امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

سری هشتم خاطرات کوتاه

پانزده. بهمن‌ماهِ 96 بود و مقصدِ هواپیما کیش. من از تهران می‌رفتم. خانواده و باقی هم‌سفران تا شیراز می‌راندند و از آن‌جا تا مقصد را هوایی می‌آمدند. برنامه‌ریزی را آن‌ها انجام داده‌بودند و کارِ من فقط این بود که به آن‌ها بپیوندم. هواپیما کوچک بود. واردش که می‌شدی، ردیف سمت چپ سه‌صندلی‌ای بود و -اگر اشتباه نکنم- ردیف سمت راست دوصندلی‌ای. جای من یکی از صندلی‌های وسطِ ردیف سمت چپ بود. سمت راست‌م جوانی خوش‌پوش بود و سمت چپ‌م مردی میان‌سال. صندلی‌های ردیف عقبی را چند دختر بیست‌وچند ساله پر کرده‌بودند. چشم‌تان روز بد نبیند! از وقتی نشستند، یک‌ریز شروع کردند به حرف‌زدن، از همه‌چیز. بعد از چنددقیقه دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. از دست‌شان عصبی شده‌بودم. تنها کاری که برای در امان‌ماندن از جمله‌های ناتمام‌شان می‌توانستم انجام دهم این بود که هندزفری‌ام را داخل گوش‌هایم بگذارم. همین کار را کردم. چندباری در بین مسیر هندزفری را برداشتم تا ببینم هنوز هم صحبت‌هایشان ادامه دارد یا نه. هربار در حال حرف‌زدن بودند، به بلندترین شکل ممکن. شاید هم من حساس شده‌بودم؛ نمی‌دانم! خلاصه، چند دقیقه‌ای بعد از این‌که زیباییِ دریا را از پنجره‌ی هواپیما دیدم و محو آن شدم، آماده‌ی فرود شدیم. هواپیما نشست. باید برای پیاده‌شدن چنددقیقه‌ای منتظر می‌ماندیم. در این بین، صحبت‌شان رسیده‌بود به برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌شان. صدای یکی‌شان را شنیدم که با ذوق گفت: «فردا شب هم که می‌ریم کنسرت ب.ب!» درست می‌شنیدم؟! کنسرت ب.ب؟! پورخندی زدم و ابرویی بالا انداختم. ترحّم‌م نسبت به‌شان برانگیخته شد. در دل‌م به‌شان گفتم: «از تهران بلند شدید اومدید کیش که برید کنسرت ب.ب؟ واقعن حال‌تون خوب‌ه؟!» گذشت و دقیقه‌ای بعد بالاخره از هواپیما پیاده شدیم و کابوس پشت سرم تمام شد. ساعتی بعد با خانواده و هم‌سفران دور میز شام نشسته‌بودیم که بحث برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌ی خودمان پیش آمد. آن آشنایمان که مسئول هماهنگی برنامه‌ها بود، رو به من گفت: «راستی! فردا شب هم قراره بریم کنسرت ب.ب!» :-/

 

