امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم

 

همه‌چیز از 23 بهمن‌ماه سالی که گذشت شروع شد. سه‌شنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم «یک عاشقانه‌ی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامش‌بخشِ آن‌جا و در بین کتاب‌ها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست‌-سی نفر بیش‌تر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشده‌بود. فقط خانواده‌ی نادرخان بودند و دوست‌داران‌ش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گفت که امروز قرار است فقط شما صحبت کنید، نه منتقدان و صاحب‌نظران. سپس کمی در مورد نحوه‌ی طراحی جلدهای کتاب‌های نادرخان صحبت کرد. آن‌جا بود که پی پردم چه‌قدر فکر پشتِ این طرح‌هاست و چه ساعت‌هایی که برای طراحی آن‌ها وقت گذاشته نشده. آن‌جا بود که پی بردم چرا جلد یک عاشقانه‌ی آرام آبی‌ست. این بین بود که حواس‌م رفت سمت پسری که چهره‌اش آشنا می‌زد و با برگزارکنندگانِ دورهمی هم خوش‌وبشی داشت. یادم آمد. یکی از بازی‌گران تئاتر «پزشک نازنین» بود که چند ماه پیش به کارگردانی اشکان خطیبی روی صحنه رفت. تئاتر را ندیده بودم، اما چهره‌اش از تیزرهای تبلیغاتیِ آن در ذهن‌م مانده بود. گذشت. اولِ‌کار هم‌سر نادرخان، خانم فرزانه منصوری، کمی در مورد زندگی و آثار نادرخان صحبت کردند و خاطره‌هایی را گفتند. بعد نوبت به حاضران رسید. چند نفری دست‌شان را بلند کردند و رفتند برای صحبت‌کردن. بعد حامد کنی دعوت کرد از نوه‌ی نادرخان... دیدم که همان پسر رفت پشت میکروفون. آن‌جا بود که متوجه شباهت عجیب این پسر به نادرخان شدم، به پدربزرگ‌ش. الحق مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده. آریا کمی صحبت کرد و گفت که تا حالا فقط دو تا از کتاب‌های پدربزرگ‌ش را خوانده: سنجاب‌ها و چهل نامه‌ی کوتاه به هم‌سرم! فکر کنم بعد از آریا یک نفر دیگر هم صحبت کرد و بعد من دست‌م را بلند کردم و رفتم پشت میکروفون. خودم را معرفی کردم و گفتم که 19 سال دارم. گفتم فقط حدود یک سال است که نادرخان را می‌شناسم. گفتم که همین یک سال و همین شش-هفت کتابی که تا حالا از نادرخان خوانده‌ام کافی بوده که تا پایان عمر مدیون او باشم. گفتم از ابن‌مشغله و ابوالمشاغل یاد گرفتم که بیست سال دیگر باید چه‌طور زندگی کنم. گفتم «بار دیگر شهری...» را یک‌نفس خواندم،  اما خواندنِ یک عاشقانه‌ی آرام دو ماه برای‌م طول کشید. گفتم برخلاف نوه‌ی نادرخان هنوز چهل نامه را کامل نخوانده‌ام و شاید کمی زود باشد! گفتم یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌هایم ندیدنِ نادرخان است. گفتم و گفتم و گفتم... آخرِ کار هم تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را خواندم و رفتم نشستم سر