امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۰ ب.ظ

صبحِ نِی‌آوران

یکی از خوبی‌های زود پاس کردن درس‌ها اینه که روزی که دوست‌هات میان‌ترم فیزیک 2 دارن، میتونی بدرقه‌شون کنی که برن سر جلسه و خودت هم بار و بندیلت رو ببندی و بزنی بیرون! رفتم متروی تجریش. از ایستگاه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. کاخ نیاوران پیاده شدم. شمال تهران، محل اقامت شاه، و دارای هوایی بس ناجوان‌مردانه عالی. قبل از اینکه بیام تهران پسِ ذهنم کلی برنامه ریخته بودم که به صورت منظم و هر چند مدت یک‌بار برم بیرون و جاهای مختلف شهر رو ببینم؛ اما توی این مدت خیلی خوب عمل نکرده بودم به این برنامه. برای همین وقتی دیروز میان‌ترم معادلات رو دادم، به خودم گفتم که فردا دیگه تنها زمانیه که می‌تونی کاری کنی که شرمنده‌ی خودت نباشی!

بلیت همه‌ی قسمت‌های باغ رو گرفتم و وارد شدم. اول رفتم موزه‌ی ماشین. اتاق نسبتن کوچیکی که پر شده بود از موتورهای قدیمیِ کوچیک، یه ماشین گلف (که فکر کنم برای فرح بوده) و اگه اشتباه نکنم دو تا رولز رویس فانتوم. چند تا عکس انداختم و اومدم بیرون و رفتم سراغ کاخ اصلی. جایی که موقع شروعِ ساخت قرار بوده اقامت‌گاه مهمون‌های خاص شاه باشه، ولی وسط کار با تغییر نقشه‌ی ساخت، میشه محل اقامت خود شاه و خانواده‌اش. یه ساختمان دو طبقه که به صورت دوری ساخته شده. پر از اتاق، دارای سقف بازشو و سالن سینما. جالب‌ترین قسمتش برای من استراحت‌گاه و اتاق‌خواب شاه بود. دو تا اتاقِ کنار هم توی طبقه‌ی دوم که پنجره‌شون رو به سمت زیباترین قسمت باغ باز میشد. شدیدن دل آدم می‌خواست!

بعد رفتم کتاب‌خونه‌ی اختصاصی فرح. یه جای دنج و آروم، با معماری عالی. دو طبقه و همراه دیوارهایی پوشیده شده از کتاب. خطی و چاپی. از قرن 17 تا 20 میلادی. واقعن حیفِ این مکان که موزه شده! دست من بود درش رو می‌بستم و خودم تنهایی می‌نشستم توش و هِی چایی می‌ریختم و کتاب می‌خوندم! (-: بعد رفتم سراغ ساختمون معروف کوشک احمدشاهی. ساختمونی که زمان شاه، دست پسرش رضا بوده. پر از عکس و ساز و پیانو و مدال و عکس فوتبالیست‌های دهه‌ی پنجاهِ تاج + علی آقا پروین از پرسپولیس...

بعدِ دیدنِ کوشک احمدشاهی، به سرم زد که برم و توی کافی‌شاپی که اون‌جا بود یه چیزی بخورم. مطمئن بودم که خیلی گرونه، ولی چون دیگه ظهر شده بود و نهار هم نخورده بودم راضی کردم خودم رو. خلاصه رفتم و نشستم پشت یکی از میزها. مِنو رو که آوردن و قیمت‌ها رو دیدم، فهمیدم که چه اشتباهی کردم! خلاصه دلم رو زدم به دریا و چایِ لیمو و نعنا سفارش دادم. بعد از چند دقیقه آماده شد و آوردنش. و نکته‌ی جالب قضیه دقیقن همین‌جاست! چون من هرچی به این داستانی که جلوم گذاشته بودن نگاه می‌کردم، نمی‌تونستم درک کنم که الآن من چطور باید این رو بخورم! یه چیز عجیبی بود کلن. فکر کنم اینقدر متفکرانه و ضایع مشغول ور رفتن باهاش شده بودم که یکی از خدمت‌کارهای اون‌جا اومد سمتم و با خنده گفت که می‌تونم کمک‌تون کنم؟ منم سرم رو آوردم بالا و خندیدم و گفتم که اگه کاری کنید که من بتونم راحت این رو بخورم واقعن ممنون میشم (-: نتیجه‌ی اخلاقی اینکه این دومین‌باری بود که بهم ثابت می‌شد کلن گروه خونی من به همچین چیزهایی نمی‌خوره!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

آهنِ انجیر

توی تعطیلات عید بود که سری به سامانه‌ی dinningمون (بخونید سامانه‌ی اطعام دانشجویان) زدم و فهمیدم که سایت رو برام بستن. رفتن توی eduم (بخونید سامانه‌ی آموزش) و دیدم که به خاطر اینکه کارهای پلیس +10 رو انجام ندادم غیرمجاز شدم. دانشگاه هم برای اینکه سریع‌تر کارهام رو انجام بدم dinningم رو بسته بود. بهترین ایده‌ای که میشه زد (-:

