امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۹ مطلب با موضوع «خاطرات کوتاه» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۰۶ ق.ظ

سری نهم خاطرات کوتاه

هیفده. مقدمۀ هیفده می‌شود این‌که پدرم باید قبل از عید بازنشسته می‌شد. اما خب از آن‌جایی که نمی‌شود یک‌هو بچه‌های مردم را رها کرد، اصولن معلم‌هایی که وسط سال تحصیلی بازنشسته می‌شوند تا پایان آن سال تحصیلی کارشان را ادامه می‌دهند تا هم خدا را خوش بیاید و هم کمی آموزش‌وپرورش را بده‌کار کنند! پدر من هم خودش را از این قاعدۀ نانوشته مستثنا نکرد... اما اصل سخنِ هیفده می‌شود این‌که یکی‌دو ساعت پیش، داخل اتاق‌، پشت میزم نشسته‌بودم و مثلن داشتم سؤال حل می‌کردم. اما از آن‌جایی که درِ اتاق باز بود و صدای پدر و مادرم که در هال نشسته‌بودند و داشتند با هم‌دیگر صحبت می‌کردند با کیفیت دالبی داخل اتاق می‌شد، گوش من هم ناخواسته درگیر شنیدن صحبت آن‌ها بود. داشتند درمورد حدس و گمان‌هایی که دربارۀ زمان بازگشایی مدرسه‌ها و دانش‌گاه‌ها مطرح شده حرف می‌زدند. پدرم گفت: «با این وضعیت بعیده مدرسه‌ها باز بشه. تنها مشکل‌شون امتحانات‌ه. ابتدایی‌ها که همین‌جور هم امتحان‌هاشون کیفی بود. احتمالن امتحان‌های دبیرستان رو هم غیرحضوری کنن.» مادرم گفت: «یعنی می‌گی دیگه رفتیم تا مهر؟!» پدرم با شیطنت جواب داد: «شماها رو نمی‌دونم، ولی ما که دیگه کلن رفتیم که رفتیم!» (-: و بنده هم چنان داخل اتاق زدم زیر خنده که مطمئن‌م پسر پنج‌سالۀ واحد کناری‌مان که اتاق‌ش دیواربه‌دیوار اتاق من است و به‌واسطۀ بلندگوهای خوب کامپیوترش هرروز کلی آهنگ بچه‌گانه می‌شنوم، از خواب نازش پرید!

 

هیژده. چندروز پیش، بعد از ناهار، با پدر و مادرم نشسته‌بودیم و کودکی‌م را تحلیل می‌کردیم! رسیدیم به این‌که از همان کودکی هیچ‌موقع خودم را دست‌ِکم نمی‌گرفتم و اصطلاحن اعتمادبه‌نفس خوبی داشتم. داشتیم دلایل‌ش را بررسی می‌کردیم. یکی مادرم می‌گفت و یکی من. یکی از مواردی که توی ذهن‌م بود و خودم کاملن متوجه‌ش بودم و می‌دانستم در کودکی در جمع‌هایی که بوده‌ام کلی روی اعتمادبه‌نفس‌م تأثیر داشته، معلم‌بودنِ پدر و مادرم بود. تا حدی که هنوز بعد از گذشت چندین‌سال، تصویر روزهای اول مهر دوران ابتدایی که معلم‌ها شغل پدرهای بچه‌ها را می‌پرسیدند و من هم با غرور بلند می‌شدم و می‌گفتم «معلم» کاملن یادم است. حتا به‌خاطر دارم که معلم سال پنجم‌مان، آقای دبستانی، از هر کسی که بلند می‌شد و خودش را معرفی می‌کرد، هم شغل پدرش را می‌پرسید و هم شغل مادرش را؛ و وقتی نوبت من رسید، چنان با غرور در جواب هر دو سؤال گفتم «معلم» که هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر می‌کنم موهای تن‌م سیخ می‌شوند! تازه این را هم اضافه کنید که چون آباده شهر کوچکی است و تقریبن تمام معلم‌ها هم‌دیگر را می‌‌شناختند، بعدش معلم‌مان چندجمله‌ای از پدر و مادرم تعریف کرد و من هم سینه‌سپرکرده و بادی‌به‌غبغب‌انداخته و عینک‌آفتابی‌به‌چشم (!) با لب‌خندی ملیح سر می‌چرخاندم و دور و برم را از زیر نظر مبارک می‌گذراندم! (-: تا به حال این داستان را برای پدر و مادرم تعریف نکرده‌بودم. وقتی نقل‌ش کردم، پدرم گفت: «یعنی دوست نداشتی بگی دکتر؟!» گفتم: «اصلن! نمی‌دونید با چه قیافه و لحنی می‌گفتم معلم! انگار هیچ‌کس دیگه‌ای غیر از من توی کلاس نبود!»

