امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

به خاطر نیم‌کیلو آش!

داستانی به غایت کمدی-تراژیک!

 

بعدازظهر تا سر شبِ چهارشنبه‌ی گذشته رو به خاطرِ سردری که داشتم کامل خوابیدم. برای همین شب تا صبح‌ش رو بیدار موندم تا کمی به کارهام برسم. چند ساعتی گذشت تا حدودن از بعد از نماز صبح درگیر یه مسئله شدم. کلی باهاش سروکله زدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم، تا حدود ساعت 7 حل شد. حس بسیار خوبی بود. خسته شده بودم. به خصوص که شب قبل‌ش هم سردردِ بدی داشتم. بدنی کشیدم و برگشتم سمت پنجره و دیدم که هوا روشن شده. پدر و مادر و مهمون‌هامون هنوز بیدار نشده بودن. از روی صندلی‌م بلند شدم و رفتم سمت آش‌پزخونه تا چایی درست کنم و یه چیزی بخورم. موقع درست کردن چایی این ایده به سرم زد که برم و از آش‌فروشیِ نزدیکِ خونه‌مون یه کم آش بگیرم و از نون‌واییِ کنارش هم یکی-دوتا نون بربری. آب‌جوش رو که توی فلاسک ریختم برگشتم توی اتاقم و شلوارم رو پوشیدم. در حالی که داشتم از خونه می‌رفتم بیرون و به این فکر می‌کردم که عجب روزی بشه روزی که با حل یه مسئله‌ی اعصاب‌خوردکن شروع شده و قراره با یه صبحونه‌ی خوش‌مزه هم ادامه پیدا کنه، که دست کشیدم و دیدم که کیف‌پول‌م توی جیب‌م نیست. برگشتم. واقعن حسِ فکر کردن به این‌که کیف‌پول‌م کجاست رو نداشتم؛ حالِ دنبال‌ش گشتن رو هم. برای همین از روی میز ناهارخوریِ توی هال‌مون کارت بانکیِ پدرم رو برداشتم و زدم بیرون.

چند دقیقه بعد توی آش‌فروشی بودم. آش‌فروش داشت با مشتریِ قبلی در مورد این صحبت می‌کرد که دنیا، دنیای بدی شده و قبلن مردم نگران بودن که توی نون حلال‌شون، نون حروم نیاد و حالا نگرانن یه موقع خدای‌نکرده توی نون حروم‌شون، نون حلال نیاد! مشتری که رفت یکی از ظرف‌ها رو نشون دادم و گفتم که اندازه‌ی این آشِ شله‌قلمکار بدید. طرف ظرف رو پر کرد و گذاشت روی ترازو. شد هفت‌هزار تومن. رفتم سر کارت‌خوان تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم! شاید باورتون نشه، ولی به جای 70.000 ریال، 70.000.123 ریال کارت کشیدم! هفتادمیلیون‌وصدوبیست‌وسه ریال! به عبارتی هفت‌میلیون تومن! واقعن کشیدم‌ها (-: حالا چی شده بود؟ من به دلیل نامعلومی برای خودم هم، اصولن تندتند اعداد رو توی کارت‌خوان و خودپرداز وارد می‌کنم. مخصوصن موقع استفاده از کارت‌خوان، چون همیشه یه عملیاتِ مشابه تکرار می‌شه: کشیدن کارت، تایید، مبلغ، تایید، رمز، تایید و برداشتن رسید. خلاصه که اون روز صبح این‌طوری شد که کارت رو کشیدم و دکمه‌یِ سبزِ تایید رو زدم و مبلغ رو وارد کردم و به خیال خودم دوباره دکمه‌یِ سبزِ تایید رو هم زدم و بعدش هم رمز کارت (که شما فرض کنید 0123 هست) رو وارد کردم و دوباره تایید رو زدم و منتظر موندم تا رسید بیاد بیرون! بعدِ چند لحظه دیدم که نه بوقِ «عملیات با موفقیت انجام شد» رو شنیدم و نه رسید اومد بیرون. نگاه کردم و دیدم که روی نمایش‌گر نوشته که «رمز را وارد کنید»! دوباره رمز رو وارد کردم و تایید رو زدم و این بین هم داشتم به این فکر می‌کردم که این چرا یه مرحله کار نکرد و چرا تاییدِ قبلی نخورده و این چیزها که دیدم یه رسید اومد جلوی روم که نشون می‌داد بنده چند لحظه پیش 70.000.123 ریال کارت کشیدم! (-: دیگه هیچی دیگه! مبلغ رو که دقیق نگاه کردم و اعداد سمتِ راست‌ش رو دیدم تازه فهمیدم که تاییدِ دومی نخورده و رمز اولی که وارد کرده بودم اومده جلویِ مبلغ و باعثِ این شیرین‌کاری شده! اتفاقِ پیش اومده رو توضیح دادم به فروشنده و در کمال تعجبِ خودم، هم من و هم فروشنده به جای تعجب و جاخوردنِ طولانی‌مدت و این‌ها فقط داشتیم می‌خندیدیم! (یه لحظه خودتون رو بذارید جای من!) نمی‌دونستم الآن من باید ازش تشکر کنم، عذرخواهی کنم، اون باید تشکر کنه، عذرخواهی کنه یا چی! (-: از بدِ حادثه هم برای مبلغِ اصلی (که هفت‌هزار تومن بود) به جای 70000، 7000 وارد کرده بودم، که اگه اون رو درست می‌زدم، مبلغ نهایی می‌شد 700.000.123 ریال، یعنی هفتاد میلیون تومن که خب توی کارت نبود و پیامِ «موجودی کافی نیست» می‌داد و این مشکل هم پیش نمی‌اومد! بگذریم. خودش شاگرد بود. زنگ زد به صاحب‌کارش و قضیه رو گفت و اون هم گفت که فردا پول میاد به حساب و اون هم فردا و پس‌فردا و پسِ‌پس‌فردا، دو تا سه‌میلیون تومن و یه یه‌میلیون تومن می‌ریزه به حساب و تموم. شماره‌ی موبایل صاحب‌کارش رو گرفتم و دوباره با خنده عذرخواهی کردم و اومدم بیرون. از نون‌واییِ کنارش هم دو تا نون بربری خریدم و این‌دفعه کارت رو دادم که خودش کارت بکشه و راه افتادم سمت خونه!

