امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۰ ب.ظ

صبحِ نِی‌آوران

یکی از خوبی‌های زود پاس کردن درس‌ها اینه که روزی که دوست‌هات میان‌ترم فیزیک 2 دارن، میتونی بدرقه‌شون کنی که برن سر جلسه و خودت هم بار و بندیلت رو ببندی و بزنی بیرون! رفتم متروی تجریش. از ایستگاه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. کاخ نیاوران پیاده شدم. شمال تهران، محل اقامت شاه، و دارای هوایی بس ناجوان‌مردانه عالی. قبل از اینکه بیام تهران پسِ ذهنم کلی برنامه ریخته بودم که به صورت منظم و هر چند مدت یک‌بار برم بیرون و جاهای مختلف شهر رو ببینم؛ اما توی این مدت خیلی خوب عمل نکرده بودم به این برنامه. برای همین وقتی دیروز میان‌ترم معادلات رو دادم، به خودم گفتم که فردا دیگه تنها زمانیه که می‌تونی کاری کنی که شرمنده‌ی خودت نباشی!

بلیت همه‌ی قسمت‌های باغ رو گرفتم و وارد شدم. اول رفتم موزه‌ی ماشین. اتاق نسبتن کوچیکی که پر شده بود از موتورهای قدیمیِ کوچیک، یه ماشین گلف (که فکر کنم برای فرح بوده) و اگه اشتباه نکنم دو تا رولز رویس فانتوم. چند تا عکس انداختم و اومدم بیرون و رفتم سراغ کاخ اصلی. جایی که موقع شروعِ ساخت قرار بوده اقامت‌گاه مهمون‌های خاص شاه باشه، ولی وسط کار با تغییر نقشه‌ی ساخت، میشه محل اقامت خود شاه و خانواده‌اش. یه ساختمان دو طبقه که به صورت دوری ساخته شده. پر از اتاق، دارای سقف بازشو و سالن سینما. جالب‌ترین قسمتش برای من استراحت‌گاه و اتاق‌خواب شاه بود. دو تا اتاقِ کنار هم توی طبقه‌ی دوم که پنجره‌شون رو به سمت زیباترین قسمت باغ باز میشد. شدیدن دل آدم می‌خواست!

بعد رفتم کتاب‌خونه‌ی اختصاصی فرح. یه جای دنج و آروم، با معماری عالی. دو طبقه و همراه دیوارهایی پوشیده شده از کتاب. خطی و چاپی. از قرن 17 تا 20 میلادی. واقعن حیفِ این مکان که موزه شده! دست من بود درش رو می‌بستم و خودم تنهایی می‌نشستم توش و هِی چایی می‌ریختم و کتاب می‌خوندم! (-: بعد رفتم سراغ ساختمون معروف کوشک احمدشاهی. ساختمونی که زمان شاه، دست پسرش رضا بوده. پر از عکس و ساز و پیانو و مدال و عکس فوتبالیست‌های دهه‌ی پنجاهِ تاج + علی آقا پروین از پرسپولیس...

بعدِ دیدنِ کوشک احمدشاهی، به سرم زد که برم و توی کافی‌شاپی که اون‌جا بود یه چیزی بخورم. مطمئن بودم که خیلی گرونه، ولی چون دیگه ظهر شده بود و نهار هم نخورده بودم راضی کردم خودم رو. خلاصه رفتم و نشستم پشت یکی از میزها. مِنو رو که آوردن و قیمت‌ها رو دیدم، فهمیدم که چه اشتباهی کردم! خلاصه دلم رو زدم به دریا و چایِ لیمو و نعنا سفارش دادم. بعد از چند دقیقه آماده شد و آوردنش. و نکته‌ی جالب قضیه دقیقن همین‌جاست! چون من هرچی به این داستانی که جلوم گذاشته بودن نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم درک کنم که الآن من چطور باید این رو بخورم! یه چیز عجیبی بود کلن. فکر کنم اینقدر متفکرانه و ضایع مشغول ور رفتن باهاش شده بودم که یکی از خدمت‌کارهای اون‌جا اومد سمتم و با خنده گفت که می‌تونم کمک‌تون کنم؟ منم سرم رو آوردم بالا و خندیدم و گفتم که اگه کاری کنید که من بتونم راحت این رو بخورم واقعن ممنون میشم (-: نتیجه‌ی اخلاقی اینکه این دومین‌باری بود که بهم ثابت می‌شد کلن گروه خونی من به همچین چیزهایی نمی‌خوره!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