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

سری هشتم خاطرات کوتاه

پانزده. بهمن‌ماهِ 96 بود و مقصدِ هواپیما کیش. من از تهران می‌رفتم. خانواده و باقی هم‌سفران تا شیراز می‌راندند و از آن‌جا تا مقصد را هوایی می‌آمدند. برنامه‌ریزی را آن‌ها انجام داده‌بودند و کارِ من فقط این بود که به آن‌ها بپیوندم. هواپیما کوچک بود. واردش که می‌شدی، ردیف سمت چپ سه‌صندلی‌ای بود و -اگر اشتباه نکنم- ردیف سمت راست دوصندلی‌ای. جای من یکی از صندلی‌های وسطِ ردیف سمت چپ بود. سمت راست‌م جوانی خوش‌پوش بود و سمت چپ‌م مردی میان‌سال. صندلی‌های ردیف عقبی را چند دختر بیست‌وچند ساله پر کرده‌بودند. چشم‌تان روز بد نبیند! از وقتی نشستند، یک‌ریز شروع کردند به حرف‌زدن، از همه‌چیز. بعد از چنددقیقه دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. از دست‌شان عصبی شده‌بودم. تنها کاری که برای در امان‌ماندن از جمله‌های ناتمام‌شان می‌توانستم انجام دهم این بود که هندزفری‌ام را داخل گوش‌هایم بگذارم. همین کار را کردم. چندباری در بین مسیر هندزفری را برداشتم تا ببینم هنوز هم صحبت‌هایشان ادامه دارد یا نه. هربار در حال حرف‌زدن بودند، به بلندترین شکل ممکن. شاید هم من حساس شده‌بودم؛ نمی‌دانم! خلاصه، چند دقیقه‌ای بعد از این‌که زیباییِ دریا را از پنجره‌ی هواپیما دیدم و محو آن شدم، آماده‌ی فرود شدیم. هواپیما نشست. باید برای پیاده‌شدن چنددقیقه‌ای منتظر می‌ماندیم. در این بین، صحبت‌شان رسیده‌بود به برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌شان. صدای یکی‌شان را شنیدم که با ذوق گفت: «فردا شب هم که می‌ریم کنسرت ب.ب!» درست می‌شنیدم؟! کنسرت ب.ب؟! پورخندی زدم و ابرویی بالا انداختم. ترحّم‌م نسبت به‌شان برانگیخته شد. در دل‌م به‌شان گفتم: «از تهران بلند شدید اومدید کیش که برید کنسرت ب.ب؟ واقعن حال‌تون خوب‌ه؟!» گذشت و دقیقه‌ای بعد بالاخره از هواپیما پیاده شدیم و کابوس پشت سرم تمام شد. ساعتی بعد با خانواده و هم‌سفران دور میز شام نشسته‌بودیم که بحث برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌ی خودمان پیش آمد. آن آشنایمان که مسئول هماهنگی برنامه‌ها بود، رو به من گفت: «راستی! فردا شب هم قراره بریم کنسرت ب.ب!» :-/

