امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۵۷ ق.ظ

«این من» که با من، تا گور هم‌راه است...

خانۀ تهران. دوشنبه‌ای که گذشت. امیرمحمد گفت سه‌شنبه عازم شیراز است. دلیل‌ش را که پرسیدم، جواب داد که کم‌کم دارد امتحان‌های خواهرش شروع می‌شود و می‌خواهد قبل از آن، چند روزی کنارش باشد.

نمایش‌گاه کتاب. جمعه‌ای که گذشت. در مسیر بین ایست‌گاه شهید بهشتی و مصلا، داشتم با سرعت از بین مردم رد می‌شدم. دخترکی دست در دستِ مادرش کمی جلوتر بودند. به‌واسطۀ سرعت‌م نزدیک بود به دخترک برخورد کنم. در قدم آخر، و به‌موقع، ترمزهایم کار کردند. اما در همان حین، پسری که پشت سر دخترک بود هم ناگهان دست‌ش را حائل کرد بین من و او، که یک‌موقع برخورد نکنم با خواهرش.

 

در دوران دبستان، هروقت صحبت‌ش پیش می‌آمد، از تک‌فرزندی‌ام تعریف می‌کردم. ویژه‌گی‌ای خاص بود برای‌م. ازش خوش‌م می‌آمد. دلیل عجیب‌وغریبی برای‌ش نداشتم اما. طبیعی هم بود. تجربۀ بدیلی در این مورد نداشتم که بخواهم در ذهن‌م مقایسه‌ای بین‌شان انجام دهم. تنها دلیل‌م همین بود که بقیه اصولن با چهره‌ای تقریبن متعجب این سؤال را می‌پرسیدند. انگار دارند با موجود خاصی صحبت می‌کنند. من هم خوش‌م می‌آمد که موجودی خاص باشم. اگر هم کسی می‌پرسید که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود، بی‌درنگ و بادی‌به‌غبغب‌انداخته، «خیرِ» بلندی می‌پراندم و می‌رفتم بالای منبر و از کارهایی که عمومن در طول روز انجام می‌دادم می‌گفتم، تا طرف مقابل شیرفهم شود من کسی نیستم که برای این‌که حوصله‌ام سر نرود نیازمند دیگران باشم، و خودم می‌توانم گلیم خودم را از آبِ ساعاتِ شبانه‌روز بیرون بکشم!

در دوران راه‌نمایی، دیگر چندان سخت نمی‌گرفتم و دنبال اثبات چیزی به کسی نبودم. اگر هم کسی نظرم را دربارۀ داشتن خواهر یا برادر می‌پرسید، کارم این بود که فاز طنازی بردارم و بگویم که نه بابا! همین‌طوری به‌تره! بعدن بیش‌تر گیرمون می‌آد! اگه یکی دیگه باشه باید چیزهایی که هست رو باهاش تقسیم کنم! و... از این‌طور شوخی‌هایی که آدم حتا یک لحظه هم نمی‌تواند واقعیت‌ش را تصور کند.

در دوران دبیرستان، دیگر مسئله حل‌شده بود. برای همین، کسی سؤال‌هایی از این دست نمی‌پرسید. مسئله‌ای هم نبود که بخواهم ذهن‌م را درگیرش کنم. از ابتدای بودن‌م شرایط همین‌طور بود. خودم بودم و پدر و مادرم. اما وقت‌هایی که به شدتِ صمیمیت و دوستیِ بین‌مان فکر می‌کردم، به ذهن‌م می‌رسید که شاید یکی از دلایل چنین شدتی از دوستی بین این فرزند و والدین‌ش، همین است که این فرزند فقط پدر و مادرش را دارد، و آن پدر و مادر هم فقط همین فرزند را. شاید اگر فرزند یا فرزندان دیگری این وسط بودند، این رابطه هم دست‌خوش تغییر می‌شد. پس باز هم انگار همین شرایط فعلی ایدئال به‌نظر می‌رسید.

در دوران کارشناسی، باز برگشته‌بودم به فاز طنازی دوران راه‌نمایی. باز هم طنزی تلخ. البته این‌بار از در نقد تک‌فرزندی. هروقت صحبت داشتن خواهر یا برادری می‌شد، جواب می‌دادم که تا این‌جا که همین‌طوری به ما خوش گذشته، ولی راست‌ش رو بخوایید، دل‌م برای بچه‌هام می‌سوزه! نه عمه‌ای دارن، و نه عمویی! و نمی‌تونن با عمه‌زاده‌ها یا عموزاده‌هاشون بازی کنن!

 

الآنی که دارم این کلمات را می‌نویسم، خیلی وقت است که متوجه شده‌ام این تنهابودن و خواهر یا برادری نداشتن، در کنار همۀ ویژه‌گی‌های خوب و بدی که می‌تواند داشته‌باشد، فرصت اندوختنِ چه تجربیات مهمی را در همۀ این سال‌ها از من سلب کرده. مخصوصن خواهر یا برادری کوچک‌تر... من هیچ‌موقع نیاز نبوده نگران روحیۀ کسی باشم که امتحانات‌ش در حال شروع‌شدن است. من هیچ‌موقع نیاز نبوده دست‌م را حائل کنم که نکند غریبۀ پشتِ‌سری به خواهرم برخورد کند... من هیچ‌موقع نیاز نبوده حواس‌م به چیزهایی از این دست باشد؛ و این خوب نیست. حس می‌کنم بخش‌های مهمی از مغزم هنوز فعال نشده‌اند. 

 

* عنوان فرازی است از یکی از شعرهای سایه، به‌نام آوازِ غم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۷
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

با سیاوش!

دلیلی برای نوشتن این کلمات ندارم جز این‌که همین‌طور دیدم دوست دارم زمستانِ این سالِ این‌جا با سکوت تمام نشود.

