امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۱ ق.ظ

یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی

تکه‌ای از خطبۀ 216 نهج‌البلاغه: وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْکَ الْحُقُوقِ حَقُّ الْوَالِی عَلَى الرَّعِیَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِیَّةِ عَلَى الْوَالِی، فَرِیضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِکُلٍّ عَلَى کُلٍّ، فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِینِهِمْ، فَلَیْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِیَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ، وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِیَّةِ. فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِیَّةُ إِلَى الْوَالِی حَقَّهُ وَ أَدَّى الْوَالِی إِلَیْهَا حَقَّهَا، عَزَّ الْحَقُّ بَیْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّینِ وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السُّنَنُ، فَصَلَحَ بِذَلِکَ الزَّمَانُ وَ طُمِعَ فِی بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ یَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ. وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِیَّةُ وَالِیَهَا أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِی بِرَعِیَّتِهِ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِکَ الْکَلِمَةُ وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ کَثُرَ الْإِدْغَالُ فِی الدِّینِ وَ تُرِکَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ، فَعُمِلَ بِالْهَوَى وَ عُطِّلَتِ الْأَحْکَامُ وَ کَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ، فَلَا یُسْتَوْحَشُ لِعَظِیمِ حَقٍّ عُطِّلَ وَ لَا لِعَظِیمِ بَاطِلٍ فُعِلَ، فَهُنَالِکَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ.

ترجمۀ آیتی: بزرگ‌ترین حقى که خداوند تعالى از آن حقوق واجب گردانیده، حق والى است بر رعیت و حق رعیت است بر والى. این فریضه‌اى است که خدا اداى آن را بر هر یک از دو طرف مقرر داشته و آن را سبب الفت میان ایشان و عزت و ارجمندى دین ایشان قرار داده‌است. پس رعیت صلاح نپذیرد مگر آن‌که والیان صلاح پذیرند، و والیان به صلاح نیایند مگر به راستى و درستى رعیت. زمانى که رعیت حق خود را نسبت به والى بگزارد و والى نیز حق خود را نسبت به رعیت ادا نماید، حق در میان آن‌ها عزت یابد و پایه‌هاى دین‌شان استوارى گیرد و نشانه‌هاى عدالت برپا گردد و سنت‌هاى پیامبر (ص) در مسیر خود افتد و اجرا گردد و در پى آن روزگار به صلاح آید و امید به بقاى دولت قوت گیرد و دشمنان مأیوس گردند. و اگر رعیت بر والى خود چیره گردد یا والى بر رعیت ستم روا دارد، در این هنگام، میان آن‌ها اختلاف کلمه پدید آید و نشانه‌هاى جور پدیدار آید و تباهکاری در دین بسیار شود و عمل به سنت‌ها متروک ماند و به هوا و هوس کار کنند و احکام اجرا نگردد و دردها و بیماری‌هاى مردم افزون شود. و کسی از پایمال‌شدن حق بزرگ و رواج امور باطل بیمى به دل راه ندهد. در این هنگام نیکان به خوارى افتند و بدان عزت یابند و بازخواست‌هاى خداوند از بندگان بسیار گردد.

 

پی‌نوشت: عنوان، مصرع دومِ این شعر ِحسین جنتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۲:۱۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ

آخرین دیدار با شهریار

امروز، 27 شهریورماه، سال‌مرگ شهریار است و حالا 32 سال است که او نیست. سیر زندگی‌اش را که می‌خوانی نمی‌توانی بفهمی آخرش شهریار بودن کار سختی است یا آسان. مطالب زیادی دربارۀ زندگی شهریار واضح است که به آدم اجازه نمی‌دهد از او انسان عجیب‌وغریب و کاملی بسازد، چه در شاعری و چه در زندگی. از تعداد فراوان اشعار ضعیف و حتا در بعضی موارد مبتذل‌ش گرفته، تا حالات و احوالات‌ش از دوران میان‌سالی به بعد و بعضی توهم‌هایی که در ذهن داشت و ... . اما در کنار همۀ این‌ها چیزهای دیگری هم هست که آدم را مجبور می‌کند به دوست‌داشتن‌ش. جدای از آن اشعار خارق‌العاده‌اش که در آنی چنان قوۀ عاطفۀ آدم را به بازی می‌گیرند که راهی جزء قراردادن شاعر آن اشعار در کنار بزرگان شعر فارسی نمی‌ماند، بیش از هر چیز دیگر سادگی او است که به چشم انسان می‌آید. سادگی‌ای که آن را در جزءجزء عمر شهریار می‌شود پیدا کرد، چه در شاعری‌اش و چه در زندگی‌ شخصی‌اش. سادگی‌ای که البته هم خوب است و هم بد. خوب است چون می‌دانی در کلمات‌ش برای‌ت ادا درنمی‌آورد و خودِ خودش است، و بد است چون باعث می‌شود هر دم به رنگی درآید و طرز تفکر متفاوت و سطحی‌ای نسبت به اتفاقات دنیای بیرون داشته باشد. و به‌نظر من اتفاقن تضاد بین سطح اشعار مختلف شهریار هم از همین سادگی‌اش نشأت می‌گیرد؛ که آدمِ شاعری که کمی سیاست داشته‌باشد (یا صرفن در حرفۀ شاعری به خودش سخت بگیرد) هر عبارت منظومی که به ذهن‌ش رسید را نمی‌نویسند و اگر نوشت هم منتشر نمی‌کند. اما شهریار به‌معنی واقعی کلمه ساده است، نه سیاست دارد و نه به خودش سخت می‌گیرد. این می‌شود که در کنار همۀ شاه‌کارهایش تعداد بسیار زیادی شعر ضعیف نیز به چشم‌مان می‌خورد. اما با همۀ این اوصاف، باز هم به قول خودش:

رقیب‌ت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد

به گلخن گرچه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

باری، کلمات پایین قسمتی از خاطرات سایه در کتاب پیر پرنیان‌اندیش است که سایه در آن قصۀ آخرین دیدارش با شهریار را روایت می‌کند. قصه‌ای که پایان‌بخش قسمتی از کتاب با عنوان با شهریار است که به خاطرات مشترک سایه و شهریار اختصاص دارد، از 1326 که سالی است که برای نخستین‌بار هم‌دیگر را می‌بینند، تا 1366 که آخرین دیدار آن‌ها رقم می‌خورد، یعنی حدود یک سال پیش از مرگ شهریار. سعی کرده‌ام در نحوۀ نگارش متن کتاب دستی نبرم و چیزی را -حتا به درستی- تغییر ندهم. پس اگر اشتباه یا حتا ناهم‌آهنگی‌ای بین رعایت اصول نگارشی در متن بود (که هست!) احتمالن متوجه میلاد عظیمی و عاطفه طیّه است!

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پیر پرنیان‌اندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - با شهریار

 

☐ از خاطراتی که چند بار از سایه شنیدیم، قصۀ آخرین دیدار او با شهریار است. یک بار هم این داستان را در حضور استاد شفیعی کدکنی تعریف کرد.

