امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۵ ق.ظ

صرفن برای ثبتِ چند ساعتِ خوبِ قبل از طوفان!

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 3:59 بامداد، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

بعد از خوابِ عجیبِ «خواباخواب» دیدم که واقعن نمی‌شه توی خواب‌گاه موند. حس می‌شد که باید حال و هوایی عوض کنم. تنها انتخاب من هم در چنین مواقعی همیشه انقلاب بوده و هست. اسم سه-چهارتا از کتاب‌هایی که می‌خواستم رو رویِ یه برگه نوشتم. آماده شدم و راه افتادم به سمت مقصد. قدم زدن توی خیابون انقلاب از معدود کارهایی‌ئه که همیشه دوست‌ش داشتم. شلوغی و روحِ زنده‌بودنی که داره خودبه‌خود حال آدم رو خوب می‌کنه. اون‌جا همه‌چی برای من آشناست و از دیدن‌شون لذت می‌برم. از کتاب‌فروشی‌ها و مغازه‌هایِ شیک و داغون گرفته، تا دست‌فروش‌ها و ملتی که توی گوش‌ت از پایان‌نامه و مقاله داد می‌زنن، و تا خودِ خودِ مردم. همه‌ی این‌ها به‌علاوه‌ی نعمت ورق زدن کتاب‌های مختلف، واقعن یعنی خودِ خودِ زندگی...

خیلی احساسی نکنم قضیه رو دیگه! از متروی میدون انقلاب که اومدم بیرون، یک‌هو محمدامین (صادقیان) رو دیدم! از معدود بچه‌هایی که توی خواب‌گاه باهاشون ارتباط نزدیک دارم. با دو نفر دیگه از بچه‌ها چند ساعتی انقلاب رو گشته بودن. به‌خاطرِ آب‌طالبی‌ای که دستش بود کمی اذیتش کردم و یه نگاهی هم به کتاب‌هایی که خریده بودم انداختم. سه تا از کتاب‌های آوینی. می‌خواست راه بیفته سمتِ خواب‌گاه که برنامه‌ام رو به‌ش گفتم و اون هم که همیشه از خداخواسته‌اس! (-: راه افتادیم. دو تا از کتاب‌هام رو توی کتاب‌فروشیِ اول خریدم. کتاب‌فروشی دوم اما بسیار جالب‌انگیرناک بود! دیدم که آقای کتاب‌فروش همش حواس‌ش یه جایِ دیگه‌اس و سریع می‌خواد جوابم رو بده و بره سمتِ آخرِ مغازه. معلوم بود خودش هم خجالت کشیده! حواسم که جمع شد دیدم که صدای فوتبال میاد. آلمان و کره‌ی جنوبی. خلاصه که آقای کتاب‌فروش نتونست تاب بیاره و عذرخواهی کرد و رفت آخر مغازه، پشتِ تلویزیون و خانم کتاب‌فروش کارمون رو راه انداخت. دو تا از کتاب‌های حسین صفا رو می‌خواستم که گفت نداریم و پس فرستادیم و بعد اضافه کرد که کیه این حسین صفا که این‌قدر طرف‌دار داره! من هم با خنده گفتم شاعرِ ترانه‌هایِ محسن چاوشی! یه بحث کوتاهِ زیرِ یک دقیقه‌ای هم حول این موضوع شد و بعدش حساب کردم و زدیم بیرون. چند قدم بعد دیدم که انگار کیف‌پولم رو جا گذاشتم. برگشتم به سمت کتاب‌فروشی که خانم کتاب‌فروش رسید بهم. تشکر کردم و راه‌مون رو ادامه دادیم...

