امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ده قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده

امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راست‌ش را بخواهید علی‌الظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی‌-دو ساعت سرفه‌کردن در تخت‌خواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفه‌هایم هم تا همین الآن هم‌راه‌م هستند. اما خب بهانه‌ی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرت‌م کرد به حدود 6 سال پیش. بهانه‌ی نوشتنِ این پست این بود که امروز این‌جا 2000روزه شد!

بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را می‌خوانید و جلو می‌روید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم... 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راه‌نمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و این‌جا را ساختم. اولِ کار اسم‌ش «مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آی‌آرش هم yazdpho. عنوان‌ش را از وبلاگ «مدرسه‌ی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفته‌بودم و آدرس‌ش را هم از سایت iranpho.ir. آن‌موقع کسی نبود که به آن بچه‌ی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمی‌دانی اصل هم‌ارزی چیست، مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آورده‌ای؟! بگذریم... باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر. بی‌صبرانه منتظر 4000روزگی این‌جا هستم. و چه اتفاق‌هایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول می‌دهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان «بیست قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آن‌موقع داخل‌ش هستم مقایسه کنم. مطمئن‌م آن‌موقع هم یکی از جمله‌های این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:

باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر.

همین...

___________________________

بعدن‌نوشت: یادم رفت بگویم که عنوان مصرعی‌ست از مهدی فرجی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۸
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ق.ظ

میدونِ انقلاب

بشنوید و بخوانید!

 

بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م مرورشان کردم. وقت زیادی نمی‌بردند. خوش‌حال بودم که احمد هم امشب می‌آید. تازه دیشب رسیده‌بود؛ از آلمان. یک سالی می‌شد که ندیده‌بودم‌ش... کمی بعد، داد و فریادهایِ رانندگانِ ایست‌گاه تاکسی سیدخندان به گوش‌م رسید. همیشه یکی‌-دو دقیقه مانده به ایست‌گاه سروصدایِ آنان را می‌شنیدم. کسانی که تا چند دقیقه‌ی دیگر مسافران‌شان را سوار می‌کردند و هر یک راه می‌افتادند به‌سمت نقطه‌های مختلفِ این شهرِ شلوغ. هر کدام، راننده‌ی قسمتی از زندگیِ آدم‌ها بودند و مانع از این می‌شدند که آهنگِ زندگیِ آن‌ها بخوابد. یکی عاشقی را به معشوقی می‌رساند، یکی مادری را به فرزندی، دیگری پدری را به خانه‌ای. بعدازظهرِ روزهای کاری‌م بدونِ استثنا عجین شده‌بود با این سروصداهای درهم‌وبرهم. من اما صدای مورد نظرم را خوب می‌شناختم. بعد از سه سال، بین همه‌ی آن سروصداها، دیگر فریادِ «انقلاب، انقلاب» به گوش‌م آشنا شده‌بود. از همان فاصله‌ی دور تشخیص‌ش می‌دادم. آن روز اما هرچه گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم بیش‌تر دقت می‌کردم، اما باز هم چیزی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد رسیدم به خطِ تاکسی‌های میدان انقلاب. تاکسی‌ای نبود. کسی هم آن دوروبر منتظر نبود. سر چرخاندم. پسربچه‌ای جلوتر از مادرش سوار تاکسی‌ای می‌شد. دو-سه تا از راننده‌ها دور کاپوتِ بالازده‌ی تاکسی دیگری جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند. گوشه‌ای از ایست‌گاه، دست‌فروشی با پیرمردی صحبت می‌کرد. گوشه‌ای دیگر، راننده‌ای تنها در تاکسی‌اش نشسته‌بود؛ گویی خسته و بی‌جان از کارکردن فقط می‌خواست روز سریع‌تر تمام شود. آن‌طرف دو دختربچه هر کدام با یکی از دست‌هایشان یک دست مادر را گرفته‌بودند و با دست دیگرشان نخِ بادکنکی را؛ یکی زرد بود و دیگری صورتی. چند متری آن‌طرف‌تر، مردی کت‌وشلواری گوشی موبایل‌ش را کنار گوش‌ش گرفته بود و قهقهه می‌زد؛ از آن خنده‌های قشنگِ از ته دل. چند دقیقه‌ای همین‌طور اطراف‌م را بی‌هدف نگاه کردم. خبری نشد. راه افتادم سمتِ میوه‌فروشیِ آن‌طرف خیابان تا دست‌ِکم مقداری از خریدهایم را انجام دهم. با خودم فکر کردم که تا بروم و بیایم سروکله‌ی تاکسی‌ای پیدا می‌شود. داخل میوه‌فروشی شدم. مقداری پرتقال و سیب و کیوی و کاهو برداشتم. در همان چند ثانیه‌ای که پسرِ جوانِ پشتِ دخل کارت را می‌کشید و رمزم را می‌پرسید، نگاهی کوتاه به تلویزیون روی دیوار انداختم. مجری‌ای با مهمانی گفت‌وگو می‌کرد. متوجه موضوع بحث‌شان نشدم. لحظه‌ای بعد، کارت را از دستِ جوانک گرفتم، فیشِ کارت‌خوان را داخل پلاستیک سیب‌ها انداختم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت خط انقلاب. وقتی رسیدم، هنوز هم هیچ ماشینی نبود. نمی‌دانم انقلاب مسافر نداشت، یا راننده...

 

عکس از علی صادقی

پی‌نوشت: این داستانِ کوتاهِ کوتاه را به بهانه‌ی انتشار قطعه‌ی «میدان انقلاب» از عماد ساعدی نوشتم. عماد را از تدکسِ آذریزدی که تابستان 96 برگزار شد می‌شناسم. هر دو سخنران بودیم. یادم هست که از سخنرانی‌اش بسیار لذت بردم. این قطعه‌ را می‌توانید با کیفیت بالاتر از SoundCloud و سایر پلتفرم‌های مشابه بشنوید. داستانِ ساختنِ این قطعه هم داستانِ جالبی‌ست. آن را هم می‌توانید از این‌جا بخوانید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۹
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۴۸ ق.ظ

شازده‌جان! با اجازه‌ی صاحب‌ش آن عکسی که ازت در ستونِ معرفیِ نفرات برتر مسابقات خیاطی محلات در روزنامه‌ی اطلاعاتِ دو روز پیش چاپ شده‌بود را بریدم و قاب کردم و زدم به دیوار اتاق‌م. درست است که اندازه‌اش کوچک بود، ولی مهم این است که عظمت‌ش برای من به اندازه‌ی کل دنیاست. گفتم این چند کلمه را بنویسم تا هم تبریکی برگِ‌سبزگونه باشد از جانب این درویش و هم این را بگویم که یک‌موقع خیال مکن عکس تو را به دیوارهای اتاق زده‌ام؛ این دیوارهای اتاق‌اند که همگی ایستاده‌اند برای نگه‌داشتنِ عکس تو! باور کن...
پی‌نوشت: این عکس هم تزئینی‌ست شازده. صرفن به‌دلیل شباهت اسم‌تان ازش استفاده کردم؛ وگرنه شازده‌ی ما کجا و شازده‌ی کوچولوی آن‌ها کجا!

 

+ این‌جا را هم ببینید.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۴۸
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ

والده‌ام با زبانِ بی‌زبانی روشن‌م کرد که از رقعه‌ی قبلی رنجیده‌خاطر شده‌‌ای. باور کن از دیشب که فهم‌م بیجک گرفته، می‌خواهم سر به بیابان بگذارم، اما مسیرش را نمی‌دانم. دمِ غروبی، به خانه که رسیدم، با سُراچه‌ی ذهنی آماس‌کرده، برای این‌که از دل‌ت بیرون بیاورم، این چکامه را سرودم:

 

دوست‌ت دارم شازده

چنان‌که

کیهان کلهر کمانچه را

آدولف هیتلر تپانچه را

بوراک ییلدیریم فنرباغچه را

فریدون مشیری کوچه را

پدرم کله‌پاچه را

و مادرم بازارچه را

 

آری...

