امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ب.ظ

خارج از نوبت!

 

از سر تفنن شروع کردم به بازی‌کردن با گنجشکانه‌ی سی‌وسوم. حاصل‌ش شد این. حیف‌م اومد با شما به اشتراک نذارم‌ش! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۳
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ب.ظ

پایان دفتر نهم و آغاز دفتر دهم

بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا. صبح میان‌ترم کوانتوم داشتم. افطار کردم. تا نیمه‌های شب به خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت. نیمه‌ی نخستِ آخری، سفرنامه‌ی عالیه خانم شیرازی است به مکه در زمان قاجار و نیمه‌ی بعدی هم اوضاع و احوال نگارنده در دربار ناصری. دیشب بالاخره سفر زیارتی عالیه خانم تمام شد و رسید طهران و با واسطه‌هایی به دربار ناصرالدین‌شاه راه پیدا کرد. این‌طور که برمی‌آید انگار نیمه‌ی دوم کتاب جذاب‌تر است. خدایی برای‌تان جالب نیست که بفهمید مثلن ناصرالدین‌شاه صبح‌ش را با نواختن پیانو آغاز می‌کرده؛ یا یکی از تفریحات‌ش این بوده که یک شلوغی‌ای (مانند تعذیه) پیدا کند و دستور بدهد مقداری سکه بیندازند بین مردم و خودش به تماشای تکاپوی آن‌ها بنشیند و بخندد؛ یا حتا مثلن... استغفرالله! روایت‌های «کآشوب» هم که شده‌اند هم‌راهِ این ماهِ قمری‌ام. روزی یکی-دوتا از آن‌ها، که روایت‌هایی از روضه و عزاداری‌های محرم هستند، را می‌خوانم. تا به این‌جا هر دوتا روایتی که دل‌م را برده‌‌اند اشاراتی داشته‌اند به آقامجتبی. حالا نمی‌دانم قلم نویسنده‌هایشان واقعن قوی بوده یا اسمِ آقامجتبی است که به دل‌م می‌نشیند. یادم هست که وقتی بچه بودم و می‌خواستم مرجع تقلید انتخاب کنم، کلی حسرت خوردم که چرا آیت‌الله بهجت سال 88 رفته‌اند و نمی‌توانم از او تقلید کنم. حالا هم که آمده‌ام تهران و بیش از پیش از سخنرانی‌های آقامجتبی می‌شنوم، دوباره حسرتی هم‌راه‌م شده که چرا آقامجتبی نیست که... . و البته که همه‌ی این‌ها بهانه است. بماند!

ساعت حول‌وحوش 3 بود. بچه‌های اتاق داشتند با هم فیلم می‌دیدند. فیلمِ بیست‌ویک. فقط اسم‌ش را می‌دانم و از داستان‌ش بی‌خبرم. در همین حد می‌دانم که ما هم یک داستانی داریم در کیهان‌شناسی به نامِ کیهان‌شناسی 21 سانتی‌متر. حالا این‌که چیست بماند! نیم‌کالباس خانگی‌ای که هفته‌ی پیش مادرم برای‌م آوردند را برداشتم و خرد کردم. با کمی رب خانگیِ مامان‌جون‌ساخت و تفتِ کوتاهی در کمی روغن، سحری‌ام آماده شد. هنگام خوردن سحری هم این قسمت ممیزی را دیدم. الحق و الانصاف که طنازی‌شان بی‌نظیر است. باقی‌مانده‌ی دقیقه‌های مانده به اذان صبح هم به خواندن گذشت. نماز را که خواندیم، بچه‌ها کم‌کم رفتند بخوابند. میم که روی تخت بالاسرم دراز کشیده‌بود گفت که امید، ساعت 12 بیدارم کن. بعد کمی بلندبلند فکر کرد که چرا کارم به جایی رسیده که باید به یک نفر بگویم که ساعت 12 ظهر صدایم بزند که بیدار شوم! چراغ اتاق را خاموش کردم و نشستم پشت میزم و مهتابی مطالعه را روشن کردم. تا 9 صبح که امتحان‌م شروع شود باز هم به همان خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت، به‌علاوه‌ی چند دقیقه‌ای درازکشیدن روی تخت و تفکر من باب آینده. بالاخره آماده شدم و وسایلِ اندکِ موردنیازم را برداشتم و راه افتادم سمت دانش‌گاه. در حیاط خواب‌گاه که بودم زنگ زدم به مادرم؛ جواب ندادند. راه افتادم. جای‌جای مسیر همیشگی‌ام پر بود از پروانه‌هایی که چندروزی است مهمان تهران شده‌اند و سر از پا نمی‌شناسند: روبه‌روی کوچه‌ی درویش‌وند، کنار خانه‌ی کاه‌گلی‌ای که نمی‌دانم چه‌طور آپارتمان‌های اطراف‌ش را تحمل می‌کند، کنار درختی که پاتوق سبزی‌فروش طرشت و گاری کوچک‌ش است. راه‌م را ادامه دادم. رسیدم به درخت توتِ تنومند و پرثمر قسمت جنوبی طرشت که زور انسان‌ها به‌ش نرسیده و از میان آسفالتِ زمختِ سیاه هم‌چنان نفس می‌کشد و بار می‌دهد. یاد چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش افتادم. شبِ آن چهارشنبه هم نخوابیدم. مادرم در راه تهران بودند. ساعت 5 صبح بود که رسیدند تهران و پنج‌وبیست دقیقه بود که رسیدند دم در خواب‌گاه. رفتم پایین. کمی بیرون خواب‌گاه خوش‌وبش کردیم و بعد وسایلی که برای‌م آورده‌بودند را گذاشتم داخل اتاق و با هم راه افتادیم سمت مسجد طرشت شمالی برای این‌که نماز بخوانند. لب‌به‌لب طلوع آفتاب بود و ویدئوچکی نماز را خواندند! راه افتادیم سمت دانش‌گاه. رسیدیم به همان درخت توت. از دیدن توت‌های روی زمین ریخته‌شده کلی کیف کردند. چند دقیقه بعد روی یکی از نیمکت‌های فضای سبز روبه‌روی دانش‌کده‌ی کامپیوتر نشسته‌بودیم و صحبت می‌کردیم، از همه‌چیز. دانش‌گاه حسابی خالی بود. فکر نمی‌کنم این وقت از روزِ دانش‌گاه را قبل از این دیده‌بودم. مادر که رفتند به کارهایشان برسند رفتم سمت دانش‌کده‌ی فلسفه‌علم. هم‌راه جمع کوچکی از بچه‌ها ساعت هفت‌ونیم با دکتر گلشنی جلسه داشتیم. یک ساعتی طول کشید. حرف‌ها همانی بود که سال تحصیلی گذشته در همان سخنرانی عمومیِ موسوم به «وصیت‌نامه‌ی علمی» گفتند، کمی با مصادیق عینی‌تر. در چهره‌اش و بین حرف‌هایش نوحی می‌دیدم که می‌بیند تمام فرزندان‌ش از راه به‌در شده‌اند و دست‌تنها توانایی ساختن کشتی‌ای را هم ندارد. انرژی مضاعفی بود نشستن پای صحبت‌هایش. ساعت 9 هم جلسه‌ی بامداد بود. با اندک نفراتی برگزارش کردیم. تا ساعت 3 بعدازظهر که کار مادرم تمام شود و برگردند دانش‌گاه، کمی در انجمن نشستم و با بچه‌ها صحبت کردم، یک‌ساعتی به مناظره‌ی غیررسمیِ دو نفر از آن‌ها در مورد شورای صنفی گوش دادم که اوایل همان هفته در ادامه‌ی بحثی در گروه تلگرامی دانش‌کده برنامه‌ریزی شده‌بود، بالاخره چند صفحه‌ی پایانی «مردی در تبعید ابدی» را خواندم و تمام‌ش کردم و یک ساعتی هم در مسجد دانش‌گاه خوابیدم. سومین یا چهارمین‌بار بود که در مسجد دانش‌گاه می‌خوابیدم و باید همین‌جا اعتراف کنم که از نظر من بعد از نوشیدنِ مخلوطِ آب‌انار و آب‌شاتوت -که می‌توانید از آب‌میوه‌گیری طرشت بخرید- خوابیدن در نیم‌دایره‌ی جلویی مسجد دانش‌گاه شریف دومین لذت حلال دنیاست! مادرم که رسیدند دانش‌گاه کمی فکر کردیم که ساعت‌های مانده تا اذان مغرب را چه‌گونه می‌توانیم بگذرانیم. بین تجریش و قدم‌زدن در بازارش و باغ کتاب، روی دومی هم‌نظر شدیم. ایست‌گاه متروی حقانی پیاده شدیم. مسیر موازی موزه‌ی دفاع مقدس را طی کردیم تا رسیدیم به باغ کتاب. فیلم «متری شیش‌ونیم» را دیدیم. کمی در کتاب‌فروشی‌اش قدم زدیم و با این‌که تازه نمایش‌گاه کتاب را پشت سر گذاشته‌بودیم نمی‌دانم به چه بهانه‌ای مجبورشان کردم که یک کتاب به‌عنوان هدیه برای‌م بگیرند؛ آن هم به انتخاب خودم! کمی دیگر حرف زدیم. افطار کردیم. حرف زدیم. صحبت کردیم. سخن گفتیم. برگشتیم خواب‌گاه. رفتند ترمینال و برگشتند اصفهان.