بین راه همون‌طور که نمی‌تونستم خنده‌م رو کنترل کنم، به این فکر می‌کردم که الآن اگه یکی بیدار بشه و قضیه رو بگم، دیگه این‌قدری شلوغ‌پلوغ می‌شه که نمی‌تونم آش‌م رو بخورم! (-: پس سریع برم و تا کسی بیدار نشده صبحونه‌م رو بخورم و خواب خوش‌شون رو به هم نریزم و وقتی بیدار شدن قضیه رو تعریف کنم! بخشی از ذهن‌م هم درگیر این بود که اگه کیف‌پول خودم رو برمی‌داشتم یا مبلغ اصلی رو درست وارد می‌کردم، این اتفاق نمی‌افتاد! رسیدم و رفتم توی آش‌پزخونه و حدودن نصف آش رو ریختم توی یه کاسه و آبِ نارنج هم ریختم روش و گذاشتم روی اپن، که یکی از مهمون‌هامون بیدار شد. تعارف زدم که بفرمایید آش، که گرون‌ترین آشی‌ئه که می‌تونید توی عمرتون بخورید! (-: بدیهتن نفهمید که چی شد! یه لیوان چایی ریختم و یه تیکه از نون بربری رو برداشتم و نشستم روی صندلی. اومدم لقمه‌ی اول رو بخورم که مادرم بیدار شدن! (-: گفتم بیان بشینن روی صندلی تا داستان رو براشون تعریف کنم! به شدت داشتم می‌خندیدم و نمی‌دونستم که اصلن چطور باید شروع کنم. خیلی غیرقابل باوره که بگی به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن کارت کشیدم. این‌طور شروع کردم که: «مادر! من یه گندی زدم که البته تا سه روز دیگه درست می‌شه!» حالا مادرم هم تازه از خواب بیدار شده بودن و نمی‌تونستن حدس بزنن! و اصلن کدوم انسان عاقلی می‌تونه حدس بزنه که یه نفر به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن کارت بکشه! خلاصه که نهایتن این‌طوری شد که گفتم: «مادرم! این کاسه‌ی آشی که می‌بینید این‌جاست، سه‌ونیم‌میلیون پول‌ش‌ئه!» و دیگه گفتم قضیه رو! لحظه‌ی اول بدیهیه که جا خوردن، ولی وقتی گفتم با طرف صحبت کردم، روال شد دیگه. بعد با مادرم رفتیم که به پدرم بگیم. کنار پدرم دراز کشیدم و از خواب و بیداری بیدارشون کردم و قضیه رو گفتم. با همین لحن که: «پدرم من رفتم نیم‌کیلو آش خریدم، هفت‌میلیون تومن!» (-: در همون حالت خوابیده کلی با رویِ باز نصیحت‌م کردن که «پسر! آخه حواست کجا بود؟!» و «حالا اگه اشتباهی هفتادهزار تومن می‌ریختی، باز قابل درک بود! آخه چجوری تونستی به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن بریزی؟!» از این‌جور حرف‌ها! (-: وقتی هم که داشتیم از اتاق می‌رفتیم بیرون به‌م گفتن که «یه موقع یه جا نگی که کجایی و چی می‌خونی‌ها! درست نیست!» :-|