نزدیکی‌های غروب آفتاب بود. محمدامین پیشنهاد داد که بریم یکی از کافه‌های نزدیک فلسطین برای شام. اول یه کم در مورد اردرِ پولی که باید خرج کنیم چک‌وچونه زدیم؛ بعد هم این موضوع پیش اومد که شاید اصلن جوش موردِ پسند من نباشه! (-: بالاخره هرطور بود راضی‌م کرد و رفتیم. بازی هنوز تموم نشده بود و کافه پُرِ پُر بود. چند دقیقه‌ای دم در منتظر موندیم تا دقیقه‌های آخر بازی هم گذشت و کره‌ی جنوبی هم دو تا گل زد و ملت کم‌کم از جاشون بلند شدن. رفتیم و روی میز کنار راه‌پله نشستیم. منو، که روی یه پارچه چاپ شده بود، رو آوردن. اسم غذاهایی که سرو می‌کردن عالی بود! از پالپ‌فیکشن (اثر برادر ارزشی‌مون تارانتینو!) گرفته تا هری‌پاتر و روبرتو کارلوس و چه و چه و چه (-: البته خوبیِ قضیه این‌جا بود که خیلی‌خیلی باحوصله به سوال‌هات جواب می‌دادن و محتویات هرکدوم رو قشنگ برات می‌شکافتن! یدونه پالپ‌فیکشن و دو تا نوشیدنی سفارش دادیم. پولِ خوبی می‌گرفتن، ولی خب حقیقتن همچین چیزهایی نخورده بودم تا حالا!

نکته‌ی جالب قضیه هم این‌جا بود که یه ملت زیادی بودن که شفاهی سفارش می‌گرفتن و خودشون برات چیزی که می‌خواستی رو می‌آوردن. آخرِ کار وقتی رفتیم پایِ صندوق و حساب‌مون رو پرسیدیم، یارو (که بسیار هم خوش‌برخورد بود!) خیلی سریع و بدونِ مکث گفت که فلان داشتید و بهمان و بیسار و اینقدر هزار تومن! دو نفری تعجب کردیم! محمدامین پرسید که چطوری این‌قدر سریع فهمیدید ما چی داشتیم! یارو هم با خنده گفت بالاخره بچه‌ها میان می‌گن (-: خلاصه که اومدیم بیرون و اسنپ گرفتیم و راه افتادیم سمتِ خواب‌گاه و تمام طولِ مسیر هم (مثل قبلش) به بحث گذشت و بحث و بحث...

 

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 8:09 صبح، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

شب حدود ساعت 1ونیم خوابیدم و حدود 3ونیم خودبه‌خود بیدار شدم. تا 5ونیم به نوشتن قسمت قبلی و ابوالمشاغلِ نادر ابراهیمی گذشت. همون حدودها بچه‌ها رو برای نماز بیدار کردم. قرار بود با اسی (بخوانید: امیر اسفندیارپور. نقش مکمل مرد خواباخواب!) بریم آزادی. محمد رو هم راضی کردم و سه نفری حول‌وحوش 6ونیم راه افتادیم. کمی دیر شده بود. روزهایی که تنها می‌رم دیگه حداکثر 5ونیم راه می‌افتم. خورشید بالا اومده بود و هوا هم حسابی گرم بود. رسیدیم آزادی و کمی دورش گشتیم و برگشتیم و رفتیم دیزی‌سرای طرشت برای صبحونه! بچه‌ها به صورت وحشت‌ناکی مجذوب محیطش شده بودن. بیش‌تر به‌خاطرِ عکس‌های قدیمی و خفنی که به در و دیوار بود. از املت‌ش هم که چیزی نمی‌گم؛ قبلن نوشتم! همین.

 

پی‌نوشت: این بود خلاصه‌ی آخرین ساعت‌های آزادیِ بنده تا پنج روزِ دیگه. چهارتا امتحان توی پنج روز (که اون یه روز هم جمعه‌ی فرداست!) می‌دونید یعنی چی یا بیش‌تر توضیح بدم؟! (-:

 

در مسیرِ آزادی!

متن برگه: لطفن صندلی‌ها را برندارید. برای استراحت ره‌گذران گذاشتیم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۰۸:۳۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۱ ب.ظ