▣ تو زندان یه کتابی به ما دادن به اسم شهریار و انقلاب. شعرهای این دورۀ شهریار بود. خُب من خیلی لجم گرفت. خوب هم نساخته بود شعرهاشو... ای کاش خوب ساخته بوده.
از زندان که اومدم بیرون، هرچی فکر کردم دیدم نمی‌تونم بهش بگم شهریارجان، اصلاً شهریار هم نمی‌تونم بگم. از اردیبهشت 63 تا اردیبهشت 66 هر بار خواستم زنگ بزنم به تبریز، جلو خودمو گرفتم. یه روز نمی‌دونم چطور شد که بی‌اراده زنگ زدم. واقعاً بی‌اراده نمره‌شو گرفتم. دیدم از بخت بد (با خنده و طنز می‌گوید) شهریار گوشی رو برداشت.
گفتم: شهریار سلام، سایه‌ام!... گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! به جای اینکه بگه علیک سلام گفت تو چرا با من قهری؟ گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! گفتم: نبودم، گرفتار بودم. گفت می‌دونم من هم با تو گرفتار بودم. (بغض می‌کند)... عین عبارتشه... خُب من هم بغض‌کرده سکوت کردم. بعد گفت: تا نمردم بیا ببینمت. گفتم: می‌آم.
☐ اشک در چشمان سایه حلقه بسته است. پشت سر هم به سیگار پک می‌زند... چشمم به قاب عکس شهریار می‌افتد که بر دیوار اتاق آویخته شده‌است؛ با آن نگاه عجیب زندۀ خسته، شهریار به سایه‌جانش چشم دوخته است. چند لحظه‌ای به سکوت برگزار می‌شود.
▣ چند وقت بعد از این تلفن، دکتر شفیعی گفت من تا حالا شهریارو ندیدم، می‌آم، آقای ناصح‌پور گفت من هم می‌آم، آقای نارونی گفت من هم می‌آم، خلاصه جمعی با قطار رفتیم... رفتیم در خونۀ شهریار. بهش گفته بودن که ما فلان ساعت می‌رسیم. اگه بدونین با چه صحنه‌ای روبه‌رو شدم... چندین سال بود شهریارو ندیده بودم؛ شهریار یه آدم قوزکردۀ تاشده شده بود و دیدم این آدم قوزکرده داره تو هوا می‌دوه و از این پله‌ها می‌آد پایین. من بی‌اختیار دست دراز کردم که از دور بگیرمش که مبادا با کله بخوره زمین. نمی‌دونین چطور خودشو می‌انداخت جلو. یعنی صبر نمی‌کرد پاش بیاد جلو. می‌دونین چی می‌خوام بگم. کله‌اش زودتر از پاش می‌اومد.
خلاصه اومد پایین پله‌ها و منو بغل کرد و بوسید و گریه کرد و رفتیم تو اتاق نشستیم.

〇 عاطفه: یادتون هست دقیقاً کی رفتین تبریز؟

▣ بله 15 و 16 خرداد 1366. دو روز پیش شهریار بودیم. روز اول یکی‌یکی حال همه رو پرسید؛ آقای کسرایی چطورن، نادرپور چطوره، اون یکی چطوره، آقای طبری زندانه هنوز؟ (با لحن شهریار) نمی‌دانم چرا اینها رو می‌پرسید از من. من هم ازش دور بودم هی می‌گفتم: بله بله.

〇 عاطفه: خُب تو اون دو روز چی گفتین به‌هم؟

☐ ناگهان غصه‌های عالم بر سر سایه آوار می‌شود... غمگین و کمی عصبانی می‌گوید:

▣ هیچی عاطفه خانوم! هیچی... از عجایبه. من اینهمه راه رفتم اما مجال نشد که باهم بشینیم یه درد دلی بکنیم او بگه چیکار می‌کنه، من بگم. فقط یه لحظه باهم خلوت کردیم.
〇 چطور؟

▣ روز دوم حضار محترم (نوعی طعنه از لحن سایه استشمام می‌شود) شروع کردن به عکس گرفتن. شهریار گفت حالا که میخواین عکس بگیرین من خرقه‌ام رو بپوشم. (سایه اخم ملسی می‌کند!) خُب من هم از این چیزها بدم می‌آد... بعد رفت این بالاپوشهایی که از پوست گوسفنده و تو خیابون فردوسی می‌فروشن، بی‌آستین، مثل جلیقه، یکی از اینها رو به‌اصطلاح به عنوان خرقه پوشید... اصلاً تمام تصور من از خرقه از عهد بایزید تا خواجه حافظ خراب شد! واقعاً آب شد و رفت. دیدم عجب چیز مسخره‌ایه. یه پوست گوسفند! این شد خرقه؟! بعد هم یه کلاه پارچه‌ای مثل شب‌کلاههایی که تو بالماسکه‌ها می‌ذارن؛ یه آبی چارخونه از پارچه‌هایی که برای پیژامه به کار می‌برن، گذاشت سرش! نشست و اینهام رفتن باهاش عکس بگیرن. من هم تمام مدت کنار نشسته بودم. بدم می‌اومد از این صحنه، برام فکاهی بود، نمی‌خواستم تو بالماسکه شرکت کنم.
شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازۀ خودش جا باز کرد. خُب من که تو اون سولاخی تنگ جا نمی‌گرفتم! رضا گفت سایه بیا، من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه می‌کنه. (التماس نگاه شهریار را هم با نگاهش و هم با نحوۀ تلفظ بسیار عاطفی «التماس» به ما منتقل می‌کند) شما اصلاً نمی‌تونین حدس بزنین که چه جوری داشت منو نگاه می‌کرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمی‌شدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا می‌خواد تا من با این جثه‌ام بنشینم.
خلاصه با یه پا نشستم. تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشت رو شونۀ من... عکسش هست. تا عکسها تمام شد، شفیعی از جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن باهم حرف می‌زنن و برای یک لحظۀ کوتاه من و شهریار رو فراموش کردن... دو روز سفر کردیم یک لحظه نشد من و شهریار باهم حرف بزنیم. در اون لحظه که همه به‌هم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغض‌کرده، اصلاً از وقتی که سرش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنهارو دو سرگردان دو بی‌کس (به گریه می‌افتد) خُب هردو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون می‌کردیم؟ (با گریه می‌گوید) همین موقع دوباره حضار محترم برگشتن و من هم از جام پا شدم و دوباره همون صورت رسمی خشکو به خودم گرفتم. بعد هم که پا شدیم خداحافظی بکنیم که اون صحنۀ عجیب و غریب پیش اومد.

〇 عاطفه: کدوم صحنه؟

▣ هیچی. وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم یکی یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می‌کردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا می‌رین؟ (با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا می‌کردم اینا برن... بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم، سایه‌جان!... شهریارجان!... دکتر شفیعی و همراهان همین‌طور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن که دو تا دیوانه این‌طور باهم خداحافظی بکنن. شاید ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمی‌دونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایه‌ها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که این طور شیون می‌کنن.

☐ اشکهایش را پاک می‌کند و لبخند پردردی می‌زند.

▣ خیلی روز عجیبی بود. بعد من از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم... اونا هم همین‌طور وایستاده بودن و این صحنۀ غم‌انگیز رو تماشا می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن با چنین صحنه‌ای روبه‌رو بشن. از شفیعی بپرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو می‌دید.

بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می‌دونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه می‌افتد) و همین‌طور هم شد. شهریور سال بعد [= 1367] شهریار مرد. بعداً آقای فردی به من گفت که: وقتی شما رفتین تازه گریه زاری شهریار شروع شد. می‌گفت: نمی‌دونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت همه‌اش می‌گفت: سایه‌جانم، سایه‌جانم. دیگه نمی‌بینمش.