شانزده. مسیر اصفهان-تهران و بالعکس قطار ندارد. داردها، ولی کم دارد. همین است که کلن روی حمل‌ونقل ریلی حساب نمی‌کنم. حمل‌ونقل هوایی هم که هیچ‌جوره نمی‌ارزد. چرا؟ عرض می‌کنم. اصولن پروازهای خارجیِ به مقصد تهران، فرودگاه امام می‌نشینند. اگر یکی از این پروازها به هر دلیلی نتواند در فرودگاه امام بنشیند، می‌رود فرودگاه مهرآباد می‌نشیند. حال اگر رفت مهرآباد و دید که آن‌جا هم نمی‌تواند بنشیند، بلند می‌شود می‌آید فرودگاه اصفهان می‌نشیند. می‌خواهم بگویم که مسیر هوایی تهران-اصفهان این‌قدر کم است. این است که اگر حتا پول بلیت هواپیما هم بیرزد، طول مسیر نمی‌ارزد. بالاخره آدم عاقل می‌خواهد وقتی چندصدهزار تومان پول بلیت می‌دهد، دستِ‌کم یک ساعت که در هواپیما باشد دیگر! باری، اواخر تابستان 97 بود و از اصفهان عازم تهران بودم برای شروع ترم سوم. در کنار وسایلِ همیشگی‌ای که به اصرار مادرم باید می‌بردم، کلی کتاب هم هم‌راه‌م بود. قرار بود با اتوبوس بروم؛ اما نمی‌دانم کی و کجا ایده‌ی هواپیما مطرح شد و نمی‌دانم‌تر که چه شد که مقبول افتاد! می‌دانستم به‌خاطر کتاب‌ها کلی اضافه‌بار می‌خورم. وزن کتاب‌ها را با ترازوی کنار یخچال‌مان اندازه گرفتیم. قیمت هرکیلو اضافه‌بار را هم چک کردیم. مظنه بالا نبود، اما همه‌ی قیمت‌ها برای اوایل دهه‌ی نود بود. خلاصه، هرطور شد بلیت را گرفتم، ساعت 7ونیم صبح. خوابیدیم. صبح هم‌راه یکی از مهمان‌هایمان راه افتادیم سمت فرودگاه اصفهان. از گیری که نگهبانِ دمِ در به بطری آب‌غوره‌ی داخل کولی‌ام داد که بگذریم، می‌رسیم به تحویل‌دادنِ بارها. ساکی که پر از کتاب بود را به‌زور روی ریل گذاشتم. متصدی گفت که وزن‌ش زیاد است. گفتم که همه‌اش کتاب است! گفت: «چه فرقی می‌کند! زیاد است.» پرسیدم که چه کنم. جواب داد که برو قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کن. رفتیم قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کردیم و مقداری از کتاب‌ها را گذاشتیم داخل یک کارتون. [مظنه‌ی بسته‌بندی چه‌قدر بالاست!] دوباره راه افتادیم سمت قسمت دریافت کارت پرواز. ساک و کارتون را گذاشتم روی ریل. متصدی گفت که می‌شود 120هزار تومن. این‌قدر جا خوردم که این‌بار چیزی نگفتم! دوروبر قیمت بلیت بود! از حرف‌هایی که بین من و متصدی و مهمان‌مان زده‌شد چیزی یادم نیست. فقط یادم هست که مرد قدبلندی که نزدیک‌مان ایستاده بود و با مردی کت‌وشلواری حرف می‌زد، صحبت‌ش را قطع کرد و از متصدی، مقدارِ اضافه‌بار و هزینه‌ی آن را پرسید. بعد هم به متصدی دستور داد: «نمی‌خواد براشون اضافه‌بار بزنی. همون 30 کیلو رو بزن.» و برگشت سمت من و ادامه داد: «هفتِ صبحی از خودم هم این‌قدر پول بگیرن اعصاب‌م خورد می‌شه. برو کارت پروازت رو بگیر پسر!» (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

بندی ز تاسیانِ سایه

برای روزنبرگ‌ها

 

خبر کوتاه بود:

- «اعدام‌شان کردند.»

خروشِ دخترک برخاست

لبش لرزید

دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،

گریه را سر داد...

و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.

 

- چرا اعدامشان کردند؟

می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود

چرا اعدام‌شان کردند؟

 

- عزیزم دخترم!

آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:

دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا

طلا، این کیمیای خونِ انسان‌ها

خدایی می‌کند آنجا

شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور

هنوز از ننگِ آزارِ سیاهان دامن‌آلوده‌ست.

در آنجا حق و انسان حرف‌هایی پوچ و بیهوده‌ست

در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است

و دست و پای آزادی‌ست در زنجیر...

 

عزیزم دخترم!

   آنان

برای دشمنی با من

برای دشمنی با تو

برای دشمنی با راستی

اعدام‌شان کردند

و هنگامی که یاران

با سرودِ زندگی بر لب

به سوی مرگ می‌رفتند

امیدی آشنا می‌زد چو گل در چشم‌شان لبخند

به شوقِ زندگی آواز می‌خواندند

و تا پایان به راهِ روشنِ خود باوفا ماندند.

 

عزیزم!