جای‌م. بعد از من هم چند نفری صحبت کردند. این بین آقایی آمد زد روی شانه‌ام و پرسید که آیا من بودم که پشت میکروفون صحبت کردم. جواب مثبت دادم. گفت می‌خواهند برای تلویزیون مصاحبه بگیرند. قبول کردم. با هم راه افتادیم سمتِ فضای خالیِ کناری. گفت برای برنامه‌ی کتاب‌باز شبکه‌ی نسیم است. بین خوش‌وبش‌های کوتاه‌مان در مورد این‌که برای من صحبت‌کردن جلوی دوربین سخت‌تر از صحبت‌کردن جلوی مردم است، جمله‌ای گفت با این مضمون که حالا مگر چه کسی کتاب‌باز را می‌بیند! به اعتراض «آقاااااا»یی پراندم و ادامه دادم اگر شما این حرف را بزنید که فاتحه‌مان خوانده‌است! خلاصه جلوی دوربینِ کتاب‌باز هم کمی درباره‌ی نادرخان و آثارش صحبت کردم. ازم خواستند که تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را هم بخوانم. می‌دانستم جمله‌ای که پشت میکروفون خواندم فاز سیاسی دارد و حتمن پخش‌ش نمی‌کنند. چند صفحه‌ای ورق زدم تا جمله‌ی دیگری پیدا کنم. چیز به‌تری در نظرم نیامد. ناچار همان را خواندم. بعد که قسمت هشتاد و سوم کتاب‌باز پخش شد، دیدم که کلن از خیر مصاحبه‌ی من گذشته‌اند و پخش‌ش نکرده‌اند! (-: خلاصه، برگشتم و نشستم روی صندلی‌ام. مراسم که تمام شد رفتم تا نسخه‌ی ویژه‌‌ی چاپ پنجاهم یک عاشقانه‌ی آرام را هم بگیرم و از خانم منصوری بخواهم که برای‌م امضایش کنند. کتاب را که جلو رویشان، روی میز، گذاشتم پرسیدند به اسمِ که بنویسم؟ گفتم امید! گفتند: فکر کردم برای کس دیگری می‌خواهید که به‌عنوان هدیه به‌ش بدهید. خندیدم و با شیطنت گفتم فعلن که خودمان‌یم و خدای خودمان! اگر شخص‌ش پیدا شد بعدن می‌آورم خدمت‌تان که دوباره امضا کنید! (-: خندیدند و چند کلمه‌ای برای‌م نوشتند. همین‌که در شروع آن یکی-دو جمله «پسرم» خطاب‌م کردند، تمام خستگی روز را از تن‌م بیرون کرد. بعد از آن، رفتم و کمی با آریا خوش‌وبش کردم و گفتم که از همان نمایش می‌شناسم‌ش. کمی گپ زدیم و آخرِ کار هم در راهی که انتخاب کرده‌بود برای‌ش آرزوی موفقیت کردم. از هم‌دیگر هم قول گرفتیم که او حتمن بقیه‌ی کتاب‌های پدربزرگ‌ش را بخواند و من هم چهل نامه را تمام کنم! در شلوغیِ بینِ گرفتنِ عکسِ پایانی بود که فهمیدم آن خانمی که بعد از صحبت‌م و قبل از نشستن روی صندلی ازم تشکر کرد دختر نادرخان بوده. جالب‌تر این‌که اسم‌شان هم هلیا بود. همان اسمی که نادرخان از آن در بار دیگر شهری استفاده کرده. (اگر داستانِ به‌وجودآمدنِ اسم هلیا را نمی‌دانید، کمی صبر کنید. چند هفته‌ی دیگر همین‌جا می‌توانید بخوانید. اگر سرچ کنید هم چیزهای جالبی دست‌گیرتان می‌شود.) به‌سمت مترو که حرکت می‌کردم در فکر این بودم که عجب خانواده‌ی خوش‌برخورد و درست‌وحسابی‌ای بود خانواده‌ی نادر ابراهیمی. و البته که اگر چیزی غیر از این بود باید تعجب می‌کردم...