یکی از جمعه‌های دی‌ماه بود. با دکتر و راحله داخل مترو نشسته‌بودیم، خسته و کوفته در حال بازگشت از کلکچال، که سروکلۀ پیرمردِ تکیدۀ قدخمیده‌ای پیدا شد. خودش را در کنج چسبیده به نقطۀ شروع صندلی‌ها جا کرد و به شیشۀ آن قسمت تکیه داد و سازش را درآورد و کوک کرد و سربه‌زیر شروع کرد به خواندن و نواختن. همان کلمات اولی که از دهان‌ش خارج شد مجاب‌م کرد که باید این اجرا را ثبت کنم. موبایل‌م را بیرون آوردم و دکمۀ ضبط را زدم و گذاشتم‌ش روی پای‌م:

 

دریافت - 4.5 مگابایت

 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۶
امید ظریفی
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ

اِقتَدَرَ، یَقتَدِرُ

قاب رو بستم و عکس اول رو گرفتم. کمی جابه‌جا شدم برای عکس دوم. هنوز عکس رو ثبت نکرده‌بودم که از سمت راست‌م صدایی با تحکم پرسید: «عکس‌ت برای چی‌ئه برادر؟»

عکس رو گرفتم و برگشتم سمت صدا. مرد میان‌سالی رو در اون لباس‌های سفیدرنگی که کلمۀ security روی بازوش حک شده، روی سکوهای سنگی وسط پیاده‌رو دیدم. پیرمردی هم روبه‌روش نشسته‌بود. رفتم سمت‌شون. صورت‌م رو به نشونۀ تعجب جمع کردم توی هم و سری تکون دادم و گفتم: «از اسامی معمولی افراد که بگذریم، اسم بعضی کوچه و خیابون‌ها خیلی بامسما‌ئه. عادت دارم اگه چیز جالبی به چشم‌م خورد ازش عکس بگیرم.»

با تعجب و همون تحکم قبلی پرسید: «یعنی چی؟ یعنی شما راه می‌افتی توی خیابون و از در و دیوار عکس می‌گیری؟»

گفتم: «اگه برام جالب باشه، بله. این هم مورد جالبی بود به‌نظرم.»

پرسید: «الآن این چه چیز جالبی داره؟»

ابرویی بالا انداختم و جواب دادم که «بسته‌گی به دید آدم داره. شاید برای شما نکته‌ای نداشته‌باشه، ولی به‌نظر من کلمۀ جالبی بود توی این زمان و مکانی که به‌ش رسیدم» و نگاهی به پیرمرد انداختم. در سکوت و با لب‌خند مکالمۀ ما رو تماشا می‌کرد.

مرد میان‌سال که فکر می‌کنم فهمیده‌بود آدم کنار دست‌ش توی عوالم خودش‌ه، کمی تحکم چهره‌ش خوابید و دیگه چیزی نگفت. حتا شاید می‌شد یه «ما هم سر شبی گیر عجب آدمی افتاده‌یم»ی رو هم توی چهره‌ش دید!

وقتی دیدم انگار جو کمی آروم‌تر شده، پرسیدم: «حالا واقعن مشکلی داره؟!»

بدون این‌که به من نگاه کنه، رو به پیرمرد جواب داد: «آخه ما رو گذاشتن این‌جا که حواس‌مون باشه کسی عکس و فیلم نگیره.»

«عجب»ی پروندم و بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: «حالا اوکی‌ئه؟!»

شونه‌ای بالا انداخت و هم‌چنان رو به پیرمرد، بی‌محل گفت: «یه سوال پرسیدیم، جواب‌ش رو هم شنیدیم!»

من هم «خب، پس با اجازه»ای گفتم و راه افتادم. همین‌طور که خیابون حافظ رو می‌اومدم پایین، با خودم گفتم: واقعن عجب اسم بامسمایی!

 


پی‌نوشت: ساعتی پیش که داشتم کلمات بالا رو توی یادداشت‌های گوشی‌م می‌نوشتم، زنگ در رو زدن. بلند شدم و رفتم سمت اف‌اف. خانم مسنی از هم‌سایه‌ها برای کل ساختمون نذری آورده‌بود. واقعن دست‌شون درد نکنه و ایشالا نذرشون قبول باشه؛ چون هم ناهار امروزم جور شد و هم باعث شد یه دور هم‌سایه‌‌های خود ساختمون‌مون رو هم موقع گرفتن نذری ببینم. همون‌طور که صاحب‌خونه می‌گفت، انگار آدم‌های خوبی‌ان! حداقل برداشتم از برخورد کوتاه اول‌مون که این‌طور بود. هفتۀ بعد که به‌امیدخدا درست‌وحسابی جاگیر شدیم، باید یه چیزی بپزیم و براشون ببریم. فعلن غیر از مقداری وسایل شخصی و وسایل خواب و یه‌دونه یخ‌چال چیز خاصی توی خونه نیست.

 


 

اوین‌نوشت: مشغول روال‌کردن بالایی‌ها برای انتشار بودم که ساعت از 12 شب گذشت و اتصال به شبکۀ جهانی اینترنت به‌صورت دست‌وپاشکسته برای چند دقیقه‌ای برقرار شد و دیدم که انگار بعدازظهر روزی که گذشته، واجا چهارتا از بچه‌های دانش‌گاه رو احضار کرده و بعد هم منتقل‌شون کرده‌ن اوین. دوتاشون از رفقام‌ان، محمدرضا و محمدجواد. اگه سیستم کسی مثل محمدجواد رو (به‌هر دلیلی و حتا برای یک ثانیه) به چشم تهدید امنیتی دیده، واقعن باید به‌ حال‌ش تأسف خورد. نمی‌دونم چی بگم. الآن که دارم کلمات این پاراگراف رو می‌نویسم کام‌م بسیار تلخ‌ه. هیچ‌کدوم از vpnهام هم کار نمی‌کنن تا ببینم خبر دیگه‌ای از بچه‌ها هست یا نه. امیدوارم سریع‌تر آزاد بشن.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۵ ب.ظ

دربندِ بلاهت

چند روز پیش، با صدرا نشسته‌بودیم گوشه‌ای از دانش‌گاه، که صحبت از علی و امیرحسین شد...