آهنِ انجیر

توی تعطیلات عید بود که سری به سامانه‌ی dinningمون (بخونید سامانه‌ی اطعام دانشجویان) زدم و فهمیدم که سایت رو برام بستن. رفتن توی eduم (بخونید سامانه‌ی آموزش) و دیدم که به خاطر اینکه کارهای پلیس +10 رو انجام ندادم غیرمجاز شدم. دانشگاه هم برای اینکه سریع‌تر کارهام رو انجام بدم dinningم رو بسته بود. بهترین ایده‌ای که میشه زد (-:

وقتی برگشتم تهران به خاطر اینکه توی امتحانات میان‌ترمم بود نرفتم دنبالش. گذشت تا یکشنبه‌ی این هفته که کمی سرم خلوت‌تر شده بود. صبحِ زود از خوابگاه زدم بیرون و رفتم دانشگاه و برگه‌ی مربوطه رو گرفتم و راه افتادم به سمت پلیس +10 ِ میدون آزادی. ماشین‌ها می‌رفتن به سمت میدون و بچه‌ها از متروی استاد معین میومدن به سمت دانشگاه. رسیدم و مدارک رو تحویل دادم. گفتن که یدونه عکس هم می‌خوان. نداشتم. هِلِک هِلِک برگشتم دانشگاه و گفتم که اونجا ازم عکس می‌خوان و من هم ندارم و اگه میشه از توی پرونده‌ام یدونه عکس بهم بدید تا ببرم و برگردونم. عکس رو گرفتم. اومدم بذارم توی کیف پولم؛ دنبال یه جایِ کیپ و مطمئن می‌گشتم که گم نشه. مکان مورد نظر رو که پیدا کردم و زیپش رو باز کردم دیدم که بله! دو تا عکس سه‌درچهارِ سالم و سرحال از خودم اونجاست! (-: ناسزایی به خودم و دنیا گفتم و دوباره راه افتادم به سمت پلیس +10. باز هم مسیر متضاد ماشین‌ها و دانشجوها. رسیدم و عکس رو بهشون دادم تا اسکن کنن. بقیه‌ی کارهام رو هم انجام دادم و دوباره راه افتادم به سمت دانشگاه. وقتی خانمِ مسئول اوکی رو داد، پرسیدم: پس dinningم هم باز میشه دیگه؟ ایشون هم نگاه موزیانه‌ای بهم کردن و با خنده گفتن: گشنه مونده بودی این دو هفته؟ منم با لبخند جواب دادم: بله به لطف شما! (-: خلاصه که همین یه کارِ مسخره، از صفر تا صدش، 2 ساعت و نیم طول کشید! همین...

 

پ.ن1: راستش رو بخواید می‌خواستم این داستان رو توی دفترچه‌ی خاطراتم بنویسم؛ ولی چون دست‌هام به شدت خسته‌ان و عملن نمی‌تونم با خودکار بنویسم، گفتم اینجا تایپ کنم.

پ.ن2: عکس به وقتِ تنها منبع تغذیه‌ی من توی این دو هفته! آب‌جوش + انجیر + کمی شکر.

   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۰
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۰۵ ب.ظ

‌‌

والده‌ام مکررن اظهار می‌داشت که روا نیست به این راحتی کنارش بگذارم. ابوی‌ام در چشمانم زل می‌زد و معروض می‌داشت که پسرجان، امروز گرمی و حالی‌ت نیست؛ فردا تازه می‌فهمی چقدر وجودت به وجودش بند بوده. بنده اما لبخندِ مثلن زیرکانه‌ای می‌زدم و محکم می‌گفتم: «نه مادر. نه پدر. آن دوران گذشته است. می‌خواهم زین پس زندگیِ جدیدی داشته باشم.» والده و ابوی‌ام هم سری به تاسف تکان می‌دادند و می‌رفتند. انگار خبر داشتند که آخرالامر سرم به سنگ می‌خورد و پشیمان می‌شوم.

گذشت و گذشت تا به امروز. دقیقن همین امروز. وقتی زیر بارانِ هنگفتی که به صورتم شلاق می‌زد در حال قدم زدن بودم، دریافتم که آن‌ها راست می‌گفتند. دریافتم که اشتباه کردم... نباید دم عید همه‌ی لباس‌های زمستانی‌ام را جمع می‌کردم شازده!

