چهارده به تو
◄ یک روز قبل از عید اینجا را باز کردم که چیزی بنویسم، بههرحال عید بود و تبریک و آرزوی سلامتیش از طرف ما برای شما، واجب. آنطور که دلم میخواست نشد. پس حالا میگویم که عید شما مبارک باشد و در ادامه هم برایتان آرزوی سلامتی میکنم، و از تأخیر دو هفتهایم هم چندان بد به دلم راه نمیدهم که 2 هفته در کنار 52 هفتۀ سال، خطاییست کمتر از 4 درصد! در این دو هفتهای که از آن روز گذشته هم به فراخور اتفاقات یکیدو مطلب دیگر را هم شروع کردم، که آنها هم به پایان نرسیدند. کتابهای خوب و مهمی را هم در این 5ونیم هفتۀ قرنطینگی خواندهام که ننوشتن ازشان ظلم به خودم است. همینطور سرانگشتی که حساب کنیم، حداقل 6-7 مطلبِ نوشتهنشده به خودم و به اینجا بدهکارم.
◄ اما امروز در بطن خود بهانهای دارد محکم، که میشود به واسطۀ آن همۀ این 6-7 مطلب نوشتهنشده را بهصورت موقت گذاشت کنج تاریکی از ذهن و فعلن فراموششان کرد. امروز تولد هشتادوچهارسالگی نادرخان ابراهیمی است. کسی که نمیشود در یکیدو جمله سر و تهِ فلسفۀ زندگیش را درآورد و اینجا نوشت. کسی که حتمن اظهارنظرهای صریحش در مورد روشنفکران روزگار خودش را شنیدهاید. کسی که در این روزهای ایران واقعن جایش خالیست. این روزها مشغول خواندن آنگاه 1ام، با موضوع کافه و کافهنشینی. دیشب در پایان یکی از مطالبش خواندم:
استاد تحصیلکردهای در سوربن فرانسه که امروز به همراه داریوش شایگان و احسان نراقی و خیلیهای دیگر نمایندهی روشنفکران عصر خود هستند، در خاطرهای نقل کرد: «در خیابانهای پاریس بههمراه دوستان در حال قدم زدن بودیم که متوجه شدیم ژان پل سارتر در کافهای نشسته است و در حال نگارش و نوشیدن قهوه است. با دوستان پولی فراهم کردیم و به بهانهی یک سالاد کلم وارد کافه شدیم تا از فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که نمایندهی روشنفکران در جنبشهای اجتماعی و فرهنگی زمان خود در فرانسه و اروپا بود، کسب امضاء کنیم!»
فکر میکنم روایت بالا بهاندازۀ کافی بیانکنندۀ تفاوتها و خاستگاههای روشنفکران ایرانی باشد. و بهراستی روشنفکری که جنگ را ندیده و حتا تنهاش، نه به تنۀ انسانِ ایرانیِ دوروبر میدان راهآهن تهران یا انسانِ ایرانیِ بلوچستان یا انسانِ ایرانیِ کردستان، که به تنۀ انسانِ ایرانیِ باستیهیلزنشین هم نخورده، چه سودی میتواند برای جامعهاش داشته باشد؟ چهطور میتواند نقطۀ شروع جریانی اجتماعی در ایران باشد؟
◄ دقیقن یک سال پیش در اینجا از دیداری که با خانوادۀ نادرخان داشتم نوشتم. هنوز هم برگشتن و خواندن آن کلمات برایم لذتبخش است. امسال اما تصمیم گرفتم مهمانتان کنم به خواندن داستانی کوتاه از کتاب رونوشت، بدونِ اصل، با خط خود نادرخان. البته با این توضیح که حتا در همین کتاب هم داستانهایی وجود دارد که بیشتر ازشان خوشم میآید، اما فکر میکنم رجوع به این داستانِ خاص، با این شیوۀ نگارش، فارغ از هر چیز دیگر، واقعن دوستداشتنی است. همین دیگر! سخن کوتاه میکنم و بیش از این وقتتان را نمیگیرم!
عالی، زیبا، دلنشین...
و غمانگیز...
ممنون.