 

شانزده. مسیر اصفهان-تهران و بالعکس قطار ندارد. داردها، ولی کم دارد. همین است که کلن روی حمل‌ونقل ریلی حساب نمی‌کنم. حمل‌ونقل هوایی هم که هیچ‌جوره نمی‌ارزد. چرا؟ عرض می‌کنم. اصولن پروازهای خارجیِ به مقصد تهران، فرودگاه امام می‌نشینند. اگر یکی از این پروازها به هر دلیلی نتواند در فرودگاه امام بنشیند، می‌رود فرودگاه مهرآباد می‌نشیند. حال اگر رفت مهرآباد و دید که آن‌جا هم نمی‌تواند بنشیند، بلند می‌شود می‌آید فرودگاه اصفهان می‌نشیند. می‌خواهم بگویم که مسیر هوایی تهران-اصفهان این‌قدر کم است. این است که اگر حتا پول بلیت هواپیما هم بیرزد، طول مسیر نمی‌ارزد. بالاخره آدم عاقل می‌خواهد وقتی چندصدهزار تومان پول بلیت می‌دهد، دستِ‌کم یک ساعت که در هواپیما باشد دیگر! باری، اواخر تابستان 97 بود و از اصفهان عازم تهران بودم برای شروع ترم سوم. در کنار وسایلِ همیشگی‌ای که به اصرار مادرم باید می‌بردم، کلی کتاب هم هم‌راه‌م بود. قرار بود با اتوبوس بروم؛ اما نمی‌دانم کی و کجا ایده‌ی هواپیما مطرح شد و نمی‌دانم‌تر که چه شد که مقبول افتاد! می‌دانستم به‌خاطر کتاب‌ها کلی اضافه‌بار می‌خورم. وزن کتاب‌ها را با ترازوی کنار یخچال‌مان اندازه گرفتیم. قیمت هرکیلو اضافه‌بار را هم چک کردیم. مظنه بالا نبود، اما همه‌ی قیمت‌ها برای اوایل دهه‌ی نود بود. خلاصه، هرطور شد بلیت را گرفتم، ساعت 7ونیم صبح. خوابیدیم. صبح هم‌راه یکی از مهمان‌هایمان راه افتادیم سمت فرودگاه اصفهان. از گیری که نگهبانِ دمِ در به بطری آب‌غوره‌ی داخل کولی‌ام داد که بگذریم، می‌رسیم به تحویل‌دادنِ بارها. ساکی که پر از کتاب بود را به‌زور روی ریل گذاشتم. متصدی گفت که وزن‌ش زیاد است. گفتم که همه‌اش کتاب است! گفت: «چه فرقی می‌کند! زیاد است.» پرسیدم که چه کنم. جواب داد که برو قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کن. رفتیم قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کردیم و مقداری از کتاب‌ها را گذاشتیم داخل یک کارتون. [مظنه‌ی بسته‌بندی چه‌قدر بالاست!] دوباره راه افتادیم سمت قسمت دریافت کارت پرواز. ساک و کارتون را گذاشتم روی ریل. متصدی گفت که می‌شود 120هزار تومن. این‌قدر جا خوردم که این‌بار چیزی نگفتم! دوروبر قیمت بلیت بود! از حرف‌هایی که بین من و متصدی و مهمان‌مان زده‌شد چیزی یادم نیست. فقط یادم هست که مرد قدبلندی که نزدیک‌مان ایستاده بود و با مردی کت‌وشلواری حرف می‌زد، صحبت‌ش را قطع کرد و از متصدی، مقدارِ اضافه‌بار و هزینه‌ی آن را پرسید. بعد هم به متصدی دستور داد: «نمی‌خواد براشون اضافه‌بار بزنی. همون 30 کیلو رو بزن.» و برگشت سمت من و ادامه داد: «هفتِ صبحی از خودم هم این‌قدر پول بگیرن اعصاب‌م خورد می‌شه. برو کارت پروازت رو بگیر پسر!» (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۱ ب.ظ

سری هفتم خاطرات کوتاه

سیزده.