خواباخواب

از امتحان برگشته‌ام و دراز کشیده‌ام روی تختم. خوابم برده است. در حال خواب دیدنم. از طرف دبیرستان رفته‌ایم اردو. اتوبوس می‌ایستد و پیاده می‌شویم. از کوهی که همان نزدیکی‌هاست بالا می‌روم. بچه‌ها صدا می‌زنند «برگرد؛ می‌خواهیم عکس بگیریم.» می‌پرسم «شیبش زیاده، سُر بخورم؟» جواب مثبت می‌دهند. روی خاک‌ها سر می‌خورم پایین. هوا گرم است. سمت راستم بچه‌ها در حال عکس گرفتنند و سمت چپم فواره‌ی آبی از سطح زمین بالا می‌زند. اول می‌روم زیر فواره‌ی آب تا عطشم برطرف شود و بعد می‌روم بین بچه‌ها برای عکس. این‌جاست که داخلِ خواب، از خواب می‌پرم و می‌بینم که روی تختم هستم و یکی از دوست‌هایم (که خواب‌گاهی نیست) داخل اتاق‌مان است. روی تخت می‌نشینم و با خنده خطاب به‌ش می‌گویم «چرا همیشه وقتی می‌خوابم، نیستی و وقتی بیدار می‌شم، هستی؟!» از روی تخت بلند می‌شوم. با هم دست می‌دهیم و کمی صحبت می‌کنیم. بعد از چند دقیقه می‌روم تا چای درست کنم. دوباره این‌جاست که از خواب می‌پرم و می‌بینم همان دوستم داخل اتاق‌مان است! در واقعیت. از روی تخت برمی‌خیزم و می‌روم سمت‌ش و می‌پرسم که از چند دقیقه پیش تا حالا حرفی زده یا نه. جواب منفی می‌دهد. عجیب است. غریب است. خواب در خوابم را برایش تعریف می‌کنم. او هم تعجب کرده است. شاید الآن موقع این است که چای درست کنم...

 

پی‌نوشت1: گیجم! آن‌قدر گیج که وقتی برگشتم تا همین متنِ بالا را دوباره بخوانم، دیدم کلی غلط املایی و نگارشی دارم.

پی‌نوشت2: عنوان بر وزن «رنگارنگ» است!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۱
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ

غریب‌خوابی

از همون زمان بچگی کم‌کم به یه موضوعی در مورد خودم پی بردم و اون این بود که توانایی کنترلِ صددرصد ذهنم رو در بعضی موارد ندارم! مثلن می‌خوام توی ذهنم اتفاق x بیفته، ولی یه لحظه از ذهنم این می‌گذره که شاید اتفاق y بیفته! و دقیقن این‌جاست که ذهنم کاملن سوییچ میشه روی اتفاق y و واقعن در اون لحظه دیگه نمی‌تونم اتفاق x رو تصور کنم. به عنوان مثال: می‌خوام یه ضربه به یه توپ فوتبال رو شبیه‌سازی کنم. اتفاق x اینه که توپ بخوره به هدف و اتفاق y اینه که نزدیک هدف یه باد شدید بیاد و توپ منحرف بشه. به همین سادگی و به همین مسخرگی! حالا یا واقعن این‌طوریه، یا این‌که در طول زمان خودم این رو به خودم قبولوندم!

یکی از موارد دیگه‌ای که جدیدن کشف کردم و منجر هم شده به بی‌خوابی‌های شبانه، این‌طوریه که بعضی شب‌ها وقتی روی تخت دراز کشیدم و آماده‌ی خوابیدنم، این فکر به ذهنم میاد که ببینم می‌تونم لحظه‌ی گذارِ بیداری به خواب رو درک کنم یا نه. و همین باعث میشه که ذهنم دیگه درگیر این موضوع بشه و نتونم بخوابم! شرایط هم اکثر اوقات این‌طوریه که وقتی بسیار خسته‌ام و یه خمیازه‌ی بلند می‌کشم، به خودم می‌گم که خب با توجه به داده‌گیری‌های قبلی، یحتمل تا سه چهار دقیقه‌ی دیگه باید خوابت ببره، و ذهنم ناخودآگاه هشیار و بیدار می‌مونه برای این‌که لحظه‌ی خاموش شدن خودش رو ثبت کنه! خلاصه که این سه چهار دقیقه همانا و حدود یک ساعت و نیم روی تخت از این‌ور به اون‌ور شدن هم همانا...

باشد تا درمان یابم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۱ ق.ظ

در راستای تزکیه‌ی نفس!

خواندن این متن، قبل از خواندنِ مطلبِ «آدم کسی مباش!» توفیقی ندارد!

