مستِ ساقی
گمان میکنم خوشبختی جز این نیست که آدم در لحظه، هنگام انجام هر کاری، از اعماق قلبش معتقد باشد که دارد مهمترین کار دنیا را انجام میدهد. حالا چه فعالیتهای مربوط به شغل آدم باشد، چه فعالیتهای معمول زندگی انسان. چه انجامدادن کارهای علمی باشد، چه وقتگذاشتن برای تربیت بچه. چه چندساعتی استراحت در وقتهایی که باید باشد، چه جمعکردن و بریدن از شهر و مسافرترفتن.
یکی از مشکلات این دنیای شلوغوپلوغ این است که حواس آدم را از لحظهای که در آن است پرت میکند و تعادل ذهنیاش را بههم میزند. (بعید است کسی قبلن از اینجور حرفها نزدهباشد. بهیقین یکی از آن هفتهزارسالگانی که مدتی دیگر همهمان با آنها سربهسر خواهیم بودیم، قبلنها جملهای از این دست گفته.) چه دربارۀ کارهای کمی موضعیتر، و چه دربارۀ کارهای کمی سرتاسریتر. (نگارنده هنوز نتوانستهاست یک برگردان خوب برای globally پیدا کند! «سرتاسری» در فیزیک خوب جواب میدهد، اما برای صحبت دربارۀ زندگی روزمره خیر. چون اصولن در زندگی روزمره این دو قید را بیشترِ وقتها برای زمان، و نه مکان، بهکار میبریم و احساس میکنم سرتاسری بیشتر مکانی است تا زمانی. شاید بهخاطر اینکه بیشتر کیهانشناسی خواندهام و آنجا بهوضوح زمان، بر خلاف مکان، همگن نیست!)
[پاراگراف بالا حاشیهاش بیشتر از متنش بود. پیشنهاد میکنم قبل از ادامهدادنِ متن، برگردید و آن را، یکبار دیگر، بدون پرانتزها بخوانید.]
موضعی: موقع کار، کسی را میبینی که مسافرت است و دلت کندن از خانه را میخواهد. دو-سه روز که از شروع مسافرت گذشت، کسی را میبینی که دارد کارش را جدی جلو میبرد و دلت اتاق و میز خودت را میخواهد. سرتاسری: موقع تربیت بچه دوست قدیمیای را میبینی که دارد درسش را ادامه میدهد و دلت ادامهتحصیل میخواهد. موقع ادامهتحصیل دوستی را میبینی که دارد با بچهاش بازی میکند و دلت بچه میخواهد. (بهعنوان مثال عرض میکنم!) و همینطور برای هر دوگانه و سهگاه و چندگانهی دیگری... و یکدفعه آدم بهخودش میآید و میبیند که مدتی است بهجای یک برنامهریزیِ درستوحسابیِ کوتاهمدت و بلندمدت، و رسیدن به همۀ جنبههای زندگی، همهاش داشته با خودش فکر میکرده که کاش الآن در مکانی دیگر بودم، یا در زمانی دیگر (یا بدتر از آن، در جلد آدمی دیگر) و این کار را نمیکردم و بهمانکار را میکردم.
اصلن بهخاطر همین است که دنیایِ کودکان برایِ ما دنیایِ ساده و دوستداشتنیای است. کافی است کمی به عقب برگردیم تا یادمان بیاید که همهمان روزگاری همهچیزمان را برای رسیدن به خواستههایمان میدادیم. گریه میکردیم و گیر میدادیم و خودمان را به در و دیوار میزدیم تا مثلن فلانچیز را برایمان بخرند. «اشک»هایمان همهچیزمان بود و «فلانچیز» هم مهمترین چیزِ دنیا. اما چه کنیم که حالا چیزهایی بیشتر از «اشک» داریم و «فلانچیز»هایمان هم کمی دورتر رفتهاند. و همین یعنی زمین بازی خیلی بزرگتر و جدیتر از دوران کودکی است.
نمیدانم راه حل این داستان چیست. شاید زمین بازی آنقدرها هم بزرگتر نشده و ما خیلی زندگی را جدی گرفتهایم. فکر میکنم خیلی از عدم رضایتهای موضعی برخاسته از این ویژگی دنیای جدید است که همهمان هر لحظه داریم افراد مختلف را در گوشه و کنار دنیا رصد میکنیم. شاید غلبه بر حسهای اینچنینی خیلی هم سخت نباشد. اگر آدم از ابتدا به کاری که در حال انجام آن است اعتقاد داشتهباشد، با کمی خلوت با خود، به دید واقعگرایانهای از وضعیت موجود میرسد و سختیهای موضعی را هم میپذیرد و پا پس نمیکشد. اما سروکلهزدن با عدم رضایتهای سرتاسریتر سختتر است، خیلی سختتر، و لزومن با خلوتکردن با خود هم کارشان راه نمیافتد. یا آدم باید از ابتدا اینقدر در راهش محکم باشد که اصلن چنین حسهایی در بین مسیر بهوجود نیاید، یا اگر بهوجود آمد... نمیدانم! فعلن برای این راه حلی ندارم جز صبر...
عنوان: سعدی یکی از حکایتهای گلستان را با این بیت تمام میکند: مستِ می بیدار گردد نیمشب / مستِ ساقی، روز محشر، بامداد!
چه پست خوبی بود امید و چهقدر به موقع بود... متشکرم. :)