صبحِ جمعه، 26 بهمن‌ماه 97، طرشت، دیزی‌سرای ناصرخان.
غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چی‌چی اومده بود این‌جا. همین که غذاها رو تست می‌کنه...» گفتم: «مستر تیستر!»
گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. هم‌راهِ شریک کاری‌ش. دو ساعت و نیم این‌جا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو سال‌ه می‌خوام بیام این‌جا ولی جور نمی‌شه. چه‌قدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا رو نگیری، اصلن اسم‌ت رو نمی‌برم. منم گفتم چرا نگیرم قربون‌ت برم!
گفتم: پس تا یکی‌دو روز دیگه ویدئوش رو هم می‌ذاره توی صفحه‌ش.
گفت: آره، گفت حتمن می‌ذارم و برات می‌فرستم. حالا جواد می‌ذاره.
لب‌خندی زدم و شروع کردم به خوردن املت. کمی که گذشت با خودم گفتم شاید خود مستر تیستر لایوی-چیزی گذاشته باشد. موبایل‌م را برداشتم و رفتم داخل صفحه‌اش و دیدم که بله، حدس‌م درست بوده. ناصرخان را صدا زدم و گفتم: «لایوش رو همون دیروز گذاشته.» آمد و یکی‌دو دقیقه‌ی اول و صحبت‌های خودش را دید و بعدش گفت: «بس‌ه! برا خودمون می‌فرسته. تو غذاتو بخور!»

خندیدم و گوشی‌ام را بستم و گذاشتم روی میز و لقمه‌ی بعدی را گرفتم.

 

چهارده.

صبحِ پنج‌شنبه، 23 خردادماه 98، طرشت، همان جای بالا!

مرد هیکلیِ میز کناری‌‌ام ناصرخان را صدا می‌زند. ناصرخان برمی‌گردد سمت صدا. مرد ادامه می‌دهد: «دم‌ت گرم دو تا املت با سوسیس برای ما بزن. فقط خیلی سفت نشه، بذار یه‌کم شل باشه.» ناصرخان سری تکان می‌دهد و زیر لب -ولی به‌صورتی که مرد بشنود- می‌گوید: «باشه! ببین چه‌قدر دستور می‌ده!» و هر دو می‌خندند.
دقیقه‌ای بعد صبحانه‌ی میز کناری آماده شده. ناصرخان از روی یخچالی که سالن مغازه را از آشپزخانه‌اش جدا کرده برش می‌دارد و می‌آورد و می‌گذارد روی میز کناری و با آب‌وتاب مکالمه‌ای را با مرد شروع می‌کند:
- دیروز یه مهمون ویژه داشتم.
- کی؟
- حسین فریدونِ روحانی!
- ئه!
- آره. گفت یه وقت عکس‌مون رو نذاری توی اینستاگرام! منم گفتم خیال‌ت تخت، می‌دونم، هوا ابری‌ه!

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۱
امید ظریفی
شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سری ششم خاطرات کوتاه

یازده. سرِ ظهری، هم‌راهِ پدربزرگ و پسرخاله‌ی هفت‌ساله‌م توی بستنی‌فروشی نشسته بودیم و فالوده‌ی شیرازی می‌خوردیم که پسر هشت-نه‌ساله‌ای اومد توی مغازه و از مغازه‌دار پرسید: «ای یخ‌ در بهشتایِ دمِ در چنده؟» مغازه‌دار هم جواب داد: «یه 20 دَییقه دیگه بیو پسرجون. هنو دُرُس نشده. الآن آتیش تو جهنمه!» #میدونِ_ولی‌عصر

 

دوازده. از کانال سعید بیابانکی، رباعی‌ای رو برام فروارد کرده بود که:

‏ای یار! درون اندرونی چونی؟

بیرون و درون و پشتِ گونی چونی؟

دیروز مهم نیست که چون بودی و چون

در مقطع حساس کنونی چونی!