روزی یکی از بچه‌های خوابگاه نزد من آمد تا چندی سوال بپرسد. دیدم جوان مستعدی‌ست که به دلایلی، خیلی نتوانسته پیشرفت کند. ذهن دقیق و سوال‌هایی بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بودند. پاسخ‌های من را که می‌شنید، انگار تشنه‌ای می‌مانست که در دل بیابان، چشمه‌ی آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد که بیش‌تر کمکش کنم. من هم وقتی شور و اشتیاق او را دیده بودم، قبول کردم. قرار شد چند فصل از کتابی را با هم بخوانیم و کار کنیم. چندی که گذشت، دیدم که فریفته و واله‌ی من شده. در ذهنش ابهت و عظمتِ خاصی یافته بودم. برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت در او کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه می‌زند؛ پس فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کردم!

چند شب پیش، قرار بود بیاید اتاق‌مان تا با هم کار کنیم. مقداری شیر و چی‌پُف درست کردم و داخل ظرفی ریختم. عروسکی که برای پسرخاله‌ام خریده بودم را هم گذاشتم روی میزم. نشستم پشت میز و مشغول خوردن محتویاتِ داخلِ کاسه شدم. سر موقع آمد. در را باز کرد و سلام کرد. لب‌خندی زدم و به سمتش برگشتم. کنار در، لحظه‌ای با تعجب مرا نگریست. بدون توجه به او، به خوردنم ادامه دادم. می‌دیدم که مدام چشمانش بین عروسک و کاسه‌‌ی درون دستم جابه‌جا می‌شود. در نظرش شکستم! چندی بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. رفت که رفت. دیگر پیدایش نشد. باید بگویم اگر برای آخرتم، به یکی از کارهایم ایمان داشته باشم، همین شیر و چی‌پف خوردن و عروسک‌بازیِ آن شبم است!

پی‌نوشت: داستانِ واقعی به این غلظت نیست، اما مشابهت‌هایی با متن دارد! (-:

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

قبله‌ی آمال منی، آزادی!

تا قبل از عید سعی می‌کردم دست‌کم هفته‌ای دو سه روز، صبحِ زود، برم و دور حیاط خوابگاه بدوم. بعد از عید کم‌تر شد. یکی دو بار بیش‌تر نرفتم. شاید به خاطر شروع شدن میان‌ترم‌ها، شاید به خاطر اینکه برام تکراری شده بود، شاید هم به خاطر تنبلی. گذشت تا دیروز که داشتم فکر می‌کردم چه حرکتی بزنم که برام هیجان‌انگیز باشه تا بعدِ یه مدت دوباره خسته نشم. این ایده به ذهنم رسید که صبح‌ها بلند شم و برم میدون آزادی. حساب کردم و دیدم که میشه توی 1 ساعت و نیم جمعش کرد.

خلاصه که صبح قبل از ساعت 6 بیدار شدم. نماز خوندم و اندک چیزی خوردم و حول‌وحوش 6ونیم راه افتادم سمت آزادی. آسمون ابری بود و هوا عالی. تا ساعت 7ونیم چندین بار دور میدون دویدم. چند دقیقه‌ای هم نم‌نمِ بارون زد. بعد رفتم و روی یکی از صندلی‌های سنگیِ زیر میدون دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم و اینقدرتر هوا خوب بود که یه 7-8 دقیقه‌ای چرت زدم توی همون حالت! (-: بعدش بلند شدم و زنگی به مادرم زدم و راه افتادم سمت خوابگاه. از میوه‌فروشیِ سر کوچه یه کم طالبی و زردآلو خریدم.

توی پرانتز: فکر کردم نوشته زردآلو کیلویی 3200 تومن! تعجب کردم. گفتم مگه میشه از گوجه هم ارزون‌تر باشه! موق حساب کردن فهمیدم 32000 تومن بوده :-| 

از میوه‌فروشی زدم بیرون. روبه‌روی دیزی‌سرای محله‌ی طرشت که رسیدم به سرم زد که یه صبحونه‌ای هم بخورم. قبلن چندین بار می‌خواستم برم ولی جور نشده بود. رفتم داخل. مغازه غلغله بودم. در و دیوارش پر شده بود از عکس بازیگرها و ورزشکارهای قدیمی. شعارشون هم این بود: «ماشاءالله به غذای ملی!» املت سفارش دادم و چایی. و چه صبحونه‌ای! عالی بود. بهترین املتی بود که تا حالا خورده بودم.