〇 موقع مرگ شهریار ایران نبودید؟
▣ نه، به من خبر ندادن. اگه می‌گفتن می‌اومدم. همش تو روزهای بیمارستان می‌گفت پس سایه کی می‌آد؟ فردی تعریف می‌کرد که هرکس به عیادتِ شهریار تو بیمارستان مهر می‌رفت، شهریار به فردی می‌گفت که اون غزل سایه رو بخون...

بگردید، بگردید در این خانه بگردید

می‌گفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته... من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی که این حرفو شنیدم پیش خودم خیال می‌کنم که این غزلو برای شهریار گفتم.

 

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید

دیرن خانه غریبند، غریبانه بگردید

 

یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود

جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید

 

یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشسته‌ست

قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

 

یکی لذتِ مستی‌ست، نهان زیرِ لبِ کیست؟

ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

 

یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد

به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید

 

نسیمِ نفسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست

همین‌جاست، همین‌جاست، همه خانه بگردید

 

نوایی نشنیده‌ست که از خویش رمیده‌ست

به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

 

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُن تاک

در این جوشِ شراب است، به خمخانه بگردید

 

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست

پیِ آن گلِ پُرنوش چو پروانه بگردید

 

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید

دراین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید

 

درین کُنجِ غم‌آباد نشانش نتوان داد

اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید

 

کلیدِ درِ امّید اگر هست شمایید

درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید

 

رخ از سایه نهفته‌ست، به افسون که خفته‌ست

به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

 

تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد

گَرَم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

 

▣ چند وقت پیش، صبح، آلما خوابیده بود تلویزیون داشت تصویر شهریارو نشون می‌داد؛ آخرین لحظۀ زندگی شهریار که بعد یه چشمش می‌ره و می‌میره. من زدم به گریه، اول خاموشانه و بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هق‌هق می‌کنم. آلما نگران از خواب پا شد و اومد کنار من و گفت: چیه؟ من فقط تونستم با دست نشون بدم که ببین... هنوز هم یک چنین رابطۀ عاطفی عمیقی با شهریار دارم...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

به بلندای آرزو

کمی پایین‌تر از دریا، کمی بالاتر از کنداب

همان‌جایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب

 

همان‌جایی که خون‌ش می‌چکد در طولِ تاریخ‌ش

گهی از تیغِ مزدوران، گهی از خنجرِ اصحاب

 

همان‌جایی که مردان‌ش همه خاموش و نومیدند

چو رستم در پسِ دیدارِ نقشِ ساعدِ سهراب

 

همان‌جایی که افتاده‌ست دستِ اندکی گستاخ

وگر از هر یکی گیری نشان، گوید: اولوالالباب!!

 

همان خانه... که میراث‌ش از آن خشتِ نخستین است

که می‌ماند سرِ جایش پس از هر یورشِ سیلاب

 

همان اویی که هنگامی‌ست می‌گردد در این صحنه

به‌دنبالِ یکی آرش که تیرش را کند پرتاب

 

همان مادر که با این‌که پسر نااهل و نادان است

دلی دارد برای‌ش مضطرب، آشفته و بی‌تاب

بگو «درد» از دو سو درد است، این‌سو درد، آن‌سو درد

بلی! این است نقلِ مُلکِ من، ای شیخِ در محراب!

 

ولی با این‌همه شِکوه، نویدش را ز من بشنو

که می‌گندند روزی بی‌حیائان اندر این مرداب

 

که دارم من امیدی از پس این زخم‌های ژرف

نه به دستِ تو! به بازوی خود و آن مفتح‌الابواب

وطن خسته‌ست از این خاموشیِ یارانِ گم‌نام‌ش

تو ای نامه‌رسانِ روزگاران! سوی او بشتاب

 

ببر نزدش یکی نامه از این عهدی که ما بستیم

نشان‌ش را هم از آغازِ این رقعه تو خود دریاب:

 

کمی پایین‌تر از دریا، کمی بالاتر از کنداب
همان‌جایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب

 

 

نیاز به گفتن نیست که پای ابیات بالا در کفش «طفلی به‌نام شادیِ» شفیعی کدکنی است!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۱
امید ظریفی
جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ب.ظ

لَلِه فرهنگی!

پیر پرنیان‌اندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - موسیقی

 

☐ «کنسرت نوا» (جشن هنر شیراز) [سال 1356] را می‌شنیدیم. استاد شجریان خواند:

مِی خور که هرکه آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

سایه با گریه یک‌بار این بیت را خواند... وقتی به «آخر کار جهان» رسید درد و دریغ در صورت برافروخته و نگاه تلخش به چشم می‌آمد...

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

▣ کمتر کسیه که به دردی که پشت این بیت هست پی ببره؛ آخر کار جهان بدید.

☐ دوباره به گریه می افتد، و بلافاصله با لبخند...

▣ بهترین لحظه‌های عمر من همین لحظاتیه که این موسیقی‌ها رو می‌شنوم...

☐ استاد شجریان می‌خواند:

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد مِی چون ارغوان گرفت

با صدای خش‌دار و هیجان‌زده می‌گوید:

▣ عظمت شعر حافظ رو با این آواز شجریان می‌شه فهمید...

☐ پس از چند دقیقه سکوت و تأمل...

▣ همۀ این بزرگان و اساتید در برابر این کنسرت سکوت کردن (لبخند تلخی می‌زند)... به جای اینکه خوشحال باشن که چنین صدای استثنایی به میدون اومده، چنین ساز زلالی رو می‌شنون، فقط سکوت کردن.

○ استاد! خاطره‌ای از این کنسرت ندارین؟

☐ سیگارش را خاموش می‌کند و تبسم می‌کند...

▣ چرا... این کنسرت قصه داره برای خودش: سه شب این کنسرتو تو شیراز اجرا کردیم. بعد از ظهری که شبش کنسرت سوم اجرا می‌شد، تو هتل نشسته بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم. شجریان به لطفی گفت: محمدرضا! می‌خوام برای اون تصنیف آخر، به جای شعر سعدی [= ما را همه شب نمی‌برد خواب] این شعرو بخونم:

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم الله اگر حریف مایی

لطفی گفت: نه! نه! بسم الله چیه، بسم الله چیه؟ نمی‌خواد... دیگه نمی‌دونست که خودش چند سال بعد سر کنسرت هو می‌کشه و ...

☐ لبخند و نگاه رندانه‌ای دارد!

▣ شجریان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. شب آخر کنسرت بود و تا آخر برنامه رفتیم که یه دفعه شجریان خوند: ماییم و نوایِ ... گروه وایستاد. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن. لطفی یک نگاه غضب‌آلودی انداخت و من گفتم حالاست که کنسرت به‌هم بخوره... در واقع کنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجریان فهمید که چی شده! ارکستر وایستاد دیگه... لطفی با سازش که مثل ارکستر صدا می‌داد دنباله رو گرفت و یه نگاه تندی به گروه کرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرین نتی که زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نکرده بودن که لطفی با عصبانیت پا شد و سازشو ورداشت و رفت.

من پا شدم رفتم دنبال لطفی که مبادا این «نره غول» (با شوخی و ظرافت می‌گوید!) کاری دست شجریان بده. طفلک شجریان هم لاغر و مردنی!! (غش‌غش می‌خندد). رفتم پیش لطفی و هی باهاش حرف زدم که: آقای لطفی! آروم بگیر، آروم بگیر! و حالا شجریان هم بیرون اتاق وایستاده بود با گردن کج! (می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد!) من رفتم شجریانو بغل کردم و گفتم خسته نباشی و بوسیدمش و دوباره رفتم پیش لطفی که آقای لطفی چیزی نگی. رفاقت خودتونو سر این چیزها به هم نزنین. به هرحال، با چه تلاشی لطفی رو آروم کردم و به خیر گذشت...