 

 

فردای آن روز جلسه‌ی هماهنگیِ شماره‌ی اسفندماهِ بامداد بود. قرار بر این شد که این شماره را به بهانه‌ی سال‌روز تولد پروین اعتصامی، اختصاص بدهیم به نقش زنان در ادبیات ایران. همان‌جا این ایده به ذهن‌م آمد که به این بهانه مصاحبه‌ای با خانم منصوری انجام دهم. کارها را با آریا هماهنگ کردم. به‌دلیل مشغله‌های آن زمان‌شان (که تا همین حالا هم ادامه دارد) امکان مصاحبه‌ی حضوری نبود. قرار شد تلفنی تماس بگیرم تا مصاحبه را انجام دهیم. سوال‌ها را با هم‌فکری با ف .ن طرح کردیم و در نهایت شنبه‌شبی در اواسط اسفندماه بود که از دانش‌گاه برگشتم خواب‌گاه و بعد از کمی استراحت، سیم‌کارت‌م را 20هزارتومان شارژ کردم (!) لیوان چای‌م را برداشتم و رفتم گوشه‌ای دنج و بی‌سروصدا از حیات خواب‌گاه و تماس گرفتم. عجب لحظاتی بود. اول کار گفتم که ان‌شاءالله بیش‌تر از ربع‌ساعت تا بیست‌دقیقه مزاحم نمی‌شوم. نگران این بودم که نکند از سوالی خوش‌شان نیاید یا دوست نداشته باشند به آن پاسخ بدهند. اما شکرِ خدا نتیجه بسیار خوب بود. خیلی راحت و با رویی خوش و با طمأنینه به سوال‌هایم پاسخ دادند. نشان به آن نشان که به‌جای بیست‌دقیقه، چهل‌دقیقه صحبت کردیم و راحتیِ صحبت‌هایمان به‌جایی رسید که اواخر صحبت‌مان خانم منصوری گفتند این‌جای حرف‌هایم را نمی‌خواهد ضبط کنی؛ برای خودت می‌گویم که بدانی...

خلاصه که مصاحبه‌ام با خانم منصوری هم به خوبی و خوشی انجام شد، ولی به شماره‌ی اسفندماهِ بامداد نرسید. شماره‌ی بعد اواخر فروردین‌ماه می‌آید. وقتی چاپ شد، مصاحبه را این‌جا هم قرار می‌دهم. از دست‌ش ندهید!

 

اما بهانه‌ی نوشتنِ این متن امروز بود. 14 فروردین‌ماه. سال‌روز تولد نادرخانِ ابراهیمی. به همین بهانه لطفن 14 جمله از دو کتابِ «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» را مهمانِ من باشید! ها از کتاب نخست است و ها از کتاب دوم.

 

♦ هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن‌کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آن‌ها با ما گرد یک میز می‌نشینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند.

 

 در آن طلا که مَحَک طلب کند شک است. شک چیزی به‌جای نمی‌گذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه‌ی یک آزمایش به حقارت آلوده‌اش نسازد. عشق، جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت، باز آن‌ها را زیر هم نوشت و باز آن‌ها را جمع کرد.

 

 - کجا هستی؟

- توی باغ، خانم! دنبال پروانه می‌گردم.

- برو بیرون سراغ پروانه‌هایت! تو هیچ‌وقت چیزی نخواهی شد.

آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخند مرا برمی‌انگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آن‌هاست؛ آن‌ها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند.

 

 تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می‌ترسی؟

هلیا! برای دوست‌داشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوست‌داشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو، خراب‌کردنِ هر چیزِ کهنه را

و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ بودن را.

 

♦ - نه، هلیا! تحمّلِ تنهایی از گدایی دوست‌داشتن آسان‌تر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان‌تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می‌کند؟ مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟

نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

 

بیدار شو هلیا.

بیدار شو و سلام ساده‌ی ماهیگیران را بی‌جواب مگذار.

من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.

باید که اینجا روبه‌روی من بنشینی و گوش کنی.

                                                  دیگر تکرار نخواهد شد.

 

♦ هلیا هیچ‌چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به‌راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته‌است. چه کسی می‌تواند بگوید «تمام شده» و دروغ نگفته باشد؟

 

♦ هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی‌دارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست‌ رفتنی‌ست از دست برود.

 

هلیا، یک سنگ بر پیشانیِ سنگیِ کوه خورد. کوه خندید و سنگ شکست. یک روز کوه می‌شکند. خواهی دید.

 

زلزله، جنایت، و – چنگ عدالت.