از یک درخت توت به کجاها که نرسیدم! صبح که از زیرش رد می‌شدم، مثل همین حالا، همه‌ی چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. بیست-سی قدمی بیش‌تر از درخت نگذشته‌بودم که موبایل‌م زنگ خورد. مادرم بودند. گفتم که همین حالا از زیر همان درخت توت رد شدم. گفتند که پس می‌دانم الآن دقیقن کجایی! گفتم که پروانه‌ها تهران را قرق کرده‌اند. گفتند که دعا کن ملخ‌ها نیایند! کمی بعد، خداحافظی کردیم. از ورودی دانش‌گاه که رد می‌شدم یاد دعوای پریروزم با نگهبان در شمالی افتادم که ورود شرکت‌کنندگان گردهمایی سیستم‌های پیچیده -که با همت بروبچه‌های ژرفا برگزارش کردیم- را با مشکل روبه‌رو کرده‌بود. یاد دعوای پریروزم با نگهبان در جنوبی افتادم و تذکری که برای چندمین‌بار به‌شان دادم که با این قوانین و سخت‌گیری‌های مسخره‌شان فقط دارند شریف را بین دانش‌جویان بقیه‌ی دانش‌گاه‌ها بدنام می‌کنند. باری، وارد دانش‌گاه شدم و رفتم سر جلسه. دو ساعت نوشتم و بلند شدم. بعد از جلسه سوال‌ها را با یکی-دوتا از بچه‌ها چک کردیم. بعد، سری به انجمن زدم. گروهی از بچه‌ها داشتند وسایل‌شان را جمع می‌کردند که بروند کوه. با کامیار [رودکی] کنار هم‌دیگر نشستیم. کمی از امتحان حرف زدیم. با صدای خوب‌ش غزلی از حافظ خواند و بعد هم با هم‌دیگر نگاهی به این مثنوی مولانا انداختیم:

جمله عالم زان غیور آمد که حق     برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جان‌ست و جهان چون کالبد     کالبد از جان پذیر نیک و بد 

کوه‌رونده‌ها که آماده‌ی رفتن شدند، ما هم بساط شعرمان را جمع کردیم. از بچه‌ها خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. می‌خواستم به‌موقع برسم تا سر ساعت 12 میم را صدا بزنم! دوازده‌وده دقیقه بود که وارد اتاق شدم. میم نیمه‌بیدار بود. لباس‌هایم را که عوض کردم، چرخید رو به دیوار. صدایش زدم و گفتم که با اختیار چرخیدی یا هنوز خوابی! خندید و گفت با اختیار! روی تخت‌م دراز کشیدم. می‌خواستم کمی بخوابم؛ اما نمی‌دانم چرا خوابیدن در این موقع روز چندان به‌نظرم جالب نیامد. بلند شدم و رفتم و نشستم پشت میز، پای لپ‌تاپ‌م. خواستم صفحه‌ی نوشتن مطلب جدید وبلاگ‌م را باز کنم که یادم آمد به لطف همین میم چند روزی است که سهمیه‌ی اینترنت‌م تمام شده. بلاگِ بیان را گذاشتم که لود شود تا شاید تا فردا صبح دل‌ش برای‌م بسوزد و بالا بیاید. فایل وُردی روی صفحه‌ی دسک‌تاپ‌م باز کردم. تنظیمات قالب و فونت را به دل‌خواه‌م تغییر دادم و شروع کردم به نوشتن: بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۵
امید ظریفی
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ق.ظ