8:10 وارد خوابگاه شدم. تمام!

 

پی‌نوشت1: چَلِنچ اَکسِپتِد! ادامه‌دار خواهد بود امروز صبح.

پی‌نوشت2: همین الآن دوباره بارون گرفت!

پی‌نوشت3: همچنان معتقدم که چتر مسخره‌ترین اختراع آدمی‌ست...

عکس‌نوشت: وقتی زیر آزادی دراز کشیدی (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۹
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۰۷ ب.ظ

یـ‌کَلَمِه‌ـا

همیشه پس ذهنم به قدرت کلمه‌ها اعتقاد داشتم. بارها برایم تاثیرشان ثابت شده بود. برای همین معتقدم که اگر چشمِ انسان‌ها هم دروغ بگوید، نوشته‌هاشان دروغ نمی‌گویند. آدم شاید بتواند خودش را پشت حرف‌هایی که می‌زند و یا حتا برق چشمانش پنهان کند، ولی پشت کلمه‌هایی که می‌نویسد نه. دو روز پیش برای چندمین بار این حرف‌ها از ذهنم گذشت و دوباره بر صحت‌شان مهر تایید زدم. از جمع سی‌واندی نفره‌مان، چیزی حدود هفت هشت نفر را مدتی بود که، هرچند خاموش، پیوسته می‌خواندم. وقتی کسانی را که فقط کلمه‌هاشان را خوانده‌ای برای نخستین‌بار می‌بینی، مطمئن باش قرار نیست سخت متعجب شوی؛ قرار نیست چیزهای خیلی متفاوت و تازه کشف کنی؛ الا مقداری حالِ خوش و مهربانی و صمیمیتی خالصانه که فقط با «حضور» می‌توان حس‌شان کرد. وگرنه مطمئن باشید که سادگیِ پشتِ کلماتِ یک نفر، همان سادگیِ خودش است. شیطنت‌ها و عمیق بودن و اعتقادات و تفکراتش نیز هم. و چه زیبا گفته که «کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَة.» شجره‌ی طیبه‌ای که «أَصلُها ثابِتٌ وَ فَرعُها فِی السَّماء.» همین...

 
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۷
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۴۱ ق.ظ

دِد وَنَک! دِد وَنَک!

پیش‌نوشت: برنامه‌ی امروز «عالی» بود و پر از حال خوب. هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود برای من و هم برنامه‌ریزیِ بسیار خوبی داشت. برنامه‌ای که دقیقن 13 ساعت و 5 دقیقه طول کشید و پتانسیل این رو داشت که آدم از بیشتر لحظه‌هاش لذت ببره. جمله‌ی آخر رو به این دلیل گفتم که «عالی» به معنای «ایده‌آل» نیست...

 

بسیار مشتاقِ امروز بودم. هم به خاطر اولین دورهمی بلاگرانه‌ای که قرار بود توش شرکت کنم و هم به خاطر اینکه محل قرار، نمایشگاه کتاب بود. تنها باری که رفته بودم نمایشگاه، کلاس پنجم دبستان بودم. با خانواده اومدیم تهران و دو روز موندیم و نمایشگاه رو گشتیم. خلاصه که صبح ساعت 6 بیدار شدم. صبحانه خوردم و کم‌کم آماده شدم و دقیقن ساعت 7:31 از خوابگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه امام‌خمینی (محل قرارمون برای شروع دومینِ دورهمیِ وبلاگیِ نمایشگاهِ کتاب یا همون دِد ونک!) راه افتادم. حول و حوش 8:10 بود که رسیدم. بدیهتن ملت رو نمی‌شناختم. گوشه‌ای نشستم و به هولدن (همه‌کاره‌ی دورهمی) پیام دادم که من رسیدم، چه کنم! جواب داد که چند تا دیگه از بچه‌ها هم رسیدن، داد بزن دِد ونک! (-: دور و برم رو نگاه کردم. یه جمعیت 4-5 نفره توی چشم می‌زد. رفتم جلو و پرسیدم که شماها وبلاگ می‌نویسین؟! جواب مثبت بود و آشنایی‌ها شروع شد. چند دقیقه‌ای که گذشت خود هولدن هم به جمع‌مون اضافه شد. چقدر یه آدم می‌تونه انرژی داشته باشه آخه! :-| تا 8:45 تقریبن همه رسیده بودن. دیگه عملن ایستگاه رو قُرق کرده بودیم. یه جمعیت سی‌وپنج نفره + یک عدد هولدن که آروم و قرار نداره و «دِد ونک دِد ونک»گویان از چپ می‌پره راست و از راست می‌پره چپ + نگاه‌های متعجب و عاقل اندر سُفهایِ دیگران! نکته‌ی جالب قضیه این بود که سه نفرمون ارتباط مستقیمی با یزد داشتیم. من و سید طاها و سلوچ. و جالب‌تر اینکه قبلن من و سلوچ هم‌دیگه رو توی یزد دیده بودیم!

