زاد بر زاد
جالبه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگیم رو مشغول فیزیکخوندن بودهم و کتابهای تاریخ علمی هم کم نخودهم، هنوز نتونستم «جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سالها اینقدر تکههای مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیدهم و اینقدر توی بحثهای مرتبط باهاش بودهم که خیلی از روایتهاش رو میدونم، اما هیچموقع نرفتم از توی کتابخونهم برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ همسفر بشم.
القصه، یکی-دو شب پیش مهدی [رسولی] پیام داد که «آقا دارم جز و کل میخونم و حقیقتا ... [خیلی تعجب کردم!]»، «یعنی خدمتی که هایزنبرگ با نوشتن این کتاب به علم کرده به نظرم هم ارزش کارهای علمیشه»، «یعنی ببین، اصلا ببین زبانم قاصره»، «تا حالا در توصیف کتابی اینطوری نشده بودم»، «اصلا خیلی خفنه»، «یه خودزندگینامه زیباست»، «که وجه و ارزش علمی داره»، «اصلا منو به معنای واقعی خوندن فیزیک نظری برگردوند». اینها رو که گفت اینطور جوابش رو دادم که پس بذارمش برای روز مبادا، که اگه روزی خسته شدم، بدونم چیزی رو دارم که میتونم روش حساب کنم تا دوباره بهم انگیزه بده!
بعد از اینکه صحبتمون تموم شد، بلند شدم و رفتم از کتابخونهم برداشتمش و نگاهی بهش انداختم. از روکش پلاستیکیش و «ظریفی»ای که با خودکار آبی روی جلدش نوشتهشده و خطهای آبیرنگی که لوگوی نشر دانشگاهی رو مخدوش کردهن -برای هر کسی که اندکآشناییای با من داشته باشه- مشخصه که این کتاب برای من نیست. اگه از اینها هم متوجه نشید، وقتی کتاب رو باز کنید و کاغذهای کاهیِ قدیمیش رو ببینید و به سال چاپش، یعنی 1372، نگاه کنید دیگه مطمئن میشید که این کتاب برای من نیست. بله، این کتاب برای دوران دانشجویی پدرمه! سال اول یا دوم دبیرستان بودم که موقع مرتبکردن کتابخونۀ جمعوجور پدر و مادرم، این کتاب رو پشت کلی برگۀ امتحانی دیدم و برش داشتم. یادمه همونموقع که کتاب رو پیدا کردم مادرم برام تعریف کرد که: «روزهای اولی که بابات به خونوادهمون اضافه شدهبود، هرجا میرفتیم این کتاب رو با خودش میآورد.» و بعد با شیطنت اضافه کرد: «حالا نمیدونم واقعن هم میخوندش یا میخواست جلوی آشناهای من خودش رو کتابخون نشون بده!» (-: فکر کنم نیازه یهبار با پدرم در مورد این قضیه صحبت کنم!
همین! باقی بقا.
همه توصیفاتی که دوستتون از این کتاب کرده رو تایید می کنم :)) البته اصل لذتش رو یه فیزیکی درک میکنه.