امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ب.ظ

فضیلت‌های صبح‌گاهی!

شانزدهِ نمل: و سلیمان وارث داوود شد و گفت: «ای مردم! به ما زبان پرندگان آموخته‌اند، و از هرچیز بهره‌ای به ما عطا شده. بی‌گمان این، همان برتری آشکار است.»

 

+ با کیفیت بالا ببینید! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ب.ظ

واینبرگ و خیام

سال 2015 بود که استیون واینبرگ کتابی در مورد تاریخ علم منتشر کرد با عنوان To Explain the World: The Discovery of Modern Science. امروز بعدازظهر روی صندلی کوچکِ روبه‌روی بخش کتاب‌های فیزیکی کتاب‌فروشی سوره‌مهر نشسته بودم و ترجمه‌ی کتاب String Theory for Dummies (بله! درست می‌خونید! استرینگ تئوری فور دامیز!) رو ورق می‌زدم که نگاه‌م افتاد به کتابی با عنوان «تاریخ علم» که اسم واینبرگ هم کمی پایین‌تر به عنوان نویسنده‌ش به چشم می‌خورد. کتاب رو برداشتم و فهرست‌ش رو نگاه کردم. خودش بود. بسی خوش‌حال شدم از ترجمه‌شدن‌ش. چیزی که این کتاب رو نسبت به بقیه‌ی کتاب‌های تاریخ علم متمایز می‌کنه این‌ه که اصولن کتاب‌های تاریخ علم رو دانش‌مندهای برجسته‌ای ننوشتن، اما این کتاب این شانس رو به‌مون می‌ده که این‌بار تاریخ علم رو از دیدگاه یکی از برجسته‌ترین فیزیک‌دان‌های حالِ حاضر بخونیم. کتاب از چهار بخش اصلیِ «فیزیک یونان»، «اخترشناسی یونان»، «قرون وسطا» و «انقلاب علمی» تشکیل شده. همون‌طور که از عنوان‌ها مشخص‌ه، نویسنده کار رو از دوران یونان باستان شروع می‌کنه و تا کمی بعد از نیوتن ادامه می‌ده. یکی از زیربخش‌های بخشِ سوم در مورد اعراب‌ه و برای همین از ایران و رابطه‌ی بین علم و دین هم توی این قسمت از کتاب به مراتب حرف زده‌شده که به‌نسبت برای ما ایرانی‌ها هم جالب‌ه و هم بسیار مهم. با این‌که همه‌ی کتاب رو نخوندم، اما مطمئنن خوندن‌ش رو به هر فیزیک‌خوان و علاقه‌مندی توصیه می‌کنم.

اما به عنوان حاشیه‌ی متن: کتاب رو برداشتم و یه چای مخلوط سفارش دادم و رفتم توی کافه‌ی وسط کتاب‌فروشی نشستم برای این‌که دقیق‌تر به‌ش نگاه بندازم. داشتم همین بخش اعراب رو می‌خوندم که دیدم از خیام هم یاد شده. هرچند چند جمله‌ای که واینبرگ در مورد خیام گفته‌بود (و توی عکس زیر براتون آوردم و می‌تونید با کلیک‌کردن بزرگ‌ش کنید) اصلن دقیق نبود، اما همین‌که از چند بیتی از رباعی‌های خیام هم یاد کرده‌بود مشتاق‌م کرد که یه نگاه به متن اصلی بندازم تا ببینم ترجمه‌های فیتزجرالد از این چند رباعی خیام چه‌طور بوده. موبایل‌م رو برداشتم و کتاب رو باز کردم و همین تکه ازش رو آوردم. چندتا نکته نظرم رو جلب کرد. یک این‌که واقعن همین‌که فیتزجرالد تونسته تا همین حد، و با حفظ نسبیِ قافیه، رباعی‌های خیام رو به انگلیسی برگردونه واقعن جالب‌ه (هرچند تفاوت معنایی و اون خطی که رباعی‌های خیام روی ذهن و قلب ما فارسی‌زبان‌ها می‌اندازه اصلن توی نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ش نیست)؛ دو این‌که توی کتاب اصلی سه‌تا رباعی از خیام اومده‌بود، اما توی ترجمه چهارتا بودن؛ و سومی هم همین قسمتی‌ه که زردرنگ‌ش کردم. یه نمونه‌ی قشنگ از سانسور، که تازه فقط به حذف اون جمله بسنده نشده و به‌جاش یه جمله‌ی دیگه توی متنِ ترجمه‌شده اومده تا یه‌خورده ورق رو به سمت خیام برگردونه! خلاصه که دست ممیز گرامی درد نکنه!