چرا «چنگ»؟

مگر عدالت یوزپلنگ است که به حریف درمانده‌ی زمین‌خورده‌اش چنگ و دندان نشان می‌دهد؟ چرا عدالت، مثل مخمل، نرم نیست؟ مثل نگاه عابر بی‌کینه، مثل سلامِ عاشق. و همیشه موجودی خشن و تندخو به‌نظر می‌آید، یا یک غول، یا یک گربه – نه با پوست گربه‌یی! عدالت مثل رفاقت نیست. عدالت همیشه بر سِتَم تکیه می‌کند، و در کنار ستم، زندگی. تنها زمانی که جنایتی اتّفاق می‌افتد یا خلافی پیش می‌آید، عدالت فرصت خودنمایی را به چنگ می‌آورد. عدالت، مثل پاسبان است – پاسبان گشت. تنها خلافکاران وجود پاسبان را اثبات می کنند؛ و تازه، خلاف از کدام دیدگاه؟ دنیای خوب دنیایی‌ست که در آن عدالت و نگهبان وجود نداشته باشد.

 

اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی یک جامعه –و یا یک طبقه و گروه– آدم‌های وابسته به آن جامعه و گروه را به جنایت وادار کند، حکم اعدام، ظالمانه، غیرمنطقی و غیرانسانی‌ست. اعدام پی اعدام. چه نتیجه‌یی به‌دست می‌آید؟ تا شرایط و عوامل وجود دارد، امکان وقوع هم هست.

 

خان داداش فکر نکن که چون این شوهر را تو برایم پیدا کرده‌یی، مسئول بد و خوبش هم هستی. من چشم داشتم، عقل داشتم. من قبول کردم. مردها بیشترشان همین‌طورند. آزادی، آنها را فاسد کرده. آزادی آن‌ها را پرمدعا و خودخواه و بی‌رحم کرده –آزادی غیرمذهبی. آن‌ها اصلاً نمی‌توانند بفهمند و حس کنند که زن هم انسان است، که زن هم، مثل مرد، امیدها و آرزوها و رؤیاهایی دارد.

 

کافی نیست آقا، کافی نیست. تأسف، بدترین نسخه‌ای‌ست که یک طبیب می‌تواند بدهد. تأسف، مُزوّرانه‌ترین شکل فرار است. اظهار تأسف، حربه‌ای‌ست برای شکست‌خوردگانی که می‌خواهند به مجازات نرسند. اظهار تأسف، در حقیقت، یک دهان‌بند است بر دهان کسی که قصد اعتراض دارد.

 

چه بسا معیارها را، که فرو باید ریخت.

چه بسا مثل‌ها را، که فراموش باید کرد.

چه بسا سخنان بزرگان را، که دور باید ریخت.

چه بسا منطق‌ها را، که جواب باید گفت.

و چه بسیار بهانه‌ها و قوانین را، که دگرگون باید کرد...

 

پی‌نوشت: عنوان نام مستندی‌ست در مورد زندگی و زمانه‌ی نادر ابراهیمی که پیش‌نهاد می‌کنم از دست‌ش ندهید. این‌جا است!

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۸/۰۱/۱۴
امید ظریفی

نظرات (۴)

❤❤
پاسخ:
(-:
۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۳ خورشید ‌‌‌
چه‌قدر خوب و صمیمی و نازنین بوده اون جمع. میون کلمات هم راه پیدا کرده. خیلی دوست دارم مصاحبه رو بخونم. 
پاسخ:
واقعن یکی از لذت‌بخش‌ترین و فراموش‌نشدنی‌ترین روزهای زندگی‌م بود.
+ ان‌شاءالله یکی-دو هفته‌ی دیگه! (-:
۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۴۹ هانیه شالباف
وقتی از نویسنده‌ی ادیب و مودب و همین‌طور خانواده‌ی ادیب حرف می‌زنیم؛ دقیقن از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ :) 
روایت دلچسبی بود. 
پاسخ:
از کسی مثل مردی که دوست‌ش می‌داشتیم و می‌داریم! (-:
ممنون‌م...
بسیار دلنشین بود...
خیلی ممنون از این اشتراک تجربه...
پاسخ:
خواهش می‌کنم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">