☐ جرعه‌ای آب می‌نوشد و با لبخند رضایت‌باری ادامه می‌دهد:

▣ من باید لَلِه می‌شدم؛ دایه می‌شدم... این للگی من اصلاً حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفرو من ناز کردم. نازهاشونو تحمل کردم... ولی خیلی دوران خوبی بود... دورۀ «خود را در میانه مبین»... نوارچسب اسکاچ بودم دیگه؛ همه چیز را به همه چیز می‌چسباند!... اینا کنسرت می‌دادن. من می‌زاییدم اصلاً! همه‌اش دلهره داشتم، همه‌اش راه می‌رفتم تا کنسرت تموم بشه؛ همه‌اش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته. میکروفن خراب نشه.

 

آخرنوشت‌ها:

یک. حسن‌خان عمید در فرهنگ لغت‌ش برای «لَلِه» آورده «مردی که پرستار و ‌مربی شاه‌زادگان و کودکان بزرگ‌زادگان بوده‌است». کلمه‌ای که موقع تایپ‌ش حتمن باید حرکت‌هایش را بگذارید، وگرنه یک‌هو به‌صورت پیش‌فرض «لله» از آب درمی‌آید! حالا مربی شاه‌زادگان کجا و صاحب همان مربی کجا!

دو. کل اینترنت و دیپ وِب و باقی فامیل‌های وابسته را شخم زدم برای یافتن شب سوم کنسرت بالا. ویدئوی سیاه‌وسفید شب نخست و ویدئوی رنگی شب دوم با جست‌وجویی ساده پیدا می‌شوند، اما ویدئوی شب سوم را «گشتم نبود، این‌همه حیران نگرد، نیست»! احتمالن لطفی آخر شب رفته و فیلم آن شب را از فیلم‌بردارها گرفته و آتش زده! حالا باکی هم نیست؛ اصل صدای شجریان است و تار لطفی پای مزار خواجۀ شیراز. می‌توانید اجرای شب دوم این کنسرت را از همین پایین ببینید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۵ ق.ظ

شِکوۀ بامداد

کاش بندت از زبان بردارم و صحبت کنم

صحبتی با واهمه، با ترس، با لکنت کنم

 

تا کمی راحت شوم از عقده‌های این گلو

تا کمی با ذوق در وقتِ اذان رکعت کنم

 

ای که گفتی: «از برای آدم است این روزگار»

ای که گفتی: «صعب را با سهلِ خود زینت کنم»

 

از برای اعتبارت بینِ مردانِ زمین

کاش من این رقعه را ننویسم و غفلت کنم!

 

آخرِ پایانِ راهِ کفر و دین‌م فرق نیست

هر که هستم، هر که باشم، موقع‌ش رجعت کنم!

 

کاش در جایی به‌جز امّیدِ خود می‌زیستم*

تا دمی بنشینم و با دستِ خود خلوت کنم...

 

اندکی از خاکِ این ویران‌سرا بردارم و

بینِ موهای سرم با بودن‌ش عادت کنم!

 

 

* ساعتی پیش، مهدی از قول فاضل نوشت:

«کاش در جایی به‌جز کابوسِ خود می‌زیستم»

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۵:۱۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۳ ب.ظ

اول دانش‌گاه، بعد خانقاه!

در این شلوغی‌ها که مجال نفس‌کشیدن نیست و بلاهای زمین و آسمان و دانش‌گاه گذاشته‌اندمان بیخ دیوار و بسته‌اندمان به رگبار، او هم لطف فرموده و حکم داده به بررسی تطبیقی انسان کامل عزیزالدین نَسَفی با دیوان حافظ، برای یافتن تأثیراتی که خواجه در ابیات‌ش از کلمات و تفکرات این سالک راه حق گرفته. باری، شما هم بخوانید نصیحت پایان رسالۀ نخست این مصحف را با رسم‌الخط تصحیح ماریژان موله، که هر تغییر دل‌خواه بنده -صحیح یا غلط- موجب لرزش نسفی و موله در قبر است!

ای درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهی و بر حیوة و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنی، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک بر ایشان می‌گردد بر یک حال نمی‌ماند، و البته از حال خود می‌گردند. یعنی حال این عالم سفلی بر یک صورت نمی‌ماند، همیشه در گردش است، هر زمان صورتی می‌گیرد و هر ساعت نقشی پیدا می‌آید. صورت اوّل هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اوّل را محو گردانید؛ بعینه کار عالم بموج دریا می‌ماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.

ای درویش! درویشی اختیار کن، که عاقل‌ترین آدمیان درویشانی‌اند که باختیار خود درویشی اختیار کرده‌اند و از سر دانش نامرادی برگزیده‌اند، از جهت آنکه در زیر هر مرادی ده نامرادی نهفته است بلکه صد و عاقل از برای یک مراد صد نامرادی تحمل نکند ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادی نباید کشید.

ای درویش! بیقین بدان که ما مسافرانیم و البته ساعةً فساعةً درخواهیم گذشت و حال هر یک از ما هم مسافر است و البته ساعةً فساعةً خواهد گذشت و اگر دولت است می‌گذرد و اگر محنت است هم می‌گذرد. پس اگر دولت داری اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعة دیگر چون باشد و اگر محنت داری هم دل خود را تنگ مکن که معلوم نیست که ساعة دیگر چون باشد، در بند آن مباش که آزاری از تو بکسی رسد، بقدر آنکه می‌توانی راحت می‌رسان. والحمدلله ربّ العالمین.

 

و اما کلاغان خبر آورده‌اند که عده‌ای بعد از خواندن جملۀ نخست این مطلب، این‌گونه برداشت کرده‌اند که انگار کارهای دانش‌گاه مزاحم نگارنده است. از آن‌جا که انگار نسفی در کتاب مبارک‌ش برای هر چیزی که بگویید پاسخی دارد، این دوستان را هم ارجاع می‌دهم به خودش که...

تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم، ای درویش! طریقی که موصل است بکمال یک طریق است، و آن طریق اوّل تحصیل است و تکرار و آخر مجاهدت و اذکار است. باید که اوّل بمدرسه روند، و از مدرسه بخانقاه آیند. هرکه این چنین کند، شاید که بمقصد و مقصود رسد، و هرکه نه چنین کند، هرگز بمقصد و مقصود نرسد. ای درویش! هرکه بمدرسه نرود، و بخانقاه رود شاید که از سیر الى الله با بهره و با نصیب باشد و بخدای رسد، امّا از سیر فی الله بی‌بهره و بی‌نصیب گردد.

 

دیگر همین دیگر! باقی بقا. (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ب.ظ

گرانش به‌مثابۀ هندسه

این متن را برای شمارۀ سوم ژرفانامه که در آخرین روزهای اردی‌بهشت‌ماه امسال به‌صورت مجازی منتشر شد نوشته‌ام. تلاشی دمِ دستی است برای نشان‌دادن چه‌گونگی برخورد فیزیک‌دان‌ها با مقولۀ گرانش در طول زمان و چرایی ارتباط گرانش و هندسه. فایل پی‌دی‌اف و بقیۀ مطالب این شماره را می‌توانید در این‌جا بیابید.