باقی بقایِ ایشون! (-:

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

طلسم مذکِر

نمی‌دانم چرا میانگین تعداد صفحات و تعداد کلماتی که در یک روز می‌خوانم و می‌نویسم در این یک هفته این‌قدر زیاد شده. هم‌زمان مجله‌ی ناداستان و ناصر ارمنیِ امیرخانی و نیایش چرنوبیلِ الکسیویچ را پیش می‌برم. شروعِ نوشتنِ یک داستانِ کوتاهِ کوتاه دیگر و دیدن سخرانی‌های همایشی که سه مطلب قبل ازش یاد شد را هم به کارهای روزانه‌ام اضافه کنید. قسمت بزرگی از ذهن‌م هم ناخودآگاه درگیر برنامه‌ریزی برای تابستان است. قسمت دیگری هم درگیر نشریه‌ی تکانه است که سال گذشته حال و روز خوبی نداشت و بچه‌های انجمن علمی اصرار دارند سردبیری سال آینده‌اش را بپذیرم و البته که می‌دانم با شلوغی کارهایم نمی‌توانم. هندل‌کردنِ (رتق‌وفتق؟) داوطلبانه‌ی چندین وعده‌ی غذای اتاق و بحث‌های سیاسی و اجتماعی گاه‌وبی‌گاه با بچه‌ها، مخصوصن درباره‌ی سفر نخست‌وزیر ژاپن به ایران و این‌که به قول آن‌ها باید دنبال نان باشیم که شینزو آب‌ه هم بماند! نمی‌دانم؛ شاید تاثیر امتحانات است! هرچه که هست، آدم می‌فهمد 24 ساعت چه‌قدر زیاد است... باری، حیف است از کلماتی که این مدت خوانده‌ام چیزی این‌جا نباشد. پس بیایید بخشی از جزء اولِ قسم سومِ جوامع الحکایات و لوامع الروایاتِ سدیدالدین محمد عوفی که در قسمت روایت‌های کهن شماره‌ی دوم ناداستان هم آورده‌اندش را بخوانید. خالی از لطف نیست.

 

🔹 یکی از لطیف‌طبعان در ری مذکِری کردی و به شهری از شهرهای عراق رفته‌بود. اهل آن خطه مرید و معتقد او شده‌بودند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل می‌نمودند و مدت شش ماه آن جماعت را وعظ گفت و ارادت خلق در حق او به کمال رسید. روزی بر بالای منبر مجلس می‌گفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشسته‌بودند و جام کلام گردان گشته و خلق مست شده و آتش دل‌ها روی به بالا داده و آب دیده‌ها سر به نشیب نهاده، در اثنای این حال جوانی بیامد و بی‌محابا به منبر او شد و گریبان او بگرفت و گفت: «ای طرار بازار تزویر و ای فتان ناپاک شریر، ای زرصورتِ مس‌سیرت و ای زاهدظاهرِ مفسدسریرت. ای خونی ناپاک، مدت یک سال است تا پدر من کُشته‌ای و همین ساعت برداری تخمی که کِشته‌ای. یک سال است که من تو را می‌جویم و در طلب تو به گرد عالم می‌پویم و از فراق پدر عزیز چهره به خون دیده می‌شویم.»