خلاصه تا چند دقیقه بعد دیگه همه بیدار بودن و من هم هی قضیه رو با خنده تعریف می‌کردم و این بین نگاه‌م هم به کاسه‌یِ آش دست‌نخورده‌یِ رویِ اپن بود که هنوز نتونسته بودم بخورم‌ش! حدودن بعد نیم‌ساعت دیگه داستان تموم شد و من هم رفتم سراغ کاسه‌ی سه‌ونیم‌میلیونی و وقتی داشتم با یه تیکه نون ته‌ش رو پاک می‌کردم، توی فکر این بودم که همین یه لقمه صدهزارتومنی برام آب خورده! (-:

 

پی‌نوشت1: به مشکلات زندگی بخندید! حتا اگر بزرگ‌ترین گندِ زندگی‌تان را زده باشید! (-:

پی‌نوشت2: فقط یه بار بیش‌تر از این مبلغ کارت کشیدم و اون هم برمی‌گرده به همین روزهایِ سالِ پیش که با پسرعموم رفتیم و از یه جا دو تا لپ‌تاپ رو به هم‌راهِ مخلفات‌شون خریدیم به ده‌میلیون‌وخورده‌ای تومن. البته پارسال وقتی اون مبلغ رو توی کارت‌خوانِ لپ‌تاپ‌فروشی وارد کردم، دو تا لپ‌تاپ توی دستم بود، ولی حالا هفت‌میلیون تومن داده بودم برای نیم‌کیلو آش! چه وضعِ پس‌رفتِ اقتصادی‌ئه آخه! :-| 

پی‌نوشت3: اون بنده خدا هم تا الآن دو تا سه‌میلیون رو ریخته و فقط یه‌میلیونِ فردا مونده. نگران باشید!

 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

آگه‌اَی!

به وسیله‌ی پوستر، توی یه صفحه‌ی نسبتن پربیننده‌ی همون برنامه‌ی اشتراک‌گذاری نقش و نگار تبلیغ کرده بود که: دوره‌ی بهمان، آخرین دوره‌ تا n ماهِ دیگه، با تدریسِ فوق‌العاده‌ی فلانی، همراه با اعطای مدرک بین‌المللی، فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت. با خودم گفتم از دو حالت خارج نیست:

یک. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» برای بازارگرمی باشه و دروغ، که ما را با کذاب و دروغ‌پرداز کاری نیست.

دو. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» راست باشه، که خب دوره‌ای که برای 3 نفرِ ته‌مونده‌ش لازم دیده که پوستر طراحی کنه و کلی پولِ تبلیغ بده، حتمن کلن 4 نفر ظرفیت داشته! والا...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ

تصادمِ مردم

می‌دونم که فعلن مسئولیت یه خانواده گردنم نیست، می‌دونم که فعلن مجبور نیستم شب‌ها دست‌پر برگردم خونه، می‌دونم که فعلن لازم نیست اجاره‌خونه بدم، می‌دونم که فعلن لازم نیست گوشت و مرغ بخرم؛ اما این رو هم می‌دونم که زمانی هم که شامل همه‌ی این مواردی که گفتم شدم هم به خودم اجازه نمی‌دم بشینم توی خونه‌م و از وضعیت موجود (هرچقدر هم که خراب باشه) فقط بنالم و طرز تفکرم هم این باشه که دولت یا حکومت یا کشور وظیفه داره من رو خوش‌بخت کنه و حالا که این‌کار رو به هر دلیلی نکرده، من هم به خودم اجازه می‌دم که تا می‌تونم زرنگی کنم و به خاطر سود خودم از اون و بقیه‌ی مردم بدزدم و بی‌قانونی کنم و ناسزاهام رو هم نثار مسئولین. حقیقتِ بدیهی اینه که این کارها هیچی رو درست نمی‌کنه. ایرانِ الآن، ژاپن و سوئد و فنلاند نیست که همه‌چی‌ش به‌به و چه‌چه باشه و صرفن به خاطر سوءمدیریت یه عده حالِ فعلی‌ش خوب نباشه. ایرانِ الآن رو باید ساخت. و فقط هم مردم هستن که می‌تونن این کار رو بکنن. هر موقع این روحیه داخل ما شکل گرفت که مثل مردم استرالیا و خیلی کشورهای دیگه بریم و توی بعضی کارها داوطلبانه و بدون حقوق برای کشور (و نه لزومن دولت و حکومت) کار کنیم، یعنی ما مردم می‌خوایم ایران رو بسازیم. ولی تا وقتی این‌طور نیست نظر من اینه که مثل همین الآن خوب غرمون رو بزنیم و اعتراض‌مون رو هم بکنیم و فریاد مظلومانه هم سر بدیم، ولی توی خلوت خودمون به این هم فکر کنیم که من چه گلی به سر مملکتم زدم که انتظار بهشت دارم ازش! آیا من یه قدم برداشتم که انتظار دارم کشورم ده تا قدم برام برداره؟ و این رو هم بدونیم که وقتی همه‌مون یه قدمِ خودمون رو برداشتیم تازه می‌رسیم به نقطه‌ی صفرِ شروع.

ته‌نوشت: برمی‌گردم و به عنوان مخاطب دوباره متن رو می‌خونم. همه‌ی این‌ها رو اول به خودم می‌گم...