      پاک کُن از چهره اشکت را

       ز جا برخیز!

تو در من زنده‌ای، من در تو، ما هرگز نمی‌میریم

من و تو با هزارانِ دگر

          این راه را دنبال می‌گیریم

از آنِ ماست پیروزی

از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی

عزیزم!

      کارِ دنیا رو به آبادی‌ست

و هر لاله که از خونِ شهیدان می‌دمد امروز

نویدِ روزِ آزادی‌ست.

تهران، 30 خردادماه 1332


 

آزادی

 

ای شادی!

آزادی!

ای شادیِ آزادی!

روزی که تو بازآیی

با این دلِ غم‌پرورد

من با تو چه خواهم کرد.

 

غم‌هامان سنگین است

دل‌هامان خونین است

از سر تا پامان خون می‌بارد

ما سر تا پا زخمی

ما سر تا پا خونین

ما سر تا پا دردیم

ما این دلِ عاشق را

در راهِ تو آماجِ بلا کردیم.

 

وقتی که زبان از لب می‌ترسید

وقتی که قلم از کاغذ شک داشت

حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخن‌گفتن می‌آشفت

ما نامِ تو را در دل

چون نقشی بر یاقوت

می‌کندیم.

 

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی

شب از پیِ شب می‌رفت

و هول سکوتش را

بر پنجره‌ی بسته فرومی‌ریخت

ما بانگِ تو را با فورانِ خون

چون سنگی در مرداب

بر بام و در افکندیم.

 

وقتی که فریبِ دیو

در رختِ سلیمانی

انگشتر را یک‌جا با انگشتان می‌برد

ما رمزِ تو را چون اسمِ اعظم

در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

 

از می از گل از صبح

از آینه از پرواز

از سیمرغ از خورشید

می‌گفتیم.

 

از روشنی از خوبی

از دانایی از عشق

از ایمان از امّید

می‌گفتیم.

 

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد

آن بذر که در خاک چمن می‌شد

آن نور که در آینه می‌رقصید

در خلوتِ دل با ما نجوا داشت

با هر نفَسی مژد‌ه‌ی دیدارِ تو می‌آورد.

 

در مدرسه در بازار

در مسجد در میدان

در زندان در زنجیر

ما نامِ تو را زمزمه می‌کردیم

آزادی!

         آزادی!

                   آزادی!

 

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها

آن شب‌های ظلمتِ وحشت‌زا

آن شب‌های کابوس

آن شب‌های بیداد

آن شب‌های ایمان

آن شب‌های فریاد

آن شب‌های طاقت و بیداری

در کوچه تو را جُستیم

بر بام تو را خواندیم

آزادی!

         آزادی!

                   آزادی!

 

می‌گفتم:

روزی که تو بازآیی

من قلبِ جوانم را

چون پرچمِ پیروزی

برخواهم داشت

وین بیرقِ خونین را

بر بامِ بلندِ تو

خواهم افراشت.

 

می گفتم:

روزی که تو بازآیی

این خونِ شکوفان را

چون دسته‌گلِ سرخی

در پای تو خواهم ریخت

وین حلقه‌ی بازو را

در گردنِ مغرورت

خواهم آویخت.

 

ای آزادی!

بنگر!

     آزادی!

این فرش که در پای تو گسترده‌ست

از خون است

این حلقه‌ی گل خون است

گل خون است...

 

ای آزادی!

          از رهِ خون می‌آیی

                                اما

می‌آیی و من در دل می‌لرزم:

این چیست که در دستِ تو پنهان است؟

این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟

ای آزادی!

           آیا

              با زنجیر

می‌آیی؟

تهران، 3 اسفدماه 1357

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۴
امید ظریفی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۳ ق.ظ

هُوم

محمد: توی اروپا با یهودی‌هایی صحبت کردم که می‌گفتن «ما اعتقادی به خدا نداریم» و وقتی می‌پرسیدم که آیا شما یهودی هستید، جواب می‌دادن «آره، ما یهودی هستیم، ولی به خدا اعتقاد نداریم»! تو به خدا اعتقاد داری؟

اسوِتا: اول از همه بگم که این سوال خیلی سوالِ شخصی‌ای‌ه؛ اما بله، تو می‌تونی یهودی باشی و خدا رو قبول نداشته باشی؛ چون در اصل یهود یه سنت‌ه. سنتی‌ه که فرهنگ داره، موسیقی داره، غذا داره، رسم و رسومات داره. مثلن ما یه مراسم سنتی داریم به اسم پِسَح که همه‌جور آدمی توی اون شرکت می‌کنه. این یه مراسم مذهبی‌ه، اما کسایی که توی اون شرکت می‌کنن لزومن مذهبی نیستن.