در جواب‌ش گفتم:

ای یار! درون اندرونی مُردم

بیرون و درون و پشتِ گونی مُردم

دیروز مهم نبود هستم یا نه

در مقطع حساس کنونی مُردم!

#مقطع_حساس_کنونی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۵ ق.ظ

سری پنجم خاطرات کوتاه

نُه. کوچیک که بودم (بازم حول و حوش اوایلِ ابتدایی) فکر می‌کردم چک کردن پاسپورت برای خروج از کشور حتمن باید لبِ مرز انجام بشه! به همین دلیل تصور می‌کردم کسایی که زمینی سفر می‌کنن، دم مرز پیاده میشن و از یه اتاقک کوچیک، که توش پاسپورت‌ها رو چک می‌کنن، رد میشن و میرن توی اون یکی کشور و بعد مسیرشون رو ادامه میدن. اما هرکار می‌کردم نمی‌تونستم بحث چک کردن پاسپورت توی سفرهای هوایی رو برای خودم هضم کنم و به نتیجه برسونمش. توی یه بازه‌ی زمانی خیلی فکر کردم به این موضوع و به ترتیب فرضیه‌های زیر رو برای خودم دادم:

یک. وقتی هواپیما به مرز نزدیک میشه، مهمان‌دارها میان و همون‌جا توی هوا پاسپورت‌ها رو چک می‌کنن! :-| مدتی با این فرضیه خوش بودم تا اینکه به این مشکل برخوردم که خب اگه یه نفر پاسپورتش اوکی نبود، چی میشه؟! هواپیما رو برمی‌گردونن به فرودگاه مبدا؟ یا مثلن مسیر رو ادامه میدن و وقتی رسیدن به مقصد، اون طرف رو با یه پرواز دیگه برمی‌گردونن؟ اگه کل پرواز پاسپورت‌شون مشکل داشت چی؟ خلاصه این سوال‌ها و ده‌ها سوال دیگه باعث شد که به این نتیجه برسم که این فرضیه‌ام نمی‌تونه چندان درست باشه! پس رفتم سراغ فرضیه‌ی بعدی...

دو. لبِ مرزِ کشورها یه فرودگاه‌های کوچیکی تعبیه شده که هواپیما اونجا میشینه، بعد مسافرها پیاده میشن و میرن توی همون اتاقکه و پاسپورت‌هاشون چک میشه و بعد از اینکه وارد خاک اون یکی کشور شدن، دوباره سوار همون هواپیما میشن و به راه خودشون ادامه میدن! :-| یه چند مدتی هم خودم رو با این فرضیه راضی کردم تا بالاخره به این مشکل رسیدم که فرض کن از ایران بخوایم بریم ژاپن! خب از هزارتا کشور باید رد بشیم و هر بار هم باید برای ورود به هرکدومشون لب مرز فرود بیایم تا پاسپورت‌هامون رو چک کنن و بتونیم دوباره به مسیرمون ادامه بدیم. اینقدر در نظر خودِ اون‌موقع‌م فرآیند حوصله‌سربر و کم‌بازدهی بود که مجبور شدم این فرضیه‌ام رو هم رد کنم!

خلاصه که یک روز بالاخره مشکلم رو با خونواده در میون گذاشتم و بعد از مدت‌ها تفکر و تاملِ بسیار فهمیدم روندِ کار چطوریه (-:

درسِ اخلاقی: گاهی به نتیجه نرسیدن‌هامون به خاطر فرض‌های اولیه‌ی اشتباهیه که داریم! اون‌ها رو درست کنیم، بقیه‌اش حله!