دوست‌ت دارم شازده

چنان‌که تو آلوچه را!

قربان‌ت، بنده!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم

 

همه‌چیز از 23 بهمن‌ماه سالی که گذشت شروع شد. سه‌شنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم «یک عاشقانه‌ی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامش‌بخشِ آن‌جا و در بین کتاب‌ها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست‌-سی نفر بیش‌تر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشده‌بود. فقط خانواده‌ی نادرخان بودند و دوست‌داران‌ش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گفت که امروز قرار است فقط شما صحبت کنید، نه منتقدان و صاحب‌نظران. سپس کمی در مورد نحوه‌ی طراحی جلدهای کتاب‌های نادرخان صحبت کرد. آن‌جا بود که پی پردم چه‌قدر فکر پشتِ این طرح‌هاست و چه ساعت‌هایی که برای طراحی آن‌ها وقت گذاشته نشده. آن‌جا بود که پی بردم چرا جلد یک عاشقانه‌ی آرام آبی‌ست. این بین بود که حواس‌م رفت سمت پسری که چهره‌اش آشنا می‌زد و با برگزارکنندگانِ دورهمی هم خوش‌وبشی داشت. یادم آمد. یکی از بازی‌گران تئاتر «پزشک نازنین» بود که چند ماه پیش به کارگردانی اشکان خطیبی روی صحنه رفت. تئاتر را ندیده بودم، اما چهره‌اش از تیزرهای تبلیغاتیِ آن در ذهن‌م مانده بود. گذشت. اولِ‌کار هم‌سر نادرخان، خانم فرزانه منصوری، کمی در مورد زندگی و آثار نادرخان صحبت کردند و خاطره‌هایی را گفتند. بعد نوبت به حاضران رسید. چند نفری دست‌شان را بلند کردند و رفتند برای صحبت‌کردن. بعد حامد کنی دعوت کرد از نوه‌ی نادرخان... دیدم که همان پسر رفت پشت میکروفون. آن‌جا بود که متوجه شباهت عجیب این پسر به نادرخان شدم، به پدربزرگ‌ش. الحق مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده. آریا کمی صحبت کرد و گفت که تا حالا فقط دو تا از کتاب‌های پدربزرگ‌ش را خوانده: سنجاب‌ها و چهل نامه‌ی کوتاه به هم‌سرم! فکر کنم بعد از آریا یک نفر دیگر هم صحبت کرد و بعد من دست‌م را بلند کردم و رفتم پشت میکروفون. خودم را معرفی کردم و گفتم که 19 سال دارم. گفتم فقط حدود یک سال است که نادرخان را می‌شناسم. گفتم که همین یک سال و همین شش-هفت کتابی که تا حالا از نادرخان خوانده‌ام کافی بوده که تا پایان عمر مدیون او باشم. گفتم از ابن‌مشغله و ابوالمشاغل یاد گرفتم که بیست سال دیگر باید چه‌طور زندگی کنم. گفتم «بار دیگر شهری...» را یک‌نفس خواندم،  اما خواندنِ یک عاشقانه‌ی آرام دو ماه برای‌م طول کشید. گفتم برخلاف نوه‌ی نادرخان هنوز چهل نامه را کامل نخوانده‌ام و شاید کمی زود باشد! گفتم یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌هایم ندیدنِ نادرخان است. گفتم و گفتم و گفتم... آخرِ کار هم تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را خواندم و رفتم نشستم سر جای‌م. بعد از من هم چند نفری صحبت کردند. این بین آقایی آمد زد روی شانه‌ام و پرسید که آیا من بودم که پشت میکروفون صحبت کردم. جواب مثبت دادم. گفت می‌خواهند برای تلویزیون مصاحبه بگیرند. قبول کردم. با هم راه افتادیم سمتِ فضای خالیِ کناری. گفت برای برنامه‌ی کتاب‌باز شبکه‌ی نسیم است. بین خوش‌وبش‌های کوتاه‌مان در مورد این‌که برای من صحبت‌کردن جلوی دوربین سخت‌تر از صحبت‌کردن جلوی مردم است، جمله‌ای گفت با این مضمون که حالا مگر چه کسی کتاب‌باز را می‌بیند! به اعتراض «آقاااااا»یی پراندم و ادامه دادم اگر شما این حرف را بزنید که فاتحه‌مان خوانده‌است! خلاصه جلوی دوربینِ کتاب‌باز هم کمی درباره‌ی نادرخان و آثارش صحبت کردم. ازم خواستند که تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را هم بخوانم. می‌دانستم جمله‌ای که پشت میکروفون خواندم فاز سیاسی دارد و حتمن پخش‌ش نمی‌کنند. چند صفحه‌ای ورق زدم تا جمله‌ی دیگری پیدا کنم. چیز به‌تری در نظرم نیامد. ناچار همان را خواندم. بعد که قسمت هشتاد و سوم کتاب‌باز پخش شد، دیدم که کلن از خیر مصاحبه‌ی من گذشته‌اند و پخش‌ش نکرده‌اند! (-: خلاصه، برگشتم و نشستم روی صندلی‌ام. مراسم که تمام شد رفتم تا نسخه‌ی ویژه‌‌ی چاپ پنجاهم یک عاشقانه‌ی آرام را هم بگیرم و از خانم منصوری بخواهم که برای‌م امضایش کنند. کتاب را که جلو رویشان، روی میز، گذاشتم پرسیدند به اسمِ که بنویسم؟ گفتم امید! گفتند: فکر کردم برای کس دیگری می‌خواهید که به‌عنوان هدیه به‌ش بدهید. خندیدم و با شیطنت گفتم فعلن که خودمان‌یم و خدای خودمان! اگر شخص‌ش پیدا شد بعدن می‌آورم خدمت‌تان که دوباره امضا کنید! (-: خندیدند و چند کلمه‌ای برای‌م نوشتند. همین‌که در شروع آن یکی-دو جمله «پسرم» خطاب‌م کردند، تمام خستگی روز را از تن‌م بیرون کرد. بعد از آن، رفتم و کمی با آریا خوش‌وبش کردم و گفتم که از همان نمایش می‌شناسم‌ش. کمی گپ زدیم و آخرِ کار هم در راهی که انتخاب کرده‌بود برای‌ش آرزوی موفقیت کردم. از هم‌دیگر هم قول گرفتیم که او حتمن بقیه‌ی کتاب‌های پدربزرگ‌ش را بخواند و من هم چهل نامه را تمام کنم! در شلوغیِ بینِ گرفتنِ عکسِ پایانی بود که فهمیدم آن خانمی که بعد از صحبت‌م و قبل از نشستن روی صندلی ازم تشکر کرد دختر نادرخان بوده. جالب‌تر این‌که اسم‌شان هم هلیا بود. همان اسمی که نادرخان از آن در بار دیگر شهری استفاده کرده. (اگر داستانِ به‌وجودآمدنِ اسم هلیا را نمی‌دانید، کمی صبر کنید. چند هفته‌ی دیگر همین‌جا می‌توانید بخوانید. اگر سرچ کنید هم چیزهای جالبی دست‌گیرتان می‌شود.) به‌سمت مترو که حرکت می‌کردم در فکر این بودم که عجب خانواده‌ی خوش‌برخورد و درست‌وحسابی‌ای بود خانواده‌ی نادر ابراهیمی. و البته که اگر چیزی غیر از این بود باید تعجب می‌کردم...

