خواباخواب
از امتحان برگشتهام و دراز کشیدهام روی تختم. خوابم برده است. در حال خواب دیدنم. از طرف دبیرستان رفتهایم اردو. اتوبوس میایستد و پیاده میشویم. از کوهی که همان نزدیکیهاست بالا میروم. بچهها صدا میزنند «برگرد؛ میخواهیم عکس بگیریم.» میپرسم «شیبش زیاده، سُر بخورم؟» جواب مثبت میدهند. روی خاکها سر میخورم پایین. هوا گرم است. سمت راستم بچهها در حال عکس گرفتنند و سمت چپم فوارهی آبی از سطح زمین بالا میزند. اول میروم زیر فوارهی آب تا عطشم برطرف شود و بعد میروم بین بچهها برای عکس. اینجاست که داخلِ خواب، از خواب میپرم و میبینم که روی تختم هستم و یکی از دوستهایم (که خوابگاهی نیست) داخل اتاقمان است. روی تخت مینشینم و با خنده خطاب بهش میگویم «چرا همیشه وقتی میخوابم، نیستی و وقتی بیدار میشم، هستی؟!» از روی تخت بلند میشوم. با هم دست میدهیم و کمی صحبت میکنیم. بعد از چند دقیقه میروم تا چای درست کنم. دوباره اینجاست که از خواب میپرم و میبینم همان دوستم داخل اتاقمان است! در واقعیت. از روی تخت برمیخیزم و میروم سمتش و میپرسم که از چند دقیقه پیش تا حالا حرفی زده یا نه. جواب منفی میدهد. عجیب است. غریب است. خواب در خوابم را برایش تعریف میکنم. او هم تعجب کرده است. شاید الآن موقع این است که چای درست کنم...
پینوشت1: گیجم! آنقدر گیج که وقتی برگشتم تا همین متنِ بالا را دوباره بخوانم، دیدم کلی غلط املایی و نگارشی دارم.
پینوشت2: عنوان بر وزن «رنگارنگ» است!