ایده از Inside Monster

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ب.ظ

منِ او

28 اسفندماه شروعش کردم و امشب تمام شد. در طول تعطیلات خیلی وقت نشد که منظم پیش برم و بعد از اون هم که درگیر میان‌ترم‌ها بودم (و هستم.) برای همین خواندنش طولانی شد. اما خوبی‌ای که داشت این بود که فرصتی پیدا شد تا حدود یک ماه با «علیِ فتاح» زندگی کنم. اگر کتاب‌های امیرخانی را خوانده باشید مطمئنن متوجه شده‌اید که او سبک خاص خودش را دارد. سبکی که شاید برای غیرِ هم‌فکرانش کمی غیرقابل‌باور و یا حتا مسخره به نظر برسد؛ اما برای کسانی که فکر و زبان او را می‌فهمند اوج لذت است. چیزی که در کتاب‌های امیرخانی (آن‌هایی که تا به حالا خوانده‌ام) برای من جذاب است، از یک سو زبانِ پر از کنایه و از سوی دیگر نمادسازی‌های اوست. وقتی اتفاقی کوچک در صفحه‌های اول کتاب رخ می‌دهد و بعد از حدود 500 و خورده‌ای صفحه دلیلش را می‌بینی مطمئن می‌شوی وقتی که برای مطالعه‌ی کتاب گذاشته‌ای بی‌ثمر نبوده، چون دست‌کم نویسنده nها برابر وقت گذاشته تا این‌گونه حوادث را به هم مرتبط کند و در آخر هم نتیجه‌گیری‌اش را به زیباییِ هرچه تمام‌تر نشانت دهد.

داستانِ کلی کتاب در تهرانِ دهه‌ی بیست شمسی اتفاق می‌افتد. چالش‌های خانواده‌ای متمکن در طهران و حوادثی که اعضای این خانواده دچارش می‌شوند. عشقی که از کودکی شکل می‌گیرد و در طول زمان پخته می‌شود و تا آن سر دنیا می‌رود و تا زمان پیری و شب بمباران سال 1367 ادامه پیدا می‌کند. شاید هم تا به حالا. باید اعتراف کنم که (همانند بسیاری که کتاب را خوانده‌اند) محبوب‌ترین شخصیت کتاب برایم «درویش مصطفا» بود و هست. دلیلش برای کسانی که کتاب را خوانده‌اند مشخص است و برای کسانی که قصد خواندنش را دارند مشخص خواهد شد. برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند و قصد خواندنش را هم ندارند هم که فرقی نمی‌کند! (-:

 

پ.ن1: به دلیل میان‌ترم‌ها وقت زیادی ندارم که بنویسم. قانع هستم به همین. قانع باشید به همین!

پ.ن2: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ، ماتَ شَهیدا...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۶
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ

نوشته‌ی «اِنــ... و مِلـ...»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۲۹
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ

سری سوم خاطرات کوتاه

پنج. باید اعتراف کنم توی دوران کودکی (حدودن قبل از دبستان) یکی از بزرگترین افتخاراتم این بود که وقتی میرم سلمونی، بدون اینکه آقای سلمونی بگه سرت رو کدوم‌ور ببر، خودم با توجه به حرکت‌هاش بفهمم سرم رو باید به کدوم سمت کج کنم تا اون راحت کارش رو بکنه. هر بار که درست این کار رو انجام می‌دادم حس بسیار خوبی بهم دست می‌داد. یه چیزی مثل حس قدرت! #کودک_بودیم_و_جاهل (-:

 

شش. اصولن آدم وفاداری هستم. نسبت به همه‌چیز. از خانواده و دوستان گرفته تا کتاب‌هام و زیردستیم و لیوان چای‌ام! به همین دلیل در برابر تغییرات تحمیلی (چه کوچیک، چه بزرگ) یه لختی خاصی دارم همیشه؛ که لزومن خوب نیست. حالا نکته اینجاست که وفاداریِ من، توی دوران راهنمایی، به یکی از شیرهای آب‌خوری مدرسه هم تعمیم پیدا کرد! مدرسه‌مون چهارتا شیر آب‌خوری داشت و من در طول سه سالی که اونجا بودم، به غیر از یکی دو مورد، فقط و فقط از شیر دوم از سمت چپ آب می‌خوردم! انگاری به آب زمزم وصل بود. #وفاآبی

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۰
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۳۶ ق.ظ

‌‌

ای یاد تو مونس تمام ایام

ای جمعه‌ترین شنبه‌ی سال‌م، سلام! (-:

#تعطیلیِ_مبعث!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۳۶
امید ظریفی
جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

به وقتِ ...

