امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

گالیله، برشت و فرهادی

در روزهای گذشته دنبال فرصتی بودم تا لایو اینستاگرامی چند روز پیش دکتر امیرمحمد گمینی (استاد پژوهش‌کدۀ تاریخ علم دانش‌گاه تهران) با مهدی موسوی که در آن به بهانۀ بررسی و نقد داستان‌هایی که برتولت برشت در کتاب «زندگی گالیله» از زندگی و زمانۀ گالیله آورده‌است، صحبت‌های مفید و دقیقی دربارۀ بعضی حقایق علمی آن دوران گفته می‌شود را معرفی کنم. اما خب تا الآن فرصت‌ش پیش نیامده‌بود...

حقیقت این است که بسیاری از ما گمان می‌کنیم تاریخ علم مقولۀ کاملن مشخصی است و مردم تا الآن نشسته‌اند و زیر و زبر آن را به‌صورت کامل درآورده‌اند، و نتیجۀ این تحقیق‌ها هم همین چیزهایی است که ما از زمانی که چشم باز و گوش تیز کرده‌ایم، کم‌وبیش در این‌جا و آن‌جا دیده‌ایم و از این‌ و آن شنیده‌ایم. اما برخلاف این تصور، اتفاقن در حال حاضر پژوهش‌های مهمی دربارۀ بخش‌های مختلف تاریخ علم در حال انجام است و با پرسش‌های پاسخ‌داده‌نشدۀ زیادی هم روبه‌رو هستیم. و از قضا، به‌صورت خاص، دربارۀ قرن 16 و 17 میلادی، که به نوعی سرآغاز جدی فیزیکی است که امروزه در مدرسه و دانش‌گاه می‌خوانیم، بسیاری از مطالبی که از این‌سمت و آن‌سمت شنیده‌ایم، از دقت لازم برخوردار نیستند. چرا؟ دلایل مختلفی دارد، اما احتمالن یکی از آن‌ها این است که ما آدم‌ها بدمان نمی‌آید از افرادِ مختلف «قهرمان‌»هایی دست‌نیافتنی بسازیم...

اسم قهرمان را آوردم! و خب حقیقتِ دیگر هم این است که دلیل این‌که بالاخره بعد از چند روز دست‌به‌قلم شدم برای نوشتن این کلمات، دیدن تکه‌ای از مصاحبۀ اصغر فرهادی با BBC، به بهانۀ نمایش فیلم آخرش «قهرمان» در جشن‌وارۀ امسال کن بود، که در آن اشاره می‌کرد ایدۀ اولیۀ داستان این فیلم با خواندن همین نمایش‌نامۀ برتولت برشت در ذهن‌ش شکل گرفته. 

پس حالا که فرهادی هم جایزۀ بزرگ جشن‌وارۀ امسال کن را گرفته، این فرصت را غنیمت می‌شمارم و دعوت‌تان می‌کنم که اگر دوست دارید خلاصه‌ای از «زندگی گالیله» را بشنوید و هم‌زمان چشم‌وگوش‌تان هم نسبت به وقایع مهم زندگی گالیله و ایده‌های اصلی او و اتفاقات مرتبط با بحث‌های علمی آن روزگار بازتر شود و هم‌چنین بتوانید اشتباه تدوین‌گر BBC را هم بگیرید (!) این گفت‌وگو را از دست ندهید!

 

قسمت نخست (مقدمه)                     قسمت دوم (اصل بحث)

 

پ.ن: من عادت دارم لایوهای اینستاگرامی‌ای که می‌خواهم ببینم را دان‌لود کنم و با سرعت 2x ببینم. مثلن از این‌جا

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۰۰:۵۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۹ ب.ظ

درنگی کن!

نیمه‌های شب به‌وقت اصفهان، لحظات پایانی فینال یورو 2020، بعد از 9 پنالتی عجیب‌وغریب، وقتی دوناروما آخرین پنالتی انگلیس رو هم گرفت و باعث شد ایتالیا قهرمان بشه، اولین چیزی که توجه من (و خیلی‌های دیگه که پای تلویزیون نشسته‌بودن) رو جلب کرد، خوش‌حالی‌‌نکردن‌ش بود. دوربین، اول کار، کم‌تر از 1 ثانیه ساکای انگلیسی رو نشون داد که چهره‌ش پر از حسرت بود، و بعد کم‌تر از 2 ثانیه دوناروما رو نشون داد و بعد رفت روی خوش‌حالی کادر فنی ایتالیا. و چیزی که توی اون کم‌تر از 2 ثانیه، توسط صدها میلیون نفر دیده‌شد این بود که دوناروما، برخلاف انتظار همۀ این صدها میلیون نفر، با چهرۀ خیلی جدی و بدون هیچ نمودی از خوش‌حالی در عضلات صورت‌ش در حال دورشدن از دروازه بود.

