امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ

ما [شاید] از رکود عبور کردیم!

روزهای گذشته روزهای نسبتن مهمی برای فیزیک‌دان‌ها بود. همه منتظر بودن که از نتیجۀ آخرین آزمایش FermiLab آگاه بشن. کنفرانس خبری تیم FermiLab دیشب برگزار شد، به‌وقت ایران. خلاصۀ داستان، مشاهدۀ ناهنجاری‌ای بین نتیجۀ آزمایشی که انجام داده‌‌بودن و پیش‌بینی نظریِ به‌ترین مدلی بود که در حال حاضر برای توصیف ریزترین ذرات جهان‌مون می‌شناسیم، یعنی مدل استاندارد ذرات بنیادی. ناهنجاری‌ای که خیلی از فیزیک‌دان‌ها رو خوش‌حال کرده.

همین‌جا شاید براتون سؤال پیش بیاد که چرا فیزیک‌دان‌ها باید از وجود یه ناهنجاری بین رفتار واقعی طبیعت و مدلی که از قبل برای توصیف اون پیش‌نهاد داده‌ن خوش‌حال بشن؟ طبیعی‌ئه که اگه آزمایش‌مون رو درست‌وحسابی و با دقت کافی انجام داده‌باشیم، وجود چنین ناهنجاری‌‌هایی به این معنی‌ئه که مدل ریاضیاتی‌ای که برای توصیف طبیعت نوشتیم کامل نیست و نواقصی داره. و خب کی‌ئه که از ناقص‌بودن مدل‌ش خوش‌حال بشه آخه! شما خودت دوست داری مدل‌ت ناقص از آب در بیاد؟!

اما موضوع به این سادگی‌ها نیست. در حال حاضر ما پرسش‌های باز زیاد و مهمی توی فیزیک داریم که هنوز نتونستیم راه‌حل‌های خوبی براشون دست‌وپا کنیم. مثلن یکی از ویژگی‌های مدل استاندارد ذرات بنیادی این‌ه که در قالب این مدل جرمِ نوترینوها دقیقن برابر صفره، اما آزمایش‌هایی که در دهه‌های گذشته انجام شده حاکی از این بودن که نوترینو یه جرم بسیار کمی داره. یا مثلن داستان‌هایی مثل مادۀ تاریک و انرژی تاریک که در حال حاضر صرفن بعضی از خواص‌شون رو می‌شناسیم، و با فیزیکی که الآن بلدیم نمی‌دونیم که دقیقن چی‌ان. همۀ این موارد نشون‌دهندۀ این‌ هستن که احتمالن باید به‌دنبال مدلی ورای مدل استاندارد ذرات بنیادیِ فعلی بگردیم. مدلی که در قالبِ اون بتونیم معماهای بالا رو حل کنیم...

و دقیقن همین‌ مسئله‌ست که باعث می‌شه امروزه فیزیک‌دان‌ها از شنیدن چنین خبرهایی خوش‌حال بشن. چرا؟ چون می‌دونن مدل‌های فعلی‌شون کامل نیست و هرکدوم از آزمایش‌هایی که نتایج این‌چنینی دارن می‌تونن به کامل‌ترکردن این مدل‌ها کمک کنن و اون‌ها رو در جهت درستی به حرکت در بیارن. اما داستان جالب این‌جاست که با این‌که دهه‌هاست فیزیک‌دان‌ها، به دلیل وجود معماهایی مثل معماهای بالا، انتظار دارن که مدل استاندارد ذرات بنیادی در آزمایش‌هایی که انجام می‌دن از خودش ناهنجاری‌هایی نشون بده تا بتونن با استفاده از این ناهنجاری‌ها اون رو کامل‌تر کنن، اما در کمال تعجب این مدل از بیش‌تر آزمایش‌ها با تقریب خوبی سربلند بیرون اومده! و همین مسئله در سال‌های اخیر باعث یه رکود موقت توی فیزیک ذرات بنیادی شده. رکودی که بعضی فیزیک‌دان‌ها، حالا و با توسل به این آزمایش، امیدوارن کم‌کم از بین بره. به‌نوعی می‌شه گفت که نتیجۀ آزمایش آخر FermiLab مهم‌ترین تناقضی‌ئه که در آزمایش‌های زمینی با مدل استاندارد ذرات بنیادی دیده‌شده.    

اما اگه مشتاق‌ید که بیش‌تر و دقیق‌تر دربارۀ فیزیک این مسئله بدونید و از حواشی کارهای انجام‌شده برای انجام‌دادن این آزمایش و نظرات فیزیک‌دان‌هایی که با این مسئله درگیر هستن باخبر بشید، پیش‌نهاد می‌کنم نگاهی به متن مفصلی که Natalie Wolchover ِ عزیز و کاردرست در Quanta Magazine نوشته بندازید. اما اگه حس‌وحال خوندن این متن رو ندارید، پیش‌نهاد می‌کنم نگاهی به این داستان مصور کوتاه که Jorge Cham برای American Physics Society (APS) طراحی کرده و نوشته بندازید. البته خبر خوش این‌ه که Omid Zarifi هم این داستان مصور رو برای Zharfa Student Society به فارسی ترجمه و بازطراحی کرده که می‌توانید اون رو هم همین پایین ببینید! (-: هم‌چنین ایشون بر خودش لازم می‌بینه که از رضا عبادی، صبا اعتضاد رضوی و سجاد پورمنوچهری به‌خاطر پیش‌نهادهای خوب‌شون که باعث به‌ترشدن نتیجۀ کار شدن تشکر کنه. 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۳
امید ظریفی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

12+1

امروز سیزده‌به‌در است و الآن بعد از ناهار، به سرم زده که بنشینم پای این صفحۀ سفید و بنویسم. از چه؟ نمی‌دانم. طبیعی است که چون امروز سیزده‌به‌در است، اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسد این است که از «سیزده» و «در» و «سیزده‌به‌در» و این‌‌جور چیزها بنویسد. سر ناهار داشتیم سیزده‌به‌درهای گذشته را مرور می‌کردیم. سیزده‌به‌در 99 که تکلیف‌ش مشخص است. هنوز توی گیجی شرایط جدید بودیم. همان روزهایی که برای خندیدن هی می‌گفتیم از اثرات nاُمین روز قرنطینه و از وجنات mاُمین روز قرنطینه و وَ وَ وَ و روزهایی که از جایی به بعد، کلن شماره‌‌شان از دست‌مان در رفت. هر کار کردیم یادمان نیامد سیزده‌به‌در 98 را کجا به‌در کرده‌ایم؛ حتا یادمان نیامد که اصلن به‌درش کرده‌ایم یا نه. فرضیه‌هایی می‌گفت که انگار من زودتر برگشته‌بودم خواب‌گاه و برای همین خاطرۀ مشترکی نداریم. سیزده‌به‌در 97 اما خاطرات واضحی داشت، به‌دلیل حواشی قبل‌ش. جالب‌ترین سیزده‌به‌در اما سیزده‌به‌در 96 بود، سیزده‌به‌درِ منتهی به کنکور. همان ماه‌هایی که واقعن خاطرۀ چندان واضحی ازشان ندارم. هنوز نمی‌دانم آن 10 ماه چرا و چه‌گونه وسط زندگی‌ام سبز شد و از کاروباری که پی‌اش بودم و هستم انداختم. سیزده‌به‌درِ منتهی به کنکور مصداقِ عینی و حقیقی همان سیزدهی است که از همۀ عالم به‌در است، و شهریار فقط می‌تواند ادایش را در‌آورد. مادرم یادآوری کرد که آن‌ روز صبح، وقتی از خواب پا شدم، برگۀ سفیدی برداشتم و بزرگ رویش نوشتم «13» و چسباندم به در اتاق‌م و حکم کردم که این هم سیزده‌به‌درِ امسالِ ما!