اندر آداب زولبیا و بامیه

بعد از تعطیلات عید که برگشتم خواب‌گاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب‌ نخوانده گذاشتم توی قفسه‌ام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتم‌ش تا چندتا از آن‌ها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ «تک‌پرده» -که نمایش‌نامه‌های کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک «زندگی‌نگاره»ی خوانده‌نشده؛ یعنی «اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دست‌به‌قلم‌بودن‌ش را دوست دارم؛ قلم‌ش را هم؛ اطلاعات تاریخی‌ای که از همه‌چیز دارد را هم. همان‌طور که از عنوان برمی‌آید، در این متن از شیرینی و شیرینی‌فروشی‌های قدیمی تهران حرف زده. این‌که کجاها چه‌جور شیرینی‌هایی را می‌پختند و فلان‌شیرینی اولین‌بار توسط کدام شیرینی‌فروشی روانه‌ی بازار شد و ... . یکی از بخش‌های متن در مورد زولبیا و بامیه است که فکر می‌کنم خواندن‌ش در این روزها خالی از لطف نباشد. پس اگر زولبیا یا بامیه کنار دست‌تان دارید، بردارید یک‌دانه‌اش را تناول کنید و بعد ادامه‌ی متن را بخوانید! (سعی کرده‌ام رسم‌الخط نویسنده را حفظ کنم.)

 

🔹 اوج درام پرطرفدار شیرینی در ایران، بجز عید نوروز، ماه رمضان است که بساط زولبیا و بامیه راه می‌افتد. در دوره‌ی ناصری، یک شیرینی‌پز استاد زولبیا و بامیه بوده که محبوب ناصرالدین‌شاه بوده، آن‌قدر که شاه آرزو می‌کرده زودتر ماه رمضان شود یک دل سیر زولبیا و بامیه بخورد. پختن شیرینی‌های سرخ‌کردنی کار سخت‌تری بوده. کسی می‌توانسته از عهده‌اش خوب برآید که در همه‌ی رشته‌های قندریزی و شیرینی‌پزی و باسلق‌سازی و اجاق‌کاری و تهیه شربت و مربا و نبات و آبنبات و انواع و اقسام لوز و قطاب و باقلوا و سوهان عسلی و بادام سوخته و اطلسی، ماهر باشد _همچین استادکاری را خلیفه می‌گفتند.
قدیمی‌ترین قنادی تهران که زولبیا و بامیه بسیار مرغوب داشته قنادی برق (میدان شاپور، بازارچه‌ی شاپور) بوده که هنوز هم آینه‌های بزرگ سنگی‌اش برجا است و قدمت مغازه را به رخ می‌کشد. آن سال‌ها فقط همین قنادی توی تهران بوده که همه‌ی سال زولبیا و بامیه داشته. اولین صاحب قنادی برق، مرحوم حاج‌علی برقی، زمین‌هایش را در روستای خیرآباد نزدیک بهشت زهرا می‌فروشد و خرج راه‌اندازی این کار و کاسبی و این آینه‌های سنگی می‌کند. یک‌بار از یکی از نوادگانش شنیدم جز این چهار آینه‌ی بزرگ که دیوارهای مغازه را پوشانده دو آینه‌ی دیگر هم در منزل دارند. انگار پدربزرگشان در رتق و فتق کارها خیلی چابک‌دست و فرز بوده و برای همین اهل محل به او می‌گفتند برقی. زمان صدور شناسنامه که ماموران به خانه‌ها و مغازه‌ها می‌آمدند و اهالی محل دنبالشان راه می‌افتادند و برای انتخاب نام فامیل هر کس نظر می‌دادند، برقی می‌شود نام فامیلی حاج علی وگرنه 120، 130 سال پیش که چندان خبری از برق و روشنایی نبوده. خوشمزگی شیرینی‌های برقی از کیفیت مواد اولیه هم بوده که پدربزرگ با وسواس انتخاب‌شان می‌کرده و از فروشنده‌های شناس می‌خریده: روغن را از خاندان تامین‌ها از کرمانشاه می‌خریده که در خیک‌های بزرگ و دور نمک‌سودشده به تهران می‌آوردند. بادام را از روستاییان تفرش در فصل بادام تازه‌ی تازه می‌خریده. تابستان‌ها هم که فصل وفور میوه بوده و مصرف شیرینی کم می‌شده از دوره‌گردها و طواف‌های محلی، عباس ماشالا خماری یا اسمال دست‌قشنگه یا هوشنگ دست‌پهن، میوه می‌خریده و انواع شربت و سرکه‌شیره و به‌لیمو و سکنجبین و دوشاب و مربا درست می‌کرده و بخشی از پول دست‌فروش‌ها را در صندوقچه‌هایی که به نام هر کدام بوده کنار می‌گذاشته. بعد در روزهای بی‌بازاری و بیکاری پس‌شان می‌داده. در محلات نانواها و شیرینی‌پزان به نوعی معتمد بودند و مشهور به پاکی و طهارت چون بی‌وضو پای تنور نمی‌رفتند و گندم را برکت خدا می‌دانستند.