 

 

فردای آن روز جلسه‌ی هماهنگیِ شماره‌ی اسفندماهِ بامداد بود. قرار بر این شد که این شماره را به بهانه‌ی سال‌روز تولد پروین اعتصامی، اختصاص بدهیم به نقش زنان در ادبیات ایران. همان‌جا این ایده به ذهن‌م آمد که به این بهانه مصاحبه‌ای با خانم منصوری انجام دهم. کارها را با آریا هماهنگ کردم. به‌دلیل مشغله‌های آن زمان‌شان (که تا همین حالا هم ادامه دارد) امکان مصاحبه‌ی حضوری نبود. قرار شد تلفنی تماس بگیرم تا مصاحبه را انجام دهیم. سوال‌ها را با هم‌فکری با ف .ن طرح کردیم و در نهایت شنبه‌شبی در اواسط اسفندماه بود که از دانش‌گاه برگشتم خواب‌گاه و بعد از کمی استراحت، سیم‌کارت‌م را 20هزارتومان شارژ کردم (!) لیوان چای‌م را برداشتم و رفتم گوشه‌ای دنج و بی‌سروصدا از حیات خواب‌گاه و تماس گرفتم. عجب لحظاتی بود. اول کار گفتم که ان‌شاءالله بیش‌تر از ربع‌ساعت تا بیست‌دقیقه مزاحم نمی‌شوم. نگران این بودم که نکند از سوالی خوش‌شان نیاید یا دوست نداشته باشند به آن پاسخ بدهند. اما شکرِ خدا نتیجه بسیار خوب بود. خیلی راحت و با رویی خوش و با طمأنینه به سوال‌هایم پاسخ دادند. نشان به آن نشان که به‌جای بیست‌دقیقه، چهل‌دقیقه صحبت کردیم و راحتیِ صحبت‌هایمان به‌جایی رسید که اواخر صحبت‌مان خانم منصوری گفتند این‌جای حرف‌هایم را نمی‌خواهد ضبط کنی؛ برای خودت می‌گویم که بدانی...

خلاصه که مصاحبه‌ام با خانم منصوری هم به خوبی و خوشی انجام شد، ولی به شماره‌ی اسفندماهِ بامداد نرسید. شماره‌ی بعد اواخر فروردین‌ماه می‌آید. وقتی چاپ شد، مصاحبه را این‌جا هم قرار می‌دهم. از دست‌ش ندهید!

 

اما بهانه‌ی نوشتنِ این متن امروز بود. 14 فروردین‌ماه. سال‌روز تولد نادرخانِ ابراهیمی. به همین بهانه لطفن 14 جمله از دو کتابِ «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» را مهمانِ من باشید! ها از کتاب نخست است و ها از کتاب دوم.

 

♦ هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن‌کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آن‌ها با ما گرد یک میز می‌نشینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند.

 

 در آن طلا که مَحَک طلب کند شک است. شک چیزی به‌جای نمی‌گذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه‌ی یک آزمایش به حقارت آلوده‌اش نسازد. عشق، جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت، باز آن‌ها را زیر هم نوشت و باز آن‌ها را جمع کرد.

 

 - کجا هستی؟

- توی باغ، خانم! دنبال پروانه می‌گردم.

- برو بیرون سراغ پروانه‌هایت! تو هیچ‌وقت چیزی نخواهی شد.

آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخند مرا برمی‌انگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آن‌هاست؛ آن‌ها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند.

 

 تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می‌ترسی؟

هلیا! برای دوست‌داشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوست‌داشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو، خراب‌کردنِ هر چیزِ کهنه را

و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ بودن را.

 

♦ - نه، هلیا! تحمّلِ تنهایی از گدایی دوست‌داشتن آسان‌تر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان‌تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می‌کند؟ مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟

نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

 

بیدار شو هلیا.

بیدار شو و سلام ساده‌ی ماهیگیران را بی‌جواب مگذار.

من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.

باید که اینجا روبه‌روی من بنشینی و گوش کنی.

                                                  دیگر تکرار نخواهد شد.

 

♦ هلیا هیچ‌چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به‌راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته‌است. چه کسی می‌تواند بگوید «تمام شده» و دروغ نگفته باشد؟

 

♦ هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی‌دارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست‌ رفتنی‌ست از دست برود.

 

هلیا، یک سنگ بر پیشانیِ سنگیِ کوه خورد. کوه خندید و سنگ شکست. یک روز کوه می‌شکند. خواهی دید.

 

زلزله، جنایت، و – چنگ عدالت.

چرا «چنگ»؟

مگر عدالت یوزپلنگ است که به حریف درمانده‌ی زمین‌خورده‌اش چنگ و دندان نشان می‌دهد؟ چرا عدالت، مثل مخمل، نرم نیست؟ مثل نگاه عابر بی‌کینه، مثل سلامِ عاشق. و همیشه موجودی خشن و تندخو به‌نظر می‌آید، یا یک غول، یا یک گربه – نه با پوست گربه‌یی! عدالت مثل رفاقت نیست. عدالت همیشه بر سِتَم تکیه می‌کند، و در کنار ستم، زندگی. تنها زمانی که جنایتی اتّفاق می‌افتد یا خلافی پیش می‌آید، عدالت فرصت خودنمایی را به چنگ می‌آورد. عدالت، مثل پاسبان است – پاسبان گشت. تنها خلافکاران وجود پاسبان را اثبات می کنند؛ و تازه، خلاف از کدام دیدگاه؟ دنیای خوب دنیایی‌ست که در آن عدالت و نگهبان وجود نداشته باشد.

 

اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی یک جامعه –و یا یک طبقه و گروه– آدم‌های وابسته به آن جامعه و گروه را به جنایت وادار کند، حکم اعدام، ظالمانه، غیرمنطقی و غیرانسانی‌ست. اعدام پی اعدام. چه نتیجه‌یی به‌دست می‌آید؟ تا شرایط و عوامل وجود دارد، امکان وقوع هم هست.

 

خان داداش فکر نکن که چون این شوهر را تو برایم پیدا کرده‌یی، مسئول بد و خوبش هم هستی. من چشم داشتم، عقل داشتم. من قبول کردم. مردها بیشترشان همین‌طورند. آزادی، آنها را فاسد کرده. آزادی آن‌ها را پرمدعا و خودخواه و بی‌رحم کرده –آزادی غیرمذهبی. آن‌ها اصلاً نمی‌توانند بفهمند و حس کنند که زن هم انسان است، که زن هم، مثل مرد، امیدها و آرزوها و رؤیاهایی دارد.

 

کافی نیست آقا، کافی نیست. تأسف، بدترین نسخه‌ای‌ست که یک طبیب می‌تواند بدهد. تأسف، مُزوّرانه‌ترین شکل فرار است. اظهار تأسف، حربه‌ای‌ست برای شکست‌خوردگانی که می‌خواهند به مجازات نرسند. اظهار تأسف، در حقیقت، یک دهان‌بند است بر دهان کسی که قصد اعتراض دارد.

 

چه بسا معیارها را، که فرو باید ریخت.

چه بسا مثل‌ها را، که فراموش باید کرد.

چه بسا سخنان بزرگان را، که دور باید ریخت.

چه بسا منطق‌ها را، که جواب باید گفت.

و چه بسیار بهانه‌ها و قوانین را، که دگرگون باید کرد...

 

پی‌نوشت: عنوان نام مستندی‌ست در مورد زندگی و زمانه‌ی نادر ابراهیمی که پیش‌نهاد می‌کنم از دست‌ش ندهید. این‌جا است!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ق.ظ

دیروز بود یا پریروز یا پس‌پریروز، یاد ندارم. خیابانِ بالایی را گز می‌کردم که پشت قفسه‌ی شیشه‌ای دکانِ پاپیروس‌فروشیِ آق‌یوسفِ کباب‌فروش رویه‌ی صحیفه‌ای نظرم را جلب کرد. یحتمل می‌دانی که لقب‌ش از برای این است که آقامان سال‌های نوجوانیِ پدرت کباب‌فروش بوده. لختی بعد درِ دکان‌ش را تخته می‌کند و از آن پس دفتر و مصحف و کتاب می‌دهد دست مردم. داخل شدم و صحیفه را خواستم. برای‌م آورد. نشان‌ش «اکنون» بود و نامِ کاتب‌ش نظریِ فاضل.

