امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۵ ق.ظ

صرفن برای ثبتِ چند ساعتِ خوبِ قبل از طوفان!

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 3:59 بامداد، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

بعد از خوابِ عجیبِ «خواباخواب» دیدم که واقعن نمی‌شه توی خواب‌گاه موند. حس می‌شد که باید حال و هوایی عوض کنم. تنها انتخاب من هم در چنین مواقعی همیشه انقلاب بوده و هست. اسم سه-چهارتا از کتاب‌هایی که می‌خواستم رو رویِ یه برگه نوشتم. آماده شدم و راه افتادم به سمت مقصد. قدم زدن توی خیابون انقلاب از معدود کارهایی‌ئه که همیشه دوست‌ش داشتم. شلوغی و روحِ زنده‌بودنی که داره خودبه‌خود حال آدم رو خوب می‌کنه. اون‌جا همه‌چی برای من آشناست و از دیدن‌شون لذت می‌برم. از کتاب‌فروشی‌ها و مغازه‌هایِ شیک و داغون گرفته، تا دست‌فروش‌ها و ملتی که توی گوش‌ت از پایان‌نامه و مقاله داد می‌زنن، و تا خودِ خودِ مردم. همه‌ی این‌ها به‌علاوه‌ی نعمت ورق زدن کتاب‌های مختلف، واقعن یعنی خودِ خودِ زندگی...

خیلی احساسی نکنم قضیه رو دیگه! از متروی میدون انقلاب که اومدم بیرون، یک‌هو محمدامین (صادقیان) رو دیدم! از معدود بچه‌هایی که توی خواب‌گاه باهاشون ارتباط نزدیک دارم. با دو نفر دیگه از بچه‌ها چند ساعتی انقلاب رو گشته بودن. به‌خاطرِ آب‌طالبی‌ای که دستش بود کمی اذیتش کردم و یه نگاهی هم به کتاب‌هایی که خریده بودم انداختم. سه تا از کتاب‌های آوینی. می‌خواست راه بیفته سمتِ خواب‌گاه که برنامه‌ام رو به‌ش گفتم و اون هم که همیشه از خداخواسته‌اس! (-: راه افتادیم. دو تا از کتاب‌هام رو توی کتاب‌فروشیِ اول خریدم. کتاب‌فروشی دوم اما بسیار جالب‌انگیرناک بود! دیدم که آقای کتاب‌فروش همش حواس‌ش یه جایِ دیگه‌اس و سریع می‌خواد جوابم رو بده و بره سمتِ آخرِ مغازه. معلوم بود خودش هم خجالت کشیده! حواسم که جمع شد دیدم که صدای فوتبال میاد. آلمان و کره‌ی جنوبی. خلاصه که آقای کتاب‌فروش نتونست تاب بیاره و عذرخواهی کرد و رفت آخر مغازه، پشتِ تلویزیون و خانم کتاب‌فروش کارمون رو راه انداخت. دو تا از کتاب‌های حسین صفا رو می‌خواستم که گفت نداریم و پس فرستادیم و بعد اضافه کرد که کیه این حسین صفا که این‌قدر طرف‌دار داره! من هم با خنده گفتم شاعرِ ترانه‌هایِ محسن چاوشی! یه بحث کوتاهِ زیرِ یک دقیقه‌ای هم حول این موضوع شد و بعدش حساب کردم و زدیم بیرون. چند قدم بعد دیدم که انگار کیف‌پولم رو جا گذاشتم. برگشتم به سمت کتاب‌فروشی که خانم کتاب‌فروش رسید بهم. تشکر کردم و راه‌مون رو ادامه دادیم...

نزدیکی‌های غروب آفتاب بود. محمدامین پیشنهاد داد که بریم یکی از کافه‌های نزدیک فلسطین برای شام. اول یه کم در مورد اردرِ پولی که باید خرج کنیم چک‌وچونه زدیم؛ بعد هم این موضوع پیش اومد که شاید اصلن جوش موردِ پسند من نباشه! (-: بالاخره هرطور بود راضی‌م کرد و رفتیم. بازی هنوز تموم نشده بود و کافه پُرِ پُر بود. چند دقیقه‌ای دم در منتظر موندیم تا دقیقه‌های آخر بازی هم گذشت و کره‌ی جنوبی هم دو تا گل زد و ملت کم‌کم از جاشون بلند شدن. رفتیم و روی میز کنار راه‌پله نشستیم. منو، که روی یه پارچه چاپ شده بود، رو آوردن. اسم غذاهایی که سرو می‌کردن عالی بود! از پالپ‌فیکشن (اثر برادر ارزشی‌مون تارانتینو!) گرفته تا هری‌پاتر و روبرتو کارلوس و چه و چه و چه (-: البته خوبیِ قضیه این‌جا بود که خیلی‌خیلی باحوصله به سوال‌هات جواب می‌دادن و محتویات هرکدوم رو قشنگ برات می‌شکافتن! یدونه پالپ‌فیکشن و دو تا نوشیدنی سفارش دادیم. پولِ خوبی می‌گرفتن، ولی خب حقیقتن همچین چیزهایی نخورده بودم تا حالا!