اما زولبیا و بامیه و گوش‌فیل را در طول سال، دستفروش‌ها هم می‌فروختند. روی سینی می‌چیدند و روی سر می‌گرفتند. یک چهارپایه‌ی کوتاه دستی هم با خود داشتند که وقت تعطیلی مدرسه و بیرون‌زدن بچه‌ها بساط می‌کردند و فریاد می‌زدند: «گوش‌فیل تازه یکی ده شاهی، ده‌تا پنج زار.» از شیرینی‌های محبوب بچه‌ها «بامیه‌شانسی» هم بود. شیرینی‌پز خمیر را با قیف می‌ریخت توی روغن داغ و دستش را می‌چرخاند تا دایره شود بعد خمیر سرخ‌شده را از روغن در‌می‌آورد و به آن شهد می‌زد. حالا ده شاهی می‌گرفت و اجازه می‌داد خودت سر بامیه را بگیری و هرقدرش را که جدا شد برای خودت برداری، این بود که بچه‌ها می‌گفتند بامیه‌شانسی. بعضی‌ها یکباره بامیه را می‌کشیدند و بعضی‌ها سر حوصله اما خب هیچ‌وقت بیشتر از مقداری که بامیه‌فروش به ترفندی تعیین کرده بود نصیب کسی نمی‌شد. بعضی بچه‌ها بامیه را با کاغذ روزنامه یا کاغذ کاهی بر می‌داشتند که به خیالشان تمیزتر باشد اما دست پزنده و خورنده به مراتب تمیزتر از آن کاغذها بود.

 

احمد مسجدجامعی در قنادی برق، میدان شاپور، اسفندماه 1397

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ق.ظ

و تو چه می‌دانی سرعت نسبی چیست!

کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر شد. بالاخره در جایی از مسیر، پدرم گفت:

- به یک شرط به سوپرمارکت بعدی که رسیدیم می‌ایستم.

- چه شرطی؟

- این‌که به سوالی که می‌پرسم جواب درست بدهی!

- چه سوالی؟

- کامیون جلویی‌مان را می‌بینی؟

- بله.

- به‌نظرت سرعت ما بیش‌تر است یا سرعت کامیون؟

نگاهی به سرعت‌سنج جلوی ماشین‌مان انداختم. عقربه‌اش حدود 80 کیلومتر [بر ساعت] را نشان می‌داد. کمی فکر کردم. فاصله‌ی بین ما و کامیون تقریبن ثابت بود. متوجه این نکته شدم، اما آن‌موقع چیزی از سرعت نسبی نمی‌دانستم و انگار حسی هم نسبت به آن نداشتم، چون فورن جواب دادم:

- سرعت کامیون! چون جلوتر از ماست.

پدرم خندید و گفت:

- عجب! فکر می‌کنی سرعت‌ش چه‌قدر است؟

- مثلن 90 کیلومتر [بر ساعت].

- بیش‌تر دقت کن!

یادم می‌آید که اندکی به فکر فرو رفتم، اما چیزی به ذهن‌م نرسید. پدرم ادامه داد:

- اگر سرعت‌مان با هم برابر باشد چه می‌شود؟

- یعنی سرعت کامیون هم 80 کیلومتر [بر ساعت] باشد؟

- بله!

- خب... به هم نمی‌رسیم. یعنی فاصله‌ی بین‌مان ثابت می‌ماند.

- آفرین! الآن فاصله‌مان دارد تغییر می‌کند؟

- نه! پس یعنی سرعت ما و کامیون برابر است!

- دقیقن. اگر سرعت کامیون بیش‌تر از سرعت ما بود، فاصله‌مان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد...

- و اگر سرعت ما بیش‌تر بود، به هم نزدیک‌تر می‌شدیم.

- آفرین! حالا یک لیوان چای ماشینی بریز تا بخوریم!

یکی از نخستین و بزرگ‌ترین درس‌های فیزیکی زندگی‌ام را در همان چند دقیقه‌ای که در مسیر بین یزد و آباده، با پدرم در مورد این موضوع صحبت کردیم گرفتم. پدرم معلم فیزیک بود و هست. آن روز اسمی از سرعت نسبی جلوی منِ 8 ساله نبرد، اما به‌خوبی مفهوم آن را به من آموخت. هرچند، یادم نمی‌آید که درنهایت جایی برای خریدنِ خوراکی ایستادیم یا نه!

 

پی‌نوشت1: چند وقتی‌ه که ذهن‌م درگیر این موضوع شده که قسمتی از وقت‌م رو بذارم و «جستار روایی علمی» بنویسم. عبارتی که از خودم درآورده‌ام و در پست قبل هم یادی ازش کردم. فکر می‌کنم نیازه؛ مخصوصن برای خودم؛ مخصوصن اگه کمی تخصصی بنویسم؛ چون معتقدم وقتی چیزی رو فهمیدی که بتونی اون رو به بقال سر کوچه‌تون هم توضیح بدی. اگه نمی‌دونید جستار یا جستار روایی چی‌ه، می‌تونید جست‌وجو کنید. اگه حال‌ش رو ندارید، می‌تونید چند روزی صبر کنید تا مطلبی که در مورد کلیت جستار نوشتم رو همین‌جا منتشر کنم.

پی‌نوشت2: کلماتی که خوندید می‌تونن یه مقدمه‌ی خوب باشن برای یه جستار روایی علمی در مورد ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف. می‌نویسم‌ش! (-:

پی‌نوشت3: پایینی یکی از به‌ترین لطیفه‌های فیزیکی‌ای‌ه که تا حالا خوندم. در مورد همین موضوع ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف‌ه. (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۵
امید ظریفی

 

سایت Quanta Magazine یکی از سایت‌هایی‌ه که هر فیزیک‌خوان باید صبح‌به‌صبح (و به‌قول دکتر باغرام: ناشتا!) چک کنه؛ هرچند هر روز، مطلب جدیدی براتون نداره! قسمت‌های اصلی سایت فیزیک، ریاضی، بیولوژی و علوم کامپیوتره و پره از مطالب جذاب و قابل تامل برای کسی که به این موضوع‌ها علاقه‌منده و یا داره به‌صورت آکادمیک اون‌ها رو می‌خونه. خوندن‌شون هم پیش‌نیاز خیلی خفنی نمی‌خواد و همین که علاقه داشته باشید، کافی‌ه برای این‌که چند دقیقه‌ای از یه مطلب علمی لذت ببرید. اگه به من باشه می‌گم که نوشته‌های این سایت، به‌نوعی «جستار روایی علمی» هستن!