امشب، بعد از چند روزِ خسته‌کننده و دادن میان‌ترم ریاضی 2، رفتم سینما مرکزیِ میدان انقلاب. برای سانس ساعت 8ونیم هم «لاتاری» را داشت و هم «به وقت شام» را. دومی را انتخاب کردم. نخستینش باشد بعد از میان‌ترم معادلات! فیلم نکته‌های مثبت خوبی داشت. آدم خسته نمی‌شد. رگه‌هایی از طنز هم بین اعضای داعش داشت که به نظرم داستان را از یک‌نواختی در می‌آورد. قسمتی از دیالوگ‌های بین یونس و افراد داعش که بر اساس آیه‌های قرآن بود برایم جالب بود. نمی‌خواهم در مورد کلیت داستان نظر بدهم. آن‌ها که باید، نظرم را می‌دانند. اما اگر بخواهم با کارهای قبلی حاتمی‌کیا مقایسه‌اش کنم، باید بگویم کمی از لحاظ تاثیرگذاری ضعیف‌تر بود. مثلن «آژانس شیشه‌ای» به خوبیِ هرچه تمام‌تر حرفش را می‌زند. «بادیگارد» هم همین‌طور. اما تاثیرگذاریِ حرفِ «به وقت شام» در مخاطب به اندازه‌ی دو فیلم قبلی نیست. شاید به خاطر شخصیت‌پردازیِ فیلم باشد که [به نظرم] به اندازه‌ی حاج حیدرِ «بادیگارد» و حاج کاظمِ «آژانس شیشه‌ای» قوی نیست.

 

 

بعدن‌نوشت: دوباره فیلم را دیدم. حرف آخرم را پس می‌گیرم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

‌‌

شازده جان! بدت نیاید ولی پدرمان را درآوردی امروز. ملت می‌دیدند که در سال‌مُط* نشسته‌ام و ریاضی 2 می‌خوانم. ولی تو که غریبه نیستی، ذهنم دربست مشغول تو بود. علی سبیل المثال شعاع انحنای ابروان‌ت را محاسبه می‌کردم و احساساتم را پارامتری‌سازی. معادله‌ی خم رخساره‌ات را که بدست می‌آوردم دستانم طوری می‌لرزید که انگاری هزارها بار از دلم مشتق گرفته‌اند. باور کن تابع دل ما بی‌نهایت‌بار مشتق‌پذیر نیست؛ از جایی به بعد صفر می‌شود!

سرت را درد نیاورم. خلاصه که فعلن حقیر مانده است و امتحان فردا! دفعه‌ی بعد که تصمیمت بر این شد که گذری بر ذهن مشوش و مخدوش ما بزنی، از قبل هماهنگ کن که این‌طور سیاه‌روز نشوم!

خدا به خیر کند...

* سالن مطالعه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بارساطور

خیلی حرفه‌ای فوتبال نمی‌بینم، ولی اخبارش رو به نسبت دنبال می‌کنم. اسفند 95 بود. شب قبل از مراسم تقدیر از المپیادی‌های همون سال. بهمون گفته بودن که بیشترِ افرادِ حاضر در سالن، بچه‌های دبیرستان‌های مختلف استان یزد هستن و میان که از شما روحیه بگیرن، پس توی زمان کوتاهی که بهتون داده میشه خوب حرف بزنید. چون از این نوع سخنرانی‌ها کم انجام نداده بودم، چیزی آماده نکردم و تصمیم گرفتم فی‌البداهه حرف بزنم. هرچند به صورت پیش‌فرض چیزهایی توی ذهنم بود. آخر شب بود. تلویزیون رو روشن کردم و دیدم که عه! اوایل نیمه‌ی دوم یک‌هشتم نهایی لیگ قهرمانان اروپا. بارسا vs پی‌اس‌جی! 0-2 به نفع بارسا. منم که طرفدار بارسا! تا آخر بازی رو دیدم. دقیقه‌ی آخر مو به تنم سیخ شده بود. تصمیم گرفتم صبح در مورد بارسا حرف بزنم! حالا داستان چی بود؟

بازیِ رفت توی خونه‌ی پی‌اس‌جی 4-0 به نفع این تیم تموم شده بود. آسون‌ترین راه بارسا برای صعود این بود که توی بازی برگشت، اولن گلی نخوره و دومن 5 تا هم بزنه! یا دیگه حداقل توی نود دقیقه 4 تا بزنه تا بتونه بازی رو به وقت اضافه بکشونه و اون‌جا کار رو تموم کنه. یادمه که سرمربی بارسا توی مصاحبه‌ی قبلِ بازی گفته بود که اگه پی‌اس‌جی تونسته توی زمین خودش به ما 4 تا بزنه، ما هم می‌تونیم توی زمین خودمون 6 تا بهشون بزنیم...

