چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۵ ق.ظ
شِکوۀ بامداد
کاش بندت از زبان بردارم و صحبت کنم
صحبتی با واهمه، با ترس، با لکنت کنم
تا کمی راحت شوم از عقدههای این گلو
تا کمی با ذوق در وقتِ اذان رکعت کنم
ای که گفتی: «از برای آدم است این روزگار»
ای که گفتی: «صعب را با سهلِ خود زینت کنم»
از برای اعتبارت بینِ مردانِ زمین
کاش من این رقعه را ننویسم و غفلت کنم!
آخرِ پایانِ راهِ کفر و دینم فرق نیست
هر که هستم، هر که باشم، موقعش رجعت کنم!
کاش در جایی بهجز امّیدِ خود میزیستم*
تا دمی بنشینم و با دستِ خود خلوت کنم...
اندکی از خاکِ این ویرانسرا بردارم و
بینِ موهای سرم با بودنش عادت کنم!
* ساعتی پیش، مهدی از قول فاضل نوشت:
«کاش در جایی بهجز کابوسِ خود میزیستم»
۹۹/۰۴/۱۱