چند هفته پیش، این سایت تعدادی از مطالب‌ش رو در قالب یک کتاب با عنوان Alice and Bob Meet the Wall of Fire منتشر کرد. فقط چند ساعتی از انتشار رسمی کتاب گذشته‌بود که به لطف برادران روسی و سایت LibGen، کتاب رو دانلود کردم. اگه به موضوعات بالا -و مخصوصن فیزیک- علاقه‌مندید، این کتاب می‌تونه پیش‌نهاد خوبی برای اوقات فراغت‌تون باشه. کتاب از 8 قسمت اصلی تشکیل شده و هر قسمت هم به‌طور متوسط 5-4تا مطلب داره. مطالبی که با این‌که مثل حلقه‌های زنجیر به هم متصل هستن، اما هرکدوم امکان این رو دارن که به‌صورت مستقل هم خونده و فهمیده بشن. نویسنده‌های این نوشته‌ها هم همگی یا از دانش‌مندهای درست‌وحسابی دنیا هستن و یا از خبرنگارهای علمی شناخته‌شده.

از این کلمات مقدمه‌طور که بگذریم، می‌رسیم به این موضوع که یکی از نوشته‌های این کتاب رو توی چند هفته‌ی گذشته ترجمه کردم، که می‌تونید اون رو از همین‌جا دریافت کنید. عنوان اصلی مطلب To Solve The Biggest Mystery in Physics, Join Two Kinds of Lawئه که من عنوان همین پست رو به‌جاش گذاشتم. نویسنده‌‌ش هم رابرت دایکراف رئیس فعلی موسسه‌ی مطالعات پیش‌رفته (IAS)ئه که خب برای فیزیک‌کارها نیاز به معرفی نداره. توی این نوشته، نویسنده سعی کرده تا دو دیدگاه کلی‌ای که توی علم وجود داره -یعنی ظهوریافتگی و فروکاست‌گرایی- رو با یه مثال خیلی ساده توضیح بده و موضوع رو برای مخاطب بشکافه. امیدوارم بخونیدش و لذت ببرید.

 

 حل بزرگ‌ترین معمای فیزیک و اتحاد دو اصل بزرگ قوانین طبیعت - 889 کیلوبایت (نسخه‌ی اصلاح‌شده!)

 

پی‌نوشت1: همون‌طور که از همون پاراگراف اول فایل متوجه شدید یا می‌شید، خیلی خوب‌ه که قبل از خوندنِ متن این ویدئوی کوتاهِ 9 دقیقه‌ای رو ببینید.

پی‌نوشت2: لینک‌های زیادی توی فایل PDF وجود داره که پیش‌نهاد می‌کنم ازشون غافل نشید! (-: 

پی‌نوشت3: مطلب اصلی رو می‌تونید از این‌جا بخونید.

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۳۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۵۶ ب.ظ

شازده‌جان!

تو می‌خواستی بدانی ساعت چند است

و من ساعت آفتابیِ در سایه بودم...

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۶
امید ظریفی
چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۴۹ ق.ظ

یک عاشقانه‌ی آرام

گفت‌وگویی با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی

 

 

این مصاحبه قرار نبود انجام شود. خودم هم از موقعیتی که پیش آمد و نتیجه‌ای که الآن جلوی رویم است شگفت‌زده‌ام. به دلایلی که در خود متن خواهید خواند، امکان مصاحبه‌ی حضوری نبود. هماهنگ کردیم که شنبه شبی در اواسط اسفندماه تماس بگیرم و به‌صورت تلفنی با خانم منصوری مصاحبه کنم. ساعت حول‌وحوش هشت‌ونیم شب بود. کاپشن و کلاه پوشیدم و لیوان چایم را برداشتم و رفتم گوشه‌ای دنج و خلوت از حیاط خوابگاه نشستم و تماس گرفتم. حاصلش شد چیزی که الآن پیشِ‌روی شماست. آن دقیقه‌ها برای من فراموش‌نشدنی است. به امید این‌که این کلمه‌ها نیز برای شما دوست‌داشتنی باشد.

 

شاید به‌تر باشد گفت‌وگو را با کتابی شروع کنیم که از بقیه‌ی کتاب‌های نادر ابراهیمی ارتباطِ مستقیمِ بیش‌تری با شما دارد. چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم. روش نوشتن این کتاب چه‌گونه بود؟ آیا نادرخان نامه‌ها را در طول زمان و در موقعیت‌های متفاوت برای شما می‌نوشتند یا این‌که در یک بازه‌ی زمانی خاص و به قصد کتاب‌شدن این کلمات نوشته شد؟

شروعِ نوشتنِ این نامه‌ها به قصد این‌که بعداً کتاب شوند نبود. نادر از نوجوانی خط زیبایی داشت. در اوایل دهه‌ی شصت بود که نادر تصمیم گرفت خط خوش را علمی کند و خوش‌نویسی را به‌صورت صحیح بیاموزد. همین شد که تحت تعلیم آقای بیژن بیژنی، که از خوش‌نویسان معروف کشورمان هستند و در موسیقی و آواز هم دستی دارند، شروع به تمرین خط کرد. او در کنار تمرین سرمشق‌های استاد، برای خودش هم چیزهایی می‌نوشت، که نامه‌هایی بود برای من. متن‌هایی کوتاه در اندازه‌ی نصفِ صفحه‌ی آ4 که من هم، به دلیل زیبایی‌ای که داشتند، آن‌ها را به در و دیوار اتاق‌ها و پذیرایی می‌زدم. از جمله، آن نامه‌ای که در مورد خوش‌بختی بود و مفهوم کلی‌اش این بود که خوش‌بختی خیلی هم دور نیست، خیلی هم رمز و راز ندارد و همین تفاهمی‌ست که می‌تواند در بین افراد یک خانواده وجود داشته باشد. این نامه در اتاق پذیرایی ما بود. افراد مختلفی مانند هنرمندان و دانشجویان و یا آشنایان که به خانه‌ی ما می‌آمدند و می‌رفتند، این نامه و بقیه‌ی نامه‌هایی که در معرض دید بودند را می‌خواندند و همگی می‌گفتند که انگار این کلمات حرف‌های خودشان است و ما هم دقیقاً می‌خواهیم این حرف‌ها را به همسرانمان بزنیم. کم‌کم این عکس‌العمل‌ها زیاد شد و نادر پی برد که مسائل مطرح‌شده در نامه‌ها، در اصل مسائل جاری بین زوج‌هاست که جلب توجه می‌کند. همین شد که پس از مدتی که از تمرین‌های خطش گذشت، نامه‌ها را منظم یا بازنویسی کرد و چندتایی را هم به آن‌ها اضافه کرد و در آن‌ها از مسائل جاری بین زوج‌ها و حتی مسائل اجتماعی و تاریخی و سیاسی صحبت کرد و بعد آن‌ها را به‌دست چاپ سپرد.