خواب دیدم. نشسته‌بودم داخل اتاق انجمن علمی. بیرونِ اتاق شلوغ بود. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. چندین نفر از بین جمعیتِ بسیاری که در هم‌کف دانش‌کده بودند، با اشاره به میز داخل لابی، روشن‌م کردند که امیرحسین برگشته. حس خوش‌آیندی بود، هم‌راه با شگفتی. رفتم به سمت‌ش. از روی صندلی بلند شد. هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. بدون حرف. ازش جدا شدم. رفتم سمت پله‌کان. دستان‌م را گذاشتم روی میلۀ آهنیِ افقیِ میانِ راه‌پله‌ها و زارزار اشک ریختم. خواب دیدم.

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

حکایت آبی، با جیم، با واو، با شین

کتری برقی‌ای که بین وسایل خواب‌گاه‌م بود کار نکرد. این شد که مجبور بودیم آب رو توی ماهی‌تابه جوش بیاریم. و این شد که هنگامه‌ی افطار روز بیستم دست‌م سوخت.

از لحاظ موندگاری اثر و سطح درگیری، تجربه‌ی مشابه یا حتا نزدیکی یادم نمی‌آد. اصلن تجربه‌ی سوخته‌گی خاصی یادم نمی‌آد که سر خودم اومده باشه. تنها موردی که الآن یادم‌ه برمی‌گرده به شش یا هفت ساله‌گی‌م‌ که نمی‌دونم دست‌م با چی سوخت و من هم سریع دویدم سمت دست‌شویی و گرفتم‌ش زیر شیر آب سرد. همین. فکر می‌کنم عواقب بعدی‌ای هم نداشت. اما دلیل این‌که توی ذهن‌م مونده تشویق‌های بعدی خونواده بود که گفتن چه‌قدر خوب که می‌دونستی که توی چنین مواردی باید دست‌ت رو بگیری زیر آب سرد. (هرچند دیروز -در اصل پریروز- خانم دکتر می‌گفت نباید این کار رو کرد.)

اون چند ثانیه‌ی اول هنوز آدم چیز خاصی از سمت قوه‌ی لامسه‌ش حس نمی‌کنه. فقط قوه‌ی بینایی‌‌‌‌ئه که فهمیده یه بلایی سر بدن اومده؛ که اون هم توانایی احساس درد رو نداره. پس به خالی‌کردن آب جوشِ درون ماهی‌تابه به داخل فلاسک ادامه دادم؛ و وقتی کارم تموم شد، شیر آب آشپزخونه رو باز کردم و دست سوخته رو گرفتم زیرش. دیگه حس لامسه هم با تأخیر از راه رسیده‌بود. دقیقه‌ای بعد، خبری از پوست روی بندهای میانی انگشت‌های دوم و سوم دست چپ‌م (از کدوم سمت؟ از سمت انگشت کوچیکه) نبود و قوه‌ی لامسه هم داشت تأخیر چند ثانیه‌ای‌ش رو حسابی جبران می‌کرد.

حالا این جزئیات رو ول کنید. داشتم می‌گفتم که یادم نمی‌آد قبلن تجربه‌‌ی مشابهی داشته‌باشم. برای همین، از این بیش از ۵۰ ساعت معاشرت با دوتا انگشت سوخته، اندازه‌ی سه واحد درس زنده‌گی و نکته و تمثیل و... از ذهن‌م بیرون کشیده‌م؛ چه از لحاظ فیزیکی، چه از لحاظ معنوی. که البته اگه دل‌تون رو صابون زده‌ید که الآن می‌خوام اون‌ها رو این‌جا ردیف کنم، باید بگم که اشتباه می‌کنید. این شب بیست‌وسومی، حال‌وحوصله‌ی ردیف‌کردن هیچ چیز رو ندارم (البته انگار غیر از کلمات). تازه خواب‌م هم می‌آد. ولی اگه حال‌وحوصله‌ی زیاد حرف‌زدن ندارم، یه موردش رو که همین‌طور رفاقتی می‌تونم سریع بگم:

تصمیم گرفتم زین پس به بعضی دردها بگم دردهای آب‌جوشی. دردهای آب‌جوشی چه دردهایی‌ان؟ دردهایی که همین‌طور فعال‌ان و نمی‌دونی بالاخره یه روزی می‌رسه که اثری ازشون نباشه یا این‌که نه، قراره همیشه حتا اثری کوچیک ازشون هم هم‌راه‌ت بمونه. دردهایی که در باطن نه اون‌قدر کوچیک‌ان که یه زمانی اهمیت‌شون رو از دست بدن، و نه اون‌قدر بزرگ‌ان که دوباره اهمیت‌شون رو از دست بدن. دردهایی که دقیقن دوخته‌ شده‌ن برای قدوقواره‌ی ما، به‌شکلی که بیش‌ترین تأثیر رو رومون بذارن. دردهای آب‌جوشی خوبی‌هایی دارن و بدی‌هایی. یکی از خوبی‌هاشون این‌ه که مثل دردهای کوچیک و بزرگ نمی‌شه به‌شون اهمیت نداد، یا به‌نوعی ازشون فرار کرد. به‌نظرم فرار از دردهاست که باعث ایجاد رنج می‌شه. خوبی دردهای آب‌جوشی این‌ه که اون‌قدر آدم رو به‌صورت پیوسته درگیر خودشون می‌کنن، که اصلن مجالی برای فرار باقی نمی‌مونه... و این یعنی رنج‌کشیدنی هم در کار نخواهد بود. پس چی به‌تر از سروکله‌زدن با همین دردهای آب‌جوشی؟!

