امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۴۹ ب.ظ

همین‌قدر خودمرکزجهان‌بین!

هرموقع توی خوندن یه متن علمی می‌بینم که یه فاصله‌ای با یکای AU (واحد نجومی یا Astronomical Unit، که برابره با فاصلۀ زمین تا خورشید) نوشته شده، یاد مرحوم شاه هنری اول انگلستان می‌افتم... خدابیامرز یه روز از خوابِ ناز پا شد و در حالی که داشت به بدن‌ش کش و قوس می‌داد، نه گذاشت و نه برداشت و فاصلۀ بین دماغ و نوک انگشت شست مبارک رو گذاشت یه یارد!

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۰۶ ق.ظ

سری نهم خاطرات کوتاه

هیفده. مقدمۀ هیفده می‌شود این‌که پدرم باید قبل از عید بازنشسته می‌شد. اما خب از آن‌جایی که نمی‌شود یک‌هو بچه‌های مردم را رها کرد، اصولن معلم‌هایی که وسط سال تحصیلی بازنشسته می‌شوند تا پایان آن سال تحصیلی کارشان را ادامه می‌دهند تا هم خدا را خوش بیاید و هم کمی آموزش‌وپرورش را بده‌کار کنند! پدر من هم خودش را از این قاعدۀ نانوشته مستثنا نکرد... اما اصل سخنِ هیفده می‌شود این‌که یکی‌دو ساعت پیش، داخل اتاق‌، پشت میزم نشسته‌بودم و مثلن داشتم سؤال حل می‌کردم. اما از آن‌جایی که درِ اتاق باز بود و صدای پدر و مادرم که در هال نشسته‌بودند و داشتند با هم‌دیگر صحبت می‌کردند با کیفیت دالبی داخل اتاق می‌شد، گوش من هم ناخواسته درگیر شنیدن صحبت آن‌ها بود. داشتند درمورد حدس و گمان‌هایی که دربارۀ زمان بازگشایی مدرسه‌ها و دانش‌گاه‌ها مطرح شده حرف می‌زدند. پدرم گفت: «با این وضعیت بعیده مدرسه‌ها باز بشه. تنها مشکل‌شون امتحانات‌ه. ابتدایی‌ها که همین‌جور هم امتحان‌هاشون کیفی بود. احتمالن امتحان‌های دبیرستان رو هم غیرحضوری کنن.» مادرم گفت: «یعنی می‌گی دیگه رفتیم تا مهر؟!» پدرم با شیطنت جواب داد: «شماها رو نمی‌دونم، ولی ما که دیگه کلن رفتیم که رفتیم!» (-: و بنده هم چنان داخل اتاق زدم زیر خنده که مطمئن‌م پسر پنج‌سالۀ واحد کناری‌مان که اتاق‌ش دیواربه‌دیوار اتاق من است و به‌واسطۀ بلندگوهای خوب کامپیوترش هرروز کلی آهنگ بچه‌گانه می‌شنوم، از خواب نازش پرید!

 

هیژده. چندروز پیش، بعد از ناهار، با پدر و مادرم نشسته‌بودیم و کودکی‌م را تحلیل می‌کردیم! رسیدیم به این‌که از همان کودکی هیچ‌موقع خودم را دست‌ِکم نمی‌گرفتم و اصطلاحن اعتمادبه‌نفس خوبی داشتم. داشتیم دلایل‌ش را بررسی می‌کردیم. یکی مادرم می‌گفت و یکی من. یکی از مواردی که توی ذهن‌م بود و خودم کاملن متوجه‌ش بودم و می‌دانستم در کودکی در جمع‌هایی که بوده‌ام کلی روی اعتمادبه‌نفس‌م تأثیر داشته، معلم‌بودنِ پدر و مادرم بود. تا حدی که هنوز بعد از گذشت چندین‌سال، تصویر روزهای اول مهر دوران ابتدایی که معلم‌ها شغل پدرهای بچه‌ها را می‌پرسیدند و من هم با غرور بلند می‌شدم و می‌گفتم «معلم» کاملن یادم است. حتا به‌خاطر دارم که معلم سال پنجم‌مان، آقای دبستانی، از هر کسی که بلند می‌شد و خودش را معرفی می‌کرد، هم شغل پدرش را می‌پرسید و هم شغل مادرش را؛ و وقتی نوبت من رسید، چنان با غرور در جواب هر دو سؤال گفتم «معلم» که هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر می‌کنم موهای تن‌م سیخ می‌شوند! تازه این را هم اضافه کنید که چون آباده شهر کوچکی است و تقریبن تمام معلم‌ها هم‌دیگر را می‌‌شناختند، بعدش معلم‌مان چندجمله‌ای از پدر و مادرم تعریف کرد و من هم سینه‌سپرکرده و بادی‌به‌غبغب‌انداخته و عینک‌آفتابی‌به‌چشم (!) با لب‌خندی ملیح سر می‌چرخاندم و دور و برم را از زیر نظر مبارک می‌گذراندم! (-: تا به حال این داستان را برای پدر و مادرم تعریف نکرده‌بودم. وقتی نقل‌ش کردم، پدرم گفت: «یعنی دوست نداشتی بگی دکتر؟!» گفتم: «اصلن! نمی‌دونید با چه قیافه و لحنی می‌گفتم معلم! انگار هیچ‌کس دیگه‌ای غیر از من توی کلاس نبود!»

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۶
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ب.ظ

ظاهرِ باطن‌نما و باطنِ ظاهرنما

جستاری کوتاه دربارۀ غایتِ آمالِ تصمیم‌گیران علم کشور

 

ابداع احتمال کنید دنیایی داریم که در آن سازوکارِ آموزش بر عهدۀ خانواده‌هاست. حال خانواده‌ای را در نظر بگیرید. یکی از پسرهای خانواده بسیار علاقه‌مند به ادبیات است و روزهایش را در رؤیای نویسنده‌شدن شب می‌کند و شب‌هایش را با مطالعه روز. او می‌خواهد آن‌قدر نویسندۀ خوبی شود که روزی نوبل ادبیات بگیرد. پدر در کودکی به او خواندن و نوشتن آموخته و پروبال‌ش را گرفته تا بزرگ شود. پس از سال‌ها -و به رسمِ همیشگیِ روزگار- سواد ادبی شاگرد از استاد بیش‌تر شده و پدر دیگر نمی‌تواند جواب‌گوی پرسش‌های فرزندش باشد. پسر هم آرزوهای بزرگی دارد و نمی‌تواند جریان سیال ذهن‌ش را که رو به‌سمت پیش‌رفت دارد متوقف کند. خود پدر هم این را می‌داند. لذا پسر تصمیم می‌گیرد که برای مدتی -کوتاه یا طولانی، موقتی یا همیشگی- ترکِ خانه گوید و بساط زندگی را در خانۀ هم‌سایه پهن کند که سواد ادبی بیش‌تری نسبت به پدر دارد و می‌تواند جواب‌گویِ پرسش‌های او باشد.