 

دَه. فکر کنم خود نُه به اندازه‌ی دو تا خاطره می‌ارزید! علی برکت الله...

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۳۵
امید ظریفی
شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ب.ظ

سری چهارم خاطرات کوتاه

هفت. دیشب حدود یک ساعتی توی حیات خوابگاه با علی [صادقی]، یکی از دوست‌هام -اگه نشه بهش گفت برادر- که خونه‌مون از اول دبیرستان روی سر خونه‌ی اون‌ها بود، داشتیم از 4 - 5 سال گذشته حرف می‌زدیم. خاطره‌ای رو برام تعریف کرد که از یادم رفته بود. دوم دبیرستان بودم. امتحان ترم اول ادبیات بود. یکی از سوالات‌مون این بود که یک جمله در مورد کلمه‌ی «خوشه‌چین» بنویسید. من هم کاملن می‌دونستم که منظورش این بوده که مثلن بگید که این کلمه یعنی چی و به چه کسایی خوشه‌چین می‌گن. اما نمی‌دونم چرا سر جلسه به ذهنم خطور کرد که شاید منظور طراح این بوده که شعری، نثر مسجعی، جمله‌‌ی ادبی‌ای، یا خلاصه یه همچین چیزی بنویسید. به همین دلیل نه گذاشتم و نه برداشتم و چند بیت اول آهنگ خوشه‌چینِ سالار عقیلی رو نوشتم:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه‌ای، خوشه‌چینم

شادم از پیشه‌ی خوشه‌چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

 

قلب ما بود مملو از شادی بی‌پایان

سعی ما بود بهر آبادیِ این سامان

خوشه‌چین، کجا اشک محنت به دامن ریزد

خوشه‌چین، کجا دست حسرت زند بر دامان

 

یادم نیست نمره‌اش رو گرفتم یا نه! (-: #ایده‌ی_الکی_نزنیم!

 

هشت. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم. یه روز مادرم ازم پرسیدن که آیا می‌تونم برای ضرب کردن عددهایی که رقم یکان‌شون پنجِ، توی خودشون رابطه‌ای بدست بیارم یا نه. یادمه که یکی دو ساعتی وقت گذاشتم و هی ضرب کردم و ضرب کردم، تا بالاخره رابطه‌اش رو پیدا کردم. و این شد اولین کشف ریاضیاتیِ من! #دیگه_چی؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۰
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

سری سوم خاطرات کوتاه

پنج. باید اعتراف کنم توی دوران کودکی (حدودن قبل از دبستان) یکی از بزرگترین افتخاراتم این بود که وقتی میرم سلمونی، بدون اینکه آقای سلمونی بگه سرت رو کدوم‌ور ببر، خودم با توجه به حرکت‌هاش بفهمم سرم رو باید به کدوم سمت کج کنم تا اون راحت کارش رو بکنه. هر بار که درست این کار رو انجام می‌دادم حس بسیار خوبی بهم دست می‌داد. یه چیزی مثل حس قدرت! #کودک_بودیم_و_جاهل (-:

 

شش. اصولن آدم وفاداری هستم. نسبت به همه‌چیز. از خانواده و دوستان گرفته تا کتاب‌هام و زیردستیم و لیوان چای‌ام! به همین دلیل در برابر تغییرات تحمیلی (چه کوچیک، چه بزرگ) یه لختی خاصی دارم همیشه؛ که لزومن خوب نیست. حالا نکته اینجاست که وفاداریِ من، توی دوران راهنمایی، به یکی از شیرهای آب‌خوری مدرسه هم تعمیم پیدا کرد! مدرسه‌مون چهارتا شیر آب‌خوری داشت و من در طول سه سالی که اونجا بودم، به غیر از یکی دو مورد، فقط و فقط از شیر دوم از سمت چپ آب می‌خوردم! انگاری به آب زمزم وصل بود. #وفاآبی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۰
امید ظریفی
دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ب.ظ