 

پ.ن1: در راستای عنوان، مصطفا مستور کتابی داره به‌اسم حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه.

پ.ن2: باز هم در راستای عنوان، حرف عارفه (قسمت نظرها) رو گوش کنید و به‌درستی ویرگولِ اول رو نبینید و نخونید! 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۰۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ

شپشِ پشۀ شهریور!

نشسته‌بودیم و با هم املاءبازی می‌کردیم. این‌طوری که با یک کلمۀ دل‌خواه شروع کردیم و بعد باید کلمه‌ی دوم رو طوری می‌گفتیم که دو حرف اول‌ش همون دو حرف آخر کلمۀ قبلی باشه، و بعد کلمۀ بعد هم به‌همین شکل و قس علی هذا. هرکس هم که زودتر کلمۀ مناسب رو می‌گفت توی موبایل من تایپ‌ش می‌کرد. تکرار کلمات هم طبیعتن پذیرفتی نبود. درنهایت ۱۰۱ کلمه رو با همین نظم نوشتیم که می‌تونید چند کلمۀ ابتدایی رو در تصویر ببینید. حالا...

حاشیه: بازی نابی‌ئه! برای دورهمی‌ها و طبق تجربه، برای همۀ سنین. می‌شه به فرم‌های مختلفی هم درش آورد. اگه بازی‌کن‌ها بزرگ‌ان، جذاب‌تره که به‌صورت مسابقه انجام‌ بشه: افراد دور می‌شینن و هردفعه، به‌صورت چرخشی، یک نفر یک کلمه رو به‌عنوان کلمۀ شروع مشخص می‌کنه و بعد همه در یک زمان مشخص (مثلن یک دقیقه) باید با همین نظم کلمات بعدی رو برای خودشون بنویسن. درنهایت هم هرکسی کلمات خودش رو برای بقیه می‌خونه و اونی که تعداد کلمۀ بیش‌تری نوشته یک امتیاز می‌گیره. بعد هم می‌ریم سراغ دور بعد و باز هم قس علی هذا. اما اگه بازی‌کن‌ها تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته‌ن، احتمالن به‌تره که -مثل ما- با هم‌راهی یک بزرگ‌تر دورِ هم بشینن و بعد به‌ترتیب (حتا بدون ترتیب) و با همین نظم کلمه‌ها رو دونه‌دونه بگن و یه‌جا (کاغذ، گوشی، لپ‌تاپ، لوح گلی، برگ درخت انگور یا...) بنویسن. این شکلی این فرصت به‌وجود می‌آد که بچه‌ها تعدادی کلمۀ جدید هم یاد بگیرن. حرف آخر حاشیه هم این‌که، اگه یک دور در هر فرمی بازی‌ش کنید، می‌بینید که بسیار ساختار انعطاف‌پذیری داره و می‌شه با وضعِ قوانینِ دل‌خواهِ مختلف، بامزه‌تر، سخت‌تر یا آسون‌ترش کرد.

متن: وسط بازی خودمون، یه‌جا رسیدیم به کلمۀ «ارتفاع»؛ پس کلمۀ بعد باید با الف و عین شروع می‌شد. داداش بزرگ‌تر خیلی جدی به سقف خیره شد، بعد از چند ثانیه برگشت سمت من، و داد زد: «اَ! علی‌اکبر!» ((-:

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۳۳
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

آخرِ قرن، بستنِ پوشه‌ها

دانش‌گاه که شروع شد، پوشه‌ای در تک درایو لپ‌تاپ‌م ساختم و اسم‌ش را گذاشتم University. کارکردش برای من مشخص بود، و الآن هم برای شما احتمالن مشخص است. می‌خواستم هر چیزی که مربوط به دانش‌گاه است را بریزم این تو. کم‌کم داخل این پوشه پوشه‌های دیگری، عمومن به اسم دروسی که آن‌موقع داشتم به‌وجود آمد. اما از آن‌جایی که تا یادم می‌آید، سرم هیچ‌وقت تنها به مطالبی که باید به‌صورت رسمی به آن‌ها بپردازم (در این‌جا می‌شود دروس ترم‌های اول و دوم) گرم نبوده و به‌صورت موازی با کارهای رسمی‌ام، به هزار جای دیگر هم سرک کشیده‌ام و می‌کشم، در همان ماه‌های اول، علاوه‌بر دروس دانش‌گاه، چندین‌وچند پوشۀ دیگر هم در این پوشۀ University درست شد؛ مثل بعضی درس‌های اصلی‌ای که در سال‌های بعد به‌صورت رسمی به‌شان می‌رسیدیم و مطالب متفرقه و تکمیلی دیگر.