همون لحظه، همین کم‌تر از 2 ثانیه حسابی ذهن‌م رو درگیر کرد. چرا؟ چون احساس هم‌ذات‌پنداری عجیبی با دروازه‌بانِ 23سالۀ ایتالیا می‌کردم. دقیقه‌ای بعد، یادداشت‌های موبایل‌م رو باز کردم تا به بهونۀ این واکنشِ دوناروما به قهرمانی تیم‌ش (قهرمانی‌ای که خودش یکی از ستون‌های اصلی اون بود) کمی از حس‌وحال لحظۀ موفقیت بنویسم. از حس‌وحال لحظۀ رسیدن به کام‌یابیِ کامل توی فرآیندی که آدم به‌صورت موضعی برای خودش تعریف و برای مدتی کل زنده‌گی‌ش رو وقف رسیدن به به‌ترین پایان برای اون کرده. از حس‌وحالی که آدم دقیقن در اون لحظۀ پایانیِ مطلوب داره. من خودم یکی-دوبار این حس‌وحال رو تجربه کردم. اگه بخوام خیلی خلاصه بگم، در عین این‌که آدم حتمن در اون موقعیت خوش‌حال‌ه، اما یک پرسش بزرگ هم همون لحظه در ذهن‌ش به‌وجود می‌‌آد: «همه‌ش همین بود؟!» پرسشی که در لحظۀ موفقیت اجازۀ شادی به آدم نمی‌ده، چون حالا که آدم به قله رسیده، دیگه اون کوه بزرگ نه در پهنۀ آسمون که کاملن زیر پای آدم‌ه. پرسشی که مطمئن بودم دلیل خوش‌حالی‌نکردن دوناروما توی اون کم‌تر از 2 ثانیه بود. 

به‌واسطۀ همین یکی-دوبار تجربۀ شخصی می‌خواستم کمی از این حس‌وحال بنویسم. چند جمله‌ای نوشتم و کمی بالاوپایین‌شون کردم، اما چون خواب‌م می‌اومد گذاشتم‌ش کنار. در ادامۀ روز دوباره به‌ش برگشتم و مقداری کامل‌ترش کردم. می‌خواستم یه متن تأثیرگذار و متفاوت از لحظۀ موفقیت و واکنش آدم به این پرسش بنویسم و جنبه‌های مختلف اون رو بررسی کنم. اما باز هم نتونستم همۀ اون چیزهایی که توی ذهن‌م بود رو مکتوب کنم. این شد که ول‌ش کردم...

شاید الآن فکر کنید که، بعد از چند روز، عاقبت تونسته‌م اون چیزی که دقیقن توی ذهن‌م بود رو به‌صورت کامل مکتوب کنم و حالا هم اومدم که اون رو با شما به‌اشتراک بذارم... اما خیر! این‌طور نیست. هنوز هم نتونسته‌م اون چیزی که دقیقن توی ذهن‌م بود رو به‌صورت کامل مکتوب کنم؛ اما در لحظه دیگه انگیزه‌ای هم برای این کار ندارم! چرا؟ چون امروز یه مصاحبه خوندم از دوناروما که دقیقن به همین سؤال جواب داده‌بود که چرا بعد از پنالتی آخر خوش‌حالی نکرده. جواب‌ش رو با هم بخونیم:

- I didn't celebrate on the penalty because I didn't realise we had won. I was already down after Jorginho's missed penalty and I thought we had lost, but instead I had to continue. Now, with VAR, they always look at your feet because you can't be in front of the line, so I turned to the referee to see if everything was okay. Then I saw my team-mates coming towards me and everything started from there. I didn't understand anything!