وقتی برگشتم تهران به خاطر اینکه توی امتحانات میان‌ترمم بود نرفتم دنبالش. گذشت تا یکشنبه‌ی این هفته که کمی سرم خلوت‌تر شده بود. صبحِ زود از خوابگاه زدم بیرون و رفتم دانشگاه و برگه‌ی مربوطه رو گرفتم و راه افتادم به سمت پلیس +10 ِ میدون آزادی. ماشین‌ها می‌رفتن به سمت میدون و بچه‌ها از متروی استاد معین میومدن به سمت دانشگاه. رسیدم و مدارک رو تحویل دادم. گفتن که یدونه عکس هم می‌خوان. نداشتم. هِلِک هِلِک برگشتم دانشگاه و گفتم که اونجا ازم عکس می‌خوان و من هم ندارم و اگه میشه از توی پرونده‌ام یدونه عکس بهم بدید تا ببرم و برگردونم. عکس رو گرفتم. اومدم بذارم توی کیف پولم؛ دنبال یه جایِ کیپ و مطمئن می‌گشتم که گم نشه. مکان مورد نظر رو که پیدا کردم و زیپش رو باز کردم دیدم که بله! دو تا عکس سه‌درچهارِ سالم و سرحال از خودم اونجاست! (-: ناسزایی به خودم و دنیا گفتم و دوباره راه افتادم به سمت پلیس +10. باز هم مسیر متضاد ماشین‌ها و دانشجوها. رسیدم و عکس رو بهشون دادم تا اسکن کنن. بقیه‌ی کارهام رو هم انجام دادم و دوباره راه افتادم به سمت دانشگاه. وقتی خانمِ مسئول اوکی رو داد، پرسیدم: پس dinningم هم باز میشه دیگه؟ ایشون هم نگاه موزیانه‌ای بهم کردن و با خنده گفتن: گشنه مونده بودی این دو هفته؟ منم با لبخند جواب دادم: بله به لطف شما! (-: خلاصه که همین یه کارِ مسخره، از صفر تا صدش، 2 ساعت و نیم طول کشید! همین...

 

پ.ن1: راستش رو بخواید می‌خواستم این داستان رو توی دفترچه‌ی خاطراتم بنویسم؛ ولی چون دست‌هام به شدت خسته‌ان و عملن نمی‌تونم با خودکار بنویسم، گفتم اینجا تایپ کنم.

پ.ن2: عکس به وقتِ تنها منبع تغذیه‌ی من توی این دو هفته! آب‌جوش + انجیر + کمی شکر.

   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۰
امید ظریفی
جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

به وقتِ ...

امشب، بعد از چند روزِ خسته‌کننده و دادن میان‌ترم ریاضی 2، رفتم سینما مرکزیِ میدان انقلاب. برای سانس ساعت 8ونیم هم «لاتاری» را داشت و هم «به وقت شام» را. دومی را انتخاب کردم. نخستینش باشد بعد از میان‌ترم معادلات! فیلم نکته‌های مثبت خوبی داشت. آدم خسته نمی‌شد. رگه‌هایی از طنز هم بین اعضای داعش داشت که به نظرم داستان را از یک‌نواختی در می‌آورد. قسمتی از دیالوگ‌های بین یونس و افراد داعش که بر اساس آیه‌های قرآن بود برایم جالب بود. نمی‌خواهم در مورد کلیت داستان نظر بدهم. آن‌ها که باید، نظرم را می‌دانند. اما اگر بخواهم با کارهای قبلی حاتمی‌کیا مقایسه‌اش کنم، باید بگویم کمی از لحاظ تاثیرگذاری ضعیف‌تر بود. مثلن «آژانس شیشه‌ای» به خوبیِ هرچه تمام‌تر حرفش را می‌زند. «بادیگارد» هم همین‌طور. اما تاثیرگذاریِ حرفِ «به وقت شام» در مخاطب به اندازه‌ی دو فیلم قبلی نیست. شاید به خاطر شخصیت‌پردازیِ فیلم باشد که [به نظرم] به اندازه‌ی حاج حیدرِ «بادیگارد» و حاج کاظمِ «آژانس شیشه‌ای» قوی نیست.

 

 

بعدن‌نوشت: دوباره فیلم را دیدم. حرف آخرم را پس می‌گیرم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بارساطور

خیلی حرفه‌ای فوتبال نمی‌بینم، ولی اخبارش رو به نسبت دنبال می‌کنم. اسفند 95 بود. شب قبل از مراسم تقدیر از المپیادی‌های همون سال. بهمون گفته بودن که بیشترِ افرادِ حاضر در سالن، بچه‌های دبیرستان‌های مختلف استان یزد هستن و میان که از شما روحیه بگیرن، پس توی زمان کوتاهی که بهتون داده میشه خوب حرف بزنید. چون از این نوع سخنرانی‌ها کم انجام نداده بودم، چیزی آماده نکردم و تصمیم گرفتم فی‌البداهه حرف بزنم. هرچند به صورت پیش‌فرض چیزهایی توی ذهنم بود. آخر شب بود. تلویزیون رو روشن کردم و دیدم که عه! اوایل نیمه‌ی دوم یک‌هشتم نهایی لیگ قهرمانان اروپا. بارسا vs پی‌اس‌جی! 0-2 به نفع بارسا. منم که طرفدار بارسا! تا آخر بازی رو دیدم. دقیقه‌ی آخر مو به تنم سیخ شده بود. تصمیم گرفتم صبح در مورد بارسا حرف بزنم! حالا داستان چی بود؟

بازیِ رفت توی خونه‌ی پی‌اس‌جی 4-0 به نفع این تیم تموم شده بود. آسون‌ترین راه بارسا برای صعود این بود که توی بازی برگشت، اولن گلی نخوره و دومن 5 تا هم بزنه! یا دیگه حداقل توی نود دقیقه 4 تا بزنه تا بتونه بازی رو به وقت اضافه بکشونه و اون‌جا کار رو تموم کنه. یادمه که سرمربی بارسا توی مصاحبه‌ی قبلِ بازی گفته بود که اگه پی‌اس‌جی تونسته توی زمین خودش به ما 4 تا بزنه، ما هم می‌تونیم توی زمین خودمون 6 تا بهشون بزنیم...