 

عکس: کویر مرنجاب، شاید مرتبط با متن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۲۲ ق.ظ

پادسمپاد

از روی اسم مرا می‌شناسند. یکی‌شان می‌گوید ارمیا را خوانده است. فارغ‌التحصیل مدرسه‌ی تیزهوشانِ نیشابور بوده است و سمپادی. می‌گویم: «پس سمپادی هستی؟» و او به جای سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان می‌گوید، سمپادی به معنایِ سازمان منحله‌ی پکیده‌ی اژه‌ای و دار و دسته‌ی نازنین‌ش.

کلمات بالا که از «جانستان کابلستانِ» رضا امیرخانی است را می‌خوانم و چند دقیقه بعد می‌نشینم روبه‌روی لپ‌تاپم و بعد از کمی گشت‌وگذار خبری را می‌بینم با این مضمون که قرار است از مهرماهِ امسال مدارس دوره‌ی دوم سمپاد هیئت امنایی شوند، و این یعنی این‌که زین پس می‌روند زیر نظر معاونت مدارس غیردولتیِ وزارت آموزش و پرورش، و این یعنی یک قدم دیگر برای حذف بدموقعِ سمپاد.

این سطرها را می‌خوانم و به این فکر می‌کنم که سمپادِ زمانِ جواد اژه‌ای چه بود و چه رضا امیرخانی‌ها و مریم میرزاخانی‌هایی را تحویل مملکت داد و سمپادِ بعد از او چه شد. این سطرها را می‌خوانم و به حال مسئولین فعلی آموزش و پرورش پوزخندی غم‌انگیزتر از گریه می‌زنم که تمام مشکلات این وزارت‌خانه را فراموش کرده‌اند و کلید تصحیح وضعیت اسف‌بار آموزش این کشور را فقط و فقط در کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر کردن موجودیت سمپاد می‌بینند. غافل از این‌که در این وضعیت آشفته سمپاد یکی از معدود جاهایی‌ست که ملتِ درونِ آن می‌توانند کمی کار کنند. کمی مفید باشند. کمی پیش‌رفت کنند.

این چند مدت خیلی‌ها از وضعیت شریف پرسیده‌اند. من هم برای‌شان حرف‌ها زده‌ام. اما مهم‌ترین قسمت حرف‌هایم این بوده که شریف اصلن جایی نیست که سر تا به پایش گل و بلبل باشد. شریف اصلن جایی نیست که دغدغه‌ی همه‌ی اعضایِ آن پیش‌رفتِ تو باشد. شریف اصلن جایی نیست که همه‌ی دانش‌جوهایش برای علم بمیرند. شریف، با همه‌ی شریف بودنش، تنها یک خوبی دارد و آن هم این است که بین دانش‌گاه‌های کشور جایی‌ست مثل مالزی بین کشورهای دنیا! یعنی داخل آن هرکاری که بخواهی می‌توانی انجام بدهی. همان‌طور که ملتی هم که می‌روند مالزی هر کاری که بخواهند می‌توانند انجام بدهند! و اتفاقن همین نقطه‌ی عطف ماجراست. چون دقیقن این‌جاست که ملت خودشان را نشان می‌دهند. داخل شریف هم زمینه برایت فراهم است که هرکاری که بخواهی انجام دهی. هرچقدر هم که شخصیت نادری داشته باشی، گروه‌های مختلفی را پیدا می‌کنی که اعضایش اشتراکات فراوانی با تو دارند و می‌توانی قسمتی از وقتت را با آن‌ها بگذرانی. مثلن...

گروه‌های مذهبی: از تئوریسین‌هایِ خداناباور که اگر مواظب نباشی باید یک نیم‌روز را به بحث با آن‌ها بپردازی، تا کسانی که اگر نصفه‌شب به نمازخانه‌ی خواب‌گاه سر بزنی می‌بینی که قرآن‌شان کنارشان است و دقیقه‌های فراوانی‌ست که منتظری قنوتِ نمازشان تمام شود و نمی‌شود.

گروه‌های سیاسی: از چپِ چپِ که داخل حمام هم دست‌بند سبزشان فراموش‌شان نمی‌شود، تا راستِ راست که نماز صبح‌شان را روی کیهان اقامه می‌کنند!

و بسیاری گروه‌های ورزشی و علمی دیگر. و اگر تنها یک چیز باعث شریف شدن شریف شده باشد، دقیقن همین باز بودن فضا برای دانش‌جوهاست تا خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند.

حالا هرچه شریف شبیه مالزی بود، به نظر من سمپاد هم شبیه شریف است. در حال حاضر سمپاد از معدود جاهایی‌ست که بچه‌های دبیرستانی می‌توانند تا حدی خودِ خودشان باشند و بگردند دنبال هم‌فکرهایشان و کار کنند و مفید باشند و پیش‌رفت کنند. حذف کردن این مدارس در شرایط فعلی و تنها به بهانه‌ی این‌که بچه‌های دبستانی بسیاری برای آزمون ورودی این مدارس استرس زیادی را تحمل می‌کنند، همین‌قدر مسخره است که بستنِ درِ شریف، تنها به این دلیل که بچه‌های دبیرستانی موقع کنکور استرس زیادی را برای رسیدن به آن تحمل می‌کنند!