راه افتادیم به سمت مصلا. ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم و آماده شدیم برای برگزاری مراسم افتتاحیه؛ روی چمن‌های نزدیک مصلا. اینجا بود که آقای صالح‌پور و همسرشون هم بهمون اضافه شدن و به همین دلیل برای nامین بار سی‌وخورده‌ای نفر به هم‌دیگه معرفی شدیم! برای شروع کار من شعری که برای دورهمی گفته بودم رو خوندم. نقیضه‌ای بود روی این، که داخلش با چند تا از بچه‌های حاضر در جمع شوخی کرده بودم. بعد هولدن قرعه‌کشی فقرای دورهمی (؟!) رو برگزار کرد که به این‌صورت بود که از پول‌هایی که قبلن جمع شده بود، به چهارده نفر کمک‌هزینه‌ی خرید کتاب تعلق گرفت. من هم به قید قرعه جز فقرا شناخته شدم و 20هزارتومن به جیب زدم! بعد گروه‌گروه شدیم و زدیم به شبستان. من و اویان و مجتبا جمشیدی با هم رفتیم. البته خیلی زود گم‌شون کردم. اول کار رفتم آموت تا دیداری تازه کنم با افراد داخل غرفه؛ که حق‌ها دارند به گردن من. سه تا از بچه‌های دانشگاه رو هم این بین دیدم. تا ساعت 1 که قرار گذاشته بودیم که جمع بشیم و با هم بریم برای ناهار، تقریبن تموم کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم. (جمعه، ساعت 11:40 شب: بسیار خوابم میاد! بقیه‌اش رو فردا می‌نویسم.)

برای ناهار دوباره دور هم جمع شدیم. هولدن و آقای صالح‌پور رفتن که سفارش بدن. بعد از چند دقیقه هولدن با یه پلاستیک بزرگ زباله روی دوشش برگشت! می‌گفت چرا وقتی به فروشنده می‌گم سی‌وخورده‌ای ساندویچ و نوشابه و دوغ بده، می‌خنده آخه! :-| بعد از ناهار هم به کمی صحبت و دادن هدایایِ شرکت‌کنندگان به هولدن (من جمله «P-:»ی من!) و کَمَکی ادابازی و امضا کردن کتاب‌های چارلی گذشت. چارلی‌ای که برنده‌ی هدیه‌ی غائبین دورهمی وبلاگی یا همون هغدو شده بود! ساعت 4 بود که دوباره زدیم به شبستان. کتابی که یکی از آشناها می‌خواستن رو خریدم و لختی بعد هم به کتاب‌گردی گذشت و بعد هم رفتم نماز. آخر کار سری هم به قسمت انتشارات دانشگاهی زدم و کتابی که می‌خواستم رو گرفتم و برگشتم به محل قرار.