حرف خاص دیگری دربارۀ سیزده‌به‌در ندارم؛ اما الآن بعد از ناهار و بعد از نوشتن یک پاراگراف دربارۀ سیزده‌به‌در، هم‌چنان سوزن‌م گیر کرده روی این‌که این صفحۀ سفید را سیاه‌تر کنم. از چه؟ نمی‌دانم. از آینده که آدم خبری ندارد، پس شاید به‌تر باشد برگردیم عقب و برسیم به دوازدهم، روز نهایی‌شدن شمارش آرای «آریِ» زیاد و «نه»ی کم به جمهوری اسلامی. طبق قالب پاراگراف بالا، فکر می‌کنم الآن باید بگویم که: احتمالن اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسد این است که از «جمهوری» و «اسلام» و «جمهوری اسلامی» و این‌جور چیزها بنویسد. اما از آن‌جایی که الآن یادم آمد خیلی‌وقت است می‌خواهم چند جمله‌ای دربارۀ یک موضوع بنویسم و هربار به دلیلی نشده، سریع و بدون فوت وقت، تا سوزن‌م روی نوشتن گیر کرده، جمهوری اسلامی را وصل می‌کنم به انقلاب اسلامی و آن را هم می‌رسانم به درس «انقلاب اسلامی ایران» که ترم گذشته داشتم و از آن‌جایی که همان‌ ترم درس «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی» را هم با استاد همان درس داشتم، این دو درس را می‌گذارم کنار هم‌دیگر و به‌ترتیب و به‌طورِ خلاصه انقلاب و جامعه صدایشان می‌کنم و می‌روم تا چند کلمه‌ای درباره‌شان بنویسم.

فکر می‌کنم یک نوع از لطیفه‌های مشترک بین دانش‌جوهای همۀ دانش‌گاه‌های کشور، لطیفه‌ها و شوخی‌های مرتبط با دروس مرکز معارف دانش‌گاه‌هاست. مرکز معارفی که نام کامل‌ش «مرکز معارف اسلامی و علوم انسانی» است و خداراشکر یکی-دو سالی است که پای قسمت دوم این عنوان هم با دو درس اختیاری مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی و مقدمه‌ای بر روان‌شناسی به شریف باز شده. مرکز معارفی که به‌نظرم نسبت‌ش با دانش‌جوها -به‌صورت کلی- خیلی شبیه است به نسبت صداوسیما با ملت ایران. و خب روبه‌روی این صفحۀ نورانی، که پیشِ روی شماست، اگر کس است یک حرف بس است... اما از آن‌جایی که بالاخره در صداوسیما هم یک شبکۀ چهاری پیدا می‌شود که یکی-‌دو برنامۀ درست‌وحسابی مثل «زاویه» و «شوکران» بدهد بیرون، احتمالن در مرکز معارف هم تک‌وتوک اساتیدی پیدا می‌شوند که یکی-دوتا درس درست‌وحسابی ارائه بدهند.

استاد انقلاب و جامعه‌ای که ترم پیش داشتیم سیدمهدی مدنی بود، فارغ‌التحصیل دکتری علوم سیاسی دانش‌گاه تهران. هردو درس یک‌شنبه‌ها بود. 8ونیم صبح انقلاب و 1ونیم ظهر جامعه. وقتی شروع کردم کلمات بالا را نوشتن، می‌خواستم با جزئیات از نحوۀ پیش‌رفتن این دو کلاس و بعضی حواشی جالب‌شان بنویسم، اما الآن فکر می‌کنم تا همین‌جا هم این متن کمی طولانی شده و شوق من هم برای سیاه‌کردن صفحه دارد کم‌کم ته می‌کشد؛ پس کلیاتی را می‌گویم و می‌گذرم. امیدوارم بتوانم حق مطلب را ادا کنم. از جذاب‌بودن کلاس‌ها همین بس که همه‌شان را ضبط کردم و در زمان فرجه‌ها (در آن ترم شلوغ) دوباره نشستم به دیدن‌شان. البته که این دوباره‌دیدن‌ها به دوتا کلیپ طنز هم ختم شد که چون یکی را خودشان منتشر کرده‌اند من هم به‌ش آدرس می‌دهم! دو کلیپ طنزی که ناخواسته نمرۀ کامل کلاسی و درنهایت دو بیست برای هردو درس را برای این حقیرِ سراپاتقصیر به‌همراه داشت! درس جامعه‌شناسی که خودبه‌خود برای‌م جذاب بود و با ارائه‌ای خوب جذاب‌تر هم شد. فکر می‌کنم به‌ترین کارکردی که برای چنین درس‌های اختیاری‌ای، که در یک دانش‌گاه صنعتی ارائه می‌شوند، می‌توان متصور بود این است که دانش‌جو درنهایت بفهمد که دقیقن چه‌ها را نمی‌داند! یادم می‌آید اولین جلسۀ انقلاب با جملاتی از این دست شروع شد: جمهوری اسلامی به‌اندازۀ کافی دربارۀ انقلاب 57 برای شما حرف زده... ما دیگه قرار نیست این‌جا هم اون‌ها رو تکرار کنیم... کارمون رو از قبل از مشروطه شروع می‌کنیم و هم‌راه تاریخ آروم‌آروم می‌آیم جلو تا اواخر ترم به این برسیم که چی شد که انقلاب 57 به پیروزی رسید. فکر می‌کنم همین روی‌کرد تاریخی تا حدی نشان‌دهندۀ متفاوت‌بودن درس باشد. درسی که هم تاریخ داشت و هم تحلیل سیاسی و هم با دست‌گذاشتن روی وقایع و تصمیمات مهم سیاست‌مداران کم‌وبیش معاصر، دید خوبی از تحولات ایران در یک‌ونیم قرن گذشته به آدم می‌داد...

هعی! الآن برگشتم و پاراگراف بالا را خواندم خودم. خیر! آن‌طور که باید و شاید نمی‌شود بدونِ روایتِ دقیق‌ترِ شیوۀ پیش‌رفتنِ کلاس‌ها و اشاره به بعضی نکات و یادکردن از بعضی حواشیِ جالب، آن چیزی که می‌خواستم به‌تان منتقل کنم را منتقل کنم. از طرفی -در لحظه- حال بیش‌تری هم برای نوشتن ندارم که بنشینم و با جزئیات، همۀ این موارد را بریزم توی این صفحۀ سفید. شاید در آینده‌ای نزدیک بیش‌تر نوشتم از این‌که این مرکزهای معارف اسلامی و علوم انسانی چه‌قدر می‌توانند مفید باشند و نیستند... از بدی‌های این‌که آدم همین‌طور الکی بنشیند پشت کی‌بورد هم همین است دیگر! امکان دارد بحث گل بیندازد، ولی نگارنده دیگر حال ادامه‌دادن‌ش را نداشته‌باشد و مخاطبی که شما باشی را میان زمین و هوا رها کند به‌امیدِ خدا! 

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۱۴
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۰۶ ب.ظ

متین

داشتم به این فکر می‌کردم که این ماسک‌زدن‌ها عجب کمکی کرده به آن‌هایی که توی عالم دیگری هستند و عادت دارند موقع راه‌رفتن با خودشان حرف بزنند یا چیزی زیر لب زمزمه کنند، که دیدم نگاه‌ش به نگاه‌م گره خورده و دارد می‌آید سمت‌م. ثانیه‌ای بعد کنار یخ‌چال بستنی‌فروشی ایستاده‌بودیم و او داشت چشم می‌گرداند که چه می‌خواهد؛ متین را می‌گویم. اول فکر کردم اسم‌ش مهدی است. بعد خودش اضافه کرد که برادری کوچک‌تر دارد که اتفاقن اسم‌ش مهدی است، ولی خودش متین است. هفت‌ساله بود. چیزکی خریدیم که شکل‌وشمایل ظرف‌ش خیلی بچگانه بود -و هرچه با قدوقوارۀ او متناسب بود، هیچ تناسبی با ریش‌های من نداشت- و راه افتادیم سمت بساط کفّاشی‌اش که کمی آن‌طرف‌تر رهایشان کرده‌بود. نشستیم و خوردیم و اندکی حرف زدیم...
هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست. فقط یادم است که مادرم از بچگی به‌م می‌گفت که تا هفت‌سالگی بچه رئیس خونه‌ست؛ هفت سالِ بعد می‌شه وزیر و هفت سالِ بعدتر مشاور. هفت سال چهارم را دیگر نمی‌گفت که سِمَتِ بچه در خانه چی‌ست. شاید از شروع هفت سال چهارم بچه دیگر نباید در خانه بماند! الله اعلم! ما که هستیم فعلن. بگذریم...
هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست... فقط یادم است که مادرم از بچگی به‌م می‌گفت که تا هفت‌سالگی بچه رئیس خونه‌ست... و خب صرف کنار هم قرار گرفتن این‌طور چیزها، خودش به‌خوبی برای من کار روضه را می‌کند و چیز اضافه‌ای نمی‌خواهد... هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست... شاید باید بگذاریم گاهی هم متین‌ها رئیس باشند... شاید... نمی‌دانم...