سری دوم خاطرات کوتاه

سه. وقتی کوچیک بودم به صورت کاملن default فکر می‌کردم که دو کلمه‌ی "دور" و "دیر" هم برای زمان به کار میرن و هم برای مکان؛ و تنها فرقشون اینِ که "دور" رسمی و کتابیِ، ولی "دیر" خودمونی و محاوره‌ای! هر بار هم که مادرم بهم میگفتن: «دیر نه، دور!» فکر می‌کردم منظورشون اینه که رسمی حرف بزنم و هر بار هم که میگفتن: «دور نه، دیر!» با خودم میگفتم آخرش باید رسمی حرف بزنم یا نه! :-| خلاصه اینکه این پیش‌فرض پسِ ذهنم بود تا اواخر دبستان که بالاخره فهمیدم هر کدومشون برای کدوم مورد به کار میره. شاید به این موضوع دقت کرده باشید و شاید هم نکرده باشید، ولی استفاده‌ی اشتباه از این دو کلمه در جاهای مختلف (از کتاب گرفته تا تلویزیون) بسیار چیز رایجی‌ِ و هر روز تکرار میشه.

#راه_دیرِ_دور_شده یا #راه_دورِ_دیر_شده (-:

 

چهار. مکالمه به وقتِ صبح‌هایِ اوایل دبستان و قبل از آن! وقتی که می‌خواستم سریع صبحانه‌ام رو بخورم و برم مهدکودک یا مدرسه. من و مادرم.

- (لیوان چایی را به دهنش نزدیک می‌کند) آخ!

+ سوختی؟ میخوای آب بریزم توش زود یخ بشه؟

- نه؛ شکر بریزید شیرین هم بشه ^__^

+ چی؟! (قهقهه میزند!)

بله؛ یکی از نظریات default دیگه‌ی ذهنم این بود که شکر علاوه بر شیرین کردن چایی، اون رو سرد هم میکنه! با وجود اینکه یادم نمیاد هیچ‌وقت این اتفاق برام افتاده باشه، ولی نمی‌دونم چرا تا مدت مدیدی این نظریه رو برای خودم داشتم و وقتی می‌خواستم چایی‌م زودتر سرد بشه، ناخواسته می‌رفتم سراغ شکرپاش؛ حتی وقتی اونقدر بزرگ شده بودم که می‌فهمیدم این کار اثری نداره :-|

اما گذشت و گذشت تا رفتم راهنمایی و یه روز توی زنگ علوم، معلم‌مون گفت که حل شدن شکر در آب یه فرآیند گرماگیره و برای همین دمای آب رو کم می‌کنه؛ پس اگه صبح عجله دارید و می‌خواید سریع چایی‌تون رو بخورید و بیاید مدرسه، اون رو شیرین کنید! (-: هرچند این تغییر دما اونقدر محسوس نیست، ولی بازم گواه اینِ که پیش‌فرض کودکی‌م درست بوده!

#کارهای_کودکان_را_الکی_هم_که_شده_جدی_بگیریم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ق.ظ