چندتا از بچه‌ها نشسته بودن و صحبت می‌کردن. کمی اون‌طرف‌تر نشستم و کتاب «پرسه در حوالی زندگی»ِ مصطفا مستور رو که قبل از ناهار شروع کرده بودم رو باز کردم. تا بقیه‌ی بچه‌ها بیان و برن نماز بخونن و جایزه‌ی خانم یعقوبی رو بگیرن و برگردن، کتاب تموم شد. بسیار کتاب خوبی بود. در اصل عکس‌نوشته‌های مصطفا مستور بود. این هم خودش سبک جالبیه برای نوشتن. در این بین هم خانم نعمتی یک مجموعه کتاب رو به چند نفرمون هدیه دادن. بسیار هم شاکی بودن که چرا خوابگاهِ ما پسرها شب‌ها دِدلاین ورود نداره! (-: کم‌کم بچه‌ها اومدن و دوباره نشستیم دور هم و مدتی حرف زدیم. از اون جمعیت اولیه فکر کنم حدود 15 تا 20 نفری آخر کار موندیم و راه افتادیم به سمت مترو. خداحافظی‌ها شروع شد و هرکس رفت سمت خط خودش. من و هولدن و چند نفر دیگه هم مسیرمون به سمت کهریزک بود. ایستگاه دروازه دولت بود که پیاده شدیم و برای آخرین‌بار از هم‌دیگه خداحافظی کردیم. بقیه‌ی مسیر رو تا خوابگاه تنها رفتم. ساعت دقیقن 8:36 شب بود که وارد خوابگاه شدم. همین...

 

 

پس‌نوشت1: الحق و الانصاف که ... . هیچی. زنده باشی هولدن (-;

پس‌نوشت2: ببخشید نتونستم از همه‌تون اسم ببرم. شلخته یاد کردم دیگه!

پس‌نوشت3: چون چندتا از دوستان درخواست کردن، متن شعری که خوندم رو توی این پست می‌ذارم. برای داشتن رمزش پیام بدید.

 

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۴۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ب.ظ

ش ر ی فِ ز ی ب ا یِ م ن

دیروز یکی از بهترین روزهای دانشگاه بود. سه‌شنبه‌ها تنها کلاسی که مجبورم برم اندیشه یکِ ساعت 8 صبحه. اون هم برای اینکه حضور و غیاب داره. (-: با خودم گفتم که ساعت 9ونیم که کلاسم تموم شد برمی‌گردم خوابگاه تا به کارهام برسم. برای همین نه کتاب و دفتری برداشتم و نه لپ‌تابم رو. ناهارم رو هم گذاشتم توی صف خرید که یکی دیگه بره بگیره. وارد دانشگاه شدم. روزنامه‌ی دانشگاه (که شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چاپ میشه) رو از روی یکی از مینی‌کیوسک‌ها برداشتم. بیشتر مطالبش مرتبط بود با برنامه‌های امروزِ دانشگاه. دومین رویداد «شریف زیبای من». کلاسم تموم شد. از اِبنِس (بخوانید: ساختمان ابن‌سینا) رفتم انجمن. (بخوانید: انجمن علمی دانشکده فیزیک) با بچه‌ها در مورد فیلترینگ تلگرام (لعنت‌الله!) صحبت کردیم. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و راه افتادم که برگردم خوابگاه. اما انگار برنامه‌ها شروع شده بود! 3 تا اجرای تئاتر خیابانی از ساعت 10 صبح تا 1ونیمِ بعدازظهر، صخره‌نوردی روی دیوارهای ابنس، فوتبال حبابیِ سالن جباری، مسابقه‌ی دوی دور دانشگاه، ایستگاه نقاشی روبه‌روی دانشکده کامپیوتر و جشنِ سالن جابر مقداری از برنامه‌ها بود. به این‌ها رفع اشکال فیزیک یکی از بچه‌ها و صحبت نسبتن مفصل با مهدی [رسولی] رو هم اضافه کنید، نتیجه‌اش این میشه که به جای ساعت 9ونیم صبح، ساعت 7ونیم غروب برگشتم خوابگاه!

 

پ.ن1: دیروز به خیلی از کارهام نرسیدم، ولی یکی از به‌یادموندنی‌ترین روزهای دانشگاه بود.