#تف_تو_ریا

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۰۶
امید ظریفی
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

دو کتاب از همین حوالی

نیمه‌هایش که بودم از ذهن‌م گذشت که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد. این را که گفتم، انگار از همین دوردورها و دیردیرها صدایم را شنیده‌باشد، خودش هم در داستان بعدی تکه‌ای به مستور انداخت! در همان داستانی که شرط می‌بندم جز واقعیت نیست؛ حالا فوقِ فوق‌ش واقعیت‌هایی در زمان‌های مختلف که برای حفظ انسجام چسبیده‌اند به هم. الآن که تمام‌ش کرده‌ام هم می‌گویم که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد، هرچند بعضی چیزهایی که از آن‌ها در کتاب نخست‌ش حرف زده‌است همان‌هایی است که مستور در همۀ این سال‌ها از آن‌ها حرف زده‌؛ مثل داستان کوتاه «گربه» که به‌نظرم خیلی نزدیک است به بعضی داستان‌های مستور که دربارۀ مرگ‌اند. اصلن به‌خاطر همین نزدیکی‌ای که بین آن‌ها حس می‌کنم است که می‌توانم در ذهن‌م با هم مقایسه‌شان کنم.

تمام‌ش که کردم، بلند شدم کتاب‌های مستور را از کتاب‌خانه برداشتم و آوردم گذاشتم روی میز، کنار «جَرشنری». خواستم عکسی از آن‌ها بگیرم و علامت بزرگ‌تری (>) به‌سمت جرشنری بگذارم و بالایش بنویسم «قطعن جرشنری از 10تا از این 14تا کتابِ مستور به‌تر است. از آن 4تای باقی‌مانده هم 2تا را هنوز نخوانده‌ام» و بگذارم توی اینستاگرام؛ و به ذهن آوردم که یحتمل بعدش مخاطب کتاب‌خوانی پیام می‌دهد و می‌پرسد که به‌نظر حقیر آن دوتای خوب کدام‌ها هستند، و حقیر هم بادی در غبغب‌‌ انداخته و نیشی به نشانۀ زیرکی باز کرده پاسخ می‌دهم که خدا داند و خودِ مستور!... که یک‌دفعه رشتۀ خیال را بریدم و با خود گفتم که هرچ از بلاگ برون آید نشیند لاجرم بر خودِ بلاگ؛ و این شد که به‌جای عملی‌کردن سناریوی قبل، آمدم نشستم بر بلاگ و شروع کردم به نوشتن این‌ها...

(ولی خودمان‌ایم ها! چه‌قدر سخت است نوشتن دربارۀ اثری که دقایقی که با نویسنده‌اش گذرانده‌ای بیش‌تر است از دقایقی که با خود اثر. حتا اگر ماه‌ها از آخرین دیدار گذشته باشد.)

جرشنریِ 110صفحه‌ای، نخستین کتاب محمدعلی یزدان‌یار، که در ادامه -مانند گذشته- برای اختصار همان هولدن می‌نامیم‌ش، مجموعۀ 8 داستان کوتاه است، که یکی به‌تنهایی 40 صفحه است و 7تای دیگر به‌اتفاق 64 صفحه. طبیعتن الآن از خود می‌پرسید این‌که نشد 110 صفحه؛ و من هم جواب می‌دهم که 6 صفحۀ اول -مثل همۀ کتاب‌ها- به‌ترتیب رفته‌است پای جلدِ رو و پشتِ جلدِ رو و بیتی از فردوسی و اطلاعات کتاب و طرح دیگری از جلد و فهرست. این‌ها را که اضافه کنید می‌شود همان 110 صفحه. هم‌چنین، لازم به ذکر است که اگر بخواهید جلدِ پشت و پشتِ جلدِ پشت را هم در شمارش صفحات حساب کنید، در کل می‌شود 112 صفحه. 

(با این چیزهای الکی‌ای که در پاراگراف بالا نوشتم و وقت شما و خودم را با آن‌ها تلف کردم، حتمن می‌توانید پرانتز قبلی را بیش از پیش تصدیق کنید!)  

نمی‌دانم خود هولدن این متن را خواهد خواند یا نه، اما اگر الآن دارد آن را می‌خواند و به این کلمات رسیده -احتمالن مانند شما- حتمن انتظار دارد برای جملۀ آخر پاراگراف نخست دلایل خودم را بیاورم، چون مطمئنن از خواندن آن کفری شده! طبیعتن برای بررسی یک مجموعۀ داستان کوتاه به‌تر است که به هر داستان به‌صورت جداگانه پرداخته شود؛ اما از آن‌جایی که حقیر نه سواد لازم را دارد و نه حتا حوصلۀ کافی را، به چند کلمه‌ای راجع‌به کلیت کتاب بسنده می‌کند (شما هم راضی باشید). باید بگویم که شباهت بین جرشنری و کتاب‌های مستور را بیش‌تر در موضوعات داستان‌های آن‌ها می‌بینم. خود مستور در «زیر نور کم» که مجموعۀ همۀ داستان‌های کوتاه‌ش از سال 71 تا 95 است، آن‌ها را در چهار دستۀ کودکی، زندگی، عشق و مرگ تفکیک کرده. حالا شاید بگویید این چهار موضوع آن‌قدر کلی است که بخواهی‌نخواهی تعداد زیادی از داستان‌های نوشته‌شده و نوشته‌نشده در آن‌ها جای می‌گیرند. بله! من هم تأیید می‌کنم. احتمالن همین‌طور است. اما به‌هرحال می‌توان داستان‌هایی هم نوشت که در این چهار دسته جای نگیرند، دقیقن مثل داستان چهارم همین کتاب جرشنری. خلاصه که 7تا از 8 داستان جرشنری را می‌توان در این چهار دسته جای داد. همین نکته در کنار روایت خطی و سادۀ بعضی از آن‌ها (و نه همۀ آن‌ها) باعث می‌شود که بتوانم جملۀ آخر پاراگراف نخست را بنویسم.

نخستین دلیل‌م برای به‌تردانستنِ قلم هولدن از قلم مستور، به خود مستور برمی‌گردد. مستوری که در عین داشتن داستان‌هایی بسیار خوب، در خیلی از آثار متأخرش دچار تکرار شده و حرف جدیدی نمی‌زند. شاید در روایت بعضی از آن‌ها ایده‌هایی جدید به‌کار برده‌باشد، اما حرف‌ها همان‌هایی است که خودش قبلن بارها گفته. همین باعث می‌شود که خودبه‌خود حس آدم نسبت به قلم او حس چندان مثبتی نباشد و چیز جدیدی هم از خواندن آثارش دست‌گیر آدم نشود. مسئله‌ای که می‌توان گفت حتا خود او نیز در پایان کتاب آخرش، یعنی نمایش‌نامۀ «پیاده‌روی روی ماه» به‌صورت تلویحی به آن اشاره می‌کند.

