امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ق.ظ

🐤

شازده‌جان! با خود گفتم حالا که حالی از واپسین صحبت‌مان گذشته‌ست، نیک است برای تجدید نامه‌نگاری‌هایمان چندبیتی از جلال‌الدین محمد بلخی (که لیترالی «مولانا»ست!) برای‌ت بنویسم. اندکی دیوان شمس‌ش را تورق کردم تا موردی مناسب بجویم. دیدم غزل زیر بدک نیست، بیش‌تر به‌خاطر این‌که در آن به قد و بالای معشوق نیز اشاره شده‌است! باشد که تو را نیک افتد.

 

من رسیدم به لبِ جویِ وفا        دیدم آن جا صنمی روح‌فزا

سپهِ او همه خورشیدپرست        هم‌‌چو خورشید همه بی‌سروپا

بشنو از آیتِ قرآنِ مجید        گر تو باور نکنی قولِ مرا

قد وَجَدتُ امراةً تَملِکهُم        اوتِیَتْ مِن کُلِّ شیءٍ وَ لها

چون که خورشید نمودی رخِ خود        سجده دادی‌ش چو سایه همه را

من چو هدهد بپریدم به هوا        تا رسیدم به درِ شهرِ سبا

تمت!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۷
امید ظریفی
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

به بلندای آرزو

کمی پایین‌تر از دریا، کمی بالاتر از کنداب

همان‌جایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب

 

همان‌جایی که خون‌ش می‌چکد در طولِ تاریخ‌ش

گهی از تیغِ مزدوران، گهی از خنجرِ اصحاب

 

همان‌جایی که مردان‌ش همه خاموش و نومیدند

چو رستم در پسِ دیدارِ نقشِ ساعدِ سهراب

 

همان‌جایی که افتاده‌ست دستِ اندکی گستاخ

وگر از هر یکی گیری نشان، گوید: اولوالالباب!!

 

همان خانه... که میراث‌ش از آن خشتِ نخستین است

که می‌ماند سرِ جایش پس از هر یورشِ سیلاب

 

همان اویی که هنگامی‌ست می‌گردد در این صحنه

به‌دنبالِ یکی آرش که تیرش را کند پرتاب

 

همان مادر که با این‌که پسر نااهل و نادان است

دلی دارد برای‌ش مضطرب، آشفته و بی‌تاب

بگو «درد» از دو سو درد است، این‌سو درد، آن‌سو درد

بلی! این است نقلِ مُلکِ من، ای شیخِ در محراب!

 

ولی با این‌همه شِکوه، نویدش را ز من بشنو

که می‌گندند روزی بی‌حیائان اندر این مرداب

 

که دارم من امیدی از پس این زخم‌های ژرف

نه به دستِ تو! به بازوی خود و آن مفتح‌الابواب

وطن خسته‌ست از این خاموشیِ یارانِ گم‌نام‌ش

تو ای نامه‌رسانِ روزگاران! سوی او بشتاب

 

ببر نزدش یکی نامه از این عهدی که ما بستیم

نشان‌ش را هم از آغازِ این رقعه تو خود دریاب:

 

کمی پایین‌تر از دریا، کمی بالاتر از کنداب
همان‌جایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب

 

 

نیاز به گفتن نیست که پای ابیات بالا در کفش «طفلی به‌نام شادیِ» شفیعی کدکنی است!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۱
امید ظریفی