نفهمیدم یکی-دو صفحه از اول ورق زدم یا از آخر، که این چند کلمه ذهن‌م را قلقلک داد:

چراغ حُسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی
ولی این دل‌ربایی نیست، این تشییع زیبایی‌ست

نمی‌دانم چرا یاد تو افتادم شازده‌جان! جانِ ما آن چراغ‌های حُسن را خاموش کن و کم‌تر این محله را بالا و پایین برو. آخر مگر طعام است که هر روز سه وعده کلِ کوچه‌های محله را گز می‌کنی؟! باری، اگر در خانه دل‌ت می‌گیرد خبر کن که فکری کنم. بلیتِ باغ‌وحش بگیرم خوش‌ت می‌آید؟

مخلصِ همیشگی‌ات...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۴۸
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۳۸ ب.ظ

هیچ‌وقت ارتباط خوبی با القابِ پیش از اسم و جمله‌هایی که مردم به‌عنوان بدل بعد از اسم‌ها می‌آورند برقرار نکردم. عبارت‌هایی مثل «دکتر فلان فلانی» یا «مهندس بهمان بهمانی» یا «دانش‌جوی فلان رشته‌ی بهمان دانش‌گاه» یا ... . به‌نظرم انسان وقتی متوسل به این عبارت‌ها می‌شود و از شنیدن‌شان ذوق می‌کند که خودش از تهی سرشار شده باشد؛ این‌جاست که دنبال چیزی می‌گردد تا به آن چنگ بزند و ظرف خالی روح‌ش را پر کند؛ و چه چیزی به‌تر از این القابِ دهن‌پرکن. القابی که قبل از این‌که چشم دیگران را کور کند، دل خود آدم را خاموش می‌کنند.
آری؛ برای انسان همان دو-سه کلمه‌ی نام‌ش کافی‌ست. نه بیش‌تر و نه کم‌تر. بقیه‌اش دیر یا زود می‌گذرد. آسان یا سخت تمام می‌شود. و آن‌چه که می‌ماند همان دو-سه کلمه است... نه؛ اصلن انسان اگر انسان باشد به همان دو-سه‌ کلمه‌ی نام‌ش هم نیاز ندارد. آزادِ آزاد، رهاتر از باد، بی‌حدوحصرتر از دریا...
آری شازده‌جان! گفتم چند مدتی حرف‌های جدی بزنم که یک‌موقع نگویی بلد نیست!

والسلام علی من اتبع الهدی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۸
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۵۹ ق.ظ

ناداستان؛ برشی از واقعیت

 

چند سالی است که بسامدِ شنیدنِ کلمه‌ی «ناداستان» یا «nonfiction» در بین اهالی ادب افزایش چشم‌­گیری داشته‌است. مجله‌های مختلفی در داخل و خارج از کشور به آن می‌پردازند و بسیاری از نویسندگان هم به نوشتنِ این سبکِ ادبی روی آورده‌اند. اما ناداستان، دقیقن چیست؟ برای یافتن معنیِ آن کارِ سختی در پیشِ‌رو نداریم. «nonfiction» برای انسانِ آن‌ور آبی تعریف مشخصی دارد؛ ترجمه‌ی خوبِ «ناداستان» هم ناخودآگاه ذهن انسانِ این‌ور آبی را به‌سمت درستی می‌برد. به‌صورت کلی، ناداستان یک شیوه‌ی نوشتن خلاق درباره‌ی واقعیت است که از همه‌ی عناصر داستان‌نویسی استفاده می‌کند، اما در خود هیچ رگه‌ای از خیال ندارد. به‌عبارتی مهم‌ترین عنصری که باعث تفاوت بین داستان و ناداستان می‌شود، خیال است. با این تعریف، نزدیکِ ذهن است که ناداستان محدوده‌ی وسیعی از متن‌ها را شامل ‌شود. حقیقت این است که گزارش‌نویسی، جستارنویسی (essay)، خاطره‌نویسی، روزانه‌نویسی، سفرنامه‌نویسی، خودزندگی‌نامه‌نویسی یا مموآر (memoir) همگی در دسته‌ی ناداستان قرار می‌گیرند. البته هرکدام از این موارد، تعریفِ مشخص و دقیق خود را دارند. یکی از رسالت‌های ما در ایوان این است که زین پس، در هر شماره، به تعریفِ دقیق یکی زیرشاخه‌های ناداستان بپردازیم و با معرفیِ کتاب‌ها و نوشته‌های سرآمد آن زیرشاخه، خوراک ادبی مفیدی برای مخاطبان و علاقه‌مندان به ناداستان فراهم سازیم.

 

سبکی جدید یا قدیمی؟

با تعریفی که در بالا از ناداستان ارائه شد، قابل درک است که ناداستان‌نویسی سابقه‌ی طولانی‌ای در ادبیات ایران و جهان داشته باشد؛ که همین‌طور هم هست. به‌عنوان مثال، اخوانیات و شکاریه‌ها نمونه‌ای از ناداستان‌های قدیمی فارسی هستند که البته کم‌تر به ما رسیده‌اند. هم‌چنین نویسندگان بقیه‌ی کشور‌ها هم در دهه‌های گذشته ناداستان‌های زیادی خلق کرده‌اند، اما چون این سبک ادبی به تازگی در کشور ما اهمیت پیدا کرده، صرفن چند سالی است که این نوشته‌ها در حال ترجمه‌­شدن به زبان فارسی هستند. شاید یکی از دلایلی که باعث شده در چند سال گذشته اهمیت ناداستان، هم برای ما و هم برای مردمان بقیه‌ی کشورها، چندین برابر شود، نوبلی است که خانم سوتلانا الکسیویچ، نویسنده و روزنامه‌نگار بلاروسی، در سال ۲۰۱۵ برای ناداستان‌هایش گرفت. در بین نویسندگان ایرانی نیز شاید بتوان از جلال به‌عنوان یکی از بزرگ­ترین ناداستان‌نویس­‌های معاصر نام برد؛ همو که شاه‌کارهایی همانند «یک چاه و دو چاله»، «خسی در میقات» و «سنگی بر گوری» که به‌ترتیب کتاب‌هایی در زمینه‌­ی گزارش­‌نویسی، سفرنامه‌­نویسی و خودزندگی‌نامه‌نویسی هستند را خلق کرده‌است.

 

چه کسی واژه‌ی «ناداستان» را ابداع کرد؟

هیچ‌کس به‌طور دقیق نمی‌داند! لی گاتکیند، سردبیر مجله‌ی ناداستان خلاق (creative nonfiction) در مقدمه‌ی یکی از کتاب‌هایش می‌گوید:

من از اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ از این عبارت استفاده کرده‌ام؛ گرچه اگر بخواهم زمانی را نام ببرم که استفاده از این واژه رسمی شد، باید از سال ۱۹۸۳ نام ببرم، در جلسه‌ای به فراخوانی موسسه‌ی استعدادهای ملی، برای بررسی این سوال که بورسیه‌ی متعلق به این ژانر را چه باید نامید! اولین بورسیه‌های این مرکز فقط به شاعرها و داستان‌نویس‌ها تعلق می‌گرفت؛ گرچه این مرکز مدت‌ها بود هنرِ ناداستان را به رسمیت می‌شناخت و در تلاش بود که راهی برای تعریف این شاخه پیدا کند، تا نویسندگان به‌تر بدانند چه کارهایی ارسال کنند که مد نظر قرار گیرد. «جستار» واژه‌ای بود که در ابتدا برای تعریف این‌گونه نوشته‌ها استفاده شد؛ اما جان مطلب را بیان نمی‌کرد. اساسن دانش‌گاهیان، در تمام رشته‌ها، جستار می‌نویسند. اما درواقع این‌ها نقدهایی آکادمیک بودند، نه متن‌هایی برای عموم. ستون‌نویس‌های روزنامه‌ها هم به نوعی جستار می‌نوشتند، اما این‌ها هم اغلب نوشته‌هایی بر مبنای نظرات شخصی بودند و فاقد روایت و عمقی که برای جستاری هنرمندانه لازم بود. واژه‌ی «ژورنالیسم» هم مناسب این سبک نبود، حتا با وجود این‌که به‌ترین ناداستان‌ها هم به‌نوعی نیاز به زبانی گزارش‌گونه دارند. برای مدتی، موسسه‌ی استعدادهای ملی از عبارت «حروف زیبا» استفاده کرد؛ نوعی نوشته که سبک را به محتوا ترجیح می‌دهد. پیچیدگی این واژه جذابیت‌ش را کم می‌کرد. هیچ‌کدام از این عنوان‌ها ذات این ادبیاتِ جذاب و داستان‌محور و برآمده از شخصیت را نشان نمی‌داد. نهایتن فردی نابه‌فرمان، در جلسه‌ی آن روز، اشاره کرد که در گروه زبان انگلیسی دانش‌گاه او، رای اکثریت به اصطلاح «ناداستان خلاق» است. آن فرد نابه‌فرمان من بودم! از آن زمان به بعد، نامِ پذیرفته‌شده و رایج برای این سبک نوشتاری «ناداستان خلاق» شد.