اما ویژگی دیگری که باعث تمایز داستان‌های جرشنری نسبت به خیلی از داستان‌های کوتاه دیگر -که من تا به‌حال خوانده‌ام، از جمله داستان‌های مستور- می‌شود حضور خود نویسنده در بین چندی از آن‌هاست، همان‌‌کاری که امیرخانی خوب آن را بلد است. و منظورم از این حضور، نه صرفن حضوری به‌عنوان یک دانای کل در طول روایت داستان، که حضوری پررنگ‌تر است؛ چیزی مثل این‌که انگار خودِ نویسنده (و نه راوی داستان) کنارت نشسته و با تو برهم‌کنش دارد و لحظه‌ای با شیطنت‌هایش اعصاب‌ت را خرد می‌کند و لحظه‌ای دیگر می‌خنداندت، و همۀ این‌ها جدای از سیر اصلی داستان است. شیطنتی (یا شاید به‌تر باشد بگویم زرنگی‌ای) که حتا در انتخاب نام کتاب هم هست و تا صفحات پایانی ذهن آدم را به‌خود مشغول نگه می‌دارد که آخرش این کلمۀ نخراشیدۀ نقش‌بسته روی جلد چه معنی‌ای دارد.

خلاصه که، بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که اگر اهل خواندن داستان کوتاه هستید، حتمن جرشنری را بخوانید؛ که اصلن و ابدن کتاب‌اولی‌‌بودنِ نویسنده بین کلماتِ آن مشخص نیست.

«... آدم اونی رو که دوست داره نجات می‌ده، حتی اگه لازم باشه هزار بار. اگه نتونی، اگه نخوای کسی رو هزار بار نجات بدی یعنی دوستش نداری...»

 

 

در توضیحات کتاب نوشته شده مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده. به‌شخصه حس‌م نسبت به مجموعۀ یادداشت‌های پراکنده چیزی است شبیه مجموعه‌ای از روزنوشت‌ها یا جستارهای کوتاه. و خب «رنسانسِ من» مجموعه‌ای از هیچ‌کدام از این‌ها نیست. برای همین، با اجازۀ نویسنده، دوست دارم به دنباله‌روی از شمارۀ 89 «داستان هم‌شهریِ» خدابیامرز (که البته با تیم جدیدش تلاش می‌کند خود را  زنده نگه دارد و نمی‌دانم چه‌قدر موفق بوده) به این کتاب بگویم مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهِ کوتاه.

اسم مجلۀ داستان هم‌شهری را آوردم! (می‌بینید که باز هم به همان دلیل پرانتز اول می‌خواهم بزنم جادۀ خاکی!) اولین شمارۀ این مجله که راه‌ش به کتاب‌خانه‌ام باز شد همین شمارۀ 89 بود، تیرماه 1397. شماره‌ای که پروندۀ ویژه‌اش مربوط به چیزی بود به‌اسم داستان کوتاهِ کوتاه و موارد بسیاری از آن را هم از نویسندگان داخلی و خارجی آورده‌بود. آن «داستان‌های کوتاهِ کوتاه»ی که در بخش موضوعات این وبلاگ می‌بینید هم تأثیرپذیرفته از همین شمارۀ داستان هم‌شهری است. بگذریم... شمارۀ مردادماه را هم خریدم. بعد از خواندن همین دو شماره، آن‌قدر کیف کرده‌بودم و خودم را سرزنش که چرا این‌قدر دیر سراغ این مجله آمده‌ام، که -با توجه به روحیۀ خاص تیرماهی‌ها مبنی بر علاقه به کلکسیون‌داری- تصمیم گرفتم زین پس همۀ شماره‌های بعدی آن را دنبال کنم و حتا به فکر افتادم که آرام‌آرام یک‌جوری کل آرشیو شماره‌های قبلی را هم گیر بیاورم. اما خب انگار آشنایی جدی من با این مجله برای صاحبان آن خوش‌یمن نبود. آرش صادق‌بیگی و محمد طلوعی و نسیم مرعشی و باقی صاحبان داستان هم‌شهری، شمارۀ شهریورماه و مهرماه را هم درآوردند و بعد برای همیشه از داستان هم‌شهری رفتند. رفتنی که البته در ماه‌های بعد هم برای صاحبان قبلی داستان هم‌شهری و هم برای من باعث خوش‌حالی و خوش‌بختی شد. برای آن‌ها، چون که نشستند کنار یک‌دیگر و فصل‌نامۀ «سان» و دوماه‌نامۀ «ناداستان» را در آوردند، و برای من، چون که می‌توانستم محصولات فرهنگی جدید این تیم را از شمارۀ اول‌شان دنبال کنم و کلکسیون خود را هم از همین ابتدا کامل! بگذریم...

داشتیم دربارۀ رنسانس من حرف می‌زدیم! گفتم که رنسانس من، از نظر من، مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاهِ کوتاه، کم‌وبیش هرکدام در یک صفحه. دقیق‌ترش می‌شود این‌که 59تا داستان کوتاهِ کوتاه در 98 صفحه. (دیگر کاری به جلد رو و پشت و بقیۀ موارد نداریم!) رنسانس من دو فصل دارد. اولی نام‌ش «دچار» است و همان‌طور که از آن برمی‌آید، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در داستان‌های آن یافت می‌شود عشق است. نام فصل دوم «در زاویۀ زیست» است. نویسنده در این فصل دست خود را باز گذاشته تا از مفاهیم مختلفی که می‌خواهد در قالب داستان‌هایی بسیار کوتاه صحبت کند. قلم و ذهن نویسنده در طراحی تعبیرهای جالب و زیبا به‌مقدار قابل قبولی قوی است و همین آدم را مجبور می‌کند که هرازچندگاهی ماژیک‌ش را بردارد و زیر جمله‌ای برای آرشیوشدن خط بکشد. تعبیرهایی که نویسنده گاه‌گاهی با استفاده از آن‌ها تکه‌های جالبی هم به چیزهایی که باید می‌اندازد. چندتا از داستان‌ها هم واقعن عالی‌اند و حسابی در جان من نشستند؛ داستان‌هایی مثل «شطرنج» و «دوست تاتاری من» و «ت مثل ...» و «شهروند درجه‌یک» و «عبدالله». آن‌قدر عالی که آدم می‌ماند چه‌طور می‌شود در این حجم محدود از کلمات، هم‌زمان هم حس هیجان در آدم به‌وجود بیاید، هم تعلیق، هم تعجب از غافل‌گیریِ پایانِ کار و هم آن وسط‌ها پیامی به آدم منتقل شود. خلاصه که، باز هم بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که این کتاب صبا ناصری کریم‌وند را هم بخوانید.

در آخر، اگر نویسنده این‌جا را می‌خواند، یک سؤال داشتم که خوش‌حال می‌شوم اگر جواب خاصی دارد بدانم‌ش. البته خیلی سؤالِ سؤال هم نیست و بیش‌تر اشاره به یک نکتۀ ریز است، که صرفن چون نویسنده در دست‌رس است بیان‌ش می‌کنم! در یکی از داستان‌ها به این مسئله اشاره شده که دوستی روی 23 موزاییکِ کفِ راه‌رویی راه می‌رود. نکتۀ مورد نظرم این است که از آن‌جایی که 23 عددی اول است (یعنی نمی‌توانیم آن را به‌صورت ضرب دو عدد، به‌غیر از 1 و خودش، بنویسیم) و احتمالن کف راه‌روی موردنظر نیز مانند هر راه‌روی سالم دیگری مستطیل‌شکل است، عملن تنها راه طراحی این راه‌رو این است که عرض آن یک موزاییک باشد و طول‌ش 23 موزاییک، که خب بدین شکل چیز مطلوبی از آب در نمی‌آید! همین!... البته یک جواب قابل حدس این است که احتمالن کف راه‌رو یک مستطیل کامل نیست و مثلن بیرون‌آمدگی یا تورفتگی‌ای دارد! یا حتا شاید کف راه‌رو مستطیل‌شکل باشد، اما موزاییک‌ها هم‌اندازه نباشند! شاید... من چه‌می‌دانم آخر...