سری نخست خاطرات کوتاه

یک. یادمه یکی دو سال اول دبستان به واسطه‌ی اینکه ساکن یزد شده بودیم و مسیر بین یزد و آباده رو زیاد می‌رفتیم و میومدیم، خیلی به این موضوع فکر می‌کردم که فاصله‌ی باقی‌مونده تا شهرها رو چطوری بدست میارن و روی تابلوهای سبز بین شهری می‌نویسن. چون تا اون موقع، متر بزرگ‌ترین وسیله‌ی اندازه‌گیری طولی بود که دیده بودم، پاسخ اولم به این سوال این بود که یحتمل یه نفر (یا چند نفر) قدم به قدم این فاصله‌ها رو با متر اندازه می‌گیرن! (-: البته چندی نگذشت که یه مسافرت طولانی رفتیم و خودم پی بردم که همچین چیزی عملن ممکن نیست. پس یه ایده‌ی خفن زدم! و اون این بود که یحتمل ملت یه طناب خیلی بلند (مثلن توی اُردِر 100 متر!) دارن که یک سرش رو می‌ذارن توی یه ماشین و اون یکی سرش رو هم میذارن توی یه ماشین دیگه. بعد ماشین اول ساکن می‌مونه و ماشین دوم تا طناب کاملن کش بیاد حرکت می‌کنه. بعد ماشین دوم سرجاش ساکن میمونه تا ماشین اول بیاد و همین کار رو تکرار کنه و الی آخر. اینطوری خیلی راحت فاصله‌ی بین دو تا شهر حساب میشه و کسی هم نیاز نیست قدم به قدم راه بره و خسته بشه! گذشت و بالاخره یک روز این سوال رو توی خونه پرسیدم. مادرم ازم پرسیدن که خودت چی فکر می‌کنی و من هم چون مطمئن بودم که جواب رو می‌دونم، سینه سپر کردم و نظریه‌ی خودم رو در جمع علمی خانواده مطرح کردم! خلاصه اینکه نمی‌دونم چرا، ولی به واسطه‌ی جوابم یه جو شاد و مفرحی توی جمع سه نفره‌مون تشکیل شد و پدر و مادرم حسابی برای پسر متفکرشون ذوق کردن! (-: البته آخر کار هم با یه سیستم کذایی به اسم کیلومترشمار آشنام کردن که انگار همین کاری که گفتم رو کمی راحت‌تر انجام میده! (-: #نظریه‌های_یک_ذهن_مُشَوَش

 

دو. توی همون سال‌ها بود که پدرم اولین سوال جدی فیزیکی عمرم رو ازم پرسیدن! دو نفری سوار ماشین و در راه یزد به آباده بودیم. توی یه تیکه از مسیر یه تریلی جلومون بود که داشت با فاصله‌ی ثابتی از ما حرکت می‌کرد. من روی صندلی جلو نشسته بودم و داشتم غر می‌زدم که بین راه نگه داریم تا برم و چیپس بخرم. پدرم هم به صورت دیفالت مخالف بودن. بعد از کلی اصرار بالاخره گفتن که یه سوال ازت می‌پرسم، اگه درست گفتی یه جا نگه می‌دارم. من هم قبول کردم. پرسیدن که الآن سرعت ما بیشتره یا اون تریلی‌ای که جلومونه :-؟ منم یه نگاه به تریلی کردم، یه نگاه به خودمون، یه کم فکر کردم و سریع گفتم که معلومه، سرعت اون، چون جلوتر از ماعه! (-: بعد پدرم یه لبخند ملیحی زدن و گفتن نه، گفتم چرا، جواب دادن که اگه سرعت اون بیشتر بود باید فاصله‌ی بینمون زیاد میشد و از این داستان‌ها. و اون موقع بود که برای اولین‌بار سرعت نسبی رو با گوشت و پوست و خونم درک کردم و شهود فیزیکی‌م شکل گرفت! از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که اصلن دلیل اینکه شروع کردم به خوندن فیزیک این بود که اگه یه موقع یه درخواستی از پدرم کردم و ایشون هم یه همچین شرطی گذاشتن، توانایی بردن شرط رو داشته باشم (-: ادامه‌ی داستان رو دقیق یادم نیست، ولی مطمئنن پدرم روی حرفشون موندن و چون اشتباه جواب داده بودم جایی نگه نداشتن! #نه_به_به_چالش_کشیدن_کودکان

 

 

پ.ن1: انگار روز دراماتیک بنده (مطلب قبلی) با بی‌خوابی امشب‌م داره ادامه پیدا می‌کنه...

پ.ن2: سری مطالب «خاطرات کوتاه» ادامه‌دار خواهد بود به امید خدا! و من الله التوفیق (-;

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۱۹
امید ظریفی