بله! خلاصه دربارۀ حس‌وحال اون لحظۀ دوناروما هرچی توی ذهن‌م رشته بودم پنبه شد! اصلن اون لحظه نفهمیده‌بوده که قهرمان شده‌ن! (-: و خب با این وضعیت، دیگه داستان آخرین پنالتی یورو 2020 خیلی بهونۀ خوبی برای نوشتن از اون چیزهایی که دربارۀ لحظۀ موفقیت توی ذهن‌م می‌گذره نیست! اگه عمری بود، بعدن که یک بهونۀ مناسب پیدا کردم دوباره تلاش می‌کنم که بنویسم درباره‌ش. (-:

 

برای دیدن اون چند ثانیه از زاویۀ مناسب، می‌تونید روی عکس بالا کلیک کنید!

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۹:۵۹
امید ظریفی
جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

دو روایت معتبر از این روزها...

یک. این روزها در حال تصحیح تمرین‌های نسبیت خاص‌ام. بیش از 50 سؤال و بیش از 40 دانش‌جو! با این‌که سه نفر با هم باید از پس تصحیح این تعداد سؤال برآییم، اما باز یک-سوم‌ش هم کار نفس‌گیری است. باری، می‌خواستم بگویم در بین این تقالاها، وقتی آدم به برگۀ بعضی از بچه‌ها می‌رسد، حسابی خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی بارها و بارها درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ نظم و زیبایی و کامل‌بودنِ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون آدم با «چند ثانیه» نگاه‌کردن به جواب و چک‌کردن موارد لازم -خیلی سریع- نمرۀ کامل را به‌شان می‌دهد و می‌رود سراغ نفر بعدی. خلاصه که خدا خیرشان دهاد... اما در این میان، گروه دیگری از بچه‌ها هستند که وقتی آدم به برگه‌شان می‌رسد، بیش از بالایی‌ها خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون این گروه کلن چیزی ننوشته‌اند و آدم می‌تواند «در لحظه» صفری برای‌شان بگذارد و برود سراغ نفر بعدی! همانا اینان همان آزاده‌گانِ حقیقی‌اند؛ کسانی که با تن‌ندادن به این مسخره‌بازی‌ها نه وقت خودشان را می‌گیرند و نه وقت ما را!

(بعدن‌نوشت: این هم از واکنش ملت!)

 

دو. این روزها داشتم آخرین روزهای 22ساله‌گی را می‌گذراندم. 22 سال پیش هم، چنین روزی افتاده‌بود جمعه. می‌شود الآن چشم را بست و همین‌طور دکمه‌های روی کی‌بورد را الکی فشار داد و از این تقارن زمانی فرصتی طلایی برای شروع دوباره و تغییرات بزرگ و چه چه چه ساخت... اما خیلی‌ وقت است که دیگر چنین قراردادهای زمانی‌ای برای‌م معنای خاصی ندارند. در ابتدای 23ساله‌گی، عمیقن احساس بی‌سوادی می‌کنم و با این‌که کمی نامشخص است و نمی‌شود نقطه‌به‌نقطه پیش‌بینی‌اش کرد، بیش از هر زمان دیگری به آینده امیدوارم. کلی چیز برای یادگرفتن و کلی اتفاق برای تجربه‌کردن و مقداری زمان آزادتر برای پرداختن به آن‌ها پیشِ‌روی خودم می‌بینم، و همین‌ها چراغ دل‌م را روشن نگه می‌دارند. می‌دانم باید بین بعضی از جنبه‌های زندگی که در لحظه برای‌م اهمیت دارند، یا دیر یا زود اهمیت پیدا خواهندکرد تعادلِ بیش‌تری برقرار کنم. نگرانی‌هایی هم دارم. نگرانی‌هایی که خودم احساس می‌کنم آرام‌آرام با گذشت زمان یا حل می‌شوند و یا از اهمیت می‌افتند. البته که شاید پای گزینۀ سومی هم درمیان باشد...

18 تیر 1378، 9 جولای 1999 بود. 18 تیر سال‌های بعد هم یا 8 یا 9 جولای بوده تابه‌حالا! دیشب فهمیدم آن بازی عجیب‌وغریب میان برزیل و آلمان در جام جهانی 2014 هم 8 جولای بوده. دقیقن 7 سال پیش. این‌که در آن لحظه کجا بودم و چه می‌کردم و چه دغدغه‌های ذهنی‌ای داشتم را دقیق به‌خاطر دارم. و وقتی 7 سال پیش و الآن را مقایسه می‌کنم، از این‌که الآن نگران 8-7 سال دیگرم خنده‌ام می‌گیرد. سر و تهِ یک بازۀ 7ساله حتا در دهه‌های پایانی عمر آدم‌ها هم می‌تواند به‌مقدار خوبی متفاوت و غیرقابل مقایسه و دور از انتظار باشد، چه برسد در اوج جوانی و انرژی آدم.