‌«ساختاری که در شما شکسته بود از نظر هیچ‌کس ساختارشکنانه نمی‌آمد؛ برای همین هیچ گشت ارشادی جلوی شما را نگرفت. شما به‌تنهایی از تمام خیابان‌های شهرتان گذشتید. شما عمق غار تنهایی‌هایتان را کشف کردید؛ دالان‌های ناشناخته‌اش را. فکر کردید باید در یکی از آن‌ها مثل جنینی جمع شوید و دنیا را دیگر به چیزی حساب نکنید.»

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۲
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

مستِ ساقی

گمان می‌کنم خوش‌بختی جز این نیست که آدم در لحظه، هنگام انجام هر کاری، از اعماق قلب‌ش معتقد باشد که دارد مهم‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهد. حالا چه فعالیت‌های مربوط به شغل آدم باشد، چه فعالیت‌های معمول زندگی انسان. چه انجام‌دادن کارهای علمی باشد، چه وقت‌گذاشتن برای تربیت بچه. چه چندساعتی استراحت در وقت‌هایی که باید باشد، چه جمع‌کردن و بریدن از شهر و مسافرت‌رفتن. 

یکی از مشکلات این دنیای شلوغ‌وپلوغ این است که حواس آدم را از لحظه‌ای که در آن است پرت می‌کند و تعادل ذهنی‌اش را به‌هم می‌زند. (بعید است کسی قبلن از این‌جور حرف‌ها نزده‌باشد. به‌یقین یکی از آن هفت‌هزارسالگانی که مدتی دیگر همه‌مان با آن‌ها سربه‌سر خواهیم بودیم، قبلن‌ها جمله‌ای از این دست گفته.) چه دربارۀ کارهای کمی موضعی‌تر، و چه دربارۀ کارهای کمی سرتاسری‌تر. (نگارنده هنوز نتوانسته‌است یک برگردان خوب برای globally پیدا کند! «سرتاسری» در فیزیک خوب جواب می‌دهد، اما برای صحبت دربارۀ زندگی روزمره خیر. چون اصولن در زندگی روزمره این دو قید را بیش‌ترِ وقت‌ها برای زمان، و نه مکان، به‌کار می‌بریم و احساس می‌کنم سرتاسری بیش‌تر مکانی است تا زمانی. شاید به‌خاطر این‌که بیش‌تر کیهان‌شناسی خوانده‌ام و آن‌جا به‌وضوح زمان، بر خلاف مکان، همگن نیست!)

[پاراگراف بالا حاشیه‌اش بیش‌تر از متن‌ش بود. پیش‌نهاد می‌کنم قبل از ادامه‌دادنِ متن، برگردید و آن را، یک‌بار دیگر، بدون پرانتزها بخوانید.]

موضعی: موقع کار، کسی را می‌بینی که مسافرت است و دل‌ت کندن از خانه را می‌خواهد. دو-سه روز که از شروع مسافرت گذشت، کسی را می‌بینی که دارد کارش را جدی جلو می‌برد و دل‌ت اتاق و میز خودت را می‌خواهد. سرتاسری: موقع تربیت بچه دوست قدیمی‌ای را می‌بینی که دارد درس‌ش را ادامه می‌دهد و دل‌ت ادامه‌تحصیل می‌خواهد. موقع ادامه‌تحصیل دوستی را می‌بینی که دارد با بچه‌اش بازی می‌کند و دل‌ت بچه می‌خواهد. (به‌عنوان مثال عرض می‌کنم!) و همین‌طور برای هر دوگانه و سه‌گاه و چندگانه‌ی دیگری... و یک‌دفعه آدم به‌خودش می‌آید و می‌بیند که مدتی است به‌جای یک برنامه‌ریزیِ درست‌وحسابیِ کوتاه‌مدت و بلندمدت، و رسیدن به همۀ جنبه‌های زندگی، همه‌اش داشته با خودش فکر می‌کرده که کاش الآن در مکانی دیگر بودم، یا در زمانی دیگر (یا بدتر از آن، در جلد آدمی دیگر) و این کار‌ را نمی‌کردم و بهمان‌کار را می‌کردم.  

اصلن به‌خاطر همین است که دنیایِ کودکان برایِ ما دنیایِ ساده و دوست‌داشتنی‌ای است. کافی است کمی به عقب برگردیم تا یادمان بیاید که همه‌مان روزگاری همه‌چیزمان را برای رسیدن به خواسته‌هایمان می‌دادیم. گریه می‌کردیم و گیر می‌دادیم و خودمان را به در و دیوار می‌زدیم تا مثلن فلان‌چیز را برای‌مان بخرند. «اشک‌»هایمان همه‌‌چیزمان بود و «فلان‌چیز» هم مهم‌ترین چیزِ دنیا. اما چه کنیم که حالا چیزهایی بیش‌تر از «اشک» داریم و «فلان‌چیز»هایمان هم کمی دورتر رفته‌اند. و همین یعنی زمین بازی خیلی بزرگ‌تر و جدی‌تر از دوران کودکی است.

نمی‌دانم راه حل این داستان چی‌ست. شاید زمین بازی آن‌قدرها هم بزرگ‌تر نشده و ما خیلی زندگی را جدی گرفته‌ایم. فکر می‌کنم خیلی از عدم رضایت‌های موضعی برخاسته از این ویژگی دنیای جدید است که همه‌مان هر لحظه داریم افراد مختلف را در گوشه و کنار دنیا رصد می‌کنیم. شاید غلبه بر حس‌های این‌چنینی خیلی هم سخت نباشد. اگر آدم از ابتدا به کاری که در حال انجام آن است اعتقاد داشته‌باشد، با کمی خلوت با خود، به دید واقع‌گرایانه‌ای از وضعیت موجود می‌رسد و سختی‌های موضعی را هم می‌پذیرد و پا پس نمی‌کشد. اما سروکله‌زدن با عدم رضایت‌های سرتاسری‌تر سخت‌تر است، خیلی سخت‌تر، و لزومن با خلوت‌کردن با خود هم کارشان راه نمی‌افتد. یا آدم باید از ابتدا این‌قدر در راه‌ش محکم باشد که اصلن چنین حس‌هایی در بین مسیر به‌وجود نیاید، یا اگر به‌وجود آمد... نمی‌دانم! فعلن برای این راه حلی ندارم جز صبر...

 

عنوان: سعدی یکی از حکایت‌های گلستان را با این بیت تمام می‌کند: مستِ می بیدار گردد نیم‌شب / مستِ ساقی، روز محشر، بامداد!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۰
امید ظریفی
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

کشتی کو آخه؟!

خواب‌هایی که داستان‌شان روی زمین می‌گذرد که زیاد است. در طول این 21 سال و خرده‌ای چندباری هم خواب پرواز دیده‌ام. بسیار لذت‌بخش‌تر از آن چیزی است که می‌توانید تصور کنید. خیلی لذت‌بخش‌تر! آدم به‌راحتی با همین دستان‌ش بال می‌زند و هرجا می‌خواهد می‌رود. حس رهایی‌ای دارد که می‌ارزد به کل دنیا و ما فیها.

اما اولین خواب 2021 -تا جایی که یادم است، برای نخستین‌‌بار- نزاجا و نهاجا را ول کرد و رفت سراغ نداجا! این‌طور شروع شد که افتاده‌بودم وسط یک اقیانوس. تا چشم کار می‌کرد آب بود و نهنگی هم آن‌ورترها بالا و پایین می‌پرید. بی‌هدف شنا می‌کردم و کمی هم نگران بودم که نهنگ بلند شود بیاید این‌ور و یک‌دفعه پاهایم را بکند و ببرد. نیامد اما. یک نفر دیگر هم در این میان گاهی هم‌راه‌م بود. یعنی انگار هی می‌آمد و می‌رفت. چه‌طورش را یادم نیست. فقط یادم است که از جایی به بعد دیگر خبری از نهنگ نبود و هم‌راه‌م هم انگار خداحافظی کرد و رفت. تنها بودم، اما دل‌شوره‌‌ی اولیه‌ام فرو نشسته‌بود. چیزی روبه‌رویم نمی‌دیدم، اما انگار می‌دانستم همین جهتی که دارم در آن شنا می‌کنم آخرش قرار است به مقصودِ مطلوبی برسد. بقیه‌اش را یادم نیست.