خب شروع نیمه‌ی دوم بود و نتیجه‌ی کل 4-2 به نفع پی‌اس‌جی. همون دقایق بود که داور یه پنالتی برای بارسا گرفت و بازی 0-3 شد. همه‌ی بارسایی‌ها امیدوار بودن و خوش‌حال. می‌دیدن که تیم‌شون عزمش رو جزم کرده تا برگرده. خیلی نزدیک بودن به comeback زدن. فقط یه گل دیگه می‌خواستن که بتونن بازی رو به وقت‌های اضافه بکشونن. اما حول و حوش دقیقه‌ی 60 بود که ناگهان پی‌اس‌جی گل زد. آبِ یخ بود. بازی 1-3 شد. حالا به دلیل قانون گل‌زده‌ی بیشتر توی خونه‌ی حریف، حتی اگه بارسا دو گل دیگه می‌زد و نتیجه‌ی کل رو 5-5 می‌کرد، باز هم حذف می‌شد. تنها راه بارسایی‌ها این بود که توی 30 دقیقه‌ی باقی‌مونده، 3 تا گلِ دیگه بزنن...

سخته در اوج امیدواری، یه گل بخوری و همه‌چی به هم بریزه. هرچی زمان می‌گذشت امیدها کم‌رنگ‌تر می‌شد. شد دقیقه‌ی هفتاد. اتفاقی نیفتاد. هشتاد. اتفاقی نیفتاد. دیگه همه ناامید بودن. نمی‌شد به پی‌اس‌جی‌ای که سر تا پا حمله شده توی باقی‌مونده‌ی مسابقه 3 تا گل زد. اما از دقیقه‌ی 87 و اون کاشته‌ای که نیمار زد، داستانِ فوتبال عوض شد! دقیقه‌ی 87 بارسا بازی رو 1-4 کرد. دو دقیقه بعد دوباره به نفع بارسا پنالتی شد. نیمار اون رو هم گل کرد. 1-5. نود دقیقه تموم بود. بارسا جوری بازی کرده بود که مثل نیم ساعتِ پیش دوباره فقط به یک گل نیاز داشت. دقیقه‌ها می‌گذشت. 91. 92. 93. 94. و بالاخره 95! دقیقه‌ای که از شدت هیجان پای تلویزیون ماتم برده بود. نیمار. سانتر از بیرون محوطه. روبرتو. و تمام! 1-6. بله، بارسا توی 8 دقیقه 3 تا گل دیگه زد و در مجموع با نتیجه‌ی 5-6 به مرحله‌ی بعد صعود کرد. از نظر من درس‌های زیادی میشه از این داستان گرفت که نکته‌های مهمش رو مطمئنن همین الآن دارید توی ذهنتون مرور می‌کنید. صبح توی جشن فرصت نشد در این مورد حرف بزنم. فقط چند لحظه میکروفون دستم بود که همون هم به جواب دادن به سوال‌های مجری برنامه گذشت.

حالا یک سال و خورده‌ای از اون شب می‌گذره. باز هم لیگ قهرمانان. این‌بار یک‌چهارم نهایی. بارسا vs رم. بازی رفت رو بارسا توی زمین خودش 1-4 برده. انگار صعودشون قطعیه. اما توی بازی برگشت که دیشب برگزار شد 3-0 باختن تا این‌بار با توجه به همون قانونِ بالا حذف بشن. الآن که دارم این داستان رو برای خودم مرور می‌کنم می‌بینم که چقدر زندگی بارسا شبیه زندگی ماهاست. بالا و پایین‌هاش. روشنی و تاریکی‌هاش. امیدها و آروزهاش. یه شب در اوج احترام، یه شب در اوج سرشکستگی. اما چیزی که قطعیه اینه که بارسا بارساعه! تیمی که باختن رو بلد نیست. چیزی قطعیه اینه که ما ماییم! کسایی که باختن رو بلد نیستن...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۲۰
امید ظریفی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ب.ظ

وبلاگ‌تکونی

مغزم سوت کشید! از موقعی که این وبلاگ رو ساختم تا الآن، 1605 روز گذشته! اولِ‌کار کارایی‌اش این چیزی که الآن هست نبود. اسمش هم این نبود. امروز نشستم و شروع کردم به نگاه انداختن به مطالبی که از 1605 روز پیش تا الآن نوشته‌ام. منطقی بود که بعد از حدود 4 سال، نیاز به یک تکوندن مفصل، حسابی حس بشه. بعضی از مطالب که خیلی قدیمی بودند و دیگر نیازی به وجودشان نبود (مثل اخبار فیزیکی سال‌های گذشته) را کلن پاک کردم. اما بعضی دیگر را که باز هم نیازی به وجودشان نبود، ولی مقداری از خاطراتم را زنده می‌کردند (مثلن یادآور روزهای خوب گذشته بودند یا دوستی زیر آن مطلب نظری فرستاده بود) ریختم داخل قدیمی‌جات.