جماعت مستمعان چون این سخن بشنیدند گمان چنان بردند که مگر بر وی افترا می‌کند، خواستند که او را ادبی کنند. پس مذکر با آب دیده و سوز سینه گفت: «ای حاضران مجلس، مرا یقین است که ما را خدایی است و هر امروز را فردایی است. گیرم که این ساعت را انکار کنم اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر آشکار خواهد شد چنان‌که حق تعالی می‌فرماید: یوم تُبلى السرائر فما له مِن قوه و لا ناصر. هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم وقتی در ایام شباب که موسم دیوانگی است جنونی کرده‌ام و پدر او را کشته‌ام. اگر عفو می‌کند فاجره على الله و اگر قصاص می‌کند امروز به تیغ قصاص کشته شوم به از آنکه فردا به درکات جحیم گرفتار شوم.»
پس چون از منبر فرود آمد به میدان رفت و مدعی در عقب او می‌شد و جملگی آن خلق به نظاره به میدان شهر آمدند و چون آن جوان در میدان آمد، تیغی چون یک قطره آب به دست گرفته بود. پس طایفه‌ای گفتند که «از کشتن این عالم خوش‌سخن تو را چه به دست آید؟ او را به زر به ما بفروش که ما دیت پدر تو بدهیم و تو این قصاص در توقف دار.» جوان به منت بسیار به هزار دینار صلح کرد و هم در ساعت توزیع کردند و به مدعی دادند و جوان از سر آن دعوی درگذشت. آن عالم از شرم خلق بعد از آن سخن نگفت و از آن شهر بیرون رفت.
بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی گذر کردم، آن دو جوان را دیدم در خانه‌ی خمار تماشا می‌کردند و من به نزدیک ایشان رفتم و گفتم: «آن چه خصومت بود و این چه موافقت؟» هر دو بخندیدند و گفتند: «ما هر دو انباز بودیم و آن طلسمی بود که ساخته‌بودیم و بدان وجه هزار دینار به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج می‌کنیم تا چون آن نماند دامی دیگر نهیم و صیدی دیگر دراندازیم.»

 

_______________________________

بعدن‌نوشت: دیشب مسعود بهنود در دیدبان بی‌بی‌سی هم، هنگام معرفی این شماره‌ی ناداستان، گریز کوتاهی به این روایت زده که می‌توانید همین پایین ببینیدش.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۱ ب.ظ

سری هفتم خاطرات کوتاه

سیزده.

صبحِ جمعه، 26 بهمن‌ماه 97، طرشت، دیزی‌سرای ناصرخان.
غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چی‌چی اومده بود این‌جا. همین که غذاها رو تست می‌کنه...» گفتم: «مستر تیستر!»
گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. هم‌راهِ شریک کاری‌ش. دو ساعت و نیم این‌جا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو سال‌ه می‌خوام بیام این‌جا ولی جور نمی‌شه. چه‌قدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا رو نگیری، اصلن اسم‌ت رو نمی‌برم. منم گفتم چرا نگیرم قربون‌ت برم!
گفتم: پس تا یکی‌دو روز دیگه ویدئوش رو هم می‌ذاره توی صفحه‌ش.
گفت: آره، گفت حتمن می‌ذارم و برات می‌فرستم. حالا جواد می‌ذاره.
لب‌خندی زدم و شروع کردم به خوردن املت. کمی که گذشت با خودم گفتم شاید خود مستر تیستر لایوی-چیزی گذاشته باشد. موبایل‌م را برداشتم و رفتم داخل صفحه‌اش و دیدم که بله، حدس‌م درست بوده. ناصرخان را صدا زدم و گفتم: «لایوش رو همون دیروز گذاشته.» آمد و یکی‌دو دقیقه‌ی اول و صحبت‌های خودش را دید و بعدش گفت: «بس‌ه! برا خودمون می‌فرسته. تو غذاتو بخور!»