کم‌کم که سال اول تمام شد و رفتیم سراغ سال دوم، و تعداد پوشه‌های درس‌های رسمی و مستمع‌آزاد و باقی مطالبی که خودم اضافه کرده‌بودم زیادتر شد، نیاز شد که پوشۀ University هم ساختارمندتر شود. پس داخل این پوشه، دو پوشۀ دیگر هم ساختم: اولی با عنوان A Now، و دومی با عنوان Z Checked. فکر می‌کنم کارکرد این پوشه‌ها هم تا حدی برای‌تان مشخص باشد. قرار بود اولی مأمنِ پوشه‌های درس‌ها و مطالبی باشد که در هر ترم -چه به‌صورت رسمی و چه به‌صورت خودخوان- می‌خواهم به‌شان بپردازم، و دومی هم گورستان دائمی پوشه‌های درس‌ها و مطالبی که آن‌ها را تمام‌وکمال خوانده‌ام و هرچه ازشان بوده را بین پیام‌های الکتریکی نورون‌‌های مغزم ذخیره کرده‌ام. (اگر هم در حاشیۀ متن، برای‌تان این سؤالِ حاشیه‌ای پیش آمده که آن A کنار Now، و آن Z کنار Checked چه می‌کنند، و هنوز خودتان به این پاسخِ تقریبن مبرهن نرسیده‌اید که هدف این بوده که اولی برود اولِ لیست پوشه‌های داخل پوشۀ University و دومی هم برود آخر لیست پوشه‌های داخل پوشۀ University، باید بگویم به این خاطر بوده که اولی برود اولِ لیست پوشه‌های داخل پوشۀ University و دومی هم برود آخر لیست پوشه‌های داخل پوشۀ University!)

آن‌موقع فکر می‌کردم مسیر زنده‌گیِ یک پوشۀ خاص کاملن مشخص است. ابتدا می‌آید داخل صفحۀ اصلی پوشۀ University و درون‌ش با منابع مختلف پر می‌شود. در مرحلۀ بعد، وقتی که نوبت به پرداختن به مطالب این پوشه توسط این‌جانب رسید، بساط‌ش را جمع می‌کند و می‌رود می‌نشیند داخل پوشۀ A Now (احتمالن در این بین محتوایش هم کامل‌تر خواهد شد). وقتی هم که کارم با آن درس یا مطلب تمام شد و این‌جانب در آن درس یا مطلب متخصصی شد برای خودش، پوشۀ مربوطه هم دوباره بساط‌ش را جمع می‌کند و می‌رود برای همیشه می‌خوابد داخل گورستان Z Checked. عجب ساختار و مسیر منظم و خوبی! آدم حظ می‌کند!

آن‌موقع خودم هم از این داستان حسابی حظ کرده‌بودم. فکر می‌کردم آرام‌آرام این مسیر برای همۀ پوشه‌های فعلیِ درونِ پوشۀ University و پوشه‌هایی که مطمئنن در آینده قرار است به آن اضافه شوند تکرار می‌شود و وقتی به پایان دوران کارشناسی می‌رسم، با انبوهی از مطالبِ خفن مواجه‌ام که تیکِ همه‌شان خورده‌است و جای خودشان را بین ارتباطات الکتریکی میان نورون‌های مغزم پیدا کرده‌اند و آخر سر هم رفته‌اند با نظم و ترتیب درون پوشۀ Z Checked نشسته‌اند.

خب! بگذارید فعلن نتیجۀ نهایی را بگویم. امسالی که گذشت کارشناسی تمام شد و طبیعتن الآن زمان خوبی‌ست برای چک‌کردن برنامه‌ای که آن‌موقع‌ها دوست داشتم انجام‌ش دهم. الآن در پوشۀ University، به‌غیر از دو پوشۀ A Now و Z Checked، 14 پوشه وجود دارد. که طبق کارکرد این پوشه، یعنی تقریبن 14 موضوعِ کاملن کلی که در لحظه زمان چندانی برای آن‌ها نمی‌گذارم، اما باید / دوست دارم بالاخره سرِفرصت به آن‌ها هم برسم. اما فکر می‌کنید وضعیت پوشه‌های A Now و Z Checked چه‌گونه است؟! سرتان را درد نمی‌آورم. Z Checked تقریبن خالی‌ست. یعنی غیر از سه‌-چهار پوشۀ مربوط به دروس آزمایش‌گاه (که متأسفانه، علی‌رغم تلاش‌های بسیار، تا الآن برای‌م جذابیت خاصی نداشته‌اند) و چهار-پنج پوشۀ دیگر دربارۀ دروس عمومی سال اول دانش‌گاه (مثل فیزیک‌های پایه و ریاضی‌های پایه و ادبیات و زبان و...)، که بیش‌ترشان اهمیت خاصی در مسیر علمی‌ای که انتخاب کرده‌ام ندارند، خبری از هیچ چیز دیگر در آن‌جا نیست. اما پوشۀ A Now چه؟ الآنی که دارم این کلمات را می‌نویسم حامل 36 پوشۀ مختلف است. که از قضا هرکدام هم دنیای خودشان را دارند و خیلی‌هاشان حامل ده‌ها موضوع ریزتر و کتاب و درس‌نامه و ویدئو و مقاله و چه و چه و چه اند. دیگر فهمیده‌اید که نتیجۀ نهایی نسبت به هدف اولیه، چه‌قدر در درودیوار است! این را همان اواخر سال دوم یا اوایل سال سوم فهمیدم. فهمیدم قرار نیست برنامه خیلی خوشگل و ناز شبیه آن‌چه که اول کار در ذهن‌م بود پیش برود. برای همین از آن به بعد، کلن کارکرد پوشه‌ها در ذهن‌م عوض شد...