چیزی که باید درست شود چگونگی گذراندن دوران دبستان است، چگونگی گذراندن دوران مدرسه است، نه این‌که فقط زوم کنیم روی سال ششم و بگوییم که تمام اشکال کار این‌جاست. من در نهایت مخالف حذف سمپاد نیستم، اما نه در شرایط موجود. هر موقع مقدار خوبی از وضعیت آموزش و پرورش و مدارس این کشور درست شد، آن موقع خودم کلنگ به دست می‌گیرم و مدرسه‌ای که در آن درس خواندم را خراب می‌کنم. اما تا وقتی که هنوز بچه‌های ده-یازده ساله‌ی این مملکت باید علل سقوط شاه را حفظ کنند و بچه‌های هجده ساله‌اش هم در زیر یک دقیقه به مزخرف‌ترین سوال‌های موجود در کل عالم پاسخ دهند، تمام قد پشت سمپاد می‌ایستم و از آن دفاع می‌کنم، که همانا در دوران حضیضش هم هنوز یکی از معدود مکان‌هایی‌ست که می‌شود بوی امید را از آن استشمام کرد.

در آخر این‌که تا برنامه‌ی بلندمدت نریزیم و اولویت‌هایمان را به‌دقت مشخص نکنیم پیش‌رفت که هیچ، درجا هم نمی‌زنیم، بلکه مستقیمن می‌رویم به بدترین قهقرای قابل‌تصور...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۲
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عام بیاید، خاص کنیدش

جلال‌الدین محمد بلخی در بیت هفتم غزلِ هزار و دویست و هشتادمِ دیوان شمس می‌فرماد:

عام بیاید، خاص کنیدش

خام بیاید، هم بپزیدش

در تفسیر این بیت، شرح‌های بسیاری آمده است که مهم‌ترین آن‌ها بدین‌گونه است که چون مولانا این غزل را از رویِ دل‌تنگی برای شمس تبریزی، که از برای آزار و اذیت حاسدان برای مدتی از قونیه خارج شده است، سروده و غرض‌ش هم این بوده که لطافت و صباحت و استغنایِ رفتارِ شمس را به حاسدان بنماید، پس مفهوم و محتوای این بیت هم بدین صورت است که هر عوامی که از روی قیل‌وقال و توهم وارد دایره‌ی مستی شود باید به جرگه‌ی سالکان و خاصان درآید و در طیِ طریقِ سلوک خامی خود را فروگذارد، پخته شده، به تکامل روح رسد.

اما دریغ از افرادِ بی‌خرد و جاهل و سفیه که هم‌چه کلمات دونی را تفسیر می‌نامند. با کمی دقتِ نظر به سادگی می‌توان دریافت که در این غزل، مولانا به آن دسته از دانش‌جویان فیزیکی اشاره دارد که تمایل دارند درس نسبیت عام را بدون گذراندن نسبیت خاص، بردارند! از همین‌رو به آموزش دانش‌کده توصیه می‌کند که اگر دانش‌جویی غافل خواستار این شد که نسبیت عام را بردارد، بی‌درنگ آن را تبدیل به نسبیت خاص کنید و او را از خامی و جهالت خود بیرون آورده، پخته سازید، بفرستید برود دودوتا-چهارتایش را بخواند!

+ از این‌جا بشنویدش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۷
امید ظریفی
شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سری ششم خاطرات کوتاه

یازده. سرِ ظهری، هم‌راهِ پدربزرگ و پسرخاله‌ی هفت‌ساله‌م توی بستنی‌فروشی نشسته بودیم و فالوده‌ی شیرازی می‌خوردیم که پسر هشت-نه‌ساله‌ای اومد توی مغازه و از مغازه‌دار پرسید: «ای یخ‌ در بهشتایِ دمِ در چنده؟» مغازه‌دار هم جواب داد: «یه 20 دَییقه دیگه بیو پسرجون. هنو دُرُس نشده. الآن آتیش تو جهنمه!» #میدونِ_ولی‌عصر

 

دوازده. از کانال سعید بیابانکی، رباعی‌ای رو برام فروارد کرده بود که:

‏ای یار! درون اندرونی چونی؟

بیرون و درون و پشتِ گونی چونی؟

دیروز مهم نیست که چون بودی و چون

در مقطع حساس کنونی چونی!

در جواب‌ش گفتم:

ای یار! درون اندرونی مُردم

بیرون و درون و پشتِ گونی مُردم

دیروز مهم نبود هستم یا نه

در مقطع حساس کنونی مُردم!