خندیدم و گوشی‌ام را بستم و گذاشتم روی میز و لقمه‌ی بعدی را گرفتم.

 

چهارده.

صبحِ پنج‌شنبه، 23 خردادماه 98، طرشت، همان جای بالا!

مرد هیکلیِ میز کناری‌‌ام ناصرخان را صدا می‌زند. ناصرخان برمی‌گردد سمت صدا. مرد ادامه می‌دهد: «دم‌ت گرم دو تا املت با سوسیس برای ما بزن. فقط خیلی سفت نشه، بذار یه‌کم شل باشه.» ناصرخان سری تکان می‌دهد و زیر لب -ولی به‌صورتی که مرد بشنود- می‌گوید: «باشه! ببین چه‌قدر دستور می‌ده!» و هر دو می‌خندند.
دقیقه‌ای بعد صبحانه‌ی میز کناری آماده شده. ناصرخان از روی یخچالی که سالن مغازه را از آشپزخانه‌اش جدا کرده برش می‌دارد و می‌آورد و می‌گذارد روی میز کناری و با آب‌وتاب مکالمه‌ای را با مرد شروع می‌کند:
- دیروز یه مهمون ویژه داشتم.
- کی؟
- حسین فریدونِ روحانی!
- ئه!
- آره. گفت یه وقت عکس‌مون رو نذاری توی اینستاگرام! منم گفتم خیال‌ت تخت، می‌دونم، هوا ابری‌ه!

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۱
امید ظریفی
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ

تق‌تق...

کنارِ پنجره و دری است که به بالکن مشترک اتاق‌مان باز می‌شود. میزم را می‌گویم. از صبح نشسته‌ام پشت‌ش و مشغول رتق‌وفتق کارهایم هستم. سر که می‌چرخانم سمت پنجره، چیزی از حیاط خواب‌گاه و بلوکِ روبه‌رویی‌مان مشخص نیست؛ فقط سرسبزی درخت‌های داخل حیاط است که سر به آسمان کشیده‌اند و آبیِ آسمانی که کم‌کم به سیاهی می‌زند. درِ بالکن باز است و هرازچندگاهی نسیمی خنک به سر و صورت‌م می‌وزد. چند وقتی است که ج خرده‌نان‌هایی که خشک شده‌اند را لب بالکن می‌گذارد برای پرنده‌ها. دیروز که از مسافرت برگشت هم تکه‌نانی دیگر گذاشت آن‌جا. از صبح که این‌جا نشسته‌ام صدای تق‌تقِ خردشدن‌ش به گوش‌م می‌رسد. گنجشک‌ها و قمری‌ها می‌آیند و قوت امروز و این ساعت‌شان را برمی‌دارند و می‌روند. از صبح هربار که صدای تق‌تق آمده، برگشته‌ام سمت پنجره برای دیدن پرنده‌ها. نمی‌دانم چندبار. حساب‌ش از دست‌م در رفته. ده‌بار... بیست‌بار... صدبار... نمی‌دانم. اما هربار که برگشته‌ام، بی‌درنگ آن پرنده پر زده و رفته. بیش‌تر از یکی-دو ثانیه نتوانسته‌ام نگاه‌شان کنم. بارها و بارها امتحان کرده‌ام. تا سرم پایین و چشم‌م روی کتاب است و یا زل زده‌ام به صفحه‌ی لپ‌تاپ، صدای تق‌تق تکه‌نان می‌آید، اما تا سر برمی‌گردانم سمت پنجره -حتا خیلی آرام- فورن پرواز می‌کنند و می‌روند. نمی‌دانم چرا. حتا همین الآنی که دارم این متن را می‌نویسم هم یک‌بار دیگر این اتفاق افتاد و ... باز هم بی‌درنگ پرید و رفت. اصلن حس خوبی نیست. احساس می‌کنم با من حرف دارند، از این کارشان منظور دارند، مثل وقتی که کار اشتباهی کرده‌ای و مادرت برای تنبیه‌ت کم‌محلی می‌کند تا بفهمی که فهمیده‌است و باید برای عذرخواهی آماده بشوی و این را هم می‌دانی که توضیح‌دادن و توجیه‌کردن فایده‌ای ندارد، دقیقن همان دل‌شوره و همان احساس گناه. نمی‌دانم باید بگویم دلیل کم‌محلیِ امروزِ پرنده‌ها را می‌دانم یا نمی‌دانم... حتمن می‌دانم. اما نمی‌دانم باید از چه کسی عذرخواهی کنم. از پرنده‌ها؟ از درخت‌ها؟ از آسمان؟ از صاحبِ این‌ها؟ نمی‌دانم... فقط احساس خوبی ندارم و می‌خواهم پرنده‌های آسمان این شهر آن‌قدری با من خوب باشند که دستِ‌کم اجازه بدهند چند لحظه‌ای از پشت پنجره نگاه‌شان کنم و لذت ببرم. همین‌قدر برایم کافی‌ست.