 

همان‌طور که گفتید، کلمه‌های این کتاب می‌تواند درس‌ها و آموزه‌های بسیاری برای جوانان داشته باشد. از بازخوردهایی که از مخاطب‌های این کتاب گرفته‌اید برای‌مان بگویید.

بازخوردهای جالب زیادی از مخاطب‌ها گرفتم. خیلی زیاد... مثلاً یک‌بار دختر خانمی از قم با من تماس گرفت که در آستانه‌ی ازدواج بود و می‌گفت که می‌خواهد این کتاب اولین چیزی باشد که همراه جهازش به خانه می‌برد. خاطره‌ی جالب دیگری هم که می‌توانم برای‌تان بگویم این است که یک‌بار یکی از خوانندگانِ نادر تعریف می‌کرد که مدتی بنا به دلایلی با همسرش قهر بوده‌اند. یک روز پشت ویترین کتاب‌خانه‌ای چهل نامه‌ی کوتاه را می‌بیند و می‌خرد. چند روزی این نامه‌ها را می‌خواند و با خودش فکر می‌کند که چه‌قدر خوب است که همسرش هم این‌ کتاب را بخواند. همین می‌شود که یک روز کتاب را کادو می‌کند و وقتی به خانه می‌رود، آن را روی میز می‌گذارد و به خانمش می‌گوید: این کتاب را بخوان، زن باید این‌طوری باشد! بعد خانمش هم کتاب کادوشده‌ای را می‌آورد و روی میز می‌گذارد و می‌گوید: تو هم این کتاب را بخوان، مرد هم باید این‌طوری باشد! و بعد وقتی کادوها را باز می‌کنند، می‌بینند که هر دو، همین کتاب چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم را هدیه گرفته بوده‌اند! این مورد یکی از جالب‌ترین خاطره‌هایی بود که از این کتاب به خاطر دارم.

 

خود شما هم در بازه‌ی زمانی‌ای دستی در ترجمه داشتید و کتاب‌های متفاوتی را برای کودکان و نوجوانان ترجمه کرده‌اید. از این تجربه‌تان برای‌مان بگویید. آیا نادرخان هم در این کار به شما کمک می‌کردند؟

بله، اصلاً انتخاب کتاب‌ها با نادر بود. وقتی نادر کتابی را در کتاب‌خانه‌های مختلفی که به آن‌ها سر می‌زد می‌دید و یا تعریف کتابی را در مجله‌های فرهنگی می‌خواند، آن کتاب را به خانه می‌آورد و من هم آن را ترجمه می‌کردم. بعد خودش آن را ویراستاری می‌کرد و آماده‌ی چاپ می‌شد. مثل کتاب «جانوران نباید لباس بپوشند» که برای کودکان قبل از دبستان است و حتی برای بزرگ‌سالان هم از لحاظ تصویرگری می‌تواند جذاب باشد، توانست جایزه‌ی کتاب سال را از شورای کتاب کودک بگیرد.

 

سال‌ها از آخرین کار ترجمه‌تان می‌‌گذرد. چه شد که این کار را کنار گذاشتید؟

من دیپلمه و معلم بودم که همسر نادر ابراهیمی شدم. بعد از مدتی در کنکور قبول شدم و در مدرسه‌ی عالی ترجمه شروع به تحصیل کردم. بنابراین هم درس می‌خواندم و هم مشغول معلمی بودم و هم دو تا فرزند داشتم. بعد از مدتی هم یک سری فعالیت‌های اجتماعی و هم‌کاری با ان‌جی‌اُها و خیریه‌های مختلف به کارهایم اضافه شد که تا همین الآن هم ادامه دارند. برای همین کم‌کم مجالی برای ترجمه باقی نماند و من هم آن را ادامه ندادم. درنهایت تقریباً شانزده-هفده کتاب را ترجمه کردم.

 

 

نادرخان در دهه‌ی ۵۰ آثار تلویزیونی مختلفی را کارگردانی کردند. در سریال «آتش بدون دود» شما نیز به همراه خواهرها و خواهرزاده‌ی ایشان نقش‌آفرینی کردید. از دلیل این کار برای‌مان بگویید. چه شد که نادرخان این نقش را به شما پیشنهاد دادند؟

خب سینمای قبل از انقلاب، آن‌طور که آن زمان می‌شنیدیم و می‌دیدیم، از لحاظ اخلاقی، پشت صحنه‌ی خوبی نداشت. به همین دلیل، نادر تصمیم گرفت در ساختنِ سریال آتش بدون دود از افراد آن سینما استفاده نکند. البته استثناهایی هم وجود داشت؛ مثلاً افرادی مثل آقای کشاورز و آقای مشایخی در این سریال حضور داشتند. اما برای خانم‌ها بیش‌تر از افراد غیرحرفه‌ای استفاده شد. گروه نادر تفاهم‌نامه‌ای تنظیم کرده بودند و لزوم رعایت موارد اخلاقی سفت و سختی را در آن آورده بود؛ و زمانی که یک نفر می‌خواست به‌عنوان هنرپیشه انتخاب شود باید حتماً آن را می‌خواند و امضا می‌کرد. اگر کسی این تفاهم‌نامه را می‌پذیرفت ولی به آن عمل نمی‌کرد، بازخواست و یا از کار کنار گذاشته می‌شد. کما این‌که دو-سه‌‌بار به چنین مواردی برخورد کردیم و نادر با آن افراد قطع همکاری کرد. یادم می‌آید در آن سال‌ها مقاله‌ای در مجله‌ی تماشا چاپ شد که عنوانش را گذاشته بودند «مدینه‌ی فاضله یا یوتوپیای نادر ابراهیمی» و در آن گفته بودند که نادر پادگان درست کرده در صحرا! به همین دلایل بود که نادر از نزدیکانش، مثل من و خواهرهایش و خواهرزاده‌اش، برای چندی از نقش‌های این سریال استفاده کرد. البته این را هم بگویم که در کمپ ساخته‌شده در صحرا به فکر تفریحِ سالم عوامل سریال هم بودند و مواردی مثل فوتبال‌دستی و دارت و شکار و خودِ فوتبال و ورزش‌های مختلف دیگری در برنامه‌ی روزانه‌ی کمپ برای سرگرمی عوامل بود.