خب شروع نیمه‌ی دوم بود و نتیجه‌ی کل 4-2 به نفع پی‌اس‌جی. همون دقایق بود که داور یه پنالتی برای بارسا گرفت و بازی 0-3 شد. همه‌ی بارسایی‌ها امیدوار بودن و خوش‌حال. می‌دیدن که تیم‌شون عزمش رو جزم کرده تا برگرده. خیلی نزدیک بودن به comeback زدن. فقط یه گل دیگه می‌خواستن که بتونن بازی رو به وقت‌های اضافه بکشونن. اما حول و حوش دقیقه‌ی 60 بود که ناگهان پی‌اس‌جی گل زد. آبِ یخ بود. بازی 1-3 شد. حالا به دلیل قانون گل‌زده‌ی بیشتر توی خونه‌ی حریف، حتی اگه بارسا دو گل دیگه می‌زد و نتیجه‌ی کل رو 5-5 می‌کرد، باز هم حذف می‌شد. تنها راه بارسایی‌ها این بود که توی 30 دقیقه‌ی باقی‌مونده، 3 تا گلِ دیگه بزنن...

سخته در اوج امیدواری، یه گل بخوری و همه‌چی به هم بریزه. هرچی زمان می‌گذشت امیدها کم‌رنگ‌تر می‌شد. شد دقیقه‌ی هفتاد. اتفاقی نیفتاد. هشتاد. اتفاقی نیفتاد. دیگه همه ناامید بودن. نمی‌شد به پی‌اس‌جی‌ای که سر تا پا حمله شده توی باقی‌مونده‌ی مسابقه 3 تا گل زد. اما از دقیقه‌ی 87 و اون کاشته‌ای که نیمار زد، داستانِ فوتبال عوض شد! دقیقه‌ی 87 بارسا بازی رو 1-4 کرد. دو دقیقه بعد دوباره به نفع بارسا پنالتی شد. نیمار اون رو هم گل کرد. 1-5. نود دقیقه تموم بود. بارسا جوری بازی کرده بود که مثل نیم ساعتِ پیش دوباره فقط به یک گل نیاز داشت. دقیقه‌ها می‌گذشت. 91. 92. 93. 94. و بالاخره 95! دقیقه‌ای که از شدت هیجان پای تلویزیون ماتم برده بود. نیمار. سانتر از بیرون محوطه. روبرتو. و تمام! 1-6. بله، بارسا توی 8 دقیقه 3 تا گل دیگه زد و در مجموع با نتیجه‌ی 5-6 به مرحله‌ی بعد صعود کرد. از نظر من درس‌های زیادی میشه از این داستان گرفت که نکته‌های مهمش رو مطمئنن همین الآن دارید توی ذهنتون مرور می‌کنید. صبح توی جشن فرصت نشد در این مورد حرف بزنم. فقط چند لحظه میکروفون دستم بود که همون هم به جواب دادن به سوال‌های مجری برنامه گذشت.

حالا یک سال و خورده‌ای از اون شب می‌گذره. باز هم لیگ قهرمانان. این‌بار یک‌چهارم نهایی. بارسا vs رم. بازی رفت رو بارسا توی زمین خودش 1-4 برده. انگار صعودشون قطعیه. اما توی بازی برگشت که دیشب برگزار شد 3-0 باختن تا این‌بار با توجه به همون قانونِ بالا حذف بشن. الآن که دارم این داستان رو برای خودم مرور می‌کنم می‌بینم که چقدر زندگی بارسا شبیه زندگی ماهاست. بالا و پایین‌هاش. روشنی و تاریکی‌هاش. امیدها و آروزهاش. یه شب در اوج احترام، یه شب در اوج سرشکستگی. اما چیزی که قطعیه اینه که بارسا بارساعه! تیمی که باختن رو بلد نیست. چیزی قطعیه اینه که ما ماییم! کسایی که باختن رو بلد نیستن...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۰
امید ظریفی