از وقتی از خواب برخاسته‌ام، رگ روی مچ دست راست‌م درد می‌کند و نمی‌توانم زیاد خم و راست‌ش کنم. خیلی وقت بود درد نگرفته‌بود. اوایل دبیرستان برای چندماهی هی پشت سر هم درد می‌گرفت، انگار کمی از جای اصلی‌اش جابه‌جا می‌شد. بعدتر خوب شد و دیگر خودبه‌خود درد نگرفت. به‌جز وقت‌هایی که می‌رفتم استخر و زیاد شنا می‌کردم!

 

پی‌نوشت: سایه جایی گفته که «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیمِ ورطه و اندیشۀ کنارش نیست»

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۴۰ ق.ظ

باز هم خوشا به غیرت خواهر افسانه!

 

‌پ.ن1: آخه توی دست‌گاه cgs؟!

پ.ن2: ولی همین‌که می‌دونست این عددها بُعد دارن به‌نظرم کافی‌ئه.

پ.ن3: تخته نمی‌کشه! (((-:

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۰
امید ظریفی
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ق.ظ

کفر و ایمان چه به‌هم نزدیک‌اند!

به بهانۀ نوبل فیزیک سال 2020 / 1399

 

سه‌شنبه 6 اکتبر / 15 مهرماه بود که برندگان جایزۀ نوبل فیزیک امسال توسط آکادمی علوم سلطنتی سوئد اعلام شدند. جایزه‌ای که به‌صورت مستقیم به عجیب‌ترین چیزی که در کیهان می‌شناسیم تعلق گرفت. نیمی از این جایزه به راجر پنروز، به‌دلیل نشان‌دادنِ سازگاریِ سازوکارِ تشکیلِ سیاه‌چاله‌ها با نظریۀ نسبیت عام اینشتین، و نیم دیگر به‌صورت مشترک به رینهارد گِنزل و آندره‌آ گِز، به‌دلیل رهبری جداگانۀ دو تیم پژوهشی که کار خود را در دهۀ 1990 میلادی / 1370 خورشیدی آغاز کردند و توانستند نشان دهند که باید جسمی بسیار سنگین و البته تاریک در مرکز کهکشان خودمان وجود داشته‌باشد، داده‌شد.
شاید شمایی که احتمالن در حول‌وحوش دهۀ سوم زندگی‌تان هستید آن‌قدر در همه‌جا اسم سیاه‌چاله را شنیده‌باشید که وجود آن‌ها ناخواسته برای‌تان بدیهی باشد؛ اما حقیقت این است که برای فیزیک‌دان‌های قرن گذشتۀ میلادی اطمینان کامل از وجود چیزی که از خود نوری ساطع نمی‌کند تا بتوانیم به‌صورت مستقیم ببینیم‌ش، آن‌قدر هم نزدیکِ ذهن نبود!
با این‌که قبل از فرمول‌بندی نسبیت عام توسط اینشتین افرادی جنبه‌هایی از ویژگی‌های اجسامی مانند سیاه‌چاله‌ها را مورد مطالعه قرار داده‌بودند، اما توجه جدی به آن‌ها از بعد از فرمول‌بندی نسبیت عام توسط اینشتین در سال  1915 میلادی / 1294 خورشیدی آغاز شد. نخستین قدم در این راه پرپیج‌وخم را اخترفیزیک‌دان آلمانی، کارل شوارتزشیلد برداشت. او در روزهای نخست سال 1916 میلادی / دی‌ماه سال 1294 خورشیدی، تنها حدود 2 ماه پس از انتشار مقالۀ نسبیت عام اینشتین و کم‌تر از 4 ماه پیش از مرگ خود، معادلات میدان اینشتین را برای فضازمانی که در آن تنها یک جسمِ متقارنِ کرویِ غیرچرخان وجود دارد حل کرد و متریک چنین فضازمانی را به‌شکل زیر به‌دست آورد.

در سال‌های بعد بحث‌های زیادی دربارۀ متریک بالا انجام شد. مسئله‌ای که توجه فیزیک‌دان‌ها را به خود جلب کرد این بود که مؤلفه‌های این متریک در دو فاصلۀ خاص r=0 و r=R_s=2GM/c^2  واگرا یا صفر می‌شوند. مسئله‌ای که چندان به مذاق آن‌ها خوش نمی‌آمد. درنهایت پس از بیش از 40 سال کش‌وقوس دربارۀ ماهیت چنین تکینگی‌هایی، در سال 1958 میلادی / 1337 خورشیدی با مطالعاتی که دیوید فینکلشتین دربارۀ اهمیت دستگاه‌های مختصات مختلفی که می‌توانیم برای بررسی چنین مسئله‌ای به‌کار ببریم، نشان داد که تکینگی موجود در r=0 یک تکینگی واقعی و ذاتی است، اما تکینگی موجود در R_s=2GM/c^2 ، که به شعاع شوارتزشیلد معروف است، این‌چنین نیست و می‌توان آن را توسط انتخاب مناسب دستگاه مختصات رفع کرد. این شعاع را «افق روی‌داد» می‌نامیم؛ به این معنی که اگر بتوانیم تمام جرم  M را در شعاعی کوچک‌تر از این شعاع جمع کنیم، دیگر هیچ راه بازگشتی برای ذرات بیرونی‌ای که وارد این شعاع می‌شوند وجود ندارد. حتی اگر پرتوی نوری هم به این منطقه وارد شود، دیگر شانسی برای خارج‌شدن از آن ندارد. (جالب است بدانید که شعاع شوارتزشیلد جسمی هم‌جرم زمین حدود 9 میلی‌متر و شعاع شوارتزشیلد جسمی هم‌جرم خورشید حدود 3 کیلومتر است.) 
نخستین محاسبات مربوط به تشکیل سیاه‌چاله‌ها را رابرت اُپنهایمر در سال‌های پایانی دهۀ 1930 میلادی / 1310 خورشیدی انجام داد. او متصور شد زمانی که سوخت ستاره‌های بسیار پرچرم‌تر از خورشید تمام می‌شود، آن‌ها ابتدا به‌شکل ابرنواختر منفجر می‌شوند و سپس به‌دلیل این‌که دیگر هیچ فشارِ رو به بیرونِ محدودکننده‌ای بر سر راه‌شان وجود ندارد، به‌دلیل گرانشِ بسیار زیادِ خود، چنان در خود می‌رمبند که شعاع آن‌ها از شعاع شوارتزشیلدشان کم‌تر می‌شود و عملن تبدیل به سیاه‌چاله می‌شوند. 
اما تا دهۀ 1960 میلادی / 1340 خورشیدی عموم فیزیک‌دان‌ها، حتی خود اینشتین، به حل شوارتزشیلدِ معادلات میدان اینشتین به‌عنوان یک گمانه‌زنیِ نظری و حالتی ایدئال نگاه می‌کردند که در واقعیت امکان به‌وقوع‌پیوستن ندارد. آن‌ها معتقد بودند که فرض تقارن کرویِ کاملی که در حل شوارتزشیلد وجود دارد مانعی بزرگ در جهت توصیف اتفاقی است که به‌صورت واقعی در طبیعت رخ می‌دهد، زیرا می‌دانیم که در واقعیت چنین فرضی برقرار نیست و ستارگانی که به درون خود می‌رمبند دارای تقارن کرویِ کامل نیستند. اعتقاد آن‌ها این بود که به‌همین دلیل نباید انتظار داشته‌باشیم در کیهان موجوداتی مانند سیاه‌چاله‌ها امکان تشکیل داشته‌باشند.
اما در سال 1963 میلادی / 1342 خورشیدی مشاهده‌ای مهم به‌وقوع پیوست. در این سال منجم‌ها نخستین اختروش را در آسمان دیدند. اختروش‌ها درخشان‌ترین موجوداتی هستند که در کیهان می‌شناسیم و گاهی درخشندگی آن‌ها با متوسط درخشندگی چندصد کهکشان برابری می‌کند. نکته‌ای که در آن سال‌ها توجه منجم‌ها را به خود جلب کرد این بود که نوری که از این اختروش‌ها به ما می‌رسید همگی مربوط به میلیاردها سال قبل و دوران جوانی کیهان‌مان بود. به‌ترین توجیهی که برای این مشاهده، که یک حجم کوچک در دوران جوانی کیهان بتواند چنین درخشندگی بالایی داشته‌باشد، وجود داشت این بود که اختروش‌ها در اصل هاله‌هایی بسیار متراکم از ماده‌اند که حول یک سیاه‌چالۀ  اَبرپُرجرم را گرفته‌اند و با سرعت بسیار بالایی در حال گردیدن به‌دور و واردشدن به آن هستند. این‌جا بود که توجه جامعۀ فیزیک‌دان‌ها دوباره به سیاه‌چاله‌ها جلب شد. (جالب است بدانید که نخستین‌بار رابرت دیکی در یک سخنرانی در سال 1960 میلادی / 1339 خورشیدی در پرینستون از کلمۀ «سیاه‌چاله» استفاده کرد. بعدها این کلمه توسط جان ویلر به‌صورت جدی وارد ادبیات فیزیک‌دان‌ها شد.)