چندی هم هست که سه بخش خاطرات کوتاه، از هر دری سخنی و گنجشکانه را به موضوع‌های وبلاگ اضافه کرده‌ام. در خاطرات کوتاه از داستان‌های جالب زندگی‌ام که احتمالن بیشتر رگه‌ای از طنز دارند می‌نویسم و از هر دری سخنی هم برای به اشتراک‌گذاری مطالب جالبی‌ست که می‌خوانم و دوست دارم که شما هم بخوانیدشان. گنجشکانه هم برگردان فارسی توییتر است؛ البته از نظر من! مطالبی که آن‌جاست، مطالبی‌ست که اگر توییتر داشتم در آن می‌گذاشتم. کوتاه و مختصر. لینکش هم جداگانه در نوار بالایی وبلاگ قرار دارد. این را هم بگویم که گنجشکانه‌هایم در صفحه‌ی نخست وبلاگ نمایش داده نمی‌شوند. پس اگر مشتاقید، همان لینک را دنبال کنید.  

نکته‌ی دیگری که باقی می‌ماند این است که بیشتر مطالب و پاسخ‌های نظراتِ داخل مطلب‌های قدیمی‌جات، حاصل طرز تفکر و رفتارم در بازه‌ی زمانی بین 3 تا 4 سال گذشته است. پس منطقی است که در بعضی موارد اختلاف‌هایی با طرز تفکر و رفتار حال حاضرم داشته باشند. دقت فرمایید!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۶
امید ظریفی
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ

قصه‌ی زندگی من - تدکس جوانان آذریزدی

بالاخره دیروز فیلم سخنرانی‌های دومین تدکس‌ی که توی یزد برگزار شد اومد بیرون. بیست هفتم امرداد ماه امسال. آمفی‌تاتر دانشگاه یزد. سخنرانی 23 دقیقه‌ای من رو هم می‌تونید از راه‌های زیر ببینید. 

دانلود - 47 مگابایت

لینک یوتوب: youtu.be/0vHEszWgeAE

لینک دیدئو: dideo.ir/v/yt/0vHEszWgeAE

 

پ.ن1: الآن که سخنرانی خودم رو دیدم، فهمیدم که خالی از اشکال نبوده. بعضی‌ چیزها رو هم فراموش کردم بگم کلن!

پ.ن2: لازمه اشاره کنم که پیش‌فرض من این بود که برای بچه‌هایی که توی رویداد بودن صحبت می‌کنم؛ نه کسایی که می‌خوان فیلم سخنرانی رو ببینن. اگه اینطور نبود، مطمئنن رویه‌ی کلی من هم تغییر می‌کرد. پس فرض کنید که اونجا نشستید! 

پ.ن3: نورپردازی صحنه خیلی خوب نیست، ببخشید. میکروفون هم اذیت می‌کرد، ببخشید.

پ.ن4: کیفیت پیش‌نمایش خوب نیست. دانلود کنید یا در یوتوب و دیدئو ببینید.

پ.ن5: خوب شد کمی لاغر شدم از اون موقع تا حالا (-:

پ.ن6: اگه نظری دارید خوشحال میشم بدونم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۳
امید ظریفی
دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

سلام عبدالسلام جان!

سلام...

همونطور که توی مطلب ترم یک و گذشتنی‌هاش قول داده بودم، ویدئوی شعرخوانی‌ام توی جشن شب یلدای امسال دانشکده‌ فیزیک رو اینجا قرار می‌دم.

دانلود - 160 مگابایت

 

پ.ن1: احتمالن برای اینکه کاملن متوجه‌ی جنبه‌ی طنز کار بشید، باید تا حد خوبی با اساتید و جو دانشکده‌ی فیزیک و اتفاقات اخیر دانشگاه شریف آشنا باشید. چون حجم ویدئو کم نیست، لازم دیدم تذکر بدم که نبازید یه موقع!

پ.ن2: کیفیت پیش‌نمایش آنلاین بسی داغونه. اگر مشتاق دیدنید، دانلود کنید...

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۶
امید ظریفی
دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۱۶ ق.ظ

تهران، قم، کاشان، مرنجاب و بالعکس

ظهر جمعه (29 دی) با بچه‌های دانشگاه عازم کویر مرنجاب بودیم. اولین تجربه‌ی رصدی‌ام بود و حسابی شور و اشتیاق داشتم. مخصوصن اینکه به خاطر کلاس یزدم، رصد قبلی را نتوانستم بروم. صبح، حدود ساعت 8، بیدار شدم و صبحانه خورده و نخورده با بچه‌های سال‌بالایی رفتیم فوتبال. تا ساعت 9ونیم بازی کردم و بعد از آن هم آمدم تا وسایلم را جمع‌وجور کنم و کم‌کم آماده شوم.

ساعت حول و حوش 12ونیم بود که رسیدم میدان آرژانتین. تقریبن همه آمده بودند. سه تا اتوبوس بودیم. من داخل اتوبوس دوم بودم. سوار شدیم. ملت قبلن بهم گفته بودن که بچه شیطون‌ها میرن آخر اتوبوس. با ابوالفضل [فرمانیان] همان ردیف‌های جلو نشستیم! دو تا تورلیدر و راننده‌مان بسیار انسان‌های لارجی بودند! بالاخره آهنگ بود، تند بود، صدایش هم زیاد بود، انرژی و شور و شوق هم بین بچه‌ها کم نبود و همین‌ها باعث شد که ملتِ آخر اتوبوس سهو نشستن پیدا کنند! (-: (توضیحات اضافه‌تر، به علت ممیزی، قابل مکتوب شدن نیستند!)