این اتفاق می‌افتد. پسر به خانۀ هم‌سایه نقل مکان می‌کند و روز و شب مشغول مطالعه می‌شود. هم‌چنین فرض کنید که در این دنیا نویسندگان صرفن داستان‌های خود را در اختیار مجلات ادبی مختلف -با سطح‌های متفاوت- قرار می‌دهند تا درصورت داشتنِ کیفیت‌های لازم در آن‌ها چاپ شوند. پس از سال‌ها تلاش و یادگیری از هم‌سایه و به لطف تلمذ پای علم او، پسر می‌تواند داستانی بنویسد که در معروف‌ترین و معتبرترین مجلۀ این دنیای خیالی چاپ شود. حتمن اتفاق مبارکی است، مخصوصن برای خودِ پسر! این یعنی پسر توانسته قدمی کوچک در مسیر رسیدن به نوبل ادبیات بردارد. اما اشتباه است اگر فکر کنیم صرفِ چاپ‌شدنِ این داستان در این مجله -گیرم به‌ترین مجلۀ دنیا- اتفاق خیلی مهمی است و تهِ مسیر است! فراموش نکنیم که در همان مجله ده‌ها و صدها و بل‌که هزارها داستان دیگر از افرادِ مختلف چاپ شده که نویسندگانِ همه‌شان در آرزوی نوبل ادبیات‌اند.

خودِ پسر به این مسئله واقف است و می‌داند با این‌که روزی آرزویش بوده که بتواند یکی از داستان‌هایش را در این مجله چاپ کند، اما این تازه شروع راه است. هم‌سایه هم که تابه‌حال افراد زیادی را تربیت کرده -که خیلی از آن‌ها توانسته‌اند در همین مجله داستان چاپ کنند و حتا بعضی نوبل ادبیات هم گرفته‌اند!- همیشه این مسئله را به پسر یادآوری می‌کند که او هدف بزرگ‌تری در ذهن دارد و نباید دل‌بستۀ این موفقیت شود. اما طبیعی است که وقتی خبر این موفقیت به پدرِ پسر می‌رسد، به‌دلیل این‌که کم‌تر در جو افراد حرفه‌ای این حوزه بوده، این اتفاق را بسیار بزرگ می‌بیند. به‌نوعیِ تهِ آمال‌ش همین اتفاقی است که افتاده. درنتیجه در خانۀ خودش در بوق و کرنا می‌کند که فلان‌برادرتان که خودم خواندن و نوشتن را به او آموختم الان توانسته در فلان‌مجلۀ مشهور داستان چاپ کند، و می‌زند و می‌رقصد! حال آن‌که اصلن خبری از محتویات داستان پسرش ندارد و معلوم هم نیست که اگر داستان به دست‌ش برسد می‌تواند آن را کامل بخواند و بفهمد یا نه! و حال آن‌که پسرهای خیلی‌های دیگر -که هیچ نزده‌اند و نرقصیده‌اند- هم در آن مجله داستان چاپ کرده‌اند. اگر تنها یکی از کسانی که مدتی زیر دست پدر آموزش‌های مقدماتی دیده توانسته در این مجله داستان چاپ کند، تعداد بسیاربسیار زیادی از کسانی که زیر دست هم‌سایه آموزش‌های حرفه‌ای دیده‌اند توانسته‌اند به این مهم برسند!

فکر می‌کنم در این داستان، اگر کسی شایسته باشد که این موفقیت را در بوق و کرنا کند، شخصِ هم‌سایه است -که او هم آن‌قدر این موفقیت‌ها را دیده که برای‌ش عادی شده- و نه پدر، که از قدیم گفته‌اند کار را همان کرد که تمام کرد. اما اگر خودِ پدر به پیش‌رفت فکر می‌کند و تهِ دل‌ش این است به جایی برسد که توانایی این را داشته باشد که بقیۀ فرزندان‌ش را تا عالی‌ترین درجات آموزش دهد و از خانۀ خودش در آن مجلۀ معتبر داستانی چاپ شود و درنهایت یکی از فرزندانی که کاملن زیر دست خودش آموزش دیده بتواند نوبل ادبیات بگیرد، باید این خودکم‌بینیِ درونی نسبت به هم‌سایه و نگاه‌کردن به دستِ او را کنار بگذارد و به‌جای خرج‌کردن از اعتبار او و پررنگ‌کردنِ بی‌خودِ نقشِ خود، بی‌سروصدا علم و سوادش را بالا ببرد، که همانا از زدن و رقصیدن و فخرِ پسرِ داخلِ خانۀ هم‌سایه را فروختن چیزی در نمی‌آید. در این شرایط، بقیۀ فرزندانِ خانواده که تلاش پدر برای پربارترشدن را می‌بینند، حتمن در ناخودآگاه‌شان این تصور شکل می‌گیرد که تکیه‌گاهی دارند که می‌توانند در آینده روی او حساب کنند و به‌واسطۀ او قدم در راه پیش‌رفت بگذارند. بله، همین که فرزندان ببینند پدرشان به‌دنبالِ مصادره‌به‌مطلوبِ موفقیت برادرشان نیست و عزم‌ش را برای بالابردنِ علم خودش جزم کرده تا بتواند به‌خوبی آن‌ها را تربیت کند، کافی است.

