دِد وَنَک! دِد وَنَک!
پیشنوشت: برنامهی امروز «عالی» بود و پر از حال خوب. هم تجربهی جدید و جالبی بود برای من و هم برنامهریزیِ بسیار خوبی داشت. برنامهای که دقیقن 13 ساعت و 5 دقیقه طول کشید و پتانسیل این رو داشت که آدم از بیشتر لحظههاش لذت ببره. جملهی آخر رو به این دلیل گفتم که «عالی» به معنای «ایدهآل» نیست...
بسیار مشتاقِ امروز بودم. هم به خاطر اولین دورهمی بلاگرانهای که قرار بود توش شرکت کنم و هم به خاطر اینکه محل قرار، نمایشگاه کتاب بود. تنها باری که رفته بودم نمایشگاه، کلاس پنجم دبستان بودم. با خانواده اومدیم تهران و دو روز موندیم و نمایشگاه رو گشتیم. خلاصه که صبح ساعت 6 بیدار شدم. صبحانه خوردم و کمکم آماده شدم و دقیقن ساعت 7:31 از خوابگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه امامخمینی (محل قرارمون برای شروع دومینِ دورهمیِ وبلاگیِ نمایشگاهِ کتاب یا همون دِد ونک!) راه افتادم. حول و حوش 8:10 بود که رسیدم. بدیهتن ملت رو نمیشناختم. گوشهای نشستم و به هولدن (همهکارهی دورهمی) پیام دادم که من رسیدم، چه کنم! جواب داد که چند تا دیگه از بچهها هم رسیدن، داد بزن دِد ونک! (-: دور و برم رو نگاه کردم. یه جمعیت 4-5 نفره توی چشم میزد. رفتم جلو و پرسیدم که شماها وبلاگ مینویسین؟! جواب مثبت بود و آشناییها شروع شد. چند دقیقهای که گذشت خود هولدن هم به جمعمون اضافه شد. چقدر یه آدم میتونه انرژی داشته باشه آخه! :-| تا 8:45 تقریبن همه رسیده بودن. دیگه عملن ایستگاه رو قُرق کرده بودیم. یه جمعیت سیوپنج نفره + یک عدد هولدن که آروم و قرار نداره و «دِد ونک دِد ونک»گویان از چپ میپره راست و از راست میپره چپ + نگاههای متعجب و عاقل اندر سُفهایِ دیگران! نکتهی جالب قضیه این بود که سه نفرمون ارتباط مستقیمی با یزد داشتیم. من و سید طاها و سلوچ. و جالبتر اینکه قبلن من و سلوچ همدیگه رو توی یزد دیده بودیم!
راه افتادیم به سمت مصلا. ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم و آماده شدیم برای برگزاری مراسم افتتاحیه؛ روی چمنهای نزدیک مصلا. اینجا بود که آقای صالحپور و همسرشون هم بهمون اضافه شدن و به همین دلیل برای nامین بار سیوخوردهای نفر به همدیگه معرفی شدیم! برای شروع کار من شعری که برای دورهمی گفته بودم رو خوندم. نقیضهای بود روی این، که داخلش با چند تا از بچههای حاضر در جمع شوخی کرده بودم. بعد هولدن قرعهکشی فقرای دورهمی (؟!) رو برگزار کرد که به اینصورت بود که از پولهایی که قبلن جمع شده بود، به چهارده نفر کمکهزینهی خرید کتاب تعلق گرفت. من هم به قید قرعه جز فقرا شناخته شدم و 20هزارتومن به جیب زدم! بعد گروهگروه شدیم و زدیم به شبستان. من و اویان و مجتبا جمشیدی با هم رفتیم. البته خیلی زود گمشون کردم. اول کار رفتم آموت تا دیداری تازه کنم با افراد داخل غرفه؛ که حقها دارند به گردن من. سه تا از بچههای دانشگاه رو هم این بین دیدم. تا ساعت 1 که قرار گذاشته بودیم که جمع بشیم و با هم بریم برای ناهار، تقریبن تموم کتابهایی که میخواستم رو گرفتم. (جمعه، ساعت 11:40 شب: بسیار خوابم میاد! بقیهاش رو فردا مینویسم.)
برای ناهار دوباره دور هم جمع شدیم. هولدن و آقای صالحپور رفتن که سفارش بدن. بعد از چند دقیقه هولدن با یه پلاستیک بزرگ زباله روی دوشش برگشت! میگفت چرا وقتی به فروشنده میگم سیوخوردهای ساندویچ و نوشابه و دوغ بده، میخنده آخه! :-| بعد از ناهار هم به کمی صحبت و دادن هدایایِ شرکتکنندگان به هولدن (من جمله «P-:»ی من!) و کَمَکی ادابازی و امضا کردن کتابهای چارلی گذشت. چارلیای که برندهی هدیهی غائبین دورهمی وبلاگی یا همون هغدو شده بود! ساعت 4 بود که دوباره زدیم به شبستان. کتابی که یکی از آشناها میخواستن رو خریدم و لختی بعد هم به کتابگردی گذشت و بعد هم رفتم نماز. آخر کار سری هم به قسمت انتشارات دانشگاهی زدم و کتابی که میخواستم رو گرفتم و برگشتم به محل قرار.
چندتا از بچهها نشسته بودن و صحبت میکردن. کمی اونطرفتر نشستم و کتاب «پرسه در حوالی زندگی»ِ مصطفا مستور رو که قبل از ناهار شروع کرده بودم رو باز کردم. تا بقیهی بچهها بیان و برن نماز بخونن و جایزهی خانم یعقوبی رو بگیرن و برگردن، کتاب تموم شد. بسیار کتاب خوبی بود. در اصل عکسنوشتههای مصطفا مستور بود. این هم خودش سبک جالبیه برای نوشتن. در این بین هم خانم نعمتی یک مجموعه کتاب رو به چند نفرمون هدیه دادن. بسیار هم شاکی بودن که چرا خوابگاهِ ما پسرها شبها دِدلاین ورود نداره! (-: کمکم بچهها اومدن و دوباره نشستیم دور هم و مدتی حرف زدیم. از اون جمعیت اولیه فکر کنم حدود 15 تا 20 نفری آخر کار موندیم و راه افتادیم به سمت مترو. خداحافظیها شروع شد و هرکس رفت سمت خط خودش. من و هولدن و چند نفر دیگه هم مسیرمون به سمت کهریزک بود. ایستگاه دروازه دولت بود که پیاده شدیم و برای آخرینبار از همدیگه خداحافظی کردیم. بقیهی مسیر رو تا خوابگاه تنها رفتم. ساعت دقیقن 8:36 شب بود که وارد خوابگاه شدم. همین...
پسنوشت1: الحق و الانصاف که ... . هیچی. زنده باشی هولدن (-;
پسنوشت2: ببخشید نتونستم از همهتون اسم ببرم. شلخته یاد کردم دیگه!
پسنوشت3: چون چندتا از دوستان درخواست کردن، متن شعری که خوندم رو توی این پست میذارم. برای داشتن رمزش پیام بدید.