در حق من از هرآن‌چه دانی مَگُذر

وَز کرده‌ی روشن و نهانی مَگُذر

تو نوری و من شیشه، خدایا چه کُنی؟!

از بنده‌ی خود اگر توانی مَگُذر!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۳
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ب.ظ

ریضـــ پلاس ـــفیز

رابرت دایکراف توی یه قسمت از سخنرانی آغازین خودش توی همایش The Universe Speaks in Numbers، که چند روز پیش توی IAS برگزار شد، یه دیالوگ جالب از فاینمن و عطیه گفت که نقل به مضمون‌ش می‌کنم.

 

ریچارد فاینمن: برای کسانی که خیلی از ریاضیات سر در نمی‌آورند بسیار سخت است که زیبایی‌های طبیعت، عمیق‌ترین زیبایی‌های طبیعت، را احساس کنند... اگر شما می‌خواهید برای قدردانی از طبیعت به مطالعه‌ی آن بپردازید، باید بتوانید به زبانی که او صحبت می‌کند، صحبت کنید... با این حال، من فکر می‌کنم اگر در حال حاضر تمام ریاضیاتی که تا کنون فراگرفته‌ایم یک‌باره از بین برود، فیزیک فقط به مدت یک هفته عقب می‌ماند!

مایکل عطیه: البته این یک هفته همان هفته‌ای است که خدا در آن جهان را آفرید!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۰۳ ب.ظ

ملایِ فیزیک‌دان!

روزی حکیمی در جمع مریدان، بعد از بسم الله، سخنان خود را این‌گونه آغاز کرد:

«بگذارید با حکایتی از ملانصرالدین عقده‌ی سخن بگشایم. گویند روزی ملا به بازار رفت و مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب خرید. سپس آن‌ها را در خورجینی ریخت و آن خورجین به دوش گرفت و سوار الاغ‌ش شد و به طرف خانه راه افتاد. در بین راه، یکی از دوستان‌ش که آن حال را دید، ندا سر داد: «ملاجان! چرا خورجین را به ترک الاغ نمی‌اندازی که آسوده‌تر باشی؟» ملا پاسخ داد: «دوست عزیز! من مرد منصفی هستم. خدا را خوش نمی‌آید که هم خودم سوار الاغ شوم و هم خورجین را روی حیوان زبان‌بسته بیندازم!»

باری، از حکایت بالا مبرهن می‌شود که ملا شهود فیزیکیِ درست‌وحسابی‌ای نداشته؛ هرچند الاغ‌ش حتمن درک می‌کرده که خورجینِ روی دوش ملا و خورجینِ روی ترک خودش، برای او فرقی ندارد. این یعنی الاغ ملا از خود ملا بیش‌تر می‌فهمد!