بعد از دو توقف در بین مسیر و عبور از یک راه خاکی نسبتن طولانی، ساعت 9وخورده‌ای شب بود که رسیدیم به کاروان‌سرای محل اقامتمان. در بین راه به همان دوراهی‌ای رسیدیم که یک سمتش به طرف دریاچه‌ی نمک می‌رفت و داستانش در برنامه‌ی ماه عسل امسال معروف شد. کاروان‌سرا مکانی دنج بود که حدود 350 سال قدمت داشت و شاه عباس زحمت ساختنش را کشیده بود. با شش نفر دیگر در یکی از اتاق‌های کاروان‌سرا ساکن شدیم و کمی استراحت کردیم. در این بین فهمیدم که یکی از تورلیدرهایمان شیرازی است. در طول سفر کلی با هم گرم گرفتیم و صحبت کردیم. شام را که خوردیم، به همراه دو سه لایه لباس و شلوار و جوراب و کفش (!) رفتیم برای شروع کار اصلی. ساعت حول و حوش 12 بود که تلسکوپ‌ها را بستیم و رصد شروع شد. تا صبح، یک ساعتی پای تلسکوپ بودم و سه‌ربعی هم به افسانه‌های صورت‌های فلکی که پارسا [عالیان] تعریف می‌کرد گوش می‌دادم. بسی جذاب بود و زیبا. بقیه‌ی شب هم عمدتن به دو کار گذشت. حلقه زدن دور و آتش و لذت بردن از تناقضِ بینِ چیزی که میبینی و چیزی که حس می‌کنی، و پرسه زدن در دل کویر.

دور آتش از هر دری سخن گفتیم. خاطرات سربازی تورلیدرها جالب‌ترین قسمتش بود. کوکتل و سیب‌زمینی آتشی هم زدیم. وقتی می‌خواستم یک کوکتل اضافه بگیرم، یکی از انگشتانم بدجور سوخت. هنوز هم جای سوختنش می‌سوزد! فکر کنم یکی از بچه‌ها چشم داشت بهش! زمان که می‌گذشت جمعیت‌مان آرام‌آرام کمتر می‌شد. بچه‌ها یا برای خواب می‌رفتند یا مافیا و یا ورق! در آخر ده دوازده نفر بیشتر دور آتش نماندیم.

حول و حوش ساعت 5وربع بود که با ابوالفضل تصمیم گرفتیم بزنیم به کویر. چند ساعت قبلش هم یک مقداری رفته بودیم. سمت و سوی جدیدی را انتخاب کردیم و راه افتادیم. شارژ گوشی‌هایمان بین راه تمام شد. البته ابوالفضل چراغ‌قوه داشت، اما استفاده‌ای ازش نکردیم. خلاصه اینکه حدود ربع ساعت فقط راه رفتیم. دیگر صدای آهنگی که دور آتش پخش می‌شد را نمی‌شنیدیم. از یکی دو تپه‌ی کوچک هم عبور کرده بودیم و برای همین نور چندانی هم از کاروان‌سرا به چشمانمان نمی‌رسید. تا چشم کار می‌کرد چیزی نبود. تاریکِ تاریک و بسیار سرد! به ابوالفضل گفتم یه کم دیگه بمونیم و برگردیم. گفت حیفت نمیاد اینجا نمونی؟! به آسمان نگاه کردم. واقعن حیفم می‌آمد. پتویم را محکم دور خودم پیچیدم. بعد دراز کشیدیم روی زمین و زل زدیم به آسمان بالای سرمان! یکی از بهترین مناظری بود که تا به حال دیده‌ام! هر چه بگویم کم گفته‌ام! ملقمه‌ای از سکوت و تاریکی. البته دید زدن آسمان با بک‌گراند موسیقیِ متن فیلم‌های interstellar و inception هم دنیایی‌ست برای خودش. بیش از نیم‌ساعت در همان وضعیت بودیم. نیم‌ساعتی که برای من یک دقیقه هم نشد. تا تجربه نکنید نمی‌فهمید چه می‌گویم. همیشه در ناخودآگاهم این بوده که دوران پیری‌ام را قرار است در یک روستای دنج و آرام و به دور شلوغی و آلودگی و سر و صدای شهر بگذرانم. آن نیم‌ساعت من را مصمم‌تر کرد برای این کار! بالاخره بعد از نیم ساعت قصد بازگشت کردیم. در راه برگشت هم تصمیم گرفتیم از چراغ‌قوع استفاده نکنیم. بین راه دقیقن از کنار یک دایره‌ی سیاه، که روی زمین بود، رد شدیم. وقتی کامل عبور کردیم به ابوالفضل گفتم که نور چراغ‌قوه را بگیرد روی دایره‌ی سیاه. دایره تبدیل شد به یک استوانه‌ی توخالی! عمقش شش هفت متری بود و من همین چند ثانیه پیش بدون توجه به آن از یک‌متری‌اش رد شده بودم! آن موقع حس خاصی نداشتم و دو نفری بیشتر به خوش‌شانسی‌مان خندیدیم؛ ولی الآن که فکرش را می‌کنم می‌بینم که چقدر بعضی چیزها حساب شده است...