وی هم‌چنین در جایی دیگر از همین متن در توضیح عبارت «ناداستان خلاق» می‌گوید:

واژه‌ی «خلاق» در ناداستان مربوط به این است که نویسنده چه‌طور نطفه‌ی ایده‌ها را در ذهن می‌بندد، موقعیت‌ها را خلاصه، شخصیت‌ها را تعریف و مکان‌ها را توصیف می‌کند. «خلاقیت» به معنی خلق چیزهایی که اتفاق نیفتاده و توصیف و گزارشِ چیزی که آن‌جا نبوده نیست. این واژه مجوزی برای دروغ گفتن نویسنده نیست. کلمه‌ی «ناداستان» به این معناست که مطلب واقعیت دارد.

 

ناداستانِ خوب بخوانیم...

همان­‌طور که آورده شد، چند سالی است که ترجمه­‌ی ناداستان‌های خوب خارجی در کشور ما رونق گرفته است. نشر اطراف، مجموعه‌­ای دارد به نام «جستار روایی» که در آن کوشیده تا مخاطب را با سبک نوشتاری و صدای منحصربه­‌فرد جستارنویس­‌های برجسته­‌ی دنیا آشنا کند. تا کنون در این مجموعه، پنج عنوان کتاب با نام‌های «فقط روزهایی که می­نویسم»، «این هم مثالی دیگر»، «اگر به خودم برگردم»، «البته که عصبانی هستم» و «درد که کسی را نمی­‌کشد» به چاپ رسیده است. هم­چنین از ناداستان‌­نویس‌­های خوب ایرانی می‌توان به محمد قائد اشاره کرد که به­‌خوبی در آثارش حرکت را از امری شخصی شروع می­کند و سپس آن را به امور ذهنی و کلی می‌­رساند؛ چیزی که یکی از لازمه­‌های اصلی جستار است.

به­‌عنوان نکته­‌ی پایانی می­‌توان گفت که مخاطب ایرانی تقریبن به واسطه­‌ی مجله­‌ی «داستان» هم‌شهری با ناداستان آشنا شد. نخستین‌­بار در قسمت «روایت‌­های مستند» این مجله بود که به­‌صورت منظم به ناداستان پرداخته شد و ما را با ناداستان­‌نویس­‌های خوب جهان آشنا کرد. بعد از تغییرات مدیریتی­‌ای که اواسط امسال در مجموعه‌­ی مجلات هم‌شهری اتفاق افتاد و به طبع آن جای‌­گزینی کامل تیم مجله‌­ها با افراد جدید، گروه قبلی مجله‌­ی «داستان»، چندی بعد با فصل­‌نامه‌­ی «سان» به مطبوعات بازگشت. فصل­‌نامه‌­ای با همان هدف قبلی که آماده­‌کردن داستان‌­های کوتاه و متن‌­های ادبی باکیفیتِ سراسر دنیا برای خواننده­‌ی فارسی‌­زبان بود. توجه به ناداستان در سان نیز ادامه دارد و دو بخش ثابتِ «زندگی­‌نگاره» و «تک‌­نگاره»ی آن محلی است برای یافتن ناداستان‌­های خوب از نویسندگان ایرانی و خارجی.

در آخر، خبر خوب برای علاقه‌­مندان به ناداستان، فصل‌­نامه‌­ی «ناداستان» است! مجله‌­ای که باز هم حاصل کار تیم مجله‌­ی سان است و این‌­بار قرار است به‌صورت حرفه‌­ای‌­تر به مقوله‌­ی ناداستان بپردازد. اولین شماره­‌ی این مجله حوالی همین روزها و در پانزدهم اسفندماه، همراه با شماره‌­ی دوم مجله‌­ی سان، روانه­‌ی کتاب­‌فروشی‌­ها و کیوسک‌­های مطبوعاتی شد.

منبع‌ها:

نوشته­‌ی «تاریخ‌چه‌­ی نام‌­گذاری ناداستان خلاق به روایت لی گاتکیند» از وب‌گاه «ناداستان: به­‌تر از داستان»

نوشته‌­ی «پیش‌نهاد دو مجموعه جستار بسیار ارزش‌مند» از وب‌گاه «خواب‌گرد»

مصاحبه­‌ی محمد طلوعی با برنامه‌­ی تلویزیونی «کتاب‌­باز»

عکس: لوگوی مجله‌ی ناداستان

 

پی‌نوشت1: این مطلب در شماره‌ی نخست ایوان (زمستان 97) چاپ شده. (ایوان فصل‌نامه‌ای‌ست برای متن و داستان، زیر نظر کانون شعر و ادب دانش‌گاه شریف!)

پی‌نوشت2: ممنون‌م از کمک‌ها و راه‌نمایی‌هایِ پنجره می‌چکد در نوشتن این متن.

پی‌نوشت3: شما چی؟ جایی رو می‌شناسید که ناداستانِ خوب چاپ کنه یا کسی که ناداستانِ خوب بنویسه؟ این چند وقت که ناداستان‌های فارسی و انگلیسی بیش‌تری خوندم فکر می‌کنم که به شرط رعایت یک‌سری موارد، ناداستان می‌تونه به مراتب از داستان جذاب‌تر باشه. واقعیت شاید سخت یا حتا تلخ باشه، اما خوندن‌ش لذت‌بخش و دوست‌داشتنی‌ه! (-:

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۵۹
امید ظریفی
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۰۱ ق.ظ

تلاشی نافرجام برای دیدنِ آینده

گفتند از آینده بنویس. نوشتن از آینده سخت است. مخصوصن وقتی ازت می‌خواهند اتفاقات یک روزت را بنویسی و دست‌ت را هم باز می‌گذارند که این یک روز می‌تواند فردا باشد یا صد سال دیگر. به فرض مثال، اگر می‌گفتند از 10 سال یا 20 سال آینده‌ات بنویس، کار خیلی راحت‌تر بود. چرتکه‌ای برمی‌داشتی و جمع و تفریقی می‌کردی و دست‌ِکم به یک تصویر محو از خودِ آن زمان‌‌ت می‌رسیدی. بگذریم. شروع کردم به فکرکردن. خواستم از فردا بنویسم. خواستم از روزی در تابستان امسال بنویسم که بالاخره می‌روم و دست‌فروشی را تجربه می‌کنم. خواستم از روزی بنویسم که «جنگ و صلحِ» تولستوی را تمام می‌کنم. خواستم از روزی در بهمن‌ماه امسال بنویسم که پروژه‌ی کارشناسی‌ای که تازه شروع کرده‌ایم تمام می‌شود. خواستم از روز 1/1/1 بنویسم، یعنی اول فروردین‌ماه سال 1401، یعنی روزی که شروعی‌ست برای سالی متفاوت و شلوغ. خواستم از روزی در سال 1404 بنویسم که ... . خواستم از روزِ واج‌آرایی‌دارِ 1444/4/4 بنویسم، یعنی دوازده روز قبل از تولد 66 سالگی‌ام...