 

این مقدمۀ نسبتن طولانی را به این بهانه نوشتم که یکی-دو هفتۀ پیش خبری بیرون آمد با عنوان «چاپ مقالۀ دانش‌آموختۀ دانش‌گاه شریف در مجلۀ نیچر» که در آن گفته شده‌بود یکی از دانش‌آموختگان شریف، که در حال حاضر دانش‌جوی دکتری EPFL است، در هم‌کاری با یک تیم تحقیقاتی از همین دانش‌گاه توانسته‌اند قطعۀ الکترونیکی جدیدی بسازند که انگار سرعت‌ش چندده‌ برابرِ ترانزیستورهای فعلی است و نتایج کارشان هم با عنوان «سوئیچ‌های پیکوثانیه‌ای مبتنی بر نانوپلاسما برای الکترونیک فوق‌سریع» در مجلۀ معتبر نیچر چاپ شده. خبری که کم هم قدر ندید و از سایت دانش‌گاه شریف و سایت وزارت علوم (با برچسب «دست‌آوردهای دانشگاه‌ها»!) گرفته تا ایسنا و صباایران و حتا اخبار ساعت 20 شبکۀ 4 -که همانا شبکۀ فرهیختگان است!- با این توضیح در خط اولِ همه‌شان که یکی از اعضای این گروه تحقیقاتی و نویسندگان این مقاله محمد سمیع‌زاده نیکو است که کارشناسی و کارشناسی‌ارشدش را در شریف گذرانده و الخ، سر برآورد.

(حالا از این مسئله بگذریم که اگر به صفحۀ مقاله در سایت نیچر رجوع کنید می‌بینید که این مقاله دو نویسندۀ ایرانی دارد، اما در هیچ‌کدام از خبرها اسمی از نویسندۀ دوم، یعنی امین جعفری که او هم دانش‌جوی دکتری EPFL است، نیست! چرا؟ چون همۀ سایت‌های خبری بالا و حتا وزارت علوم و صداوسیما، این خبر را عینن از سایت دانش‌گاه شریف برداشته‌اند و تیم خبری شریف هم به‌هردلیلی نامی از نفر دوم که دانش‌آموختۀ دانش‌گاه تهران است نیاورده. یعنی هیچ‌کدام از عزیزانِ خبرنگار چه در وزارت و چه در ایسنا و چه در صداوسیما زحمت چک‌کردن صفحۀ اصلی مقاله در سایت نیچر را هم به‌خود نداده‌اند که از همان خط اول به این موضوع پی ببرند که یک ایرانی دیگر هم در بین نویسندگان هست و می‌توانند بیش‌تر فخر بفروشند... ول‌ش کن! این موضوع مربوط می‌شود به وضع خبرنگاری و روایتِ علم در ایران که خودش حدیثی مفصل می‌طلبد... کلماتِ این پاراگراف که از ذهن‌م در رفتند هم صرفن مجمل‌ش بودند!) بگذریم و برسیم به حرف خودمان...

این‌جا بودیم که یکی-دو هفتۀ پیش حسابی این خبر را در بوق و کرنا کردند. فکر می‌کنم شباهت این داستان با مقدمۀ این نوشته به‌مقدار کافی واضح باشد. بله، مقاله‌دادن در نیچر کار هرکسی نیست، اما خیال نمی‌کنم اگر کسی مانند شخص x، کارشناسی‌اش را در مکس پلانک آلمان بگیرد و بعد برای دکتری برود استنفورد و آن‌جا با هم‌کاران‌ش مقاله‌ای در نیچر بنویسد، مکس پلانک و تلویزیونِ آلمان بلندگو دست بگیرند و برای مردم‌شان فخر بفروشند که ببینید! شخص x که در نیچر مقاله داده را ما تربیت کرده‌ایم! که اتفاقن برعکس، احتمالن مکس پلانک پیش خودش کلی حسرت می‌خورد که چرا شرایط ایده‌آل را فراهم نکرده و گذاشته استعداد یکی از افراد خانواده‌اش در جایی بیرون از خانواده بروز کند و بهره‌اش به اغیار برسد.

بله، یک‌بار است که مرحوم مریم میرزاخانی فیلدزِ ریاضی می‌گیرد، یا کامران وفا بریک‌ثرویِ فیزیک می‌گیرد، یا حتا نیایش افشردی و جاهد عابدی بوکالترِ کیهان‌شناسی می‌گیرند... خب در این موارد می‌شود به شریف و وزارت علوم و صداوسیما و باقی فامیل‌های وابسته حق داد که در بوق و کرنا کنند که آی مردم! ببینید کسی که ما بزرگ‌ش کردیم به کجا رسیده! به‌هرحال این‌ها جوایز شناخته‌شده‌ای هستند و چشم همۀ دنیا به آن‌هاست. از طرفی تمام این افراد در گذشته برهم‌کنشی با سیستم آموزشی‌مان داشته‌اند و به احترامِ همین برهم‌کنشِ اندک می‌شود به مسئولین اجازه داد که فخرشان را بفروشند. البته که همانا هیچ تضمینی نیست که اگر همین 3-4 نفر بالا همین‌ور می‌ماندند و دوران زندگیِ علمیِ پژوهشی خود (همان دوران دکتری و پس از آن، در مقابلِ زندگیِ علمیِ آموزشی یا همان دوران کارشناسی) را در دانش‌گاه‌های خودمان می‌گذرانند باز هم می‌توانستند به جای‌گاه فعلی‌شان برسند یا نه. (برای این‌که حرف خلاف واقعی نزده باشم، بگذارید بگویم که استثتائن جاهد دوران دکتری‌اش را در شریف گذرانده و الآن پسادکتریِ مکس پلانک است.) اما مقاله‌دادن در نیچر که هم‌ردیفِ بردنِ جایزه‌ای معتبر نیست که این‌چنین در بوق و کرنا می‌کنیم‌ش. روزی nها مقاله در نیچر چاپ می‌شود. حالا باز اگر یکی از دانش‌جویان یا اساتید خودِ شریف در نیچر مقاله‌ای بدهد برای من قابل درک است که این‌قدر بازتاب خبری پیدا کند (و اصلن باید هم پیدا کند) اما خبرِ چاپ مقالۀ کسی که در حال حاضر دانش‌جوی دانش‌گاه EPFL است و شاید هیچ رابطۀ مفید علمی‌ای هم با شریف ندارد، هیچ‌جوره به کت‌م نمی‌رود. اما قسمت بدتر ماجرا این‌جاست که وقتی سایت وزارت علوم را باز می‌کنیم، می‌بینیم که این خبر را با برچسب «دست‌آوردهای دانش‌گاه‌ها» منتشر کرده‌اند! یعنی مسئولین حوزۀ علم‌مان، مثل پدرِ قسمت مقدمه، نگاه‌شان کاملن به دست هم‌سایه است و اعتبار خود را از او طلب می‌کنند. اعتباری پوشالی که اگر ازشان بخواهی کمی در مورد آن برای‌ت صحبت کنند و بگویند که خب حالا کِی می‌توانیم از این دست‌آورد عظیم دانش‌آموختۀ شریف در صنعت خودمان استفاده کنیم، کاری جز سکوت ازشان برنمی‌آید.  

