امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ

اِقتَدَرَ، یَقتَدِرُ

قاب رو بستم و عکس اول رو گرفتم. کمی جابه‌جا شدم برای عکس دوم. هنوز عکس رو ثبت نکرده‌بودم که از سمت راست‌م صدایی با تحکم پرسید: «عکس‌ت برای چی‌ئه برادر؟»

عکس رو گرفتم و برگشتم سمت صدا. مرد میان‌سالی رو در اون لباس‌های سفیدرنگی که کلمۀ security روی بازوش حک شده، روی سکوهای سنگی وسط پیاده‌رو دیدم. پیرمردی هم روبه‌روش نشسته‌بود. رفتم سمت‌شون. صورت‌م رو به نشونۀ تعجب جمع کردم توی هم و سری تکون دادم و گفتم: «از اسامی معمولی افراد که بگذریم، اسم بعضی کوچه و خیابون‌ها خیلی بامسما‌ئه. عادت دارم اگه چیز جالبی به چشم‌م خورد ازش عکس بگیرم.»

با تعجب و همون تحکم قبلی پرسید: «یعنی چی؟ یعنی شما راه می‌افتی توی خیابون و از در و دیوار عکس می‌گیری؟»

گفتم: «اگه برام جالب باشه، بله. این هم مورد جالبی بود به‌نظرم.»

پرسید: «الآن این چه چیز جالبی داره؟»

ابرویی بالا انداختم و جواب دادم که «بسته‌گی به دید آدم داره. شاید برای شما نکته‌ای نداشته‌باشه، ولی به‌نظر من کلمۀ جالبی بود توی این زمان و مکانی که به‌ش رسیدم» و نگاهی به پیرمرد انداختم. در سکوت و با لب‌خند مکالمۀ ما رو تماشا می‌کرد.

مرد میان‌سال که فکر می‌کنم فهمیده‌بود آدم کنار دست‌ش توی عوالم خودش‌ه، کمی تحکم چهره‌ش خوابید و دیگه چیزی نگفت. حتا شاید می‌شد یه «ما هم سر شبی گیر عجب آدمی افتاده‌یم»ی رو هم توی چهره‌ش دید!

وقتی دیدم انگار جو کمی آروم‌تر شده، پرسیدم: «حالا واقعن مشکلی داره؟!»

بدون این‌که به من نگاه کنه، رو به پیرمرد جواب داد: «آخه ما رو گذاشتن این‌جا که حواس‌مون باشه کسی عکس و فیلم نگیره.»

«عجب»ی پروندم و بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: «حالا اوکی‌ئه؟!»

شونه‌ای بالا انداخت و هم‌چنان رو به پیرمرد، بی‌محل گفت: «یه سوال پرسیدیم، جواب‌ش رو هم شنیدیم!»

من هم «خب، پس با اجازه»ای گفتم و راه افتادم. همین‌طور که خیابون حافظ رو می‌اومدم پایین، با خودم گفتم: واقعن عجب اسم بامسمایی!

 


پی‌نوشت: ساعتی پیش که داشتم کلمات بالا رو توی یادداشت‌های گوشی‌م می‌نوشتم، زنگ در رو زدن. بلند شدم و رفتم سمت اف‌اف. خانم مسنی از هم‌سایه‌ها برای کل ساختمون نذری آورده‌بود. واقعن دست‌شون درد نکنه و ایشالا نذرشون قبول باشه؛ چون هم ناهار امروزم جور شد و هم باعث شد یه دور هم‌سایه‌‌های خود ساختمون‌مون رو هم موقع گرفتن نذری ببینم. همون‌طور که صاحب‌خونه می‌گفت، انگار آدم‌های خوبی‌ان! حداقل برداشتم از برخورد کوتاه اول‌مون که این‌طور بود. هفتۀ بعد که به‌امیدخدا درست‌وحسابی جاگیر شدیم، باید یه چیزی بپزیم و براشون ببریم. فعلن غیر از مقداری وسایل شخصی و وسایل خواب و یه‌دونه یخ‌چال چیز خاصی توی خونه نیست.

 


 

اوین‌نوشت: مشغول روال‌کردن بالایی‌ها برای انتشار بودم که ساعت از 12 شب گذشت و اتصال به شبکۀ جهانی اینترنت به‌صورت دست‌وپاشکسته برای چند دقیقه‌ای برقرار شد و دیدم که انگار بعدازظهر روزی که گذشته، واجا چهارتا از بچه‌های دانش‌گاه رو احضار کرده و بعد هم منتقل‌شون کرده‌ن اوین. دوتاشون از رفقام‌ان، محمدرضا و محمدجواد. اگه سیستم کسی مثل محمدجواد رو (به‌هر دلیلی و حتا برای یک ثانیه) به چشم تهدید امنیتی دیده، واقعن باید به‌ حال‌ش تأسف خورد. نمی‌دونم چی بگم. الآن که دارم کلمات این پاراگراف رو می‌نویسم کام‌م بسیار تلخ‌ه. هیچ‌کدوم از vpnهام هم کار نمی‌کنن تا ببینم خبر دیگه‌ای از بچه‌ها هست یا نه. امیدوارم سریع‌تر آزاد بشن.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۰
امید ظریفی