#مقطع_حساس_کنونی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ

‌‌

حس طفلی را دارم که تنها به سبب این‌که ابوی‌اش عهد کرده بود بعد از کنکور، برای‌ش از این ماسماسک‌هایِ لمسیِ سیب‌ِگاززده‌دار بخرد، چند ماهی را سگ‌دو زده و حالا در حین این‌که دارد قیمتِ نجومیِ محبوب‌ش را چک می‌کند و می‌بیند که چقدر نمی‌تواند آن را ابتیاع کند، غفلتن شست‌ش خبردار می‌شود که سیاهه‌ی نتایج کنکور آمده و چند لحظه بعد، با دیدن رتبه‌ی درخشان‌ش به این می‌اندیشد که اگر به شمار رتبه‌اش، سرمایه‌ای داشت به دلار، می‌توانست به محبوب‌ش برسد! این احساس هزاربار تقدیم تو نباد شازده‌جان...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۱
امید ظریفی
دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۷ ب.ظ

حسی پدرگونه در عنفوان جوانی!

از اون صبح بچه‌ها زیاد نوشتن. اون صبحی که نمی‌دونم آفتابش از کدوم سمت در اومده بود که هنوز که هنوزه غروب نکرده توی زندگی من. صبحی که اولش قرار بود فقط 20 دقیقه سرِ صبح‌گاه برای بچه‌هایی که دو سال از خودم کوچیک‌تر بودن در مورد المپیاد صحبت کنم، اما بعد از اون سخنرانیِ کوتاه تا ظهر نگه‌م داشتن و رفتیم توی کتاب‌خونه‌ی مدرسه‌شون و تعداد زیادی از بچه‌ها هم کلاس‌شون رو پیچوندن و درس‌خوندن رو تعطیل کردن و با هم‌دیگه نشستیم دور یه میز و من هم از هر چیزی که فکر کنید باهاشون صحبت کردم. از زندگی و هدف‌یابی و المپیاد گرفته تا شغل آینده‌شون و ازدواج و ... . اون‌ها هم برام از خودشون گفتن. یکی‌شون عاشق یادگیری زبان‌های مختلف بود. اون یکی با سه‌تارش برام آهنگ زد. یکی دیگه مونده بود حرف پدرش رو گوش کنه و بره دندون‌پزشکی یا حرف پدربزرگش رو گوش کنه و بره داروسازی! و بقیه و بقیه و بقیه. اون روز گذشت و ارتباط‌های ما شکل گرفت. ارتباط‌هایی که فکر نمی‌کردم بعد از سه سال این‌قدر عمیق بشه و نتیجه‌بخش. البته فعلن کاری به نتیجه ندارم؛ فقط در همین حد که قبولی‌های مرحله 2یِ مدرسه‌مون (و اصلن خود استان یزد) در سال اصولن از دو-سه تا بیش‌تر نمی‌شد، ولی امسال (سالِ نهاییِ بچه‌های بالا) نزدیکه که دورقمی بشه! و البته که این چیزی نیست جز لطف خدا و تلاش خود بچه‌ها.

اما داستان من و بچه‌های که از اون جمع تصمیم گرفتن فیزیک بخونن. شاید کمی جالب باشه براتون، اما رابطه‌ی ما از همون اول نه رابطه‌ی استاد-شاگردی، که کاملن یه رابطه‌ی دوستانه بود. و حتا در نظر من یه خورده جلوتر: مثل رابطه‌ی یه پدر با پسرهاش که قبل از هرچیز با هم دوستن! اول کار حدود هفت-هشت‌تایی بودن. بعد از یک‌سال که کار کردن و بحث جدی‌تر شد، چهار نفرشون موندن. و همین چهار نفرن که عزیزترین‌های من توی این چند سال بودن. چه ساعت‌ها که باهاشون صحبت کردم و چه حرص‌ها که سر درس نخوندن‌هاشون خوردم و چه دعواها که باهاشون کردم و چه کلاس‌ها که با هم گذاشتیم و چه امتحان‌ها که ازشون گرفتم و چه روزها که با هم گذروندیم و چه تفریح‌ها که توی این چند سال با هم کردیم و چه سعی‌ها که کردم تا با هم‌دیگه رشد کنن. نه توی المپیاد که توی زندگی. اما بعد از دو سالی که کار کردیم، یکی‌شون زد زیرش. اولین باری که قضیه رو باهام مطرح کرد، موندم چی جوابش رو بدم. گفت: من خیلی فکر کردم؛ عاشق فیزیکم، ولی موسیقی رو عاشق‌ترم! (ایشون همونیه که بالاتر سه‌تار می‌زد!) نمی‌دونستم چی بگم. واقعن حس پدری رو داشتم که تموم تلاش خودش رو کرده تا مثلن بچه‌ش دکتر بشه و بعد اون میاد و می‌گه که می‌خوام بازی‌گر شم! گفتم شب با هم صحبت می‌کنیم. اون روز بعدازظهر کلی فکر کردم. سخت بود برام. واقعن سخت بود. می‌دونستم اگه فیزیکش رو ادامه بده حتمن موفق می‌شه؛ ولی خب من همون آدمی بودم که روز اول، توی مدرسه‌شون، اولین حرفی که به‌شون زدم این بود که عمر ما خیلی کوتاه‌تر از اینه که بخوایم دنبال علایق‌مون نریم و از لحظه‌هامون لذت نبریم. خلاصه که شب با هم حرف زدیم، یک‌ساعت‌ونیمِ تمام. و سعی کردم همون یک‌ذره شکی هم که داشت رو از بین ببرم و توی راه جدید و متفاوتی که برای خودش انتخاب کرده محکم‌ترش کنم.

