آدم کسی مباش!
معلم عزیزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامهی جعفری. ما بچهها، روی زمین دورش مینشستیم و او با آن شمایل بانمک و لهجهی شیرین آذری، برایمان حرف میزد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آید و با یک مشت پسربچهی سربههوا، ارتباط فکری برقرار کند! علامه جورابهایش را نشانمان داد و با افتخار، تعریف کرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. یک ذره منیّت و رعونت و جبروت آخوندی نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.
از آن نشستها، دو قصه از تجارب شخصی علامه یادم مانده، که امروز یکی را برایتان نقل میکنم. آقای من که شما باشی، نقل به مضمون، علامه گفت:
روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدیست که استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بدیع داشت که بیپاسخ مانده بود. پاسخها را که میشنید مثل تشنهای بود که آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزش این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان کتاب را نزد من بخواند. چندی که گذشت، دیدم فریفته و والهی من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی یافته بودم که برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت درو کاسته نشد. میدانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه میزند. تصمیم گرفتم فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کنم.
روزی که قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیمباز گذاشتم. دوچرخهی فرزندم را برداشتم و در باغچه شروع به بازی و حرکات کودکانه کردم. دیدمش که سر ساعت آمد. از کنار در دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان بازی را ادامه دادم. در نظرش شکستم. راهش را کشید و بی یک کلمه، رفت که رفت. اینجا که رسید، مرحوم علامهی جعفری، با آن همه خدمات فکری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم امید دارم. یکی همین دوچرخهبازی آنروز است!
درس استاد آن شب آن بود که دنبال آدمهای بزرگ بگردید و سعی کنید درکشان کرده، از وجودشان توشه برگیرید؛ اما مرید و والهی کسی نشوید. شما انسانید و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطیل و تسلیم کسی نکنید. آدم کسی نشوید، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
پ.ن: رسمالخط نویسنده را تغییر دادهام و متن را هم کمی ویرایش کردهام؛ با این حال، کلمهای حذف یا جابهجا نشده.