 

آیا قبل از آن خودتان چیزی از بازیگری می‌دانستید و تجربه‌ای داشتید؟

خب اگر به بازیگری به مفهوم متعالی آن نگاه کنیم که نه من بازیگر بوده‌ام و نه هستم. حضور در این سریال هم صرفاً به‌خاطر نادر بود. البته یک‌سری کارهای آماتوری در دوران مدرسه انجام داده بودم و نمایش‌هایی را در همان سطح مدرسه، به‌اصطلاح کارگردانی کرده بودم. یعنی تجربه‌ی اجرا جلوی جمع را داشتم و با آن بیگانه نبودم. برای آتش بدون دود هم اگر درست در خاطرم باشد از من تست گرفتند برای نقش مارال. در طول فیلم‌برداری هم به‌هرحال تمرین می‌کردیم که تجربه‌ی بسیار شیرینی برای من بود. مخصوصاً وقتی در کنار آقای کشاورز قرار می‌گرفتم و نقش مقابل ایشان را بازی می‌کردم. خود ایشان هم از من می‌پرسیدند که قبلن بازیگری کرده‌ای؟ و وقتی پاسخ منفی می‌دادم، بسیار تشویقم می‌کردند و می‌گفتند که پس خوب داری پیش‌ می‌روی! این را هم اضافه کنم که با وجود این‌که شخصیت مارال، شخصیت بسیار تاثیرگذاری در قصه هست، ولی بیش‌تر نقش‌های من در قالب این شخصیت، کوتاه بود و همین از سختی کار کم می‌کرد.

 

مطمئناً یکی از مهم‌ترین لازمه‌های نوشتن، فراهم‌بودن محیطی آرام برای نویسنده است. نویسنده برای خلق اثری ماندگار نیاز به محیطی آرام و برنامه‌ای منظم دارد و این مهم امکان‌پذیر نیست، مگر با همراهی نزدیکان او. برنامه‌ی روزانه‌ی نادرخان چه‌گونه بود؟ روزانه چند ساعت به فعالیت می‌پرداختند؟

نادر کار‌کردن در شب را دوست داشت و بیش‌تر از شب تا صبح می‌نوشت. در آن زمان هم که خانه آرام بود و بچه‌ها خوابیده بودند. بیش‌تر وقت‌ها هم وقتی از نوشتن خسته می‌شد، لباس می‌پوشید و از خانه بیرون می‌رفت و پیاده‌روی می‌کرد. نادر معمولاً شغل دولتی‌ای نداشت و حقوق‌بگیر نبود و تقریباً همه‌ی فعالیت‌های اجتماعی‌اش به‌صورت قراردادی بود؛ چه با تلویزیون و چه با هر جای دیگری. آخر هفته‌ها هم معمولاً به کوه‌پیمایی می‌رفت و چون به طلوع علاقه داشت، طوری راه می‌افتاد که طلوع خورشید را در کوه تماشا کند. این را هم بگویم که در‌کارهای خانه هم بسیار به من کمک می‌کرد. من معلم بودم، به‌هرحال در بعضی مواقع، کارهای خانه مثل بچه‌داری یا ظرف‌شستن روی دوش او می‌افتاد. برای تفریح بچه‌ها هم زمان بسیاری می‌گذاشت. در کل زمانی که باید برای خانواده صرف می‌کرد را برای کار نویسندگی نمی‌گذاشت و به این موضوع بسیار اهمیت می‌داد.

 

آیا در فرآیندهای مختلف قبل از چاپ کتاب به نادرخان کمک می‌کردید؟ از ویراستاری و هم‌فکری با ایشان برای جلوبردن داستان‌هایشان گرفته تا نمونه‌خوانی آثار و ... ؟

درست است که نادر در یکی از کتاب‌هایش گفته که نخستین ویراستار من خانمم بود، اما کاری که من می‌کردم واقعاً ویراستاری به‌صورت حرفه‌ایِ امروزی نبود. خیلی به ندرت بود و به‌صورت چندصفحه-چندصفحه، نه ویراستاری کامل یک کتاب. اما خب وقتی جرقه‌ی اولیه‌ی یک اثر در ذهن نادر زده می‌شد و فرم و محتوای کلی آن شکل می‌گرفت، بارها پیش می‌آمد که مثلاً در مورد اسم اثر با من مشورت می‌کرد. گاهی اوقات هم خیلی با شور و هیجان می‌آمد و چند صفحه از متنی که نوشته بود را برایم می‌خواند و نظرم را می‌خواست. من هم سعی می‌کردم که خودم را در جایگاه مخاطب قرار دهم و آن را نقد کنم. به‌همین‌صورت، گاهی اوقات باعث می‌شدم که نادر بخشی از متنی که نوشته بود را تغییر دهد، یا حذف کند.

 

 

یک سوال در لحظه به ذهنم رسید. فکر می‌کنم شاهکارترین اسمی که نادرخان در آثارشان از آن استفاده کرده‌اند «هلیا»ی کتاب «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» باشد. از داستانِ به‌وجودآمدن این اسم و این شخصیت برای‌مان بگویید.

این اثر قبل از ازدواج ما نوشته شده. اولین‌بار در زمان نامزدی‌مان بود که با این اثر آشنا شدم و نادر شروع کرد به خواندن بخش‌هایی از این کتاب. در آن دوران، متوجه بعضی از مفاهیم کتاب نمی‌شدم. از داستانِ اسم هلیا هم چیزی در آن زمان به من نگفت. سال‌ها بعد که خیلی‌ها از معنی این اسم از نادر سوال می‌کردند و می‌خواستند این اسم را بر روی فرزندان خود بگذارند، نادر توضیح داد که زمانی که قصه‌ی این کتاب در ذهنش بوده، دنبال نامی می‌گشته که ساده و آهنگین باشد. در همان زمان سفری از تهران به اصفهان داشت. در اتوبوس با حروف کلمه‌ی «الهی» بازی و آن‌ها را پس‌وپیش می‌کند و بالاخره به «هلیا» که می‌رسد، آن را می‌پسندد. خیلی‌ها فکر می‌کنند که زنی به اسم هلیا در زندگی نادر وجود داشته. در تمام آثار نادر، عشق به وطن و عشق به مردم وطن جاری است. در این کتاب هم عشق به وطن مطرح است، و این را خود نادر، بارها در مصاحبه‌هایش گفته‌است.