حدود یک‌سال‌ونیم اخیر رو با 3 نفری که باقی‌مونده بودن ادامه دادیم. کم‌کم داشتیم وارد سال اصلی و نهایی‌شون می‌شدیم و دست‌وپنجه نرم کردن با استرس‌هایی که هم برای اون‌ها بود و هم برای من. تا رسیدیم به مهر امسال. دیگه کنارشون نبودم. به دلایلی خیلی هم خودم رو درگیر المپیاد نکردم. کمی ارتباط‌مون کم‌تر شد، ولی به همون محکمیِ قبل باقی‌موند. دیگه بزرگ شده بودن. هم توی المپیاد، هم توی زندگی. امسال جدایِ درگیری‌های خودم، یه قسمت از ذهنم همه‌ش مشغول‌شون بود. یازدهم بودن و سال سرنوشت‌شون. گذشت و گذشت و گذشت. مرحله 1 دادن و باهاشون مرحله 1 دادم، مرحله 2 دادن و باهاشون مرحله 2 دادم، رسیدیم به چند هفته‌ی اخیر و تاخیر باشگاه توی اعلام نتایج و اعصاب‌شون خورد بود و اعصابم خورد بود... تا چند روز پیش که بالاخره نتایج اومد. نشستم پای لپ‌تاب. واقعن استرس زیادی داشتم، در حدی که دستم روی موس، قشنگ می‌لرزید. تقریبن مطمئن بودم که هر سه‌تاشون قبول می‌شن، اما نکته این‌جا بود که یکی‌شون چند روزی بود که جوابم رو نمی‌داد. وقتی بعد چند دقیقه، پیامِ کوتاهِ «نشدم»ش رو روی صفحه‌ی لپ‌تابم دیدم، ... . قابل توصیف نیست حال اون موقع‌م. واقعن نیست!

 

طولانی شد. کلی حرف هنوز توی سرم داره می‌چرخه. هرچقدر هم بگم نمی‌تونم حرف اصلی‌م رو قشنگ بزنم. نمی‌تونم حسم رو کامل توضیح بدم. قبلن هم بارها تلاش کردم در این مورد بنویسم، ولی نتونستم. این متن هم اون‌طوری که دلم می‌خواست نشد؛ و امکان هم نداره بشه، تا وقتی که نمی‌تونم تموم لحظاتی که با هم گذروندیم و تمام پیام‌هایی که رد و بدل کردیم رو با ذکر جزئیات براتون تعریف کنم! تا وقتی که نتونید این سه سال رو جای من زندگی کنید! شاید در مقابل یه همچین حس نابی فقط باید سکوت کرد و ننوشت. از کلاس‌ها ننوشت. از فیزیک‌میزیک ننوشت. از اون روز برفی باشگاه و باغ‌ملی ننوشت. از اعتکاف دو سال پیش ننوشت. از خنده‌ها ننوشت. از گریه‌ها ننوشت. از دیوونه‌بازی‌هاشون ننوشت. از این‌که کدوم‌هاشون قبول شدن ننوشت. از این‌که کدوم‌شون قبول نشد ننوشت. از این‌که کدوم‌شون رفت سه‌تار بزنه ننوشت. آره، این چند خط صرفن یه قطره بود. همین...

 

از چپ به راستِ خودشون: سروش، عرفان، فاخر، محمدجواد، سال‌بالایی‌شون

یزد، کافه کتاب ملک، مشغول نهایی‌کردن سوال‌های مسابقه‌ی فیزیک‌میزیک، اسفندماه 95

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۷
امید ظریفی
شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ق.ظ

‌‌

این قمرِ زمین، همان ماه را می‌گویم، مگر «دیدنی» نبود؟! حرفم این است که بالاخره هر چیزی «چیزنی‌»ست دیگر. فی‌المثل حرص «خوردنی‌»ست، مریض «شدنی‌»ست، آبرو «بردنی»ست، سلام «کردنی»‌ست، دل «بریدنی»‌ست، حاوی «بودنی»ست، جامه «دریدنی»‌ست، صدا «زدنی»ست، رنج «کشیدنی»ست، باقی «ماندنی»ست؛ ماه هم از همان اَوانِ کار «دیدنی» بود. برای همین هم هست که نمی‌توانم هضم کنم که چطور چند وقتی‌ست که می‌گویند قرار است «گرفتنی» شود! مایه‌ی مسرت ماست اگر از این جهالت درم بیاوری شازده‌جان...