خلاصه اینکه برگشتیم به کاروان‌سرا و کمی دیگر پای آتش ماندیم. نماز را که خواندیم، منتظر ماندیم تا خورشید خانم تشریف‌شان را بیاورند! باز هم یحتمل خوش‌شانسی ما بود که دقیقن افق شرق تا ارتفاع خوبی از ابر پوشیده شده بود. خورشید دقیقن از افق بالا می‌آمد و به خاطر اینکه پشت ابر بود، راحت می‌توانستیم ببینیمش. گویی عظیم که در طول اینکه می‌رفت تا ابر‌ها را پشت سر بگذارد، بیشتر به یک کره‌ی داغ می‌مانست که از بالا شروع به ذوب شدن می‌کند. کویر طلوعش هم فرق دارد.

بعد از آن برگشتیم به اتاق‌مان. لباس‌های چندلایه‌مان را در آوردیم و دور بخاریِ کوچکِ داخلِ اتاق دراز کشیدیم. ساعت 10ونیم بود که بچه‌ها صدایم زدند تا بیدار شوم. وسایل‌مان را برداشتیم و راه افتادیم. اینجاست که وارد چهارمین تجربه‌ی ناب این سفر، برای من، می‌شویم. ماسه بادی! اتوبوس‌ها در جایی که پوشیده از تپه‌های ماسه‌ای بود ایستادند. باران نم‌نم می‌بارید و نسیم ملایمی به صورت می‌زد. به سمتِ کوهِ ماسه‌ایِ به ارتفاعِِ نه چندان زیادِ روبه‌رویمان دویدیم. خسته شدم. به زور خودم را به بالایش رساندم. از این به بعد را دوباره نمی‌دانم چه باید بگویم! از غلتیدن روی ماسه‌ها یا دویدن روی یک شیب حدودن صدمتری با پاهایی که حداقل 20 سانتی‌متر در ماسه فرو می‌روند یا دفن کردن یکی از بچه‌ها زیر خروارها ماسه. حقیقت این است که تجربه‌ی نابی بود برای من. می‌دانم که معتادش شده‌ام (-: و الآن حسرت این را می‌خورم که منی که 9 سال در یزد زندگی کردم، چطور حتی یک‌بار به اطرافش، که پر است از این تپه‌ها، نرفته‌ام! فکر کنم حدود دو ساعتی آنجا مشغول ور رفتن با ماسه‌ها بودیم. لباس‌هایم تمیز بودند، ولی کفش‌هایم هنوز هم پر از ماسه‌اند. در حدی که امروز توی دانشگاه حس می‌کردم توی کویرم!

بعد از این قسمت، بالاخره مسیر برگشت شروع شد. هنوز هم دو تا تورلیدر و راننده‌مان بسیار لارج بودند. مثل قبل آهنگ هم بود، تند هم بود، صدایش هم زیاد بود، ولی این‌دفعه خوشبختانه انرژی بچه‌ها کم بود و دیگر سهو نشستن پیدا نکردند! مشغول خواندن "کیمیاگر" شدم که در راه رفتن شروعش کرده بودم. تا به تهران برسیم دقیقن دو سومش را خواندم:

تو با من از رویاهایت حرف زدی، از پادشاهِ پیر و از گنج. تو از نشانه‌ها سخن گفتی، برای همین من از هیچ چیز نمی‌ترسم، چون همان نشانه‌ها تو را به سوی من آوردند. من خودم جزئی از رویای تو، از افسانه‌ی شخصی تو که این همه درباره‌اش حرف می‌زنی، هستم. به همین دلیل مایلم که تو راهت را به سوی آنچه که به جستوجویش آمده بودی ادامه دهی. اگر مجبوری منتظر پایان جنگ بمانی چه بهتر، ولی اگر باید زودتر حرکت کنی، پس به سوی "افسانه‌ی شخصی"ات حرکت کن. تپه‌ها با حرکت باد شکل عوض می‌کنند ولی صحرا همیشه همان که بوده می‌ماند...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۱۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ب.ظ

ترم یک و گذشتنی‌هاش

یک ساعت و ربع پیش، امتحان ریاضی 1 هم به پایان رسید. آخرین امتحان ترم یک بنده و خیلی‌های دیگه. داخل عبدالسلام (کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی فیزیک. بخوانید: عَبدُس!) نشسته‌ام و مشغول نوشتنم. خلاصه اینکه ترم یک هم تمام شد و هرچه که بود، با بد و خوبش گذشت. فقط مونده هفت ترم دیگه! (-: از الآن هم، بعد از دو سه هفته امتحان، می‌تونم تا مدتی با خیال راحت به کارهام و یک سری چالش جدید برسم.

وقتی به چهار ماه گذشته نگاه می‌کنم، قشنگ می‌تونم یک سری تغییرات بزرگ (و عمدتن خوب) رو توی زندگیم ببینم. از ظاهرش تا باطنش. و مطمئنن این مدت، خالی از اتفاقات کوچک و بزرگ هم نبوده.

میشه از سفر مشهد بچه‌های ورودی شریف که دقیقن هم‌زمان بود با تایم ثبت‌نامم توی دانشگاه صنعتی اصفهان شروع کرد. اینقدر دیوانه بودم که عطای ثبت‌نام دانشگاه رو به لقاش ببخشم و همراه بچه‌های شریف برم مشهد! با وجود کوتاه بودنش واقعن تجربه‌ی خوبی بود. از اذیت کردن سرگروه‌ها و چوب توی آستین آرش [عاشوری] کردن گرفته، تا شعار دادن رشته‌ها علیه هم‌دیگه و ناهاری که روز آخر توی پارک جنگلی درست کردیم.