 

 

نسبیت عام نظریه‌ای ظریف، قدرت‌مند و درعین‌حال عجیب‌وغریب است. طبق ادعای اینشتین، پدیده‌ای که ما از آن به‌عنوان نیروی گرانشی یاد می‌کنیم به‌هیچ‌وجه یک نیرو نیست، بل‌که محصول جانبی انحنای فضازمان است. اگرچه ما در طول زمان به این ایده عادت کرده‌ایم، اما هنوز هم این مفهوم آن‌قدر عجیب‌وغریب است که ارزش این را داشته‌باشد که پیش از این‌که در جزئیاتِ کار غرق شویم کمی برای فهمیدنِ به‌ترِ آن تلاش کنیم.
کار را با شالودۀ مکانیک، یعنی قانون دوم نیوتن آغاز می‌کنیم:

گاهی دانش‌جویانی که برای نخستین‌بار با این معادله مواجه می‌شوند گمان می‌برند که با حشوی بیهوده طرف هستند: نیرو باعث به‌وجودآمدن شتاب می‌شود؛ اما از آن‌طرف ما یک نیرو را با استفاده از شتابی که ایجاد می‌کند اندازه می‌گیریم و مشخص می‌کنیم. آیا با یک دور طرف نیستیم؟
با نگاهی ژرف‌تر به قانون دوم می‌توانیم پی ببریم که اتفاقن این قانون درون‌مایۀ عمیقی دارد. نیوتن جهان را به دو قسمت تقسیم می‌کند: سمت راست، جسمی که می‌خواهیم حرکت‌ش را بررسی کنیم؛ و سمت چپ، بقیۀ جهان یا هر چیزی که می‌تواند روی حرکت جسم‌مان تاثیر بگذارد. او به ما می‌گوید که بقیۀ جهان باعث ایجاد شتاب (مشتق دوم مکان نسبت به زمان) می‌شود، نه سرعت (مشتق اول)، نه جهش (مشتق سوم) و نه هیچ‌چیز دیگر. این رفتار در کل فیزیک ریشه دوانده‌است و معادلات دیفرانسیل مرتبۀ دوم در جای‌جای فیزیک یافت می‌شود. صرفن مدتی کوتاه است که جامعۀ فیزیک‌دانان شروع به درک دلیل اصلی این الگو کرده‌اند (برای مطالعۀ بیش‌تر دربارۀ این موضوع می‌توانید عبارت «Ostrogradsky’s theorem» را جست‌وجو کنید).
فراتر از این، قانون دوم نیوتن به ما می‌گوید واکنشی که یک جسم به بقیۀ جهان نشان می‌دهد از دو بخش مختلف تشکیل شده‌است: شتاب جسم و لختی آن، که در اصل مقاومت جسم در برابر شتاب‌گرفتن است و توسط «جرم لختی» m مشخص می‌شود. این نکته به ما اجازه می‌دهد تا بتوانیم از طریق اندازه‌گیری واکنش اجسام مشابهِ دیگر که جرم متفاوتی دارند به نیرویی یک‌سان، دربارۀ آن نیرو اطلاعاتی به‌دست آوریم. پس همانا فیزیک علم مطالعۀ نیروهاست.
اما یک استثناء وجود دارد. حرکت جسمی که در یک میدان گرانشی قرار گرفته‌است را در نظر بگیرید. با مراجعۀ دوباره به کارهای نیوتن -این‌بار قانون گرانشِ وی- داریم

می‌بینیم که جرم‌های m در سمت راست و چپ این معادله با هم خط می‌خورند و فقط شتاب می‌ماند.
اما نباید این اتفاق می‌افتاد! جرم m که در سمت چپ معادلۀ بالا قرار دارد جرم لختی (میزانی برای سنجش واکنش نسبت به شتاب) است، درحالی‌که جرم m سمت راست جرم گرانشی (نوعی «بار گرانشی»، مشابه بار الکتریکی) است. از دیدگاه گرانش نیوتنی هیچ دلیلی وجود ندارد که این دو با هم برابر باشند. اما برابریِ این دو جرم -یک بیان از مفهومی که اصل هم‌ارزی نامیده می‌شود- به‌صورت تجربی با دقتی به‌تر از یک قسمت در 14^10 تایید شده‌است.
درنتیجه وقتی مشغول مطالعۀ گرانش هستیم، فیزیک درحقیقت دربارۀ نیروها نیست، بل‌که دربارۀ شتاب‌ها یا مسیرهاست. هر «ذرۀ آزمونِ» به‌اندازۀ کافی کوچکی که در یک میدان گرانشی قرار گرفته‌است، صرف نظر از جرم، شکل یا ساختار داخلی آن، روی مسیر یک‌سانی حرکت می‌کند. پس یک میدان گرانشی مجموعه‌ای از مسیرهای مرجح را مشخص می‌‌کند.
اما این همان چیزی است که ما از آن به‌عنوان هندسه یاد می‌کنیم. هندسۀ اقلیدسی درنهایت نظریه‌ای دربارۀ خط‌های راست است، که می‌گوید: «این‌ها خط‌های راست هستند!» و سپس ویژگی‌های آن‌ها را بیان می‌کند. از سویی دیگر، هندسۀ کروی نیز می‌گوید: «این‌ها دایره‌های عظیمه هستند!» و سپس ویژگی‌های آن‌ها را توضیح می‌دهد. اگر یک میدان گرانشی مجموعه‌ای از «خط»های مرجح -مسیرهای ذر‌ه‌های آزمون- را مشخص می‌‌کند و ویژگی‌های آن‌ها را نیز به ما می‌گوید، پس در اصل دارد هندسه‌ای را تعیین می‌کند.
اصل هم‌ارزی در ابتدا با نام گالیله شناخته می‌شد. آزمایش معروفی که گفته می‌شود او دو توپ با جرم‌های مختلف را از بالای برج کج پیزا رها کرده‌است ‌احتمالن انجام نشده -زیرا نخستین توصیف از این آزمایش به سال‌ها بعد از مرگ گالیله برمی‌گردد- اما او از آزمایش‌های بسیارِ دیگر می‌دانست که اجسامی با جرم و ساختارهای متفاوت، به‌صورت مشابه به گرانش واکنش نشان می‌دهند. اما آیا او در این نقطه می‌توانست گرانش را به‌مثابۀ هندسه فرمول‌بندی کند؟
احتمالن نه! زیرکی دیگری نیز برای انجام این کار مورد نیاز است. در هندسۀ اقلیدسی، دو نقطه یک خط یکتا را مشخص می‌کنند. اما برای مشخص‌کردن مسیر جسمی که در یک میدان گرانشی حرکت می‌کند، علاوه بر مکان اولیه و نهایی آن، به سرعت اولیۀ آن نیز نیاز داریم. می‌توانیم یک سکه را به‌سمت زمین رها کنیم، یا این‌که آن را به‌سمت بالا بیندازیم و به آن اجازه دهیم سقوط کند. در هر دو مورد، سکه حرکت خود را در مکان‌های یکسانی شروع می‌کند و به پایان می‌رساند.
اما سکه در زمان‌های متفاوتی به زمین می‌رسد. اگر مکان‌های اولیه و نهایی و زمان را مشخص کنیم، مسیر سکه به‌صورت یکتا تعیین می‌شود. درواقع گرانش «خط»های مرجحی را مشخص می‌کند، اما این خط‌ها در فضا نیستند، بل‌که در فضازمان هستند. گالیله و نیوتن چیزی از نسبیت خاص نمی‌دانستند و تصوری از رفتار یک‌پارچۀ فضا و زمان نداشتند، اما اینشتین چرا. زمانی که چارچوبِ لازم در دست‌رس باشد، احتمال فهمیدن گرانش به‌مثابۀ هندسه نیز وجود خواهد داشت.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. این نوشته ترجمۀ آزاد فصل نخست کتاب «General Relativity, a concise introduction» نوشتۀ استیون کارلیپ است که در سال 2019 چاپ شده.
2. عکس: سیدسجاد سامیه‌زرگر، بازار کنار مسجد جامع یزد. با دیدن‌ش یاد متریک شوارتزشیلد می‌افتم!