اما دست نگه دارید عزیزانِ من...

بیایید کمی دقیق‌تر به این حکایت نگاه کنیم. باری، توصیف و نتیجه‌گیری بالا صحیح است، اما تا زمانی که گرانش را در سطح زمین ثابت فرض کنیم! از آن‌جایی که هرچه از سطح زمین بالاتر برویم وزن چیزها کم‌تر می‌شود، به این نکته پی می‌بریم که اتفاقن حرف ملا درست است و خورجین روی دوش ملا سنگینی کم‌تری برای الاغ دارد تا خورجین روی ترک خود الاغ!»

به این‌جای صحبت‌ها که رسید، نیمی از مریدان جامه دریدند و سر به خیابان‌های اطراف گذاشتند و نیم دیگر گوگل‌های خود را بالا آورده و مشغول جست‌وجوی زمان حیات ملا شدند که اگر قبل از نیوتن می‌زیسته، کپی‌رایت قانون گرانش را از وی صلب سلب کرده و به ملا بسپارند!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۳
امید ظریفی
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ق.ظ

دیدارِ رخ‌سارِ جُستار

 

واژه‌یessay  را نخستین‌بار میشل دومنتین، فیلسوف فرانسوی، در قرن شانزدهم میلادی به‌کار برد. در طول زمان، بحث‌های بسیاری درباره‌ی تفاوت مقاله (article) و جستار (essay) بین صاحب‌نظران رخ داده‌است که شاید بتوان خلاصه‌ی همه‌ی آن‌ها را در تک‌صفحه‌ی انتهایی کتاب «فقط روزهایی که می‌نویسم» از آرتور کریستال یافت:

«مقاله: متنی غیرداستانی درباره‌ی مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد و معمولن به‌شکل مستقیم و با شیوه‌ای دانش‌گاهی، گزاره‌ای را توصیف می‌کند یا توضیح می‌دهد.

جستار: متنی غیرداستانی درباره‌ی مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد و هدف‌ش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضع‌گیری نویسنده است. به عبارتی مقاله‌ای است که به جای انتقال اطلاعات صرف، دیدگاه جستارنویس نسبت به موضوع را شرح می‌دهد.»

کلمات بالا را می‌توان اصلی‌ترین تفاوتِ مقاله و جستار دانست. در قسمتی از پیش‌گفتار همان کتاب، این موضوع بیش‌تر شکافته‌ شده‌است:

«جستار مانند مقاله متنی غیرداستانی است. اما به‌جای آن‌که مثل مقاله اطلاعاتی درباره‌ی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده درباره‌ی یک موضوع خاص را به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده درباره‌ی موضوع را با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح می‌دهد. جستارنویس بر اساس تجربه‌ی زیسته‌ی خود، نگاه ویژه‌ای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشته‌ای صمیمی و صادقانه می‌خواهد موضوع و تحلیل خودش را شرح دهد. به همین دلیل خواندن جستار، ما را با طرز فکر و منش نویسنده آشنا می‌کند. بی‌تردید مقاله‌نویس‌ها هم دیدگاه شخصی درباره‌ی موضوع مقاله‌شان دارند و گاهی آن را با خوانندگان‌شان در میان می‌گذارند اما نتیجه‌گیری نوشته‌شان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سروسامان می‌دهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان...

منطق گفت‌و‌گویی، جستار را بستر مناسبی برای حضور صداهای دیگر در ساحت تلاش نویسنده برای فهم معنا می‌داند؛ صداهایی که می‌توانند موضع نویسنده را به چالش کشیده و متنی چندصدا خلق کنند. جستارنویس که در گرانیگاه جریان‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی،‌ اقتصادی و... زمانِ خود هشیارانه ایستاده، می‌تواند با اجتناب از قضاوت نهایی و تک‌گویی تمامیت‌خواهانه و پرهیز از سازآرایی صداهای گوناگون به نفع دیدگاه خود، شرکت مؤثر صداهای دیگر در گفت‌و‌گوی متن را تضمین کند.»