این‌جا جای خوبی‌ست که برای فیزیک‌خوان‌ها بروم بالای منبر و کمی راجع‌به فوت‌وفن‌های خودآموخته و دگرآموختۀ فیزیک‌خواندن بگویم... از این بگویم که نمی‌شود کتاب‌های علمی را مثل رمان جلدبه‌جلد خواند و تیک‌شان را زد... از این بگویم که به‌تر است هر مبحث را چه‌طور شروع کنند و پیش ببرند... از این بگویم که در ادامۀ هرکدام از درس‌های اصلی‌شان، هم‌چنان کلی مطلب جذاب و مهم دیگر برای یادگرفتن است که می‌توانند از فلان‌جاها بخوانند... از این بگویم که به گواهِ تجربه و حرفِ هزار آدمِ حسابی و ناحسابی، اصلن آدم تا چیزی را درس ندهد نمی‌تواند ادعا کند آن را تا حد قابل‌قبولی یاد گرفته‌است... از این بگویم که... اما هدف این کلمات این نیست که درنهایت این متن را تبدیل کنند به متنی که عنوانی شبیه «راه‌نمای فیزیک‌خواندن برای جونیورها» برازنده‌اش باشد. بعد از ماه‌ها، این دمِ آخری، این دمِ آخرِ سال و قرن، دست‌به‌قلم نشده‌ام که راجع‌به این چیزها حرف بزنم؛ که اصلن خیلی‌ها خیلی به‌تر از من دربارۀ این چیزها حرف زده‌اند و خواهند زد.

این دمِ آخری، بعد از ماه‌ها، دست‌به‌قلم شدم که از جهت دیگری بروم بالای منبر. می‌خواهم بگویم خیلی وقت‌ها نگاه خیلی از ما به مراحلِ کوچک و بزرگ (اما بنیادیِ) زنده‌گی هم شبیه به نگاه ابتدایی‌ای است که این‌جانب اولِ دانش‌گاه نسبت به گذراندن درس‌ها داشت. فکر می‌کردم احتمالن همه‌چیز دربارۀ یک موضوع یا مطلب، همان چند واحدی است که قرار است بگیرم‌شان و سر کلاس‌شان بروم، و بعد از آن هم تیک‌ آن موضوع یا مطلب خواهد خورد و برای همیشه بایگانی خواهد شد. اما دریغ که طبق تجربه، تنها مسائل یا مراحلی می‌توانند تیک بخورند که مقطعی‌اند و عمومن از خارج از خودِ ما به ما تحمیل شده‌اند. داستان این است که تیکِ مراحل و مسائل مهم زنده‌گی، که عمومن خودمان آن‌ها را -با تأثیرپذیری از بیرون یا بدونِ تأثیرپذیری از بیرون- برای خودمان تعریف می‌کنیم، هیچ‌وقت قرار نیست بخورد. چون هرچه آدم در هرکدام از این مراحل جلوتر می‌رود، با مسائل عمیق‌تر و ریزتری روبه‌رو می‌شود و حواس‌ش باید به چیزهای بیش‌تری باشد. 

پوشۀ «برنامه‌ریزی» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ مکانیک کلاسیک ندارد. پوشۀ «استقلال» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ مکانیک کوانتومی ندارد. پوشۀ «رضایت‌خاطر» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ مکانیک آماری ندارد. پوشۀ «ازدواج» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ کیهان‌شناسی ندارد. پوشۀ «معنویت» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ نظریۀ میدان‌های کوانتومی ندارد. پوشۀ «کار علمی درست» قابلیت تیک‌خوردن ندارد، همان‌طور که پوشۀ نسبیت عام ندارد!

خلاصه که اشتباهِ بزرگی است دل‌دادن به حرف کسانی که می‌خواهند با یک فرمول سروته پوشه‌های زنده‌گی را روال کنند و شبیه به گذراندنِ صرفِ یک درس، تیکِ آن‌ها را برای ما بزنند و بفرستندشان داخل پوشۀ Z Checked.

انگار واقعن مقصدی نیست، و تنها می‌توان از مسیر لذت برد.

و البته خوش‌به‌حال آن‌ها که در زنده‌گی‌شان سرگرم مراحلی‌اند که از بیرون برای‌شان تعریف شده و قابلیت تیک‌خوردن‌شان باز است. واقعن خوش‌به‌حال‌شان. واحدهای زنده‌گی را با نمرۀ خوب (با متری که دیگری تعریف می‌کند) پاس می‌کنند و تشویق هم می‌شوند. این آخر قرنی هم دارند تیک‌هایشان را می‌شمارند و آماده می‌شوند برای زدن تیک‌های جدید در قرن بعدی. 

 

 

پی‌نوشت: به‌شادی و سلامتی. ایشالا همین جمع، عیدِ 1501. (-;

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۰۷
امید ظریفی
جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

دو روایت معتبر از این روزها...

یک. این روزها در حال تصحیح تمرین‌های نسبیت خاص‌ام. بیش از 50 سؤال و بیش از 40 دانش‌جو! با این‌که سه نفر با هم باید از پس تصحیح این تعداد سؤال برآییم، اما باز یک-سوم‌ش هم کار نفس‌گیری است. باری، می‌خواستم بگویم در بین این تقالاها، وقتی آدم به برگۀ بعضی از بچه‌ها می‌رسد، حسابی خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی بارها و بارها درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ نظم و زیبایی و کامل‌بودنِ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون آدم با «چند ثانیه» نگاه‌کردن به جواب و چک‌کردن موارد لازم -خیلی سریع- نمرۀ کامل را به‌شان می‌دهد و می‌رود سراغ نفر بعدی. خلاصه که خدا خیرشان دهاد... اما در این میان، گروه دیگری از بچه‌ها هستند که وقتی آدم به برگه‌شان می‌رسد، بیش از بالایی‌ها خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون این گروه کلن چیزی ننوشته‌اند و آدم می‌تواند «در لحظه» صفری برای‌شان بگذارد و برود سراغ نفر بعدی! همانا اینان همان آزاده‌گانِ حقیقی‌اند؛ کسانی که با تن‌ندادن به این مسخره‌بازی‌ها نه وقت خودشان را می‌گیرند و نه وقت ما را!

(بعدن‌نوشت: این هم از واکنش ملت!)