محمد: بله! اما موسیقی و فرهنگ و تاریخ و این‌طور چیزها بر مبنای کشوره، نه مذهب... 

اسوِتا: (لب‌خندِ تلخی می‌زند) ما برای سال‌ها کشوری نداشتیم، برای قرن‌ها، برای دوهزار سال. کشور ما... خونه‌ی ما هرجایی بود که می‌تونستیم نفس بکشیم.
 

 

این کلمات قسمتی بود از صحبت‌های محمد دلاوری با اسوِتا کُندیش، خواننده‌ی یهودی‌ای که کودکی‌اش را در اسرائیل گذرانده، در کافه‌ای در آلمان، در مستندِ تازه‌منتشرشده‌ی متولد اورشلیم. مستندِ کوتاهی که دیدن‌ش را به‌شدت توصیه می‌کنم. روایتی از محمد دلاوری که در طول سفرش به یکی-دو کشور اروپایی، با چندین یهودی (از همین خانم کُندیشِ خواننده گرفته تا خاخامی یهودی و خبرنگاری که در جنگ 22روزه در ارتش اسرائیل بوده) صحبت می‌کند و نظرشان را در مورد صهیونیسم و اسرائیل می‌پرسد. هرچه نباشد، این 40 دقیقه فرصتی است برای شنیدنِ حرف‌های آن طرف دعوا! فرصتی که کم پیش می‌آید. 

در موردِ اول تا آخر مستند حرف‌های زیادی می‌شود زد. کلن ساخته‌های حسین شمقدری را می‌پسندم. از انقلاب جنسی‌ها و میراث آلبرتاها گرفته تا الف‌الف پاریس و همین متولد اورشلیمِ یک‌روزه. جدای از دغدغه‌‌مندی‌اش، این‌که موضوعاتی را انتخاب می‌کند که به هر دلیلی کم‌تر در جامعه‌ی ما مورد بحث قرار گرفته‌اند برای‌م قابل ستایش است. یکی از تکنیک‌هایِ جالبی هم که تقریبن در همه‌ی مستندهایش مشهود است این است که درست است که در ساخته‌هایش هر حرفی را می‌زند و هر ایدئولوژی‌ای را به مخاطب نشان می‌دهد؛ اما آخرِ کار، مستند را با چیزی که تفکر و اعتقاد خودش است به پایان می‌رساند تا بیش‌تر در ذهن مخاطب بماند. خیلی زیرپوستی و شیک! فعلن همین...

+ دیدنِ این ویدئو را از دست ندهید. اول‌ش جالب بود و آخرش زیبا.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۳:۳۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ق.ظ

دهه‌ی موردنظر با موفقیت به‌روزرسانی شد!

 چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خواب‌گاه تا انجمن

روز قبل‌ش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیب‌وغریب بنویسم، نشده. علی‌الحساب، اگر مشتاق‌ید، این متن کوتاه که برای روزنامه‌شریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...

چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامت‌م در تهران بود. باید سوال‌های امتحانی را طرح می‌کردم و برای یکی از مدرسه‌های یزد می‌فرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوال‌ها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمع‌کردن وسایل و تفکیک آن‌هایی که باید بمانند و آن‌هایی که باید بیایند هم‌راه‌م. ماندنی‌ها را باید در پلاستیک‌های زباله‌ی کوچکِ آبی‌رنگ دسته‌بندی می‌کردم و هر چنددسته را می‌گذاشتم داخل یک پلاستیک زباله‌ی بزرگِ سیاه‌رنگ. کار زمان‌بری است، اما در این دو سال حسابی حرفه‌ای شده‌ام. می‌دانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالش‌م را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیک‌ها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتناب‌ناپذیر که تک هم‌اتاقیِ حاضرت را عاصی می‌کند. جیم چندین‌بار بیدار شد؛ هربار فقط می‌توانستم ازش عذرخواهی کنم.