برای هرکدام داستانِ کوچکی سرِ هم کردم و چند کلمه‌ای هم نوشتم، ولی هربار پاک‌شان کردم. چرا؟ چون تکراری بودند. در اصل، وقتی مکتوب می‌شدند تکراری می‌شدند؛ وگرنه مطمئنن ورزش صبح‌گاهیِ اول فروردین سال 1401 با ورزش صبح‌گاهیِ چهارم تیر 1444 زمین تا آسمان فرق دارند. باری، تنها راه فرار از روزمرگی هم همین است. این‌که شاید ظاهر کارهای روزانه‌مان برای کسی که از بیرون نگاه‌مان می‌کند تکراری باشد، اما مهم این است که ما درون خود را سرزنده نگه داریم. همانند خانه‌ای که بیرون‌ش در طول سال‌ها بدون تغییر می‌ماند، اما درون‌ش هرلحظه میزبانِ اتفاقات و افراد جدید است. همین...

 

 

پی‌نوشت1: ممنون از دعوتِ وبلاگ تویی پایانِ ویرانی و عذرخواهیِ بسیار از دنبال‌کنندگان چالش تصور من از آینده، اگر فرمت کلی و درست آن را حفظ نکردم.

پی‌نوشت2: حالا که ساختارهای اولیه را شکستیم، ساختارهای آخریه (!) را هم بشکنیم. کسی را دعوت نمی‌کنم برای نوشتن در این چالش. هر که بخواهد خودش می‌نویسد دیگر!

قالب‌نوشت1: فکر کنم از زمستان 93 با هم بودیم. چیزی بیش از چهار سال. در این مدت خیلی‌ها می‌گفتند عوض‌ش کن، اما آن پرچمِ ایران و حرم امام رئوف و برج میلاد و برج آزادی و آرام‌گاه حافظ برای‌م زیبا بود. برای‌م عزیز بود. هنوز هم برای‌م زیبا هستند. هنوز هم برای‌م عزیز هستند. حتا خیلی بیش‌تر از زمستان 93. اما هرازچندگاهی تغییر هم خوب است. مخصوصن اگر بهانه‌اش سالِ نو باشد. باید یاد بگیریم تغییرکردن را. باید یاد بگیریم نو شدن را. اما باید حواس‌مان به خطوط قرمز خودمان هم باشد که یک‌موقع ردشان نکنیم. خط قرمزِ من در این مورد سه‌ستونه‌بودن بود! (-:  

قالب‌نوشت2: نام قبلی «ایران» بود و نام این یکی «ترسیم» است. ترکیب زیبایی هستند در کنار هم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۰۱
امید ظریفی
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ب.ظ

از سنت به بدعت: دگرگونی شعر معاصر فارسی

 

بررسی جامع شعر فارسیِ پس از مشروطه و تحقیق درباره‌­ی تحولات ادبی ناشی از این جنبشِ آزادی‌خواهانه‌ی عظیم کاری بس دشوار و گسترده است که در مجالی چنین اندک، غیرممکن می­‌نماید. ما در این شماره و شماره‌­ی آینده‌­ی بامداد، تنها به چشم‌­اندازی از مهم‌­ترین پدیده‌­های این تحول خواهیم پرداخت.

شاید مفید باشد که در وهله‌­ی نخست، کمی درباره‌­ی اوضاع ادبی و اجتماعی قبل از مشروطه بدانیم. اگر به نقد و بررسی تاریخ ادبیات فارسی در دوره‌­های مختلف بپردازیم، آن دوره یکی از دوره‌­های ناخوشی ادبیات ماست و بی‌­شک در آن روزگار، ادب فارسی دوره‌­ی انحطاط خود را می‌­گذراند. جدای از این‌­که کار تقلید از قدما به طرز قبیحی بر تمام آثار آن دوره سایه افکنده، بل مهم‌­ترین مشخصه‌­ی ادبیات هر روزگار، که همانا انعکاس خواسته­‌های مردم و تمایلات اجتماعی آن­‌هاست، به هیچ نحوی در شعر این دوره وجود ندارد. شاعران این دوره، مانند قاآنی، سروش و صبا همگی مقلدانی از شیوه­‌های کهن هستند که هیچ رنگ و بوی تازه‌­ای در شعرشان دیده نمی‌­شود. شاید بتوان یکی از دلایل رکود شعر در این دوره را نبودنِ انتقاد ادبی دانست. مهمی که اصولن به معنی درست کلمه، هیچ­‌وقت در ادب فارسی وجود نداشته.

اما نخستین شاعری که به وضع زندگی مردم و اختناق محیط توجه کرد و در شعر خود به انتقاد از اوضاع جامعه پرداخت، فتح­‌الله‌­خان شیبانی (1204-1269 خورشیدی) بود. در شعر این شاعر بزرگ، قطعاتی نیکو و جان‌­دار به چشم می­‌خورد که نمایش‌­گر اوضاع زندگی و شرایط اجتماعی اطراف اوست:

یار پریشان و زلفِ یار پریشان          شهر پریشان و شهریار پریشان

یا

این راعیان شاه چرا بر رعیت‌ش          چون گرگ بر گله همه خشم آورند و کین؟

از این مورد که بگذریم، برای بررسی تحول ادب فارسی در دوران معاصر خواسته یا ناخواسته باید به پیدایش مطبوعات نیز بپردازیم. بی‌­گمان نقشی که مطبوعات در تحول سلیقه­‌ی مردم و دگرگون­‌کردن طرز اندیشیدن ایشان داشتند غیرقابل انکار است. با انتشار مطبوعات بود که نخستین گام­‌های آزادیِ فکری در جنبه­‌های سیاسی و ادبی برداشته شد. این مطبوعات بودند که با انتشار نثرهای طنزآمیز و در عین حال ساده، مردم را به آزادی و آزادمنشی رهنمون کردند. در شعر نیز به‌­جای آن­‌که مردم چاپلوسی­‌های قاآنی را بخوانند، آثاری سرشار از روحِ انتقاد و آزادی‌­خواهی از سید اشرف حسینی و ادیب­‌الممالک و ده‌خدا و بهار را خواندند؛ که همین موضوع نشان می‌­دهد مردمِ آن زمان خواهان شعری دیگر بوده­‌اند.

سپس در این مطبوعات، اندک‌­اندک ترجمه­‌هایی از آثار اروپایی نیز انتشار یافت. اتفاقی که راه تازه­‌ای را در برابر چشمان شاعران و نویسندگان ایرانی باز کرد. هرچند در ابتدا ترجمه‌­ی آثار اروپایی بسیار اندک و ناقص بود، با این همه دریچه‌­ی روشنی که این ترجمه‌­ها به­‌روی شاعران گشودند و افق‌­های تازه­‌ای که در برابر چشم آن­‌ها قرار دادند را نمی‌­توان انکار کرد. به‌­راستی که در آن زمان، ملت ما در برابر نسیمی که از سن، دانوب، تایمز و تیبر به‌­سوی مشرق می­‌وزید ایستاده بود و از وزش این نسیم به شوق می‌­آمد. نویسندگان ایرانی وقتی در برابر این نسیم قرار گرفتند، ناگزیر راه دیرینه‌­ی خویش را به یک‌­سوی نهاده و به ساده­‌نویسی و واقع­‌گرایی متمایل شدند؛ و همین مسیر بود که به به‌وجودآمدن آثاری همانند سیاحت­‌نامه­‌ی ابراهیم بیگ و مقالات چرند و پرند ده‌خدا انجامید.

اما کار شاعران چنین نبود. از آغاز، اختلاف نظر در بین شاعران و شیوه­‌ی ایشان دیده می­شد. بنابراین هر دسته‌­ای از شاعران راهی را برگزیدند، که آن‌­ها را می­‌توان به چند گروه تقسیم کرد. از گروهی که حاضر به کنارگذاشتن قالب‌­های کهن نشدند و در همان قالب‌­های قدیمی اندیشه­‌های جدید خود را مطرح کردند تا دسته‌­ای که کوشیدند در قالب و شیوه‌­ی دیگری شبیه به نمایش‌­نامه، حرف‌­ها و اندیشه‌­های خود را منعکس کنند. در بامدادِ بهمن‌­ماه بیش‌­تر در مورد این موضوع گپ خواهیم زد!