 
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۶
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۳ ب.ظ

غمین مباش...

که فردا -یقین- فرشتۀ شعر / قسم اگر بخورد هم به جانِ ما باشد!

 

«اگر در ماه مبارک نبودیم، پیش‌نهاد می‌کردم یک قابلمه پاپ‌کورن بردارید و

عینک واقعیت مجازی‌تان را هم به چشم بزنید و سپس

خواندن این پست را شروع کنید!»

 

از دست غمت جز غم و تیمار ندارم
زانست که جز غصه مرا یار نباشد

 

هر کس که شود کشته تیغ ستم او
در مذهب عشاق گنهکار نباشد

 

در عشق رخ و زلف تو ما را همه کاریست
کاری که به از دولت بیدار نباشد

 

گر روی تو بینم همه عالم به بهشتی
جز روی تو ما را دل بیدار نباشد

 

آن را که بود عشق تو، گویی به بهشتی
دوزخ بود آن مجلس و در کار نباشد

 

در مذهب ما زهد و ورع در گرو عشق
این است که اینها همه بیکار نباشد

 

دانی که چه خیزد ز دعاهای سحرگه
تا بوی گل و ناله عطار نباشد

 

گر خلق جهانت بدهندم به امیدی
یک وعده به پرسش دل بیمار نباشد

 

از یار چو یاری طلبم، یار دگر جوی
تا یار بود یار وفادار نباشد

 

خسرو، چه کنی ناله و فریاد که روزی
یک بنده به جان ماند که دلدار نباشد؟

 

چندی پیش بود که غزل بالا را در گروهی، که خاست‌گاه‌ش همین بلاگ‌ستانِ خودمان بوده، فرستادم و نظر ملت را دربارۀ آن پرسیدم. بی‌درنگ ادبیات‌خوان گروه از صحیح‌بودن وزن ابیات تعریف کرد، اما به این موضوع هم اشاره کرد که معنی بعضی را متوجه نمی‌شود. حرفی از شاعر این ابیات نزده‌بودم. نخستین پرسشی که درمورد این موضوع مطرح شد از طرف فلسفه‌خوان گروه بود که پرسید آیا سرایندۀ این ابیات در قید حیات است یا نه. و بنده هم پاسخ دادم که باید تعریف زنده‌بودن را دقیق کرد، اما تا مرتبۀ یک زنده است، یعنی توانایی این را دارد که شعر بگوید و دوست هم دارد که به‌تر و به‌تر شعر بگوید! نمی‌دانم، شاید اگر به نحوۀ نگارش کلمات بیش‌تر دقت می‌کردند هم از همان اوان کار معلوم می‌شد که این ابیات از من نیست [که جدای از عدم رعایت بعضی مسائل نگارشی، فعلن کوتاه‌آمدن از رسم جدانویسی ما را نشاید!] اما به‌هرحال بعد از این‌که مشخص شد این غزل ربط مستقیمی به بنده ندارد، حضار راحت‌تر به نقدش برخاستند. (نظر شما دربارۀ این غزل چی‌ست؟)

با این‌که چندی از افراد گروه -شده در حد یک پیام یا ویس کوتاه- نظرشان را دربارۀ این ابیات بیان کردند، اما بار اصلی جلسۀ نقد و بررسی بر دوش ادبیات‌خوان و فلسفه‌خوان گروه بود. حرف ادبیات‌خوان گروه این بود که مقصود نهایی‌ای که پشت همۀ این داستان‌سرایی‌ها است را نمی‌فهمد. او معتقد بود که هرکدام از واژه‌هایی که در این غزل به‌کار رفته مربوط به حوزه‌های اندیشگانی خاصی‌اند و پیشینه‌ای دارند و بعید می‌داند خود شاعر دارای این پیشینۀ غنی باشد، و برای همین هم موجب سردرگمی آدم می‌شوند.

اما بعد فلسفه‌خوان گروه بود که در نخستین پیام صوتی سال جدیدش نظرات‌ش را بیان نمود. او معتقد بود که این شعر یک اثر هنری قابل ارائه نیست و بیش‌تر تظاهر به هنر است. چراکه فکر می‌کرد این اثر از درون شاعر نجوشیده و بیش‌تر یک اثر کوششی و برای تمرین شعرگفتن است. او گفت که در چندین‌باری که این شعر را خوانده، با وجود تلاش بسیاری که کرده، نتوانسته هیچ حس عاشقانه یا عارفانه‌ای را درون خود بیدار کند؛ و سپس با مقایسۀ این موضوع با شعر بزرگانی چون قیصر یا سایه، که با اندک دل‌دادنی می‌توان در روح کلمات‌شان غرق شد، اشکال را بیش‌تر از جانب فرستنده دانست و به این نکته اشاره کرد که انگار شاعر صرفن می‌خواسته یک‌سری کلمات موزون را کنار هم‌دیگر قرار دهد. در ادامه نیز پیش‌نهادی که وی برای شاعر این ابیات داشت این بود که تلاش کند سراغ مفاهیمی برود که به‌واقع از درون قلب‌ش جوشیده باشند تا بتواند به‌درستی از پس رسالتی که بر دوش‌ش است بر بیاید و مخاطب را هم با خود هم‌راه کند. درنهایت نیز با گذری کوتاه به این نکته که شعر جوان امروزی، به‌غیر از استثناهایی، نباید دارای زبانی ثقیل و دور از زبان جامعه باشد سخن‌های خود را به پایان رساند.

سپس دوباره ادبیات‌خوان گروه دست‌به‌کی‌بورد شد! او در ادامۀ صحبت‌های فسلفه‌خوان گروه گفت که چندان با این موضوع که کسی در این روزگار بخواهد تحت تأثیر شعرای قرن هفتم و هشتم شعر بگوید مشکلی ندارد، و برای مثال هم به شعرهای شاملو اشاره کرد که عمومن سنگین‌تر از زبان دوران خویش‌اند و حتا معتقد بود که همین موضوع به غنی‌ترشدن زبان زمان او کمک کرده‌است. وی پس از اشاره به این نکته که چندان قائل به تعابیر جوششی و کوششی نیست صحبت‌های نخستین خود را این‌طور تکمیل کرد که گمان می‌کند شاعر این ابیات یک‌سری احساساتی داشته که وقتی می‌خواسته آن‌ها را در قالب شعر بریزد، به‌خاطر علاقه‌ای که به وزن و سبک شعر قدما داشته، سعی کرده از کلمات و عبارات آن‌ها استفاده کند تا خود را کنار ایشان قرار دهد؛ اما درنهایت، مفاهیم و نظام نشانه‌ای آن حوزه‌ها را نابه‌جا استفاده کرده‌است و همین باعث شده که مفاهیم داخل این ابیات گنگ و حتا متناقض باشند. او معتقد بود که از طرفی پراکندگی مفاهیم بسیار زیاد است و هر بیت یک‌چیز مستقل می‌گوید، و از طرف دیگر ابهامات دستوری هم در آن یافت می‌شود و همین نشانۀ این است که شاعر کلمات را هرطور به ذهن‌ش آمده داخل وزن ریخته. و در پایان باز هم [حدس می‌زنم با کمی تعجب!] به این نکته اشاره کرد که اما وزن شعر کاملن درست است و همه‌چیز سر جایش.