 

دو. این روزها داشتم آخرین روزهای 22ساله‌گی را می‌گذراندم. 22 سال پیش هم، چنین روزی افتاده‌بود جمعه. می‌شود الآن چشم را بست و همین‌طور دکمه‌های روی کی‌بورد را الکی فشار داد و از این تقارن زمانی فرصتی طلایی برای شروع دوباره و تغییرات بزرگ و چه چه چه ساخت... اما خیلی‌ وقت است که دیگر چنین قراردادهای زمانی‌ای برای‌م معنای خاصی ندارند. در ابتدای 23ساله‌گی، عمیقن احساس بی‌سوادی می‌کنم و با این‌که کمی نامشخص است و نمی‌شود نقطه‌به‌نقطه پیش‌بینی‌اش کرد، بیش از هر زمان دیگری به آینده امیدوارم. کلی چیز برای یادگرفتن و کلی اتفاق برای تجربه‌کردن و مقداری زمان آزادتر برای پرداختن به آن‌ها پیشِ‌روی خودم می‌بینم، و همین‌ها چراغ دل‌م را روشن نگه می‌دارند. می‌دانم باید بین بعضی از جنبه‌های زندگی که در لحظه برای‌م اهمیت دارند، یا دیر یا زود اهمیت پیدا خواهندکرد تعادلِ بیش‌تری برقرار کنم. نگرانی‌هایی هم دارم. نگرانی‌هایی که خودم احساس می‌کنم آرام‌آرام با گذشت زمان یا حل می‌شوند و یا از اهمیت می‌افتند. البته که شاید پای گزینۀ سومی هم درمیان باشد...

18 تیر 1378، 9 جولای 1999 بود. 18 تیر سال‌های بعد هم یا 8 یا 9 جولای بوده تابه‌حالا! دیشب فهمیدم آن بازی عجیب‌وغریب میان برزیل و آلمان در جام جهانی 2014 هم 8 جولای بوده. دقیقن 7 سال پیش. این‌که در آن لحظه کجا بودم و چه می‌کردم و چه دغدغه‌های ذهنی‌ای داشتم را دقیق به‌خاطر دارم. و وقتی 7 سال پیش و الآن را مقایسه می‌کنم، از این‌که الآن نگران 8-7 سال دیگرم خنده‌ام می‌گیرد. سر و تهِ یک بازۀ 7ساله حتا در دهه‌های پایانی عمر آدم‌ها هم می‌تواند به‌مقدار خوبی متفاوت و غیرقابل مقایسه و دور از انتظار باشد، چه برسد در اوج جوانی و انرژی آدم.

این‌طور که فکر می‌کنم، بعضی از نگرانی‌های بالا بساط‌شان را جمع می‌کنند و می‌روند. اما باز هم نگرانی‌هایی هستند که باقی بمانند... بگذریم! فعلن که صراط‌ المستقیم مشخص است و نگارندۀ این سطور هم دارد دست‌وپاشکسته و افتان‌افتان در آن پیش می‌رود! امیدوارم در سال‌های آینده به‌مقدار کافی و وافی از مسیر لذت ببرم و رضایت درونیِ مناسبی از آن‌چه بوده و هست داشته‌باشم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۱:۰۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

زمینی سبز با پانزده توپ

داشتیم eight-ball بازی می‌کردیم. بدون سلام و علیک. بدون هیچ حرفی. در پس‌زمینه داشت یکی از آهنگ‌هایی که جولیا بطرس برای حزب‌الله لبنان خوانده پخش می‌شد. دو دست را باخته‌بودم. دست سوم که شروع شد تصمیم گرفتم اگر این را هم باختم دیگر ادامه ندهم. از اسم‌ش معلوم بود که اهل سوریه است. (شاید برای‌تان سؤال باشد که از چه‌گونه اسم‌هایی اهل سوریه بودنِ صاحب‌ش مشخص می‌شود؟ معلوم است، از اسم‌هایی مثل «from Syria»!) با خودم گفتم بگذار تا این دست آخری تمام نشده سکوت را بشکنم و احوالی ازش بپرسم و ببینم دقیقن اهل کجاست. در طرطوس زندگی می‌کرد. وقتی من هم ایرانی‌بودن‌ام را بروز دادم، صحبت‌مان گل انداخت. آن دست را بردم. پنج دست بعدی‌ش را هم. و در طول این مدت که داشتم بازی دو-هیچ باخته را شش-دو می‌کردم، با هم از زمین و زمان صحبت کردیم. سرباز بود و دو پسر داشت. شش ماه مانده‌بود تا خدمت سربازیِ هفت‌ساله‌اش در ارتش سوریه تمام شود. بعد از این‌که فهمید ایرانی‌ام، اولین چیزی که گفت این بود که قبلن با حاج‌قاسم و گروهی از حزب‌الله سوریه مقابل داعش جنگیده. زمستان 1396 در ابوکمال. چندجمله‌ای از او صحبت کرد. با خودم گفتم عجب تبلوری از محور مقاومت شده این یک‌وجب میز ما: بازیِ دانش‌جوی معلوم‌الحالی از ایران و سربازی سوری با پس‌زمینۀ صدای جولیا بطرسِ لبنانی! تهِ تمدن‌سازی همین است دیگر! صحبت به فوت‌بال هم کشید، از انتخابی جام جهانی 2018 تا همین گروه‌بندی انتخابی جام جهانی پیشِ‌رو. به بعضی چیزهای دیگر هم کشید... بازی شش-دو به نفع من بود و توافق کرده‌بودیم که این دست دستِ آخر باشد. پایانِ صحبت‌ها پرسید نصیحت می‌خواهم یا نه. گفتم می‌شنوم. گفت که من دارم بعد از تمام‌شدن سربازی‌ام از سوریه می‌روم، تو هم در این خاورمیانۀ خراب‌شده نمان، این‌جا درست‌بشو نیست. پرسیدم چرا. گفت سوریۀ ما که دیگر نه قدرت دارد، نه آب، نه گاز. گفت سایۀ جنگ هیچ‌وقت از روی سر ما کنار نمی‌رود. گفت در سی‌وسه‌سالگی و بعد از این هفت سال سربازی، ترجیح می‌دهد باقی زنده‌گی‌اش را جای دیگری بگذراند. دست آخر را او برد. شش-سه شدیم و خداحافظی کردیم.