به‌شخصه معتقدم تا این طرز تقکر در ناخودآگاه‌مان وجود دارد، نمی‌توانیم به جهشی بزرگ در مسیر پیش‌رفت علمی امیدوار باشیم. تا وقتی وزیر علوم و رئیس دانش‌گاه شریف و خبرنگار حوزۀ علم، به همین که یکی از دانش‌آموخته‌های سال‌های گذشتۀ شریف مقاله‌ای در ژورنالی معتبر بدهد راضی هستند و به آن افتخار هم می‌کنند، نمی‌توان از افق‌های بلندمدت حرف زد. اصلاح این طرز تفکر قدم صفرم است؛ وقتی این اتفاق افتاد تازه می‌توانیم به جهشی بزرگ در حوزۀ علم امیدوارم باشیم... وقت آن است که پدرمان چشم از خانۀ هم‌سایه و پسرانِ کوچ‌کرده به آن بردارد و آرزوهای بزرگ‌ش را از دهان به اعماق قلب‌ش ببرد و برای رسیدن به آن‌ها خودش را روزبه‌روز به‌تر کند. آن‌موقع ما پسران هم در خانۀ خودمان می‌مانیم و به او تکیه می‌کنیم و این‌جا را می‌سازیم.

 

آخرنوشت: هدف این نوشته طرح یک مشکل با رجوع به یکی از مصادیق‌ش بود. برای تکمیل آن بر خود لازم می‌بینم که راه‌حلی نیز برای آن ارائه کنم. این‌کار نیازمند فکر و مطالعۀ زیادی است. اما تا مرتبۀ یک، به‌نظرم داشتنِ خبرنگاران علمِ باسواد و کاربلد می‌تواند کمک‌کننده باشد. این‌که چرا تفکر وزیر علوم و رئیس دانش‌گاه شریف این‌طور است را نمی‌دانم، اما می‌دانم که اگر خبرنگارِ حوزۀ علم، به‌جایِ یک رباتِ کپی‌-پیست‌کننده، انسانی باسواد و آگاه به این حوزه باشد، به‌راحتی می‌تواند از وزیر و رئیس بابت تفکراتی از این دست که احتمالن در ناخودآگاه‌شان است و حتمن روی تصمیم‌گیری‌هایشان تأثیر می‌گذارد، سؤال کند. همین سوال‌کردن یعنی فرصتی برای گفت‌وگو و اصلاح.

 

عنوان: مصرعی از فیض کاشانی.

«ظاهرِ باطن‌نما و باطنِ ظاهرنما / در عیان پیدا و در پنهان عیان! پیداست کی‌ست!»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۴
امید ظریفی
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ق.ظ

اتاقک

 صدای در چوبی اتاقک درمی‌آید و لحظه‌ای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر می‌شود. دستی می‌اندازد و کلید تک‌چراغِ 200واتی اتاقک را می‌زند و در را می‌بندد. کیسۀ دور کمرش را باز می‌کند و آرام می‌اندازد کنار در. چندتا از سیب‌ها از کیسه بیرون می‌ریزند و یکی هم که انگار خیلی بی‌قراری می‌کرده تا وسط‌های اتاق می‌غلتد و می‌رود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینه‌اش جمع کرده و حواس‌ش را داده به کاغذی که روی زانوان‌ش است. مشغول پاک‌نویس‌کردن نامه‌ای است. لحظه‌ای دست از نامه می‌کشد و دست می‌اندازد و سیب قرمز وسط اتاق را برمی‌دارد. کمی وراندازش می‌کند. اولین گاز را می‌زند و بعد حواس‌ش را برمی‌گرداند به نامه. ناگهان تک‌چراغِ 200واتی خاموش می‌شود. با خودش فکر می‌کند که حتمن دوباره موتور برق روستا خراب شده و تا اسماعیل همت نکند هم درست نمی‌شود. ظلمات است و چیزی از اتاق معلوم نیست. آرام نامه را می‌گذارد گوشۀ دیوار، بغل دست خودش. سپس همان‌جا دراز می‌کشد و چشمان‌ش را می‌بندد و به این فکر می‌کند که چه‌قدر حس‌وحالِ پایان جهان می‌تواند شبیه حس‌وحالِ همین لحظه باشد...

 همه‌چیز سیاه‌وسفید است... همه‌چیز آشناست... از مش‌رحیم و گوسفندهایش عقب افتاده. ایستاده کنار سیم‌های خارداری که راه رفت‌وآمد را مشخص کرده‌اند. قدش لب‌به‌لب سیم ردیف بالایی است. یکی از سیب‌های کوچکِ قرمزِ داخلِ کیسۀ دورِ کمرش را بیرون آورده و با تیزی سیم‌ها زخمی‌اش می‌کند. برمی‌گردد و به مسیر نگاهی می‌اندازد. مش‌رحیم و گوسفندها در مه صبح‌گاهی گم شده‌اند. سیب را از تیزیِ سیم آهنی بیرون می‌کشد و می‌دود. تا هیکل مش‌رحیم را در آن مه غلیظ تشخیص نمی‌دهد دل‌ش آرام نمی‌گیرد. حرفی نمی‌زند. می‌داند الآن باید برود سمت مش‌رحیم و گوشۀ لباس‌ش را بگیرد و او هم دستی به سرش بکشد و بگوید که وقتی برگشتیم یه لیوان شیر گرم به‌ت می‌دم که جون بگیری. اما این‌بار نمی‌رود سمت مش‌رحیم. با همان سرعتی که دارد از کنار مش‌رحیم و گلۀ گوسفندها رد می‌شود... آن‌قدر می‌دود که وقتی برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند دوباره چیزی از مش‌رحیم و گوسفندها نمی‌بیند. می‌ایستد و نگاهی به سیبِ کوچکِ قرمزِ درون دست‌ش می‌اندازد. باز می‌رود سراغ سیم‌های آهنی تا سیب را زخمی کند. آن‌قدر به کارش ادامه می‌دهد تا دوباره مش‌رحیم و گوسفندان‌ش در مه پیدا می‌شوند...