 

 

در شماره­‌ی پیشین بامداد، وضع ادبِ فارسیِ پیش از مشروطه را شرح دادیم و نگاهی کوتاه به چندی از عوامل تاثیرگذار بر دگرگونی آن انداختیم. هم‌­چنین قرار بر این شد تا در این شماره به­‌صورت مبسوط­‌تر به چه­‌گونگی تحول شعر معاصر فارسی بپردازیم. در آن‌جا آوردیم که اختلاف نظر در بین شاعران و شیوه‌­ی ایشان باعث شد تا هر دسته‌­ای از آن‌­ها راهی متفاوت را برگزینند. در این نوشته سعی بر این است تا مسیرهای متفاوتی که توسط شاعران آن دوره انتخاب شد را دسته­‌بندی نماییم.

یک. آن­‌هایی که در قالب قصیده‌­های کهن و با پی‌­روی از همان سنت‌­های دیرینه، اندیشه‌­های اجتماعی و تازه‌­ی خود را در شعر آوردند. از پی‌­روان این روش می‌توان به میرزا آقاخان کرمانی اشاره کرد. او در کتاب خود به­‌نام «سالاریه» که به تقلید از شاه‌نامه سروده، کم­‌وبیش انتقادهایی از اوضاع اجتماعی روزگار خود دارد؛ هرچند شعرش کمی سست و ناتن‌درست می­‌نماید. شاعر دیگری که با فاصله‌­ی کمی در همین دوره می‌­زیسته و در شعرهایش خواست‌­های اجتماعی و سیاسی وجود دارد و از پی‌روان سنت‌­های کهن است، ادیب نیشابوری است؛ که متاسفانه بیش‌­تر شعرهای او از میان رفته و فقط دیوان کوچکی از وی به‌­چاپ رسیده‌است. اما نمونه‌­ی کامل این دسته از شاعران، ادیب‌­الممالک فراهانی است. او به­‌خوبی تلاش کرد تا افکار انتقادی و سیاسی خود را در قالب قصیده و به همان شیوه­‌ی پیشینیان بازگو کند. وی هم­‌چنین می‌کوشید تا از کلمات فرنگی که به‌­تازگی داخل زبان فارسی شده‌بودند، استفاده کند و گویا این کار را نوعی تجدّد و تازه‌­جویی در ادب می­‌شمرده‌است. از شعرهای انتقادی ادیب‌­الممالک می‌­توان به قصیده‌­ای که به مناسبت بمباران مجلس شورای ملی و کشته­‌شدن سید جمال‌­الدین واعظ اصفهانی و دیگر آزادی‌­خواهان سروده است، اشاره کرد:

امروز که حق را پی مشروطه قیام است          بر شاه محمدعلی از عرش پیام است

این طبل­‌زدن زیر گلیم‌ت ندهد سود          چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است

و از نمونه‌­های دیگر شعر او که در آن برای استعمال کلمه­‌ها و اصطلاح­‌های فرنگی کوشش شده‌است، این قصیده‌­ی اوست:

خدا رحمت کند مرحوم حاج‌­میرزا آقاسی را          ببخشد جای آن بر خلق، احزاب سیاسی را

ترقّی، اعتدالی، انقلابی، ارتجاعیّون          دومکراسی و رادیکال، عشق اسکناسی را

اونیورسیته و فاکولته در ایران نبُد یارب          کجا تعلیم دادند این گروه دیپلماسی را؟

دو. دسته­‌ی دیگر از شاعران این دوره کسانی بودند که از قالب‌­های متداول و نیمه‌متداول قدیم استفاده کردند؛ اما کوشیدند تا زبان شعر خود را کاملن ساده و عامیانه سازند. باید سید اشرف­‌الدین حسینی گیلانی را، که بیش‌­تر مسمط و مستزاد می‌­سرود، یکی از دو-سه ­نفری بشماریم که در راه سادگی زبانِ شعر در آن دوره کوشش بسیار کرده‌­اند و از زبان محاوره‌­ای مردم در شعر خویش بسیار سود جسته­‌اند. به‌­عنوان مثال، وی درباره­‌ی محمدعلی­‌شاه و پس از خلع از سلطنت می­‌گوید:

«ممدلی» تکیه به قول و غزل روس نمود

ترک ناموس نمود

اما سادگیِ بیان و نزدیکی به حدودِ طبیعیِ زبان، در شعر ایرج­‌میرزاست که به حد کامل‌­تر و ذوق‌­پسندتری می‌رسد. ایرج کلمه‌­های عامیانه و تعبیرهای مردم را در شعرِ خود به‌­حدی استادانه به‌­کار برده که مایه‌­ی شگفتی هر خواننده‌­ای است. البته کارهای ابتدایی او این‌­گونه نبود و وی در نیمه‌­ی دوم زندگی خود به این شیوه گرایید. بیش‌­تر آثار مشهور او، که از شاه‌کار­های این دوره از ادبِ ما به‌­شمار می­‌روند، همگی دارای بیانی نزدیک به شیوه‌­ی بیان عامه­‌ی مردم هستند. ایرج در «عارف‌نامه» که اوج زیبایی شعر او به‌­شمار می‌­رود و مرحله‌­ی تکاملی این شیوه را در شعر وی نشان می‌­دهد، از زبان زنی که حجاب می‌­گرفته، می‌گوید:

چه لوطی­‌ها در این شهرند، واه‌­واه!          خدایا دور کن، الله الله!

به من گوید که چادر وا کن از سر          چه پررویی‌­ست این! الله ­اکبر!

برو گم شو، عجب بی‌­شرم و رویی!          چه رو داری که با من هم‌­چو گویی!

و می‌­بینیم که این سادگی کلام و توجه به شیوه­‌ی بیان عامه را تا آن‌­جا پیش برده که اگر بخواهیم سخنان او را به نثر بنویسیم، جای کم‌­تر کلمه‌­ای تغییر می‌کند.

سه. دسته‌ای دیگر از شاعران این دوره به تصنیف‌سازی پرداختند. البته تصنیف‌سازی در گذشته در میان عامه‌ی مردم رواج داشته، اما در دوره‌ی اخیر رنگی خاص به خود گرفت و اهل ادب به آن رغبت بیش‌تری پیدا کردند، تا به امروز که شاهد گسترش روزافزون این شعبه از شعر فارسی هستیم. در باب تصنیف ابتدا باید از میرزا علی‌­اکبر شیدا یاد کنیم. کسی که با این‌که تصنیف­‌هایش دارای مضامین عاشقانه است، اما به‌­دلیل این‌که با موسیقی آشنایی درستی داشته، رنگ و بوی جدیدی به تصنیف بخشیده و درحقیقت تحولی به‌­وجود آورده‌­است. پس از او، نوبت به عارف قزوینی می‌­رسد. تصنیف‌­های وی، که شناخته‌شده‌ترین تصنیف­‌های زبان فارسی‌­ست، سرشار است از روح ملیّت و عشقی تا مرز جنون به ایران.