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۰۱:۳۵
امید ظریفی
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ب.ظ

خوب، بد، بد، بد، بد...

ولی دنیا دنیای عجیبی شده... یادم نمی‌آید. خیال می‌کنم قبلن‌ها بچه‌های دانش‌گاه را به‌واسطۀ چهره‌شان می‌شناختیم. احتمالن آن‌موقع‌ها اگر خاطره‌ای از کسی در ذهن‌مان می‌بود، یا ربط پیدا می‌کرد به از کنار هم‌ گذشتنی، یا سر یک کلاس نشستنی، یا در اتاق انجمن مراوده داشتنی، یا سر یک میز ناهار خوردنی، یا در روی‌دادی یک‌سان شرکت کردنی، یا «یا»های دیگری از این دست. اما الآن دنیا خیلی دنیای عجیبی شده... نگاه که می‌کنم می‌بینم قسمت بزرگی از آشنایی‌های یک سال گذشته با افراد جدیدِ دانش‌گاه و حک‌شدن خاطراتی از آن‌ها در ذهن آدم، دیگر نه به‌واسطۀ نزدیکی مکانی و زمانی، که به‌واسطۀ صفحۀ تیرۀ وی‌کلاس بوده و قسمت کاربران‌ش که نام افراد داخل کلاس‌ را نشان می‌دهد. خیلی که پیش برویم، احتمالن اکانت‌های تلگرام هم کمک‌کننده بوده‌اند.

خلاصه، دنیا دنیای عجیبی شده... قبلن‌ها که خبر می‌آمد فلانی رفت، یا نمی‌شناختی‌اش و دل‌ت به‌حال دوستان‌ش که خبر را از آن‌ها می‌شنیدی می‌سوخت، یا اگر می‌شناختی به‌چهره می‌شناختی و خودت می‌شدی ملجاءِ غمی کوتاه یا بلند. مثل همان دانش‌جوی میم‌شیمی ۹۵یِ قدکوتاهِ شاکی‌ازهمه‌جا، که ترم اول با هم فیزیک ۲ داشتیم و سلام‌وعلیک‌مان از همان‌موقع آغاز شد و سالی بعد خبر آمد که رفت. مثل آن هم‌دوره‌ای خودمان که بعد از رفتن‌ش چیزکی این‌جا نوشتم. مثل آن نگه‌بانی که چندباری با دیدن کارت آبی‌رنگ دانش‌جویی‌ام اجازۀ ورود به دانش‌گاه را به‌م داده‌بود و من هم «خسته نباشید»ی برای‌ش پرانده بودم. مثل چند چهرۀ آشنای آن لعنتی‌ترین پرواز. ولی الآن دنیا خیلی دنیای عجیبی شده... سرعت‌ گذشتن‌ش هم مثل عجیب‌بودن‌ش کیلومتر چسبانده. کمی ترس‌ناک است. دیگر خبری از از کنار هم گذشتن و سر یک کلاس نشستن و چشم‌درچشم‌شدن و سلام‌وعلیک‌کردن‌های گذرا نیست، و آدم پشت لپ‌تاپ و موبایل و حین کلاس‌ها و جلسات مجازی با افراد جدید آشنا می‌شود و پشت همان‌ها هم با بعضی‌شان خداحافظی می‌کند...
خبر آمد یکی از ورودی‌های ۹۸ ارشد دانش‌کده به‌خاطر کرونا رفت. آشنایی من با او چیزی جز دیدن نام‌ش در قسمتِ کاربرانِ وی‌کلاسِ دوتا درسی که در دو ترم مجازی گذشته با هم داشتیم نبود. ترم اول مجازی، نسبیت عام و ترم دوم مجازی، کیهان‌شناسی. هرچه‌قدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که دست‌ش را بالا برده‌باشد و استاد میکروفون‌ش را باز کرده‌باشد تا حرف بزند، یا مثلن در گروه‌های این دو درس جزء آدم‌های فعال بوده‌باشد، که خاطرۀ خاص و متفاوتی از او در ذهن داشته‌باشم. پس تمام آشنایی‌ام با او برمی‌گردد به دیدن نام‌ش در قسمت کاربران وی‌کلاس. نامی که شکل‌وشمایل‌ش از همان ابتدای دیدن‌ش باعث می‌شود در ذهن آدم بماند. مهرداد بلوریان. نامی که ترم پیش، دکتر ابوالحسنی اول هر جلسۀ کیهان‌شناسی، موقع سلام و صبح‌به‌خیر با تک‌تکِ اندک‌دانش‌جوهای درس با لحن و انرژی خاص خودش و با یک پس‌وند «عزیز» تلفظ می‌کرد. دکتر راهوار دیروز نوشتند که هفتۀ گذشته به او ای‌میل زده‌بوده که به‌خاطر کرونا در جلسۀ آن هفته‌شان نمی‌تواند شرکت کند...

بله... دنیا خیلی دنیای عجیبی شده... دیگر خبری از از کنار هم گذشتن و سر یک کلاس نشستن و چشم‌درچشم‌شدن و سلام‌وعلیک‌کردن‌های گذرا نیست، و آدم پشت لپ‌تاپ و موبایل و حین کلاس‌ها و جلسات مجازی با افراد جدید آشنا می‌شود و پشت همان‌ها هم با بعضی‌شان خداحافظی می‌کند...

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۵۷
امید ظریفی