این‌طور که فکر می‌کنم، بعضی از نگرانی‌های بالا بساط‌شان را جمع می‌کنند و می‌روند. اما باز هم نگرانی‌هایی هستند که باقی بمانند... بگذریم! فعلن که صراط‌ المستقیم مشخص است و نگارندۀ این سطور هم دارد دست‌وپاشکسته و افتان‌افتان در آن پیش می‌رود! امیدوارم در سال‌های آینده به‌مقدار کافی و وافی از مسیر لذت ببرم و رضایت درونیِ مناسبی از آن‌چه بوده و هست داشته‌باشم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۱:۰۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

زمینی سبز با پانزده توپ

داشتیم eight-ball بازی می‌کردیم. بدون سلام و علیک. بدون هیچ حرفی. در پس‌زمینه داشت یکی از آهنگ‌هایی که جولیا بطرس برای حزب‌الله لبنان خوانده پخش می‌شد. دو دست را باخته‌بودم. دست سوم که شروع شد تصمیم گرفتم اگر این را هم باختم دیگر ادامه ندهم. از اسم‌ش معلوم بود که اهل سوریه است. (شاید برای‌تان سؤال باشد که از چه‌گونه اسم‌هایی اهل سوریه بودنِ صاحب‌ش مشخص می‌شود؟ معلوم است، از اسم‌هایی مثل «from Syria»!) با خودم گفتم بگذار تا این دست آخری تمام نشده سکوت را بشکنم و احوالی ازش بپرسم و ببینم دقیقن اهل کجاست. در طرطوس زندگی می‌کرد. وقتی من هم ایرانی‌بودن‌ام را بروز دادم، صحبت‌مان گل انداخت. آن دست را بردم. پنج دست بعدی‌ش را هم. و در طول این مدت که داشتم بازی دو-هیچ باخته را شش-دو می‌کردم، با هم از زمین و زمان صحبت کردیم. سرباز بود و دو پسر داشت. شش ماه مانده‌بود تا خدمت سربازیِ هفت‌ساله‌اش در ارتش سوریه تمام شود. بعد از این‌که فهمید ایرانی‌ام، اولین چیزی که گفت این بود که قبلن با حاج‌قاسم و گروهی از حزب‌الله سوریه مقابل داعش جنگیده. زمستان 1396 در ابوکمال. چندجمله‌ای از او صحبت کرد. با خودم گفتم عجب تبلوری از محور مقاومت شده این یک‌وجب میز ما: بازیِ دانش‌جوی معلوم‌الحالی از ایران و سربازی سوری با پس‌زمینۀ صدای جولیا بطرسِ لبنانی! تهِ تمدن‌سازی همین است دیگر! صحبت به فوت‌بال هم کشید، از انتخابی جام جهانی 2018 تا همین گروه‌بندی انتخابی جام جهانی پیشِ‌رو. به بعضی چیزهای دیگر هم کشید... بازی شش-دو به نفع من بود و توافق کرده‌بودیم که این دست دستِ آخر باشد. پایانِ صحبت‌ها پرسید نصیحت می‌خواهم یا نه. گفتم می‌شنوم. گفت که من دارم بعد از تمام‌شدن سربازی‌ام از سوریه می‌روم، تو هم در این خاورمیانۀ خراب‌شده نمان، این‌جا درست‌بشو نیست. پرسیدم چرا. گفت سوریۀ ما که دیگر نه قدرت دارد، نه آب، نه گاز. گفت سایۀ جنگ هیچ‌وقت از روی سر ما کنار نمی‌رود. گفت در سی‌وسه‌سالگی و بعد از این هفت سال سربازی، ترجیح می‌دهد باقی زنده‌گی‌اش را جای دیگری بگذراند. دست آخر را او برد. شش-سه شدیم و خداحافظی کردیم.

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۰۱:۳۵
امید ظریفی