بلیت نگرفته‌بودم. می‌خواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمع‌کردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همه‌ی اتوبوس‌ها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید می‌جنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچه‌های دانش‌گاه تهران بیایند دانش‌گاه تا با هم جلسه‌ای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه می‌افتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمع‌کردن بقیه‌ی وسایل و وداع با اتاق و خواب‌گاه و دانش‌گاه و تهران. حسابی ذهن‌م مشغولِ کتاب‌هایم بود. همه‌ی علمی‌ها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومی‌ها نمی‌دانستم چه کنم. نیم‌کره‌ی چپ ذهن‌م می‌گفت: «آن‌هایی که می‌دانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیم‌کره‌ی راست ذهن‌م می‌گفت: «چه‌طور می‌توانی دوری‌شان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راست‌ش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندم‌شان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد راننده‌ی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو می‌توانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و این‌طور جواب‌ش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آن‌وقت این‌ها 50هزارتومان؟! گفت که این‌ها از 80 کیلو خیلی بیش‌تر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم...

اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانش‌گاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کرده‌بودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحان‌ها که نمی‌شد. آخرش افتاد همین چهارشنبه‌ی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفته‌بود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ این‌که چه کتاب‌هایی بگیریم فکر کرده‌بودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یک‌بار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانش‌گاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدن‌م به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یک‌ضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلی‌های انتهایی نشسته‌بودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف می‌زدیم که مهدی کادوهای علی را از کیف‌ش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم... نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کرده‌بود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولت‌آبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریه‌ام می‌گرفت... (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچه‌های چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.

 

 دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاق‌م

شب قبل‌ش نخوابیده بودم و یک‌ضرب بیدار بودم. به‌جایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خواب‌م به‌هم ریخته بود و سرم درد می‌کرد. یادم نمی‌آید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمان‌هایمان، دست‌زنان و سوت‌کشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاق‌م! (-: دقیقه‌ای بعد با چشمانی پف‌کرده و رگِ رویِ پیشانی‌ای که مثل قلب‌م می‌زد، روی مبل سه‌نفره‌ی کنار درِ بالکن نشسته‌بودم و شمع‌های روی کیکِ اتمامِ 20سالگی‌ام را فوت کردم...

 

 از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمی‌دانم...

خودمونی‌ش کنیم! حقیقت این‌ه که یک سال از نوشتنِ این متن می‌گذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجان‌زده نیستم برای ورود به دهه‌ی سوم زندگی. از اون کارها و حرف‌ها و سفرها و کلمه‌هایی که اون‌موقع توی ذهن‌م بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اون‌موقع توی ذهن‌م نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر می‌کنم توی نقطه‌ی خوبی قرار دارم برای به‌پایان‌رسوندنِ دهه‌ی دوم زندگی‌م. دهه‌ای که اول و آخرش توی زندگی همه‌مون خیلی متفاوت‌ه. دهه‌ای که توی اوج کودکی شروع می‌شه و توی یکی از به‌ترین نقطه‌های جوونی تموم. دهه‌ای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نمایی‌ه. دهه‌ای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادی‌ای که توی ذهن‌م بود رسیدم. دهه‌ای که توی اون فهمیدم آدم‌ها افتخارات‌شون نیستن، تفکرات‌شون‌ن. دهه‌ای که... و خوش‌حال‌م بابت ورود به دهه‌ی سوم زندگی. دهه‌ای که احتمالن توی اون بیش‌ترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ می‌ده. دهه‌ای که جوونیِ آدم رو هم‌راهِ خودش به‌دوش می‌کشه. دهه‌ای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر می‌شه. دهه‌ای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قابل قبولی می‌رسه. دهه‌ای که...