#خسوف‌ترین_خسوفِ_قرن

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۱۲
امید ظریفی
چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ

دنیایِ کوچک

دارم اذیت می‌شم. هوا خیلی گرمه. هر سمتی که می‌گردم باز نور خورشید توی چشم‌هامه. دوست دارم برم سمت فواره‌ی آبی که پشت اون درخت‌هاست و حسابی آب‌بازی کنم، ولی نباید برم. باید کنار این آهویِ الکی بایستم و از جام تکون نخورم. دوست دارم سوارش بشم، ولی تنهایی نمی‌تونم. قدم نمی‌رسه. باید یکی کمکم کنه، ولی هیچ‌کسی نیست. برای همینه که دوست دارم بزرگ بشم. اگه بزرگ بشم دیگه خودم -تنهایی- می‌تونم سوارش بشم. اصلن شاید هر روز کلاه حصیری‌م رو بردارم و بیام این‌جا و سوارش بشم و با هم‌دیگه بریم شهر رو بگردیم. ولی... ولی من که ندیدم هیچ‌کدوم از آدم‌بزرگ‌ها سوار آهوها و شیرها و هیولاهای خنده‌دارِ توی پارک‌ها بشن. قدشون هم که می‌رسه! شاید دوست ندارن. اما من... کاش شب می‌شد. شب‌ها رو دوست دارم. چون گرم نیستن و خورشید هم نیست که چشم‌هام رو اذیت کنه. امشب رو که خیلی دوست دارم. قراره بریم شهربازی. بابام بهم قول داده. دو روز پیش. شایدم سه روز. نمی‌دونم. ولی قرار شد اگه بتونم کاردستی‌م رو تنهایی درست کنم، جمعه شب بریم شهربازی. خب امروز جمعه‌ست و من هم کاردستی‌م رو درست کردم، پس امشب می‌ریم شهربازی. اما این‌دفعه دیگه سوار چرخ و فلک نمی‌شم. دفعه‌ی پیش خیلی رفت بالا. نمی‌ترسیدم، ولی آدم‌ها خیلی کوچیک شده بودن. بابام هم خیلی کوچیک شده بود. اون‌قدری که گمش ...  

- سلام کوچولو!

برمی‌گردم سمت صدا. یه مردِ جوونِ قدبلند جلوم ایستاده. به بالا نگاه می‌کنم. صورتش دقیقن جلوی خورشیده. چیزی معلوم نیست. چند قدم عقب می‌رم تا بتونم صورتش رو ببینم. می‌خنده و می‌گه: «نترس! نترس!» تازه متوجهِ خانومی می‌شم که کنار مردِ قدبلند ایستاده. آروم سلام می‌کنم.

- اسمت چیه؟

- امیرعلی.

- چرا تنهایی امیرعلی؟

- مامانم گفته این‌جا بایستم تا بیاد.

- یعنی گم نشدی؟

جواب نمی‌دم. بعدِ چند لحظه، مردِ قدبلند دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و می‌گه: «می‌شه از ما عکس بگیری؟» به دستش نگاه می‌کنم. یه دوربین عکاسی. با تکون دادن سرم قبول می‌کنم و دوربین رو ازش می‌گیرم. مردِ قدبلند می‌پرسه: «بلدی باهاش کار کنی؟» تا حالا عکس نگرفتم. آروم می‌گم نه.

- اشکال نداره. خیلی راحته.

کنارم می‌شینه. حالا تقریبن هم‌قد شدیم. همون‌طور که دوربین توی دست‌های منه، روشن‌ش می‌کنه. یه کم با دکمه‌های روش بازی می‌کنه و می‌گه: «حالا این دکمه رو که فشار بدی، عکس می‌گیره.» و آروم دکمه‌ی دایره‌ای رو فشار می‌ده و تصویر کف زمین روی صفحه‌ی دوربین خشک می‌شه.

- یاد گرفتی؟

آروم می‌گم آره. بعد، مردِ قدبلند و خانومِ کنارش می‌رن و جلوی آهویِ الکی می‌ایستن. دوربین رو می‌گیرم سمت‌شون. به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. یه ذره طول می‌کشه تا بتونم تصویرشون رو قشنگ تشخیص بدم... چقدر کوچیک شدن. می‌ترسم. از گوشه‌ی دوربین سرک می‌کشم تا ببینم‌شون. کنار آهویِ الکی ایستادن و دارن می‌خندن. هم مردِ قدبلند، هم خانومِ کنارش. هر دوتاشون هم همون اندازه‌ی واقعی‌شون هستن.

- بگیر دیگه امیرعلی! خنده‌مون خشک شد! 

دوباره به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. دوباره کوچیک می‌شن. انگشتم رو از روی دکمه‌ی دایره‌ای برمی‌دارم. می‌خوام گریه کنم.  

 

عکس از علی صادقی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۰
امید ظریفی