 

اما پرسش نخست هنوز پابرجاست! به‌راستی سرایندۀ این ابیات کی‌ست؟ من نظرات دوستان‌م را درمورد شعر چه کسی پرسیده‌بودم؟ خب، باید اعتراف کنم که سرایندۀ این غزل کسی نیست جز یک برنامۀ کامپیوتری! بله، درست خواندید: یک برنامۀ کامپیوتری! راست‌ش را بخواهید همیشه برای من سؤال بود که با وجود این‌که وزن هر کلمه با نظمی مرتب مشخص است و بسیاری از اختیارات شاعری را هم می‌توان کاملن حالت‌بندی کرد، چرا یک نفر پیدا نمی‌شود که بنشیند و کدی بزند که بتواند کلمات را طوری پشت سر هم‌دیگر بچیند که وزن درستی داشته باشند، یعنی به‌نوعی برنامه‌ای بنویسد که شعر کلاسیک بگوید! این ایده همیشه گوشۀ ذهن‌م بود تا بالاخره مدتی پیش به‌واسطۀ یکی از فیزیک‌پیشگان ساکن برلین شخصی را پیدا کردم که در همین یکی‌دو سال اخیر چنین برنامه‌ای را نوشته، و ابیاتی که بالاتر خواندید هم یکی از تولیدات همین موجود است!

اما واقعن چه‌گونه می‌شود توسط چندخط کد شعر سرود؟! برای انجام این کار دست‌کم باید بتوانیم 3 کار را انجام دهیم. قسمت نخست تشخیص وزن است که در پاراگراف بالا مقداری توضیح‌ش دادم. می‌دانیم که وزن هر مصرعی را می‌توان درنهایت براساس کوتاه‌وبلندبودنِ هجاها به تعدادی U و – تجزیه کرد. مثلن وزن تمامی ابیات شاه‌نامۀ فردوسی

U – – U – – U – – U –

است. پس برای این‌که نتیجۀ نهایی از لحاظ وزن عروضی صحیح باشد تنها کافی‌ست از برنامه‌مان بخواهیم کلمات را به‌ترتیبی کنار هم‌دیگر بگذارد که درنهایت دارای وزن دل‌خواه‌مان باشند. قسمت دوم تشخیص قافیه و ردیف است که فکر می‌کنم برای‌تان واضح باشد که عملن راحت‌ترین مرحلۀ کار است. مثلن اگر می‌خواهیم قافیه‌هایمان منطبق بر «آسمان» باشند کافی است از برنامه‌مان بخواهیم که در آخرِ مصرع‌هایی که نیاز به قافیه دارند تنها از کلماتی استفاده کند که به «ان» ختم می‌شوند و الخ. اما سومین و مهم‌ترین و سخت‌ترین قسمت کار این است که کلمات را طوری پشت سر هم بچینیم که اگر از لحاظ معنایی و بلاغت هم می‌خورند به در و دیوار، دست‌کم از لحاظ نحوی درست باشند! یعنی برنامه‌مان بتواند نقش هر کلمه را تشخیص دهد و کلمات بعدی را منطبق بر آن‌ها انتخاب کند، و مثلن به‌جای «ما قصۀ دل جز به بر یار نبردیم» نگوید «تو قصۀ دل جز به بر یار نبردیم».

همان‌طور که گفتم بخش اصلی کار قسمت آخر است. علی‌الاصول می‌توانیم با دادن مقدار زیادی ورودی متنی (مثلن می‌توان از صفحات وب یا دیوان اشعار شاعران مختلف استفاده کرد) و استفاده از هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، کدی نوشت که یک جمله را به‌عنوان ورودی بگیرد و با یادگیری‌ای که روی پای‌گاه داده‌اش انجام داده آن یک جمله را ادامه دهد و یک پاراگراف مرتبط و بامعنی بگذارد جلویمان! اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم، دیگر اضافه‌کردن شرط وزن و قافیه کار چندان دور از ذهنی نیست و می‌توان با دادن یک بیت به‌عنوان ورودی، از برنامه خواست که به‌مقدار لازم روی همان وزن و قافیه برای‌مان بیت تولید کند! کما این‌که دیدید که کرده‌است!

پس پاسخ دقیق پرسش نخست این است که شاعر غزل بالا GPT-2.0 است! اما این‌که تلخص‌ش چی‌ست را هنوز نمی‌دانم! بله! GPT-2.0 برنامه‌ای است که توسط افشین خاشعی نوشته شده و برای شما شعر می‌گوید. نکتۀ جالب هم این‌جاست که او منطبق بر همین برنامه وب‌گاهی را طراحی کرده به‌نام بلبل‌زبان که می‌توانید الگوی بیتی که مد نظرتان است را به او بدهید و سپس پیش‌نهادهای او برای ابیات بعدی را ببینید. جالب است! نه؟!

اما شاید برای‌تان سؤال بشود که آخر یعنی چه که یک برنامۀ کامپیوتری شعر بگوید؟! یعنی همۀ احساسات و عواطف و شور حماسی‌ای که در این قرن‌ها در شعر بزرگان‌مان بوده کشک؟! خب در این‌جا به‌تان توصیه می‌کنم که برگردید و دوباره قسمت نخست این متن و نظرات ادبیات‌خوان و فلسفه‌خوان گروه‌مان را بخوانید. حرف‌های آن‌ها، بدون این‌که از این موضوع خبر داشته باشند، به‌درستی حاوی نکاتی است که نشان می‌دهد شاید یک برنامه بتواند چندکلمه را در وزن مناسب به‌کار ببرد، اما از آن‌جایی که حقیقت شعر (و به‌صورت کلی، هنر) از درون انسان می‌جوشد، متأسفانه (یا شاید هم خوش‌بختانه!) به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان انتظار غزلی مانند غزل‌های حافظ را از این موجود داشت. پیش‌نهاد فلسفه‌خوان گروه -مبنی بر رجوع به اعماق قلب برای خلق اثری هنری- شاید برای شاعران جوان مفید باشد، اما به‌درد این دوست ما نمی‌خورد!

 

می‌شود کمی بیش‌تر و دقیق‌تر دربارۀ این داستان حرف زد، اما از آن‌جایی که خود افشین خاشعی چندین مطلب مفید و مختصر دربارۀ مراحل مختلف این کار با نتایجی که از آن‌ها به‌دست آورده نوشته، من دیگر آن‌ها را تکرار نمی‌کنم و با توضیحاتی کوتاه پیش‌نهاد می‌دهم که اگر از این موضوع هیجان‌زده شده‌اید یا دست‌کم به آن علاقه‌مندید همان مطالب را بخوانید:

• Trying RNN based character models on Persian poetry: دربارۀ یکی از نخستین مثنوی‌هایی که با این ایده و منطبق بر شاه‌نامۀ فردوسی ساخته شده.