بس‌ه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدش‌ه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همه‌ی این عددها خیلی کم‌ن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-:

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۰۷:۲۶
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مردِ پرسش‌ها

صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

جثه‌ی 18 کیلو و 300 گرمی‌اش را بغل کرده‌ام و روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده‌ام و به سوال‌هایش پاسخ می‌دهم. نگاه‌ش به هم‌راهِ سوال‌هایش از ماکت نقره‌ای‌رنگ برج میلاد سر می‌خورد روی مجسمه‌ی سنگی سمت راستِ طبقه‌ی دوم.

+ این چی‌ه؟

-  این مجسمه‌س.

+ مجسمه چی‌ه؟

-  مجسمه، صورت کوچیک‌شد‌ه‌ی یه آدم‌ه که با سنگ یا چوب درست‌ش می‌کنن.  

+ آدم؟

-  آره. الآن این صورت یه آدم‌ه. می‌بینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.

+ آها...

-  می‌دونی این کی‌ه؟

+ نه.

-  این کوروش‌ه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.

+ (متفکر به مجسمه نگاه می‌کند)

-  دوهزار سال پیش. یعنی خیلی‌خیلی قبل.

+ چی‌کاره بوده؟

-  گفتم که پادشاه ایران بوده.

+ آها... (دست‌ش را به سمت مجسمه دراز می‌کند) این چی‌ه دورش؟

-  این تسبیح‌ه.

+ تسبیحِ آبی!

-  آره! تسبیحِ آبی! قشنگ‌ه؟

+ (می‌خندد) آره...

- اسم هیچ‌کدوم از دوست‌هات کوروش هست؟

+ دوست‌هام؟ کوروش؟ نه!

 

شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

روی تخت‌م دراز کشیده‌ام و برای استراحت چشمان‌م را بسته‌ام. درِ اتاق‌م را باز می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌ش می‌کنم. لب‌خندِ گشادش تبدیل به خنده‌ای صدادار می‌شود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمان‌م را می‌بندم. ثانیه‌ای بعد صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمت‌ش. روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده.

+ (لب‌خندش ادامه دارد) کوروش هنوز اون‌جائه!

-  (می‌خندم) آره، نمی‌تونه تکون بخوره!

دوهزار سال پیش من نبودم؟

-  (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش می‌شه خیلی قبل‌تر. خیلی‌خیلی قبل‌تر.

+ (ذهن‌ش مشغول است)

-  دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامان‌ت، نه آقایی، نه مامان‌جون.

+ مامانِ تو هم نبوده؟ 

-  نه، مامانِ من هم نبوده. همه‌ی آدم‌های دنیا که الآن زنده‌ان اون‌وقت نبودن.

+ دادایی هم نبوده؟

-  وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگ‌تری.

+ کوروش الآن کجائه؟

-  کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.

+ آدم‌ها وقتی می‌میرن چی می‌شه؟

-  (مکالمه دارد پیچیده می‌شود و نمی‌شود خوابیده به آن ادامه داد. برمی‌خیزم و لب تخت می‌نشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ می‌دهم) آدم‌ها وقتی می‌میرن، روح‌شون می‌ره اون دنیا.

+ روح چی‌ه؟

-  (می‌فهمم خراب کرده‌ام! کمی فکر می‌کنم) روح... روح یه چیزی‌ه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمی‌تونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستان‌م را تکان می‌دهم) این‌جوری‌اینجوری کنیم.

+ توی قلب‌مون‌ه؟

-  آره...

+ وقتی می‌میریم روح‌مون کجا می‌ره؟

-  وقتی می‌میریم روح‌مون می‌ره اون دنیا. می‌ره توی آسمون‌. اون بالایِ بالا.

+ (هیجان‌زده می‌شود) بالا؟! چه‌طوری؟ جادویی؟

-  آره! جادویی می‌ره بالا.

+ من بی‌بی‌گلابتون‌م مرده. مامانِ آقایی بوده. سه‌تا گنجیشک هم داشتم که مردن.

-  روحِ همه‌شون رفته اون بالا توی آسمون...

+ وقتی رفتیم بالا می‌تونیم این‌جا رو ببینیم؟

-  آره! وقتی رفتیم اون بالاها، می‌تونیم کلِ این‌جا رو ببینیم.