بعد از مشهد، برگشتم اصفهان؛ و انتظار و انتظار برای اومدن نتایج تاثیر مدال‌ها. اواسط مهر بود که نتیجه‌ی نهایی اومد. مادرم چند وقت پیش بهم گفتن: میدونی کِی از دیدنت خیلی ناراحت بودم؟ توی اون دو هفته‌‌ای که نتایج مدال‌ها طول کشید تا بیاد! هی به خودم می‌گفتم این چرا نشسته اینجا داره تلویزیون میبینه؛ مگه نباید الآن دانشگاه باشه؟! (-: خلاصه اینکه یک روز عصر بود که علیرضا توفیقی زنگ زد و گفت که نتایج اومده و منم باشگاهم و ... . هیچی دیگه، هوافضا! پدرم که فکر کنم تا الآن توی زندگیشون به اندازه‌ی اون روز خوشحال نشده بودن! (-: ولی برای منی که فیزیک خوندن توی دانشگاه، سه چهار سالی بود که برام قطعی و بدیهی شده بود، شُک بزرگی بود. بگذریم که اگر بخوام از دسته‌گل سازمان سنجش و برخورد معاونت محترم آموزشی شریف بگم، تا صبح باید بنویسم و شما هم تا شب بخوانید. (مقداراتی از داستان‌های پیش‌آمده را می‌تونید در لابه‌لای مطالب صفحه‌ی اینستاگرامم پیدا کنید.) البته طبیعتن کسی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره...

بالاخره هفدهم مهر بود که توی شریف ثبت‌نام کردم؛ و باید بگم که به معنی واقعی کلمه، بازه‌ی زمانی بین اون روز و امروز، یکی از بهترین بازه‌های زمانی عمرم بوده. چه زندگی دانشگاهی و چه زندگی خوابگاهی. از دانشگاه زیاد نمی‌گم، چون مطمئنن در آینده خیلی خواهم گفت. ولی خوابگاه. یک هفته‌ی اول اتاق نداشتم و از روی اجبار، مهمان اتاق 317 بلوک 2 خوابگاه طرشت 3 شدم. اتاقی که ساکنینش تا به امروز بیش‌ترین پدر را از ما (من + هم‌اتاقی‌هایم) درآورده‌اند! فرصت شد، بیشتر می‌نویسم.

خوابگاه گرفتن من هم نکته‌های نسبتن جالبی داشت. اولین مشکل این بود که بچه‌های یزد خوابگاه طرشت 3 بودن و بچه‌های اصفهان خوابگاه احمدی روشن. من هم برای اینکه با بچه‌های یزد بیفتم، توی همه‌ی فرم‌های ثبت‌نام که آدرس می‌خواست، آدرس خانه‌ی یزدمان را نوشتم. خداروشکر صاحبخونه آشناست! گذشت و بالاخره اتاقم را گرفتم. فقط خودم بودم. تک و تنها. سه هفته بعد، سه تا از بچه‌های کرمان را فرستادند اتاقم. محمد افضلی (بخوانید: ممّد!)، محمدجواد سجادی (بخوانید: جاواد!) و امیرحسین ستوده‌فر (بخوانید: سوتی!). خلاصه اینکه "اتاقم" شد "اتاقمون"! یک مقدار هماهنگی‌تر بشیم، ترکیب خوبی هستیم. (لطفن این جمله‌ی آخر رو به دست سه نفری که نام بردم برسونید!)

 

پ.ن1: نوشتن بسه دیگه! بسیار خسته‌ی امتحانم. 3 ساعت خواب دیشب رو باید تکمیل کنم. بعدن بیشتر می‌نویسم.

پ.ن2: البته مقداری عکس از این چهار ماه، مهمان من باشید...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۳:۳۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ

کنفرانس ریاضی فیزیک ایران، مدل 96اش

ِمیگن تا عرق کارگر خشک نشده مزدش رو بدید. منم گفتم تا سفر یک‌روزه‌ام به قم تموم نشده، سفرنامه‌اش رو بنویسم...

 

پنجشنبه 7 دی‌ماه 1396، ساعت 18:48، قم، ساندویچی پاسارگاد:

الآن از حرم خارج شدم. یک‌ضرب آمدم داخل این ساندوچی‌ای که الآن پشت یکی از میزهایش نشسته‌ام و یک هات‌داگ سفارش دادم. بند و بساتم را پهن کردم روی میز جلوی رویم و مشغول نوشتن شدم.

همین الآن ساندویچم آماده شد و آوردنش! بگذارید شامم را بخورم تا بقیه‌اش را بنویسم!

...

خب! نوش جان (-:

شروع کنیم. بلیت قطار تهران-قم‌ام ساعت 5 صبح امروز بود. چون احتمال خواب ماندنم را می‌دادم، با تقریب خوبی کل دیروز را خوابیدم تا شبش دیگر خوابم نبرد و به موقع به راه‌آهن برسم. همینطور هم شد. (البته زلزله هم کمی کمک کرد!) ساعت 4ونیم رسیدم راه‌آهن و همان‌موقع هم قطار آمده بود. رفتم و سوار شدم. مسیر تهران-قم را با یکی از جلسه‌های جبرخطی Gilbert Strang، مقداری محسن چاوشی و نیم‌ساعتی چرت‌زدن گذراندم. بالاخره رسیدیم قم. ساعت حول و حوش 7ونیم بود و هوا هم بس ناجوانمردانه سرد. داخل خود ایستگاه راه‌آهن، نیم‌رو و چای نباتی زدم و رفتم بیرون تا راه بیفتم به سمت دانشگاه صنعتی قم. به سمت کنفرانس ریاضی فیزیک ایران، مدل 96اش.