 چشمان‌ش را باز می‌کند. اتاق هنوز تاریک است. می‌نشیند و نفسی عمیق می‌کشد. دست‌ش را روی زمین تکان می‌دهد تا نامه را پیدا کند. برش می‌دارد و می‌گیردش جلوی چشمان‌ش. چیزی نمی‌بیند. ناگهان برق می‌آید و تک‌چراغِ 200واتی، اتاقک را در سحرگاهِ روستا روشن می‌کند... چشم‌ش به سیب قرمز کنار دست‌ش می‌‌افتد، خوش‌رنگ و صحیح و سالم. هم‌زمان از نامه عطرِ خوش‌بختی می‌تراود، عطرِ روزهای روشن... لب‌خندی بر لب‌های پسرک می‌نشیند... با خود فکر می‌کند که ای کاش دوباره برق می‌رفت تا غیر از خودش و عطر مطبوعی که فضای اتاق را پر کرده چیز دیگری وجود نمی‌داشت...

عکس: کیارنگ علایی

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۰
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۲۴ ب.ظ

اصلن بگو اینجکتیو

از همان زمانی که کودکی خردسال بیش نبودم، از همان زمانی که یک توپ داشتم و در خانه با خودم فوت‌بال بازی می‌کردم و مثل الآن با برداشتنِ دو قدم کلِ عرض خانه طی نمی‌شد، از همان زمانی که به‌تازگی با مفهوم نگاشت بین دو مجموعه آشنا شدم، هیچ‌موقع آب‌م با عبارتی که برای نگاشت‌های یک‌به‌یک به‌کار می‌بردیم (و می‌بریم) توی یک جوب نرفت. منظورم همین «یک‌به‌یک» است! طبق تعریف، نگاشتی را یک‌به‌یک می‌نامیم که هر عضو برد دقیقن مربوط به یک عضو دامنه باشد، و نه برعکس! یعنی نگاشت یک‌به‌یک نگاشتی نیست که در آن هر عضو دامنه دقیقن به یک عضو برد برود، بل‌که برعکس است، یعنی همان‌طور که گفتم نگاشتی است که هر عضو برد دقیقن از یک عضو دامنه بیاید. مغایرت این دو مورد را به‌راحتی می‌توانید در شکل پایین ببینید. چپی منطبق با تعریف اول است و راستی منطبق با تعریف دوم، و ما را کار با تعریف اول است و نه تعریف دوم!

حال خودتان را با وجدان‌تان تنها می‌گذارم، بینکم و بین‌الله، «یک‌به‌یک» کدام تعریف را در ذهن مبارک‌تان متبادر می‌کند؟! معلوم است که دومی! این شد که از همان دوران خردسالی با این یک‌به‌یک چپ افتادم. در ابتدا گمان می‌بردم عزیزان مَتِمَتیشِنی که عبارت اصلی را از لاتین به فارسی برگردانده‌اند خودشان در دام آموزشی افتاده‌اند، اما وقتی دیدم عزیزان مَتِمَتیشِنِ آن‌وری هم از همان اوان کار عبارت one-to-one را برای این داستان به‌کار برده‌اند فهم‌م بیجک گرفت که این رود از سرچشمه گِل‌آلود است! گویی خود مرحوم گاوس هم در دام آموزشی افتاده!

اما چندی پیش به‌لطف حاشیۀ یکی از صحیفه‌های عالم بزرگ‌وار و عزیز، علامه شان کرول، جای‌گزینی نیک برای این این عبارت مذموم پیدا کردم. حضرت در صحیفه‌شان به همین اهمال در نام‌گذاری اشاره کرده‌اند و پیش‌نهاد داده‌اند که به‌جای نام فعلی، از one-from-one یا یک‌ازیک استفاده کنیم که همانا دقیقن سازگار با اصل تعریف است، یعنی هر دانۀ برد دقیقن از یک دانۀ دامنه می‌آید. هم‌چنین در ادامه برای کسانی که موتور مغزشان از چپ به راست کار می‌کند و می‌پسندند از دامنه شروع کنند و به برد بروند، نام two-to-two یا دوتابه‌دوتا را پیش‌نهاد می‌دهند، که یعنی هر دوتایِ ناهم‌سانِ دامنه به دوتایِ ناهم‌سانِ برد می‌روند، که همانا هم‌ارز با اصل تعریف است.

باشد تا این نام‌گذاری‌های نزدیکِ ذهن را ارج بنهیم، و هم‌چنین باشد تا جماعت ساینتیست کمی بیش‌تر با مقولۀ زبان سروکله بزنند تا مفهومی به این راحتی را در مغز علم‌‌آموزانِ جوان آگراندیسمان نسازند! باقی بقا...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۴
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

چهارده به تو

یک روز قبل از عید این‌جا را باز کردم که چیزی بنویسم، به‌هرحال عید بود و تبریک و آرزوی سلامتی‌ش از طرف ما برای شما، واجب. آن‌طور که دل‌م می‌خواست نشد. پس حالا می‌گویم که عید شما مبارک باشد و در ادامه هم برای‌تان آرزوی سلامتی می‌کنم، و از تأخیر دو هفته‌ای‌م هم چندان بد به دل‌م راه نمی‌دهم که 2 هفته در کنار 52 هفتۀ سال، خطایی‌ست کم‌تر از 4 درصد! در این دو هفته‌ای که از آن روز گذشته هم به فراخور اتفاقات یکی‌دو مطلب دیگر را هم شروع کردم، که آن‌ها هم به پایان نرسیدند. کتاب‌های خوب و مهمی را هم در این 5ونیم هفتۀ قرنطینگی خوانده‌ام که ننوشتن ازشان ظلم به خودم است. همین‌طور سرانگشتی که حساب کنیم، حداقل 6-7 مطلبِ نوشته‌نشده به خودم و به این‌جا بده‌کارم.

اما امروز در بطن خود بهانه‌ای دارد محکم، که می‌شود به واسطۀ آن همۀ این 6-7 مطلب نوشته‌نشده را به‌صورت موقت گذاشت کنج تاریکی از ذهن و فعلن فراموش‌شان کرد. امروز تولد هشتادوچهارسالگی نادرخان ابراهیمی است. کسی که نمی‌شود در یکی‌دو جمله سر و تهِ  فلسفۀ زندگی‌ش را درآورد و این‌جا نوشت. کسی که حتمن اظهارنظرهای صریح‌ش در مورد روشن‌فکران روزگار خودش را شنیده‌اید. کسی که در این روزهای ایران واقعن جایش خالی‌ست. این روزها مشغول خواندن آنگاه 1ام، با موضوع کافه و کافه‌نشینی. دیشب در پایان یکی از مطالب‌ش خواندم:

استاد تحصیل‌کرده‌ای در سوربن فرانسه که امروز به همراه داریوش شایگان و احسان نراقی و خیلی‌های دیگر نماینده‌ی روشنفکران عصر خود هستند، در خاطره‌ای نقل کرد: «در خیابان‌های پاریس به‌همراه دوستان در حال قدم زدن بودیم که متوجه شدیم ژان پل سارتر در کافه‌ای نشسته است و در حال نگارش و نوشیدن قهوه است. با دوستان پولی فراهم کردیم و به بهانه‌ی یک سالاد کلم وارد کافه شدیم تا از فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که نماینده‌ی روشنفکران در جنبش‌های اجتماعی و فرهنگی زمان خود در فرانسه و اروپا بود، کسب امضاء کنیم!»