تعبیر شیرین و تامل‌برانگیز دیگری هم وجود دارد که جستار را ترکیبی از اول شخص مفرد و سوم شخص جمع معرفی می‌کند؛ و آن را متنی می‌داند که تجربه‌ی نویسنده را در مسیر جست‌وجو و آزمودن مفاهیم مختلف و ابعاد گوناگون رخدادها به خوانندگان منتقل می‌کند. همین معنای جست‌و‌جو‌گری است که معادل جستار برای واژه‌ی essay را انتخابی دقیق و قابل دفاع می‌کند.

جستار انواع مختلفی دارد؛ اما شاید بتوان جذاب‌ترین نوعِ جستار را «جستار روایی» دانست. در جستار روایی است که در عین واقعیتِ قصه، نویسنده از تمامی عناصر داستان استفاده می‌کند و اثری خواندنی را می‌آفریند. اگر باز به همان صفحه‌ی انتهایی کتابی که در بالا از آن نقل قول کردم مراجعه کنیم، تعریف خلاصه‌ی زیر را می‌یابیم:

«جستار روایی: متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد، هدف‌ش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضع‌گیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف، ساختاری ظاهرن نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبان شفاهی، داستان یا ساختار داستانی را به خدمت خود می‌گیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه می‌دهد. این موضوع می‌تواند نامتعارف یا مبحثی که کم‌تر به آن پرداخته شده است، باشد. به عبارتی، نویسنده‌ی جستار روایی با استفاده از اکسیر هنر،‌ فرمی لذت‌بخش می‌آفریند و مضمون مقاله را به گونه‌ای نو و با هدفی متفاوت ارائه می‌دهد.»

حقیقت این است که جستارنویسی در ایران سابقه‌ی طولانی‌ای دارد و ندارد! سال‌ها پیش، شاهرخ مسکوب چه در خاطرات‌ش و چه در متن‌هایی که درباره‌ی شاه‌نامه و زبان فارسی می‌نوشت، پهلو به پهلوی جستارنویسی می‌زد. محمد قائد هم در «دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی» که در اوایل دهه‌ی 80 منتشر کرد، جستارهایی درباره‌ی نوستالژی، سانسور، احمد شاملو و... نوشت. او در کتاب‌ها و مقالات بعدی خود به این فرم نزدیک‌تر هم شد. داریوش شایگان هم از نخستین روشن‌فکرانی است که به جستارنویسی روی آورد. باری اگر قائد، شریعتی، مسکوب و شایگان را روشن‌فکرانی بدانیم که به‌واسطه‌ی درگیری با ادبیات، مقاله‌هایشان را خودآگاه یا ناخودآگاه به شکلی ادبی و در قالب جستار می‌نوشتند، از آن سو نویسندگان و شاعرانِ فارسی‌زبان بسیاری هم هستند که گه‌گاه به شخصی‌نویسی، سفرنامه‌نویسی یا تأملِ بی‌واسطه درباره‌ی جامعه و واقعیت‌هایش مشغول می‌شوند و جستارهایی خلق می‌کنند. سفرنامه‌ها و تک‌نگاره‌های جلال آل‌احمد هنوز از بهترین ناداستان‌های فارسی است؛ همان‌طور که سخنرانی‌ها و کتاب‌های علی شریعتی و مرتضی مطهری (هرچند ناخودآگاه) به آن‌چه امروز جستار می‌نامیم بسیار نزدیک‌اند. احمد شاملو هم در سرمقاله‌های خود برای مجله‌ی «کتاب هفته» گاه جستارهایی درخشان می‌نوشت. نمونه‌های بعدی جستارنویسی را می‌توان در مجله‌ی  «ارغنون» به مدیر مسئولی احمد مسجدجامعی پیدا کرد که در دهه‌ی ۷۰ به موضوعاتی مانند نقد ادبی و علوم انسانی می‌پرداخت. رضا امیرخانی نیز در کنار رمان‌های خود، دو کتاب «نشت نشا» و «نفحات نفت» را به رشته‌ی تحریر درآورده که به‌ترتیب جستارهایی هستند درباره‌ی موضوع مهاجرت نخبگان و جوانان از کشور و فرهنگ مدیریت نفتی در ایران. نشر چشمه نیز چند سالی است که به‌صورت جدی در حوزه‌ی ناداستان فعالیت می‌کند و کتاب‌هایی مانند «قطارباز» از احسان نوروزی، که روایت شخصی و تاریخی نویسنده از قطار و راه‌آهن در ایران است، و «یک روایت غیرسیاسی از یک اتفاق سیاسی: انتخابات 96» از معین فرخی که جستار روایی‌ای درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری سال 96 است، را به چاپ رسانده‌است.