• Detecting Persian poem metre using a sequence to sequence deep learning model: دربارۀ چه‌گونگی تشخیص وزن اشعار فارسی و رونمایی از وب‌گاه وزن‌یاب که وزن عباراتی که به او می‌دهید را می‌یابد!

• A Not-so-Dangerous AI in the Persian Language: دربارۀ این موضوع که چه‌گونه می‌توان با استفاده از یک پای‌گاه دادۀ متنی بزرگ، برنامه‌ای نوشت که با بررسی و تحلیل این داده‌ها، بتواند بعد از گرفتن یک جمله به‌عنوان ورودی، یک پاراگراف مرتبط با آن جمله به ما تحویل بدهد.

• Bolbol-Zaban - Writing Persian Poetry with AI: معرفی بلبل‌زبان به‌عنوان نخستین ربات شاعر پارسی، با همۀ کاستی‌های عاطفی‌اش!

• Writing Persian Poetry with GPT-2.0: دربارۀ کلیات وزن عروضی و چه‌گونگی کار GPT-2.0. آخر این مطلب می‌توانید یکی از شعرهای نوی ساخته‌شده توسط این دوست‌مان را هم بخوانید!

 

آخرنوشت: عنوان بیتی است از حسین جنتی؛ و شاید دیالوگی بین GPT-2.0 و برادر کوچک‌ترش GPT-3.0! (-:

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۳
امید ظریفی
جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

به‌غایت سینمایی!

توی این سال‌ها اثرات غیرمستقیم جرمی رو در خارج از منظومۀ شمسی دیدیم که معروف شد به سیارۀ نهم. جدیدترین پیش‌نهادی که حدود 8 ماه پیش داده‌شد (+) این بود که شاید این موجود نه یک سیاره، که یک سیاه‌چالۀ اولیه باشه. حالا داستان این پست از این‌جا شروع می‌شه که حدود دو هفتۀ پیش، ادوارد ویتن، که مطمئنن یکی از الهام‌‌بخش‌ترین فیزیک‌دان‌های حال حاضر و از پیش‌گامان نظریۀ ریسمان‌ه، مقالۀ کوتاه و جالبی رو در مورد این مسئله منتشر کرد (+) و سازوکاری رو پیش‌نهاد داد که با استفاده از اون بتونیم این موجود رو دقیق‌تر مطالعه کنیم و به ماهیت‌ش پی ببریم. سازوکاری که قبل از هرچیز بسیار سینمایی‌ئه! بعد از انتشار این مقاله، توی همین یکی-دو هفته، دو مقالۀ دیگه از آدم‌های مهم دیگه هم در ادامۀ ایدۀ ویتن نوشته شد که عملی‌بودن یا نبودن اون رو بررسی کرده‌بودن. حالا شاید براتون سؤال شده‌باشه که اصلن چرا ویتن، که یه نظریه‌پردازِ ریسمان‌ه و کار تئوری می‌کنه، فکرش درگیر یه مسئلۀ نجومی شده و مشتاق‌ه ماهیت این موجود رو دقیق‌تر بدونه؛ یا حتا شاید مشتاق شده‌باشید که ببینید ایدۀ ویتن دقیقن چی بوده که به‌ش صفت سینمایی رو نسبت دادم...

غروب سه‌شنبۀ همین هفته و توی قسمت arXiv Review جلسۀ گروه دکتر باغرام، توضیحات کوتاهی رو دربارۀ مقالۀ اخیر ویتن و اون دوتا مقالۀ دیگه که در تایید (+) و رد (+) اون نوشته‌شدن رو خیلی خلاصه ارائه دادم. اگه مشتاق بودید از این ایدۀ سینمایی (که ریاضیات‌ش هم در حد پیش‌دبستانی‌ئه!) بیش‌تر سر در بیارید، می‌تونید ویدئوی صحبت‌هام رو از همین پایین ببینید. این امکان رو هم دارید که سرعت‌ش رو بذارید روی 2x تا توی ربع ساعت جمع بشه! (-:

 

 

بعدن‌نوشت: الآن یه داستان جالب از ویتن یادم اومد که گفتم بد نیست حالا که این‌جا اسمی ازش اومده این داستان هم کنارش باشه. بچه‌های دانش‌گاه تعریف می‌کردن که چندسال پیش یکی‌شون ایمیل زده به ویتن و گفته که من یه دوست دارم به‌نام فلانی که خیلی شما رو دوست داره و بهمان‌روز هم تولدش‌ه و اگه زحمتی نیست روز تولدش برای تبریک یه ایمیل به‌ش بزنید تا سورپرایز بشه! ویتن هم جواب این دوست‌مون رو نداده، اما روز تولد فلانی در بهمان‌روز به‌ش یه ایمیل زده و کاملن شگفتانه‌طور تولدش رو تبریک گفته! همین. (-:

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۹
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

از هواپیما تا ناوچه

قطعن اشتباه نظامی‌ای که باعث مرگ افراد عادی جامعه بشه خودبه‌خود دردناک‌تر از اشتباه نظامی‌ای‌ئه که باعث مرگ افراد نظامی می‌شه، که در همۀ دنیا هم -کم یا زیاد- مورد دوم همیشه اتفاق افتاده و می‌افته. اما با این وجود، کاملن می‌شه تفاوت معنی‌دار نحوۀ برخورد مردم با اشتباه دیشب ارتش و اشتباه دی‌ماه سپاه رو به‌صورت واضح دید، که عمومن از اولی با ابراز تأسف گذشتن اما واکنش‌شون نسبت به دومی پر بود از خشم و انزجار.
مطمئنن این نگاه منفی نسبت به سپاه (در مقایسه با ارتش) به‌دلیل فعالیت‌های نظامی اون نیست -که کسی که منکر فعالیت‌های مفید و لازم سپاه توی تأمین امنیت کشور می‌شه حتمن چشم‌ش رو نسبت به قسمتی از حقیقت بسته- که به‌نظر من کاملن ارتباط تنگاتنگی داره با حقی که سپاه در این سال‌ها برای خودش قائل شده برای فعالیت موازی توی شاخه‌های غیرنظامی (بانک‌داری و سازمان هنری-‌رسانه‌ای و راه‌سازی و ...) و انحصاری که توی این زمینه‌ها به‌وجود آورده. و باید بپذیریم که نتیجۀ نهایی و بلندمدتِ این تمامیت‌خواهیِ صرف اگه آبروریزی چندهفتۀ پیش مستعان نباشه، ایجاد تک‌صدایی توی زمینه‌های مختلف‌ه، و چه چیزی بدتر از این.
البته که نمی‌شه تقصیر به‌وجوداومدن چنین شرایطی رو فقط‌‌وفقط انداخت گردنِ تمامیت‌خواهی سپاه، که مثلن پروژۀ امیرخانی توی نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ بررسی این مسئله است که نفس تحریم یک کشور چه‌جوری می‌تونه باعث ایجاد تک‌صدایی توی اون کشور بشه؛ اما جدای از این بحث که خودش حدیث مفصلی رو در رد یا پذیرش‌ش می‌طلبه، مطمئنن نمی‌شه منکر این شد که ادامۀ گسترش چنین فعالیت‌هایی، روزبه‌روز باعث ضعیف‌ترشدنِ پای‌گاه سپاه بین مردم می‌شه. و رسیدن به روزی که مردم -به‌خاطر این تمامیت‌خواهی- حق فعالیت نظامی رو هم برای سپاه قائل نباشن بدترین اتفاق ممکن‌ه.

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۷
امید ظریفی