پ.ن2: مشتاق دورهمی بلاگرانه‌ی نمایشگاه کتابم. جمعه است. می‌نویسم ازش.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

با هم بسازیم :|

از تابستون پارسال یه سری از بچه‌های المپیادیِ کرج دور هم جمع شدن و یه موسسه‌ای راه انداختن به اسم «همساز» که کارش برگزاری آزمون‌های مرحله دویی به صورت منظم و در طول سال بود. چیزی که تابه‌حال اتفاق نیافتاده بود. بعد از برگزاری یکی دو تا آزمون، من هم به کمیته‌ی فیزیکش اضافه شدم. چندتایی بودیم و هر آزمون نفری یه سوال می‌دادیم. بچه‌ها هم به صورت آنلاین شرکت می‌کردن و پاسخ‌هاشون رو اسکن می‌کردن و می‌فرستادن و هر کدوم از طراح‌ها هم سوال خودش رو تصحیح می‌کرد و نمره می‌داد و بعد هم نتیجه‌ها اعلام می‌شد. در این بین بعضی مواقع بچه‌ها چیزهای جالبی توی برگه‌شون می‌نوشتن. از ابراز ارادت به طراح و این چه سوالیه طرح کردید گرفته تا نوشتن شعر و لطیفه و کشیدن شکلک و از این‌جور چیزها! موارد نسبتن زیادی از این دست رو از همون اوایل جمع‌آوری کردم. اما از بدِ روزگار حدود دو ماه پیش موبایلم به فنا رفت و امکان دسترسی بهشون رو ندارم. فعلن دو مورد از شاهکارهای بچه‌ها توی آزمون آخر رو می‌تونید ببینید:

 

وقتی نتیجه‌ی آخر سوال، شهود فیزیکیِ خفنی بهت میده!

 

وقتی اشتباه کردی و به چیز بدی رسیدی و راهی برای برگشت هم نداری و سعی می‌کنی فرار رو به جلوی خوبی داشته باشی!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۶
امید ظریفی
دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ

pi or no

توی این سال‌ها کارهای زیادی انجام دادم. جاهای زیادی رفتم. آدم‌های زیادی رو دیدم. احساسات مختلفی رو تجربه کردم و خلاصه تجربه‌های متفاوتی کسب کردم. یکی از خوبی‌های گشت‌وگذار توی این دنیا و سر و کله زدن با آدم‌ها اینه که می‌فهمی چه‌قدر ناقصی و چه‌قدر جا برای پیشرفت داری. اما بعضی موقع‌ها این‌قدر کمبودِ یه موضوعِ خاص رو توی وجودت حس می‌کنی که دیگه این حس تبدیل میشه به حسرت؛ که دیگه هر موقع یادش می‌افتی به خودت می‌گی ای کاش به هر قیمتی بود، فلان‌روز فلان‌کار رو انجام می‌دادم. یه مدت خیلی روی این موضوع فکر کردم تا بتونم حسرت‌هام رو جمع کنم و ببینم که چند چندم با خودم. تونستم یه 4-5 تایی رو که از بقیه برام مهم‌تر بودن جدا کنم. از بین‌شون 3 مورد هست که قابل گفتنه و تا حالا هم به دلم موندن و روزبه‌روز هم دارن تشدید میش. یادگیری پیانو، یادگیری یه سری کارهای فنی و خوندن کتاب‌های 2-3 نفر. مورد آخر رو تقریبن مطمئنم که گرچه دیر و زود داره ولی سوخت‌وسوز نداره؛ ولی خب چه به‌تر که زودتر! مورد دوم رو هم هم‌چنان میشه بهش امیدوار بود، ولی مورد اول حداقل فعلن در نظرم خیلی دوره ازم. هرچند دانشگاه کلاس‌های موسیقی زیادی داره، ولی فکر می‌کنم به خاطر خواب‌گاهی بودن و مشکلاتی از این دست، اگه الآن شروع کنم خیلی موفق نخواهم بود و شاید حتا زده بشم. خلاصه که در کنار شنا و تیراندازی و اسب‌سواری که ان‌شاءالله همه به کودکان‌مون می‌آموزیم، خوبه که موسیقی رو هم بگنجونیم! (-:

 

پ.ن1:

- فرزندم، حاضر شو بریم.

+ اَبَ، اَبَ، اببببَ.

- نه نمیشه که! موسیقی مفیده برات.

+ اَبَ، اَبَ، ابببببببَ.

- دارم میگم حاضر شو! (با عصبانیت بچه‌ی یک ساله را از داخل کالسکه بلند می‌کند و به کلاس موسیقی می‌برد! :-| )

پ.ن2: ویدئوی زیر رو به هیچ عنوان از دست ندید!

دریافت - 34.9 مگابایت

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۸
امید ظریفی