 


در همین سال‌ها بود که ایده‌ای انقلابی به ذهن راجر پنروز رسید. ایدۀ او در حقیقت یک حقۀ ریاضیاتی بود. او در چارچوب نسبیت عام با اتکا به این حیله و بدون متوسل‌شدن به هیچ‌گونه تقارن کروی‌ای، صرفن با استفاده از این فرض که مادۀ در حال رمبش دارای مقدار انرژی مثبتی باشد، توانست به‌صورت سازگار نشان دهد که در نهایت تمام مادۀ در حال رمبش در نقطۀ تکینگی جمع می‌شود. پنروز با این کار توانست نشان دهد که بر خلاف ذهنیت کلی فیزیک‌دان‌های آن زمان، وجود سیاه‌چاله‌ها یکی از پیش‌بینی‌های بی‌شائبۀ نسبیت عام اینشتین است؛ و اگر به درستیِ نسبیت عام اعتقاد داریم باید بپذیریم که در جای‌جای کیهان‌مان نیز می‌توانیم انتظار وجود سیاه‌چاله‌ها‌ را داشته‌باشیم.
اما از آن‌جایی که فیزیک علمی مبتنی بر تجربه است، تا نتوانیم پدیده‌هایی که روی کاغذ وجود دارند را به‌صورت مستقیم ببینیم، نمی‌توانیم از وجود آن‌ها اطمینان کامل داشته‌باشیم. اما همان‌طور که می‌دانید برای دیدن هر شئ‌ای باید از آن شئ به ما نوری برسد تا برای ما قابل دیدن باشد. اما طبق توضیحات بالا مشخص است که اگر سیاه‌چاله‌ها وجود داشته‌باشند هم نمی‌توانیم انتظار این را داشته‌باشیم که آن‌ها را به‌صورت مستقیم ببینیم. پس تنها کاری که از دست‌مان برمی‌آید این است که سعی کنیم اثرات آن‌ها بر محیط پیرامون‌شان را مشاهده کنیم. یکی از نخستین پژوهش‌های این‌چنینی رصدهایی بود که رینهارد گِنزل و آندره‌آ گِز به‌همراه تیم‌شان به‌صورت مستقل از اوایل دهۀ 1990 میلادی / 1370 شمسی آغاز کردند. آن‌ها برای سه دهه (تا به همین الآن) تلسکوپ‌های خود را به‌سمت مرکز کهکشان خودمان چرخاندند تا ببینند که آیا می‌توانند اثری از یک سیاه‌چالۀ ابرپرجرم (که در حال حاضر آن را Sagittarius A* می‌نامیم) در آن‌جا پیدا کنند یا نه. این دو گروه با بررسیِ طولانی‌مدتِ مدارِ چندین ستاره که در نزدیکی مرکز کهکشان در حال گردش به‌دور آن بودند توانستند دریباند که در مرکز کهکشان‌مان باید جسمی با جرم بیش از 4 میلیون برابر جرم خورشید وجود داشته‌باشد که از قضا هیچ نوری هم از خود ساطع نمی‌کند. دقیقن همان‌طور که از یک سیاه‌چاله انتظار داریم!
عملن پس از انتشار نتایج اولیۀ این دو گروه بود که فیزیک‌دان‌ها توانستند با قطعیتی بیش‌تر از قبل از وجود موجوداتی به‌نام سیاه‌چاله صحبت کنند. اما به‌نظر می‌رسد برای کمیتۀ نوبل شواهدی دیگر نیز مورد نیاز بود تا به قطعیت برسند! زیرا آن‌ها جایزۀ امسال را بی‌درنگ پس از دو مشاهدۀ غیرمستقیم دیگر از سیاه‌چاله‌ها در سال‌های اخیر (امواج گرانشی توسط تیم‌های لایگو و ویرگو و نخستین عکس از اطراف یک سیاه‌چاله توسط تیم EHT) اهدا کردند!

 

 

* در نوشتنِ این نوشته و آماده‌سازیِ شکل‌ها از دو مقالۀ رسمی کمیتۀ نوبل دربارۀ جایزۀ امسال استفاده شده‌است.

** این نوشته در ژرفانامه 004 (دی‌ماه 1399) چاپ شده‌است.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

با بایا

زیاد تلویزیون نمی‌بینم. اگر درست یادم باشد، آخرین‌بار که بیش از چند دقیقه پای آن نشستم، نیمه‌های تابستان بود. آخر شب بود و داشتیم برای خواب آماده می‌شدیم که یک‌دفعه در بالاوپایین‌کردن‌های شوهرعمه‌طورِ شبکه‌ها، تصویر روی شبکۀ نمایش ایستاد. تیتراژ شروع سرخ‌پوست بود. نتیجه این شد که با خواب خداحافطی کردیم و گذاشتیم چای دم بیاید و پلاستیک تخمه‌ها را آوردیم و چراغ‌ها را هم خاموش کردیم و با پدر و مادر نشستیم به دیدن‌ش. یادم نمی‌آید بعد از آن به‌اندازۀ یک فیلم سینمایی یا حتا یک قسمت یک سریال پای تلویزیون نشسته‌باشم. این روزها تهِ برهم‌کنش‌م با آن دیدنِ بیست‌وسی است، تازه آن هم اگر شام بین ساعت 8ونیم تا 9 آماده شده‌باشد. البته لازم به ذکر است که هیچ دلیل خاصی هم ندارد این داستان. از وقتی ساکن خواب‌گاه شدم دیگر تلویزیونی دم دست نبود و برای همین هم کم‌کم رابطه‌مان رسید به مرحلۀ دوری و دوستی. البته که دوستی تلویزیون با ما خیلی وقت است که بیش‌تر شبیه دوستی خاله خرسه‌ شده!

دارم چه می‌گویم! آمده‌بودم یک چیز دیگر بنویسم اصلن...

آمده‌بودم از بایا بنویسم. از کلمات بالا پیداست که طبیعتن بنده هیچ خصومتی با بایا یا با بابای بایا یا با بازی‌گری که بابای بایا برای تبلیغ محصول‌ش انتخاب کرده ندارم. اسم‌ش را هم برای نخستین‌بار در همین سروصداهای چند روزۀ ملت شنیدم. و باید بگویم که این‌قدر غرغرهای ملت جلوی چشم‌م آمد که با خودم گفتم که بابا بلند شو برو ببین این بایا چی‌ئه، شاید اون وسط جای دوتا ناسزا هم برای تو باز شد که به‌شون بدی. اما از آن‌جایی که معتقدم اگر می‌خواهی به چیزی ناسزا بگویی هم اول باید دقیقن بدانی که به چه می‌خواهی ناسزا بگویی، تصمیم گرفتم جست‌وجویی کنم و تبلیغ‌های بایا را به‌دقت ببینیم...