سه راننده دم در راه‌آهن منتظر مسافر بودند. بی‌اعتنا به آن‌ها و اسنپ به دست، رفتم یک گوشه ایستادم. مسیر را انتخاب کردم. 4000 تومن. گفتم بگذار به راننده‌ها بگویم، شاید کم‌تر از اسنپ بردند. پرسیدم. راننده‌ای که جوان‌تر بود گفت: 10000تومن! گفتم: اسنپ میبره 4000 تومن. گفت: واقعن 10000 تومنه، ولی بازم باشه. من 7000 تومن میبرمت! گفتم: پس نه! بعدش سفره‌ی دلشان را برای هم باز کردند که اسنپ فلان و بهمان و چنین و چنان و بوق و سه‌نقطه. با خنده گفتم: خب شما نگاه جیبتون می‌کنید، منم نگاه جیبم می‌کنم دیگه! در این بین همان راننده‌ی جوان رو به دوستانش گفت: یادش به خیر یه بار از دانشگاه صنعتی دو تا درس تابستونه برداشتم که جفتش رو حذف کردم! معادلات و یکی دیگه! خنده‌ام گرفت. گفتم بذار با همین بنده‌ی خدا برم و بین راه هم کمی صحبت کنیم. رو کردم بهش و گفتم: پس الآن هم بیاید بریم یه دو واحد دیگه بردارید! و رفتیم.

تا برسیم کلی با هم صحبت کردیم. از وضع مملکت گرفته تا زلزله‌ی دو شب پیش و آن یکی پیش‌ترش. تهران سرباز بود. درس‌هایی که حذف کرده بود را تابستان 92 برداشته بود. می‌گفت یکی از بچه‌های پادگانشان آکسفورد خوانده و برگشته و فرستادنش سربازی. رسیدیم. پیاده شدم و همان 7000 تومن را دادم و به سمت دانشگاه راه افتادم. یکی از عجایب روزگار هم دقیقن همین است. از خوابگاه تا راه‌آهن تهران را با 10500 تومن می‌روی. از راه‌آهن قم تا دانشگاه صنعتی‌اش را با 7000 تومن. و آن موقع خود تهران تا قم را فقط با 4000 تومن! هنوز هم ایمان نمی‌آورید؟! (-:

دانشگاه جدید و ریزه‌میزه‌ای بود. فقط 8 سال از ساختش می‌گذشت. وارد شدم و رفتم تا پذیرش شوم. طبق معمولِ همه‌ی برنامه‌های انجمن فیزیک، خانم نایبی پشت یک میز نشسته بودند و همراه چند دانشجوی دیگر، کارهای پذیرش شرکت‌کنندگان را انجام می‌دادند. سر قضیه‌ای که چهار سال پیش اتفاق افتاد و می‌توانید در اوایل این پست بخوانیدش، هم‌دیگر را خوب می‌شناختیم. البته انتظار نداشتم که بعد از سه-چهار سال هنوز هم من را به خاطر داشته باشند. نزدیک رفتم و سلامی کردم و اسمم را گفتم. رو کردند بهم و با خنده گفتند: شما هم که همیشه هستی! خندیدم و گفتم: سه سالی میشه که مزاحم نشدیم! خلاصه اینکه کارهای پذیرشم را کردم و ژتونم را هم گرفتم و رفتم و داخل سالن همایش نشستم. برنامه شروع شد. مسئول برگزاری کنفرانس، شروع کرد به نام بردن از شهرهایی که اهالی آن‌ها در کنفرانس شرکت کرده‌اند. بدیهتن وسطش نام آباده را هم برد!

برنامه‌ی کنفرانس به این صورت بود: 4 سخنرانی صبح، نهار و نماز، 3 سخنرانی بعدازظهر، بازدید از پوسترها و در آخر هم اختتامیه. امیدوارم بتوانید درک کنید که کسی که از ساعت 6 شب چهارشنبه نخوابیده، چه اوضاعی سر سخنرانی‌ها دارد. توضیح بیشتری نمی‌دهم! بگذریم. کنفرانس هم تمام شد. و کم‌کم داریم به زمان حال نزدیک می‌شویم. اسنپ گرفتم از دانشگاه به حرم. رسیدم و از باب جوادالائمه وارد شدم. اینجا دور و برت را که نگاه می‌کنی دلت برای مشهد تنگ می‌شود. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از آن هم اندکی دیگر در حرم ماندم. بعد هم که از حرم خارج شدم و یک‌ضرب آمدم داخل یک ساندوچی و ساندویچ هات‌داگی سفارش دادم. بند و بساتم را پهن کردم روی میز جلوی رویم و مشغول نوشتن شدم...

بس است دیگر! بروم کمی سوهان بخرم و سریع‌تر راه بیفتم به سمت ترمینال تا ببینم بلیت برای تهران گیرم می‌آید یا نه!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۸
امید ظریفی