+ کوروش هم رفته توی آسمون؟

-  آره! اون هم رفته اون بالابالاها.

+ می‌تونه ما رو ببینه؟

-  آره، از اون بالا می‌تونه ما رو ببینه. (دستان‌م را رو به سقف تکان می‌دهم) به‌ش دست تکون بده!

+ الآن ما توی خونه‌ایم! این‌جا ما رو نمی‌بینه. باید نصفه‌شب بریم بیرون، اون‌جا براش دست تکون بدیم.

-  (می‌خندم) آره! راست می‌گی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.

+ (می‌آید و کنار دست‌م روی تخت می‌نشیند و سوال‌هایش را ادامه می‌دهد) روح چه شکلی‌ه؟

-  (جوابی ندارم. مِن‌مِن می‌کنم...)

+ (خودش ادامه می‌دهد) مثل همین‌هاست که پتو می‌اندازن روی سرشون؟

-  (صدایم را می‌کشم) نه! 

+ همون روح‌ها که توی کارتن‌ها کارتون‌ها هست.

-  اون‌ها روح نیستن. اون‌ها شَبح‌ان.

+ شششَ... 

-  اون‌ها واقعی نیستن. نقاشی‌ان. فقط توی همون کارتن‌هان کارتون‌هان.

+ (معلوم است قانع نشده. از چشمان‌ش می‌خوانم که دارد به‌م می‌گوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بین‌مان برقرار می‌شود. خداروشکر خودش بحث را عوض می‌کند) روح چه‌قدره؟

-  (حسابی موتور مغزم دارد کار می‌کند که ساده‌ترین جواب‌ها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت می‌خرم) یعنی چی چه‌قدره؟

+ (می‌خندد) یعنی چه‌قدره خب!

-  (اگر هرکس دیگری این سوال را می‌پرسید می‌توانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب می‌دهم) روحِ هرکسی اندازه‌ی خودش‌ه.

+ اون بالا می‌ریم پیش خدا؟

-  (خوش‌حال‌م که از این سوال هم گذشته) آره! آره! می‌ریم پیش خدا.

+ روحِ خدا چه‌قدره؟

-  (اوهوع! بدتر شد که! جواب می‌دهم) روح خدا خیلی بزرگ‌ه. از روح همه‌ی آدم‌ها بزرگ‌تره. اگه روح همه‌ی آدم‌ها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگ‌تره. 

+ (هم‌چنان می‌خندد؛ اما معلوم است که جواب‌های ناشیانه‌ام به سوال‌های اخیرش حسابی ذهن‌ش را به‌هم ریخته. می‌پرسد) اندازه‌ی خیابون؟

-  نه، خیلی بزرگ‌‌تر!

+ اندازه‌ی خونه؟

-  بزرگ‌تر!

+ (به موبایل‌‌م که روی زمین است اشاره می‌کند) اندازه‌ی موبایل؟

-  (می‌خندم و تشرِ مهربانانه‌ای می‌زنم) دارم می‌گم بزرگ‌تر!

+ آها! فکر کردم می‌گی کوچیک‌تره.

-  نه! روحِ خدا از همه‌چی بزرگ‌تره. هرچی که بتونی توی ذهن‌ت بیاری، از اون هم بزرگ‌تره. اصلن نمی‌شه به‌ش فکر کرد...

قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف...

 

توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده! (-:

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۵۱
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

فارسینگلیسی

از کانال مفصل توییتر فارسی، فوروارد کرد:

مرا کیفیت چشم تو coffeeست

ریاضت‌کِش به فنجانی بسازد

 

جواب دادم:

و این دنیا همیشه دارِ funnyست

خرِ سرخوش به دالانی بسازد

همین! (-:

 

پی‌نوشت: مدتی‌ست که چندین مطلبِ مفصلِ نصفه‌نیمه گوشه‌ی قسمتِ «مطالب آماده‌ی انتشار» خاک می‌خورد. امیدوارم همت کنم، برشان دارم، خاک رویشان را بتکانم، و بگذارم‌شان لب طاقچه‌ی این خانه.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۹
امید ظریفی