نکته‌ی جالب قضیه هم این‌جا بود که یه ملت زیادی بودن که شفاهی سفارش می‌گرفتن و خودشون برات چیزی که می‌خواستی رو می‌آوردن. آخرِ کار وقتی رفتیم پایِ صندوق و حساب‌مون رو پرسیدیم، یارو (که بسیار هم خوش‌برخورد بود!) خیلی سریع و بدونِ مکث گفت که فلان داشتید و بهمان و بیسار و اینقدر هزار تومن! دو نفری تعجب کردیم! محمدامین پرسید که چطوری این‌قدر سریع فهمیدید ما چی داشتیم! یارو هم با خنده گفت بالاخره بچه‌ها میان می‌گن (-: خلاصه که اومدیم بیرون و اسنپ گرفتیم و راه افتادیم سمتِ خواب‌گاه و تمام طولِ مسیر هم (مثل قبلش) به بحث گذشت و بحث و بحث...

 

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 8:09 صبح، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

شب حدود ساعت 1ونیم خوابیدم و حدود 3ونیم خودبه‌خود بیدار شدم. تا 5ونیم به نوشتن قسمت قبلی و ابوالمشاغلِ نادر ابراهیمی گذشت. همون حدودها بچه‌ها رو برای نماز بیدار کردم. قرار بود با اسی (بخوانید: امیر اسفندیارپور. نقش مکمل مرد خواباخواب!) بریم آزادی. محمد رو هم راضی کردم و سه نفری حول‌وحوش 6ونیم راه افتادیم. کمی دیر شده بود. روزهایی که تنها می‌رم دیگه حداکثر 5ونیم راه می‌افتم. خورشید بالا اومده بود و هوا هم حسابی گرم بود. رسیدیم آزادی و کمی دورش گشتیم و برگشتیم و رفتیم دیزی‌سرای طرشت برای صبحونه! بچه‌ها به صورت وحشت‌ناکی مجذوب محیطش شده بودن. بیش‌تر به‌خاطرِ عکس‌های قدیمی و خفنی که به در و دیوار بود. از املت‌ش هم که چیزی نمی‌گم؛ قبلن نوشتم! همین.

 

پی‌نوشت: این بود خلاصه‌ی آخرین ساعت‌های آزادیِ بنده تا پنج روزِ دیگه. چهارتا امتحان توی پنج روز (که اون یه روز هم جمعه‌ی فرداست!) می‌دونید یعنی چی یا بیش‌تر توضیح بدم؟! (-:

 

در مسیرِ آزادی!

متن برگه: لطفن صندلی‌ها را برندارید. برای استراحت ره‌گذران گذاشتیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۰۷
امید ظریفی

نظرات (۶)

گشتن تو انقلاب خیلی خوبه :)
پالپفیکیشن چیه؟ :)) 
پاسخ:
یه فیلم هالیوودیه. اگه فیلم مارمولک رو دیده باشید، یه جا به طنز ازش یاد می‌کنه که: فیلم بسیار خوبِ پالپِ فیکشن، اثر برادر ارزشی‌مون تارانتینو!
آها خب مارمولک دیدم اونو نه
شما دیدی؟ ارزش دیدن داره؟ 
پاسخ:
نه، ندیدمش خودم. صرفن غذاش رو دیشب خوردم (-:
آها میگم تو متن شبیه غذا بودها :)) حالا با تشکر از توضیحات سینماییش بفرمایید غذاش از چی تشکیل شده بود :)) 
پاسخ:
سیب‌زمینی، کاهو، قارچ، مرغ و مقدار زیادی سس!
چه وحشتناک :)) 
پاسخ:
واقعن خوش‌مزه بود! (-:
معلومه خوشمزه است ولی چاق میکنه :)) 
پاسخ:
دیگه ما چشم‌مون رو بستیم به این موضوع و از غذا لذت بردیم!
احسنت :دی
پاسخ:
(-:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">