فکر می‌کنم روایت بالا به‌اندازۀ کافی بیان‌کنندۀ تفاوت‌ها و خاست‌گاه‌های روشن‌فکران ایرانی باشد. و به‌راستی روشن‌فکری که جنگ را ندیده و حتا تنه‌اش، نه به تنۀ انسانِ ایرانیِ دوروبر میدان راه‌‌آهن تهران یا انسانِ ایرانیِ بلوچستان یا انسانِ ایرانیِ کردستان، که به تنۀ انسانِ ایرانیِ باستی‌هیلزنشین هم نخورده، چه سودی می‌تواند برای جامعه‌اش داشته باشد؟ چه‌طور می‌تواند نقطۀ شروع جریانی اجتماعی در ایران باشد؟

دقیقن یک سال پیش در این‌جا از دیداری که با خانوادۀ نادرخان داشتم نوشتم. هنوز هم برگشتن و خواندن آن کلمات برای‌م لذت‌بخش است. امسال اما تصمیم گرفتم مهمان‌تان کنم به خواندن داستانی کوتاه از کتاب رونوشت، بدونِ اصل، با خط خود نادرخان. البته با این توضیح که حتا در همین کتاب هم داستان‌هایی وجود دارد که بیش‌تر ازشان خوش‌م می‌آید، اما فکر می‌کنم رجوع به این داستانِ خاص، با این شیوۀ نگارش، فارغ از هر چیز دیگر، واقعن دوست‌داشتنی است. همین دیگر! سخن کوتاه می‌کنم و بیش از این وقت‌تان را نمی‌گیرم!

 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۱
امید ظریفی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ب.ظ

یکی بود، یکی نبود...

تا قبل از این‌که بیایم این‌جا همیشه از خودم می‌پرسیدم چه‌طور توانسته‌اند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم می‌پرسیدم، اما از خودشان هیچ‌موقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبوده‌ام [غریبه که نیستید، بعضی‌وقت‌ها هم به‌خیال خودم واقعن تمرکز کرده‌ام، ولی نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت برایم میوه نیاورده‌اند!] اما همیشه فکر می‌کردم که این‌جا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که می‌آید و برمی‌گردد ساعت‌ها حرف دارد از آن دقایق. راست‌ش را بخواهید الآن که این‌جا هستم هم نمی‌توانم امتحان کنم تا ببینم می‌شود در شلوغی تمرکز کرد یا نه. وقتی رسیدم این‌جا خلوت بود، خیلی خلوت، یعنی اصلن هیچ‌کس نبود. فقط من بودم. خب در این شرایط تمرکزکردن راحت‌تر است، خیلی راحت‌تر. البته کسانی هم هستند که این‌جا و آن‌جا و آن‌یکی‌جا برایشان فرقی نمی‌کند. یک‌بار یکی‌شان...

مشغول فکرکردن به همین مسئله بودم و می‌خواستم مثالی برای خودم بزنم که ننه را دیدم که از آن دورها می‌آید. بیست‌ودو سال بود که ندیده‌بودم‌ش، از وقتی سه سال‌م بود. تقصیر خودش بود، نباید می‌رفت. باری، با همان صورت گرد و قد خمیده‌اش آرام‌آرام آمد و کنار دست‌م نشست. سرم را در آغوش گرفت و بوسید. فرقی نکرده‌بود. در تمام این سال‌ها اسم‌ش برای من گره خورده‌بود به کلمۀ آرامش. نمی‌دانم چرا. حالا هم کمی آرامش با خودش آورده‌بود. بعد از احوال‌پرسی‌ها و قربان‌صدقه‌هایش گفت که صدای ذهن‌ت دارد تا آن‌ورها می‌آید. نگاهی به جهت انگشت اشاره‌اش انداختم. چیزی دست‌گیرم نشد. پرسید که می‌خواهی برایت قصه بگویم. گفتم احترام‌ت واجب ننه، اما داشتم فکر می‌کردم، بگذار این فکرم را هم به آخر برسانم بعد برایم قصه بگو. سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد...

یک‌بار یکی‌شان -برخلاف بقیه- گفت که آن‌موقع اصلن حس خاصی نداشته و این‌ها همه‌اش نوعی رسم‌ورسوم است و چه چرخیدنِ ما دور آن و چه چرخیدنِ سرخ‌پوست‌ها دور آتش و ما نباید... همین‌طور که داشت ادامه می‌داد صدایش را در مغزم قطع کردم. از ذهن‌م گذشت که خب وقتی بچۀ اول دبستانی را که به دودوتا-چهارتا هم نرسیده بگذاری پای کلاس درسی که معلم‌ش دارد با آب‌وتاب آنالیز تابعی درس می‌دهد، خب معلوم است که بچه بعد از ده دقیقه اعصاب‌ش خورد می‌شود و با خودش می‌گوید این چرندوپرندها چیست و تکه‌ای به معلم می‌اندازد و از کلاس بیرون می‌رود. آمدم همین مثال را برایش بزنم، اما دیدم هم‌سرش هم همان‌جا نشسته و شاید بدش بیاید. بعد یادم آمد که این سفر در اصل ماه عسل‌شان بوده... از قیاسی که چندلحظۀ پیش در ذهن‌م کرده‌بودم پشیمان شدم. می‌دانی چرا ننه؟ خب معلوم است در ماه عسل چشم آدم غیر از یار را نمی‌بیند، حالا چه خانۀ خدا در مکه باشد، چه سواحل شیطان در سیدنی!

ننه خندید. گفت من که نمی‌فهمم چه می‌گویی. من هم خندیدم. گفتم ول‌ش کن، مهم نیست... نفسی عمیق کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمان‌م را بستم. گفتم حالا برایم قصه بگو ننه. صدای ننه در گوش‌م پیچید: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود...