گریه را به مستی بهانه کردم

شکوه­‌ها ز دست زمانه کردم

آستین چو از چشمِ تر گرفتم

جویِ خون به دامان روانه کردم

تصنیف­‌های عارف از لحاظ فنی دارای اهمیت بسیار است و به­‌قول روح‌­الله خالقی از نظر روانی و زیبایی نغمه‌­ها، ارتباط و پیوستگی آهنگ و شعر و ابتکار وی در واردکردنِ مضامین اجتماعی به تصنیف در درجه­‌ی نخست اهمیت قرار دارد. علاوه بر تصنیف، وی غزل­‌هایی آمیخته به مضامینی همانند سیاست و عشق نیز دارد:

ای دیده خون ببار! که یک ملتی به خواب          رفته­‌ست و من دو دیده‌­ی بیدارم آرزوست

بیدار هرکه گشت در ایران رود به دار          بیدار و زندگانیِ بی­‌دارم آرزوست

اما در این شیوه از غزل، فرد دیگری از هم‌­عصرهای او توفیق بیش‌­تری داشته‌است و او کسی نیست جز فرخی یزدی. برخلاف غزل عارف که عمومن سست و گاه از نظر ادبی غلط است، فرخی زبانی فصیح‌­تر و روان‌­تر و درست‌­تر دارد. غزل‌­هایی هم‌­راه با اندیشه­‌های تند سیاسی و احساسات سرکش اجتماعی. اگر بخواهیم برای هریک از انواع شعر در این دوره مظهرِ روشنی نام ببریم، بی‌شک فرخی را باید در اوج غزل سیاسی بدانیم. او که سخت به انقلاب سوسیالیستی گرویده بود، هم­واره کوشش خود را در راه ایجاد این انقلاب صرف می‌کرد:

در کهن‌­ایرانِ ویران انقلابی تازه باید          سخت از این سست­‌مردم قتل بی­‌اندازه باید

می­‌کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی          منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید

یا

نای آزادی کند چون نی نوانی انقلاب          باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب

انقلاب ما چو شد از دستِ ناپاکان شهید          نیست غیر از خونِ پاکان خون­‌بهای انقلاب

چهار. گروه اندک دیگری از شاعران این دوره، کسانی هستند که کوشیده‌­اند در قالب و شیوه­‌ی دیگری شبیه به نمایش‌­نامه، اندیشه‌­های خود را منعکس کنند. مشهورترینِ این شاعران، عشقی است. وی از شاعران جوان و تندرو این روزگار است. او در منظومه­‌ی «کفن سیاه» می­‌گوید:

در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید

دهر مبهوت شد و رنگ رخ دشت پرید

دل خونین سپهر از افق غرب دمید

چرخ از رحلت خورشید سیه می‌­پوشید

که سر قافله با زمزمه و زنگ رسید

در حوالی مدائن به دهی

دهِ تاریخیِ افسانه‌­گهی.

این­‌چنین کارهای عشقی از نخستین گام­‌های تحول در معنی واقعی است؛ اما چنان نیست که بتوانیم او را بنیان‌­گذار این تحول بدانیم، زیرا وی در منظومه‌­ی «سه تابلوی مریمِ» خود نظر به «افسانه»­ی نیما یوشیج داشته و گویا افسانه را نیز یک‌­بار در روزنامه‌­ی خود چاپ کرده‌است. شعر عشقی به­‌دلیل جوانی و ناآزمودگی او خام است و غلط­‌های فاحش ادبی بسیاری در آن دیده می­شود؛ اما روح آفرینش‌­گر و پرخاش­‌جوی او باعث می­‌شود تا در نگاه نخست عیب­‌های فراوان شعر او را نادیده بگیریم.

پنج. تا کنون از شاعرانی نام بردیم که از حدود قالب‌­های کهن و معین شعر فارسی گام بیرون ننهاده بودند. از این دسته که بگذریم، به گروهی از شاعران بزرگ این روزگار برخورد می‌­کنیم که کوشیده‌­اند تا قالب‌­های تازه‌­ای در شعر فارسی پدید آورند. البته بیش‌­تر این قالب‌­ها را باید نوعی تفنّن دانست؛ زیرا به‌­جای آن­‌که شاعر را از قیود رهایی بخشد، وی را بیش‌­تر اسیر قافیه می‌کرد. با این همه باید پذیرفت که همین کوشش­‌ها بود که مسیر اصلی شعر امروز فارسی را تعیین کرد. نیما یوشیج زمانی که احساس کرد در وزن‌­های عروضی قدیم نمی‌­توان قالب تازه­‌ای –که ظرفیت احوال و احساسات شاعرانه و اصیل را به آزادی داشته باشد- به‌­وجود آورد، کوشید تا در عروض فارسی تجدید نظر کند. از جمله شاعرانی که تفنّن­‌هایی در قالب شعر ایجاد کردند، باید این افراد را نام برد: ده‌خدا، بهار، لاهوتی، جعفر خامنه­‌ای، یحیا دولت‌­آبادی، رشید یاسمی و نیما.

از نمونه­‌های کوشش در راه ایجاد قالب جدید می­‌توان از شعر «به وطن» جعفر خامنه‌­ای نام برد، که به‌­قول ادوارد برون از نظر قافیه‌­بندی قابل­‌توجه و بی­‌سابقه است:

هر روز به یک منظر خونین به در آیی

هر دم متجلّی تو به یک جلوه‌­ی جان­‌سوز

از سوز غم‌ت مرغ دل‌م هرشب و هرروز

با نغمه­‌ی نو تازه کند نغمه­‌سرایی

شاعر دیگری که در این قالب چند شعر خوب و موفق گفته، ملک‌­الشعرای بهار است. بهار در قصیده‌­سرایی در ردیف دو-سه شاعر نخست زبان فارسی‌­ست. بی­‌گمان از قرن ششم به بعد، شاعری در قصیده به عظمت او نیامده‌­است. با این همه، قطعه‌­هایی که در این قالب گفته، قابل تامل­‌اند:

بیائید ای کبوترهای دل­‌خواه

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف

بپرّید از فراز بام و ناگاه

به­‌گرد من فرود آیید چون برف

در این بین شاعرانی همانند یحیا دولت­‌آبادی هم بودند که کوشیدند تا در چند قطعه از وزن عروضی صرف­‌ِنظر کنند و در وزن هجایی شعر بسرایند:

صبح­‌دم پیمانه شد از خفتن لب­‌ریز

جام بیداری در کف کج‌دار و مریز

خواب با چشمان‌م در جنگ و گریز

نه خواب بودم، نه بیدار

نه مست بودم، نه هشیار

می‌­دانیم که ساختمان طبیعی هر زبانی نوعی وزن خاص را می‌­پذیرد. چنان‌­که در فارسی و عربی وزن عروضی طبیعی است، در زبان‌­های دیگر انواع دیگرِ وزن وجود دارد. با توجه به ای‌ن­که برای ایرانیان احساس وزن‌­ها، به‌­جز وزن عروضی، دشوار است، می‌­بینیم که در این قطعه برای ما ایرانیان وزنی احساس نمی‌شود. همان‌­گونه که قابل­‌انتظار بود، این آزمایش نیز توفیقی نیافت و حتی سراینده­‌ی آن نیز دیگر به سرودن این نوع شعر نپرداخت.

این گروه از شاعران که نام بردیم، هرکدام بر سر آن بودند تا تحولی در شعر ایجاد کنند؛ اما اصل کار بیش‌­تر آن­ها همان اسلوب ادبیات کهن بود و چنان­‌که دیدیم، با تسلیم در برابر اصولِ آن، این کار ناشدنی است. تنها کسی که معنی درست تحول را درک کرد نیما یوشیج بود. او در تمام زمینه­‌های شعر فارسی تجدیدنظر کرد، هم از نظر معنی و هم از نظر فرم. وی کار خود را با مطالعه و بررسیِ تاریخ نهضت‌­ها و تحولات شعر در خارج از ایران شروع کرد. تازگی شعر نیما برای نخستین‌­بار در «افسانه» به­‌روشنی دیده می‌­شود و پس از آن هم هرچه سروده تازه و بدیع است. حاصل کار وی چنان است که شعر نویِ او در موضوعات کهنه نیز بسیار بدیع می­‌نماید و این یعنی تجدّد در شعر، به معنی درست کلمه. روی­‌هم‌­رفته، می­‌توان گفت که او در مسائل کلی شعر، همانند وزن، قافیه و زاویه‌­ی دید تجدیدنظر می‌­کند و به استقلال شعری مطلوبی می­‌رسد.

منبع:

با چراغ و آینه، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن

عکس نخست: از مجموعه‌ی «تنه‌ی درختان» اثر سهراب سپهری

عکس دوم: نیما یوشیج در حیاط خانه‌اش

 

پی‌نوشت: این متن در دو قسمت در شماره‌ی آذرماه و بهمن‌ماه نشریه‌ی بامداد (زیر نظر کانون شعر و ادب دانش‌گاه شریف) چاپ شده. (در امتحانات دی‌ماه بامداد منتشر نمی‌شود!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۶
امید ظریفی