اما متأسفانه کار خیلی سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. اول از هشتگ بایا در اینستاگرام شروع کردم. نتیجه؟ از بچۀ شش‌ماهۀ دختر اخترخانم‌ که سر کوچه‌مان می‌نشینند تا پدربزرگِ پدریِ سوپری محل در مسخره‌کردن تبلیغ‌های بایا کلیپ ساخته‌بودند، اما هیچ خبری از یک نسخۀ اصلی این تبلیغ نبود. اینستاگرام را بستم و رفتم سراغ ملجأ تمام پرسش‌هایمان، گوگل. کلمۀ بایا را نوشتم و زبانۀ videos را باز کردم. تا صفحۀ 121 همۀ ویدئوها را دانه‌دانه چک کردم. از میکس شب‌های ببرۀ این تبلیغ بود تا ... .... .... ... .. .... ...، اما باز هم دریغ از یک نسخه تبلیغ اصلی بایا! خسته شده‌بودم. با خودم گفتم بگذار دوباره بروم سراغ اینستاگرام و صفحۀ خود بایا را پیدا کنم. رفتم. در آن‌جا صرفن توانستم سه‌تا از تبلیغ‌های کوتاه بایا، که با «سلام عزیز من» شروع می‌شوند و به‌ترتیب با رستوران‌ها و صنایع تولیدی و کتاب‌فروشی‌ها کار دارند را بیابم. اما باز در آن‌جا هم خبری از تبلیغ اصلی بایا، همان که با «به‌نام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا این‌جا چی‌کار می‌کنم؟» شروع می‌شود نبود! کلافه شده‌بودم. اگر می‌خواستم تبلیغ کرم‌های بَبَک، که تلویزیون در دوران کودکی‌ام پخش می‌کرد را پیدا کنم هم باید تا حالا با این‌همه تلاش پیدا می‌شد...

دیگر ناامید شده‌بودم، که ناگهان توجه‌ام به این جلب شد که صفحۀ بایا دو صفحۀ دیگر را دنبال کرده‌است. قسمت followingها را لمس کردم. یکی صفحۀ یک شرکت بود (حتمن همانی که بایا محصول آن است) و دیگری صفحۀ مدیرعامل آن شرکت، یعنی همان بابای بایا. داخل اولی هم چیزی نبود. پس آخرین شانس‌م را با سرزدن به صفحۀ بابای بایا امتحان کردم... بله! بله! بالاخره چشم‌‌م به پیش‌نمایش یکی از پست‌ها افتاد که مشکی و بنفش بود. بازش کردم. خودش بود. صدا آمد «به‌نام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا این‌جا چی‌کار می‌کنم؟» بله! بله! به مقصود خود رسیده‌بودم. با اشتیاق نشستم به دیدن تبلیغ معروف بایا. داشتم روح و جان‌م را در اطلاعاتی که سیامک انصاری می‌داد غرق می‌کردم که...

امان از محدودیت یک دقیقه‌ای پست‌های اینستاگرام! تازه داشت کار به جاهای خوب‌ش می‌رسید که ویدئو تمام شد. برگشتم و سری به بقیۀ پست‌های صفحۀ بابای بایا زدم تا شاید ادامه‌اش را پیدا کنم. اما نه... چیز دیگری نبود... هعی... آخرین امیدم هم ناامید شد.

خلاصه این‌که، در این لحظه بنده یک انسان سرخورده و البته مشتاق‌ام که دوست دارم بدانم بعد از «همین تو ایران خودمون، افزایش‌ش 27 درصـ ...» چه می‌شود! خواهش می‌کنم بنده را راه‌نمایی کنید.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ب.ظ

ببار ای بارون، ببار...

ساعتی پیش، همین‌طور که -مثل همین الآن- پشت میزم نشسته‌بودم، خبر را خواندم. برای تأیید به صفحۀ پسرش سر زدم و دیدم که انگار قرار نیست این‌بار تکذیبیه‌ای در لحظات آینده بیاید. راست‌ش را بگویم، خیلی هم حال‌م این‌رو و آن‌رو نشد. در لحظه «از خون جوانان وطن»ش را جست‌وجو کردم و گذاشتم که پخش بشود و مشغول ادامۀ کارهایم شدم، تا همین الآن...

نمی‌دانم این بی‌خیالی تأثیرِ شلوغیِ این روزهاست که کلِ ذهن و وقت‌م را پر کرده‌اند و همۀ ورودی‌های دیگر آن را بسته‌اند (تا حدی که حتا فرصت نمی‌کنم در طول روز چنددقیقه‌ای -درست‌وحسابی- آن‌طور که باید با مامان‌جون که چندروزی است آمده خانه‌مان وقت بگذرانم) یا سِرشدنِ حاصل از آن چند شایعه‌ای که در طول این ماه‌ها هم‌راه با تکذیبیه‌های بعدشان هی می‌آمدند و می‌رفتند و آدم را سرد و گرم می‌کردند؛ چون یادم می‌آید زمستان گذشته که برای دقایقی شایعۀ همین خبر پخش شد، حال عجیب‌وغریب‌تری داشتم و بیش‌تر تحت تأثیر قرار گرفتم.

نمی‌دانم... کمی که فکر می‌کنم می‌بینم اتفاقن همین بی‌خیالی نسبت به این خبر شاید منطقی‌تر باشد برای من. دقیق که نگاه می‌کنم می‌بینم شجریان، برای منِ 21ساله که صرفن چندسالی است به‌صورت جدی مخاطب‌ش شده‌ام، از ابتدای آشنایی‌ام با او تا به حال تغییری نکرده، درست مثل کسانی همانند حافظ و سعدی که از ابتدای آشنایی‌ام با آن‌ها تا به حال تغییری نکرده‌اند. نه من انتظار کار جدیدی از او را کشیده‌ام و نه او کار جدیدی منتشر کرده... نه من شوق این را داشته‌ام که آخرِ هفته به کنسرت‌ش بروم و نه او در یکی از آخرِ هفته‌های این سال‌ها کنسرتی برگزار کرده... نه او حضورِ جدیِ فیزیکی‌ای در اجتماع داشته و نه من آشنایی یا برخوردی با او داشته‌ام که الآن بخواهم تحت تأثیر آن لحظات قرار بگیرم...

نمی‌دانم... احتمالن این بی‌خیالیِ نسبیِ لحظه‌ای به همین دلیل است. در طول این چندسال هرموقع دل‌م کشیده خودم را مهمان یکی از قطعه‌های موسیقی او کرده‌ام، مثل وقت‌هایی که هرموقع دل‌م کشیده خودم را مهمان غزل‌های حافظ و سعدی کرده‌ام. بعضی‌وقت‌ها رفته‌ام سراغ قطعه‌ای که قبلن بارها شنیده‌ام‌ش و در جان‌م مانده و بعضی وقت‌ها هم گوش سپرده‌ام به قطعه‌ای جدید از کارهای او، مثل بعضی‌وقت‌ها که می‌روم سراغ یکی از غزل‌های معروف و بارها خوانده‌شدۀ ادبیات کهن‌مان و بعضی‌وقت‌های دیگر که غزلی جدید و خوانده‌نشده را در جان‌م روان می‌کنم. آری، به این معنی رفتنِ شجریان چندان ناراحت‌م نکرد، شاید چون از ابتدا حضورِ شجریان، فارغ از حضورِ فیزیکی او برای من معنی داشته، و دارد. حضوری که شروع‌ش مشخص است، اما انگار هیچ پایانی برای آن نیست... مثل حضور دائمی حافظ و سعدی بین لحظه‌لحظۀ زندگی مردم این سرزمین در همۀ این قرن‌ها.

آری، شجریان برای من یک شخص نیست که کوچ‌ش به آن دنیا داغی بزرگ بر دل‌م بنشاند... شجریان برای من تمامِ لحظات آن صبح‌هایی است که قبل از این‌که پرتوهای نور خورشید کفِ زمینِ تهران را گرم کنند از خواب‌گاه تا آزادی را می‌دویدم، به‌خصوص آن صبح‌هایی که قطرات کوچک باران هم مهمان‌مان بودند...

 

«بشنوید»

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۰
امید ظریفی