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۷
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ب.ظ

شاید گنجشکانه

... درویش‌جان! من می‌دانم، شما هم می‌دانید، اصلن بحث این‌ها نیست. از من و ما آن‌قدر بافراست‌تر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیره‌اش در بیاید... حکماً شیره‌اش هم مطبوعه... همین‌طور هم گفتید، دقیقن همین‌طور، با همین ویرگول‌ها و کسره‌ها و سه‌نقطه‌ها و تنوین نصب و استِ محاوره‌‌ای‌شده‌ای که به احترام شما با ن و نیم‌فاصله ننوشتم‌شان. باشد... باشد... بله، می‌دانم، یا علی مددی را جا انداختم... اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیع‌بند جملات هر کس‌وناکسی بشود که فاتحه‌مان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواس‌تان به این‌جا بود مطمئنن حواس‌تان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکی‌دو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. به‌خاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق می‌کرد، نه برای ما. بگذریم... می‌گفتم... حرف‌م این است که من هم این را می‌دانم... یعنی فهمیده‌ام... یعنی حس‌ش کرده‌ام... چلاندن را می‌گویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمی اسکرول‌تان را پایین‌تر ببرید، مشخص است...

[سکوت]

هی هرچه می‌خواهم به این فکر نکنم که شاید شما دارید توی ذهن‌تان من را با آن پسربچه مقایسه می‌کنید، هی نمی‌توانم... قبول دارم. کاردرست‌تر از او نبوده و نیست... من هم ادعایی ندارم... اما بینی و بین‌الله وقتی ما هم‌سن آن‌موقعِ این پسربچه بودیم، ته خلاف‌مان این بود که برویم آشغال‌ها را بگذاریم پشت دیوار همان خانه‌ای که رویش نوشته بود «لعنت بر پد...» و جلدی بپریم پشت کاج‌های گلشن روبه‌رویی و منتظر بمانیم تا مردک با آن هیکل درشت‌ش بیاید بیرون و نگاهی به کنار دیوار بیندازد و جملۀ روی دیوار را -با اصلاح فعل- ادا کند و ما هم پقی بزنیم زیر خنده... آری، ته خلاف‌مان این بود، دیگر عشق و عاشقی و روزهای آفتاب مه‌تابی پیش‌کش! می‌خواهم بگویم اگر از این زاویه نگاه کنید، تازه شاید ما قافیه را از آن پسربچه برده‌باشیم!

[سکوت]

خب... گفتم که، حالا کمی اوضاع فرق کرده... یعنی ما هم دیگر بزرگ شده‌ایم... چلاندن را می‌گویم. خوب چلانده شد. شیره‌اش هم مطبوع بود، خیلی... مگر خودتان نبودید که می‌گفتید مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا! شرط اول‌ش را که خودم اعتراف کردم. شرط دوم‌ش را هم که هر که نداند، شما خوب می‌دانید که برقرار است. می‌ماند بعد از ثُمَّ... همۀ گیروگرفتاری ما هم به‌خاطر بعد از همین ثُمَّ است. این مسئولان این‌جا به هیچ صراطی مستقیم نیستند. از وقتی آمده‌ام نگه‌م داشته‌اند همین گوشه. هرچه می‌گویم مگر شهدا را یک‌ضرب نمی‌فرستید VIP، پوزخندی می‌زنند و جوری نگاه می‌کنند که انگار با دیوانه طرف‌اند. آخر الامر، چند روز پیش یکی‌شان زبان باز کرد و گفت که تازه شانس آورده‌ای همین‌جا این گوشه را برایت خالی کردیم، وگرنه اولِ کار گفته‌بودند یک‌ضرب بروی پایین! باورتان می‌شود؟! پایین! خودتان را بگذارید جای من... با هزار امید و آرزو و اعتقاد آن‌جا را بگذرانی و پس از لختی بلند بشوی بیایی این‌جا به این امید که یک‌ضرب از آن خط ردت کنند و ببرندت بالا، ولی بعد فقط یک گوشۀ کوچک کنار مردم عادی نصیب‌ت شود، تازه آن هم با کلی منت... 

[سکوت و هق‌هق]

درویش مصطفا جان! دست‌م به همین لباس یک‌دست سفیدت... شما کارتان درست است... بیایید پیش این‌ها ضمانت ما را بکنید. بگویید که ما را می‌شناختید. بگویید که دو شرط قبل از ثُمَّ را دارم. بگویید که آن‌جا طغیان نکردم... این‌ها گوش‌شان بده‌کار نیست... همۀ امیدم به شماست... حالا که آمده‌اید این‌طرف بروید دو کلمه‌ای با این‌ها صحبت کنید... حرف من را که گوش نمی‌دهند، حرف شما اما برو دارد...

[هق‌هق]

یا علی مددی...

 

[نامه‌ای بود به درویش مصطفایِ منِ او]

[به‌دعوتِ آقاگل]

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۲
امید ظریفی
جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ب.ظ

زاد بر زاد

جالب‌ه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگی‌م رو مشغول فیزیک‌خوندن بوده‌م و کتاب‌های تاریخ علمی هم کم نخوده‌م، هنوز نتونستم «جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سال‌ها این‌قدر تکه‌های مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیده‌م و این‌قدر توی بحث‌های مرتبط باهاش بوده‌م که خیلی از روایت‌هاش رو می‌دونم، اما هیچ‌موقع نرفتم از توی کتاب‌خونه‌م برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ هم‌سفر بشم.

القصه، یکی‌-دو شب پیش مهدی [رسولی] پیام داد که «آقا دارم جز و کل میخونم و حقیقتا ... [خیلی تعجب کردم!]»، «یعنی خدمتی که هایزنبرگ با نوشتن این کتاب به علم کرده به نظرم هم ارزش کارهای علمیشه»، «یعنی ببین، اصلا ببین زبانم قاصره»، «تا حالا در توصیف کتابی اینطوری نشده بودم»، «اصلا خیلی خفنه»، «یه خودزندگی‌نامه زیباست»، «که وجه و ارزش علمی داره»، «اصلا منو به معنای واقعی خوندن فیزیک نظری برگردوند». این‌ها رو که گفت این‌طور جواب‌ش رو دادم که پس بذارم‌ش برای روز مبادا، که اگه روزی خسته شدم، بدونم چیزی رو دارم که می‌تونم روش حساب کنم تا دوباره به‌م انگیزه بده!