منبع‌ها:

1. فقط روزهایی که می‌نویسم، آرتور کریستال، احسان لطفی، نشر اطراف

2. نوشته‌ی «جستار چیست؟» از وبگاه «یادداشت‌های روزبه فیض»

3. نوشته‌ی «مروری بر جستارنویسی در زبان فارسی» از وبگاه «نشر اطراف»

 

پی‌نوشت: این مطلب رو برای شماره‌ی دوم ایوان (بهار 98) نوشتم.

بعدن‌نوشت: ایوان خیلی خوب‌ه. به نسبت و به غیر از من، بچه‌های قوی‌ای توش می‌نویسن، اما فرم و محتواش تناسب نداره. امیدوارم شماره‌به‌شماره به‌تر بشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۱ ب.ظ

مائوپرتیوس

یک. امروز، که آخرین روز کلاس‌های این ترم بود، یه ارائه‌ی کوتاه داشتم که این‌طوری شروع‌ش کردم: می‌خوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی یه نامه نوشت به لایب‌نیتز و توش ... !

دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوال‌م و نمی‌تونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نام‌ش، قبل از ارائه، صفحه‌ی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱
امید ظریفی
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۸ ق.ظ

جرم * سرعت * فاصله = سوختِ خدا!

 

با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر می‌کنم همان‌طور که نور کوتاه‌ترین فاصله‌ی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر می‌شود- طی نمی‌کند، مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله‌ی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمی‌کند. در واقع، چه چیزی می‌تواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمی‌تواند مسیری که دارای کم‌ترین زمان است و مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله است را به‌طور هم‌زمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب می‌کند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصل‌ضرب جرم در مسافت طی‌شده در سرعت جسم] کمینه شود.

اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست...

کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفه‌جویی می‌کند.

من از اعتراض‌هایی که بعضی ریاضی‌دان‌ها، به «علل نهایی»‌ای که در فیزیک مطرح می‌شود، دارند آگاه‌ام؛ و تا حدودی هم با آن‌ها موافق‌ام. معتقدم که این «علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنباله‌روی او بودند مرتکب شده‌اند، تنها نشان‌دهنده‌ی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آن‌ها خطرناک است.

نمی‌توان تردید کرد که همه‌چیز توسط یک موجود برتر سامان‌دهی می‌شود. زمانی که او بر روی ماده‌ای تاثیر می‌گذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان می‌دهند، رفتار آن ماده را تغییر می‌دهند؛ که نشان‌دهنده‌ی حکمت او است.

بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کرده‌اند، با جرئتِ بسیار زیادی می‌گویم که من اصلی را مطرح کرده‌ام که همه‌ی قوانین طبیعت از آن ناشی می‌شوند. ... چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان می‌شود، این است که ممکن است آن‌ها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گرداننده‌ی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیده‌های جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.

 

بخشی از

Maupertuis, “The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۸
امید ظریفی