امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۵ ب.ظ

دربندِ بلاهت

چند روز پیش، با صدرا نشسته‌بودیم گوشه‌ای از دانش‌گاه، که صحبت از علی و امیرحسین شد...

خواب دیدم. نشسته‌بودم داخل اتاق انجمن علمی. بیرونِ اتاق شلوغ بود. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. چندین نفر از بین جمعیتِ بسیاری که در هم‌کف دانش‌کده بودند، با اشاره به میز داخل لابی، روشن‌م کردند که امیرحسین برگشته. حس خوش‌آیندی بود، هم‌راه با شگفتی. رفتم به سمت‌ش. از روی صندلی بلند شد. هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. بدون حرف. ازش جدا شدم. رفتم سمت پله‌کان. دستان‌م را گذاشتم روی میلۀ آهنیِ افقیِ میانِ راه‌پله‌ها و زارزار اشک ریختم. خواب دیدم.

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱/۰۳/۲۶
امید ظریفی

نظرات (۲)

😔😔😔

۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۱:۳۹ بانوچـه ⠀

امان از این خوابها...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">