بعد از این‌که صحبت‌مون تموم شد، بلند شدم و رفتم از کتاب‌خونه‌م برداشتم‌ش و نگاهی به‌ش انداختم. از روکش پلاستیکی‌ش و «ظریفی»ای که با خودکار آبی روی جلدش نوشته‌شده و خط‌های آبی‌رنگی که لوگوی نشر دانش‌گاهی رو مخدوش کرده‌ن -برای هر کسی که اندک‌آشنایی‌ای با من داشته باشه- مشخص‌ه که این کتاب برای من نیست. اگه از این‌ها هم متوجه نشید، وقتی کتاب رو باز کنید و کاغذهای کاهیِ قدیمی‌ش رو ببینید و به سال چاپ‌ش، یعنی 1372، نگاه کنید دیگه مطمئن می‌شید که این کتاب برای من نیست. بله، این کتاب برای دوران دانش‌جویی پدرم‌ه! سال اول یا دوم دبیرستان بودم که موقع مرتب‌کردن کتاب‌خونۀ جمع‌وجور پدر و مادرم، این کتاب رو پشت کلی برگۀ امتحانی دیدم و برش داشتم. یادم‌ه همون‌موقع که کتاب رو پیدا کردم مادرم برام تعریف کرد که: «روزهای اولی که بابات به خونواده‌مون اضافه شده‌بود، هرجا می‌رفتیم این کتاب رو با خودش می‌آورد.» و بعد با شیطنت اضافه کرد: «حالا نمی‌دونم واقعن هم می‌خوندش یا می‌خواست جلوی آشناهای من خودش رو کتاب‌خون نشون بده!» (-: فکر کنم نیازه یه‌بار با پدرم در مورد این قضیه صحبت کنم!

همین! باقی بقا.

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۶
امید ظریفی
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ب.ظ

谢谢电晕

یک. فکر می‌کنم این روزها در منظم‌ترین و پربازده‌ترین حالت خود از بدو تولد تا الآن‌ام! صبح بیدار می‌شوم و چای درست می‌کنم و چنددقیقه‌ای منتظر می‌مانم تا خانواده هم بیدار شوند و صبحانه بخوریم. مادرم نمی‌گذارد بروم آش یا حلیم بخرم. خودش می‌گوید به‌خاطر رعایت مسائل بهداشتی است، اما من فکر می‌کنم هنوز از داستانِ پست «به‌خاطر نیم‌کیلو آش» می‌ترسد! (-: بعد از صبحانه می‌روم داخل اتاق‌م و می‌نشینم پشت میزی که دو ستون کوتاه کتاب از سمت چپ و راست‌ش بالا رفته و مشغول کارهایم می‌شوم تا شب. موقع استراحت، یا برمی‌گردم سمت راست و یکی از کتاب‌های سایه یا حسین جنتی را برمی‌دارم و شعری می‌خوانم، یا برمی‌گردم سمت چپ و قرآن جدیدِ بنفش‌م را برمی‌دارم و تورق می‌کنم، یا یوتوب را باز می‌کنم و ویدئویی می‌بینم، یا وارد ساندکلَود می‌شوم و آهنگی گوش می‌دهم. علاوه بر کارهای علمیِ معمول که کمی گسترده‌تر هم شده، کتاب‌خواندن و پادکست گوش‌دادن‌م را هم به‌صورت منظم‌تری ادامه می‌دهم... خب البته همۀ این‌ها همان تهران هم بود، اما چیزی که الآنِ این‌جا را متفاوت می‌کند این است که همان‌طور که داری کیهان می‌خوانی یک‌دفعه مادرت با یک لیوان آب‌پرتقال و یک بشقاب میوۀ خردشده می‌رسد بالای سرت! (-:

دو. قسمت خوبی از روز را هم با خانواده می‌گذارنم، روزها کم‌تر و شب‌ها بیش‌تر. با مادرم بیش‌تر دربارۀ دانش‌گاه حرف می‌زنم و با پدرم دربارۀ بورس، هرسه‌مان هم با هم‌دیگر در مورد کرونا حرف می‌زنیم. مادرم یکی-دو شب پیش گفت می‌دونی بعد از چند وقت‌ه که همه‌مون بی‌دغدغه کنار هم‌یم؟! دیدم راست می‌گوید. ترم گذشته که کلن تهران بودم. تابستان قبل‌ش هم که یا درگیر بیماری مامان‌جون بودیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را پهن می‌کردیم. همه‌مان کمی آرامش گم‌شده داشتیم این مدت که این روزها در کنار هم‌دیگر پیدایش کرده‌ایم. به‌علاوه، تقریبن محیط ایده‌آل زندگی آینده‌ام را هم شبیه‌سازی کرده‌ام. اتاق‌م در حکمِ اتاق کار آینده‌ام است و هال هم در حکم خانه و خانواده. و تلاش می‌کنم جوری روز را بگذرانم که هیچ‌کدام با دیگری قاطی نشود.

سه. وقتی هنوز برنگشته بودم اصفهان، به بچه‌ها گفتم از وقتی خطر کرونا کمی جدی شده، خوندنِ QFT رو جدی‌تر از قبل شروع کرده‌م! به‌هرحال، به‌تره آدم QFT بلد باشه و بمیره تا این‌که بلد نباشه و بمیره! (-: در کل، فکر می‌کنم جدای از همۀ مسائل و دل‌نگرانی‌هایی که این داستان داشت و دارد، این موهبت را هم داشته که کمی رنگِ در لحظه زندگی‌کردن را به زندگی همه‌مان پاشیده. وقتی بدانی مرگ همین دو قدمی است و خیلی راحت می‌تواند کارت را در این دنیا تمام کند، بسیاری از استرس‌ها و نگرانی‌هایی که داشتی و فکر می‌کردی چه‌قدر مشکلات بزرگی هستند از دل‌ت رخت برمی‌بندند و از ذهن‌ت پاک می‌شوند. نتیجه‌اش هم این است که از لحظه‌ات شادمانه‌تر و بی‌دغدغه‌تر استفاده می‌کنی. همین.

 

 

پی‌نوشت. یکی از بچه‌های دانش‌گاه مطلبی نوشته در مورد بررسی آماری انتشار ویروسی مثل کرونا، با یک مدل جالب و ساده و زبانی دوست‌داشتنی و کلی نمودار و ... . اگر علاقه‌مند بودید می‌توانید از این‌جا بخوانیدش.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۳
امید ظریفی