 

یکی از شاهکارهای نادرخان شعرِ «سفر برای وطن» است که با صدای زیبای محمد نوری در تاریخ ایران جاودانه شده است. این شعر کی سروده شد؟ از حال‌وهوای نادرخان موقع سرودن این شعر برای‌مان بگویید.

این شعر زمانی که سریال «سفر‌های دور و دراز هامی و کامی در وطن» در حال ساخت بود سروده شد. آهنگ آن هم از نادر است. بعد آقای نوری آن را خواندند و آقای شهبازیان هم آهنگ را تنظیم کردند. آن سریال دو هدف داشت. هدفِ اولِ آن شناساندن جای‌جای ایرانزمین مثل کوه‌ها و دشت‌ها و غارها و کویرها و آثار باستانی و ... به نوجوان‌ها و حتی بزرگ‌سالان بود. هدفِ دومِ آن تعلیم و تربیتی بود. نادر به این جمله‌ی ایوان ایلیچ، فیلسوف اتریشی، معتقد بود که: «درِ مدرسه‌ها را ببندید تا بچه‌های باسوادی تحویل جامعه بدهید.» در کل نادر به روند آموزش و پرورش اعتراض داشت و معتقد بود که این کتاب‌ها باعث نمی‌شوند که وقتی بچه‌ها دیپلم گرفتند زندگی‌کردن بلد باشند. شاید اگر در امتحان از آن‌ها پرسیده شود که مثلاً یک گل دارای چه بخش‌هایی است، سریع پاسخ دهند، اما اصلِ لذت این است که بچه‌ها با این گل مماس شوند و آن را لمس کنند تا این گل در ذهن‌شان بماند و بتوانند آن را با تمام وجود درک کنند. هر قسمتِ سریال یک نکته‌ی تعلیم و تربیتی داشت. خلاصه، همه‌ی این‌ها و سفرهایی که نادر به همراه گروهش برای ساخت این مجموعه به نقاط مختلف ایران داشتند و سختی‌هایی که در این راه کشیدند، باعث به‌وجودآمدن این شعر شد که: ما برای آن‌که ایران خانه‌ی خوبان شود، رنج دوران برده‌ایم...

 

حتماً زندگی با نادر ابراهیمی که فردی دغدغه‌مند و معتقد به اصول خاص خودش است، سختی‌های خاصی داشته است. به‌ترین و سخت‌ترین برهه‌ی زندگی‌تان با نادرخان چه زمان‌هایی بود؟

من در زندگی با نادر ابراهیمی‌ زن خوش‌بختی بودم. بارها این خوش‌بختی را حس کرده‌بودم و همیشه با خدای خودم می‌گفتم که چرا فقط من؛ چرا همه نباید مثل من این حس را داشته باشند. اما این به این مفهوم نیست که ما یک زندگی راحت و یک‌سره آرام داشتیم و در این مسیر جاده‌ی صافی را طی کردیم. ما هم پستی و بلندی‌های فراوانی در زندگی داشتیم. به‌هرحال نادر یک مبارز بود و به همین دلیل، مشکلاتی مثل ممنوع‌الشغل‌شدن و مشکلات اقتصادی در زندگی ما وجود داشت. اما در مجموع، من احساس خوش‌بختی در زندگی با نادر داشتم. سخت‌ترین روزگار زندگی‌ام هم هشت سال بیماری نادر بود. موقعی که دیگر صحبت نکرد و من فقط از طریق نگاهش با او در تماس بودم و از طریق نگاهش احساساتش را می‌فهمیدم.

 

به‌عنوان آخرین مطلب شاید به‌تر باشد که بپردازیم به شلوغی‌های این روزهای شما؛ یعنی کتاب‌خانه و موزه‌ی نادر ابراهیمی. کمی از آن‌ها برای‌مان بگویید که کارشان به کجا رسیده‌است.

من سال‌ها دنبال این بودم که مکانی به ما بدهند تا بتوانیم کتاب‌خانه‌ای عمومی، با چندهزار جلد کتابِ کتاب‌خانه‌ی نادر، راه بیندازیم تا علاقه‌مندان و پژوهش‌گران بتوانند از آن استفاده کنند و بخشی از آن را هم با وسایلی که از نادر به‌جا مانده بتوانیم به موزه‌ای کوچک تبدیل کنیم. بالاخره در تیرماه امسال سعی‌مان نتیجه داد و قرار بر این شد که مکانی را برای این کار در اختیار ما قرار بدهند. من از این بابت بسیار خوش‌حالم و البته از طرفی هم نگرانم که نتیجه‌ی کار چه خواهد شد و آیا می‌توانم برنامه‌هایی که برای آن‌جا در نظر داشتم را به خوبی اجرا کنم یا نه. برنامه‌هایی مثل دیدارهای هفتگی، شب‌های داستان‌خوانی، شب‌های تحلیل داستان، بزرگ‌داشت‌ها و همایش‌های مختلف. در ابتدا فکر می‌کردم که تا پایان سال ۹۷ آن مکان افتتاح می‌شود، ولی نشد. فعلاً امیدوارم که اگر کارها خوب پیش برود در فروردین‌ماه ۹۸ آن مکان را افتتاح کنیم. در این سه-چهار ماه تلاش‌های بسیار زیادی کردیم. امروز هم سری سوم کتاب‌ها و یادگاری‌های نادر را به آن مکان فرستادیم. واقعاً هم از لحاظ روحی کار سختی است و هم از لحاظ عملی. امیدوارم تلاش‌هایمان نتیجه بدهد.

 

__________________________

پی‌نوشت1: این گفت‌وگو در شماره‌ی فروردین‌ماهِ ماه‌نامه‌ی بامداد چاپ شده‌است.

پی‌نوشت2: تنها چنین متنی می‌توانست باعث شود از رسم‌الخط مرسوم این‌جا بگذرم! (-:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۴۹
امید ظریفی