آهنِ انجیر
توی تعطیلات عید بود که سری به سامانهی dinningمون (بخونید سامانهی اطعام دانشجویان) زدم و فهمیدم که سایت رو برام بستن. رفتن توی eduم (بخونید سامانهی آموزش) و دیدم که به خاطر اینکه کارهای پلیس +10 رو انجام ندادم غیرمجاز شدم. دانشگاه هم برای اینکه سریعتر کارهام رو انجام بدم dinningم رو بسته بود. بهترین ایدهای که میشه زد (-:
وقتی برگشتم تهران به خاطر اینکه توی امتحانات میانترمم بود نرفتم دنبالش. گذشت تا یکشنبهی این هفته که کمی سرم خلوتتر شده بود. صبحِ زود از خوابگاه زدم بیرون و رفتم دانشگاه و برگهی مربوطه رو گرفتم و راه افتادم به سمت پلیس +10 ِ میدون آزادی. ماشینها میرفتن به سمت میدون و بچهها از متروی استاد معین میومدن به سمت دانشگاه. رسیدم و مدارک رو تحویل دادم. گفتن که یدونه عکس هم میخوان. نداشتم. هِلِک هِلِک برگشتم دانشگاه و گفتم که اونجا ازم عکس میخوان و من هم ندارم و اگه میشه از توی پروندهام یدونه عکس بهم بدید تا ببرم و برگردونم. عکس رو گرفتم. اومدم بذارم توی کیف پولم؛ دنبال یه جایِ کیپ و مطمئن میگشتم که گم نشه. مکان مورد نظر رو که پیدا کردم و زیپش رو باز کردم دیدم که بله! دو تا عکس سهدرچهارِ سالم و سرحال از خودم اونجاست! (-: ناسزایی به خودم و دنیا گفتم و دوباره راه افتادم به سمت پلیس +10. باز هم مسیر متضاد ماشینها و دانشجوها. رسیدم و عکس رو بهشون دادم تا اسکن کنن. بقیهی کارهام رو هم انجام دادم و دوباره راه افتادم به سمت دانشگاه. وقتی خانمِ مسئول اوکی رو داد، پرسیدم: پس dinningم هم باز میشه دیگه؟ ایشون هم نگاه موزیانهای بهم کردن و با خنده گفتن: گشنه مونده بودی این دو هفته؟ منم با لبخند جواب دادم: بله به لطف شما! (-: خلاصه که همین یه کارِ مسخره، از صفر تا صدش، 2 ساعت و نیم طول کشید! همین...
پ.ن1: راستش رو بخواید میخواستم این داستان رو توی دفترچهی خاطراتم بنویسم؛ ولی چون دستهام به شدت خستهان و عملن نمیتونم با خودکار بنویسم، گفتم اینجا تایپ کنم.
پ.ن2: عکس به وقتِ تنها منبع تغذیهی من توی این دو هفته! آبجوش + انجیر + کمی شکر.