به خاطر نیمکیلو آش!
داستانی به غایت کمدی-تراژیک!
بعدازظهر تا سر شبِ چهارشنبهی گذشته رو به خاطرِ سردری که داشتم کامل خوابیدم. برای همین شب تا صبحش رو بیدار موندم تا کمی به کارهام برسم. چند ساعتی گذشت تا حدودن از بعد از نماز صبح درگیر یه مسئله شدم. کلی باهاش سروکله زدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم، تا حدود ساعت 7 حل شد. حس بسیار خوبی بود. خسته شده بودم. به خصوص که شب قبلش هم سردردِ بدی داشتم. بدنی کشیدم و برگشتم سمت پنجره و دیدم که هوا روشن شده. پدر و مادر و مهمونهامون هنوز بیدار نشده بودن. از روی صندلیم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه تا چایی درست کنم و یه چیزی بخورم. موقع درست کردن چایی این ایده به سرم زد که برم و از آشفروشیِ نزدیکِ خونهمون یه کم آش بگیرم و از نونواییِ کنارش هم یکی-دوتا نون بربری. آبجوش رو که توی فلاسک ریختم برگشتم توی اتاقم و شلوارم رو پوشیدم. در حالی که داشتم از خونه میرفتم بیرون و به این فکر میکردم که عجب روزی بشه روزی که با حل یه مسئلهی اعصابخوردکن شروع شده و قراره با یه صبحونهی خوشمزه هم ادامه پیدا کنه، که دست کشیدم و دیدم که کیفپولم توی جیبم نیست. برگشتم. واقعن حسِ فکر کردن به اینکه کیفپولم کجاست رو نداشتم؛ حالِ دنبالش گشتن رو هم. برای همین از روی میز ناهارخوریِ توی هالمون کارت بانکیِ پدرم رو برداشتم و زدم بیرون.
چند دقیقه بعد توی آشفروشی بودم. آشفروش داشت با مشتریِ قبلی در مورد این صحبت میکرد که دنیا، دنیای بدی شده و قبلن مردم نگران بودن که توی نون حلالشون، نون حروم نیاد و حالا نگرانن یه موقع خداینکرده توی نون حرومشون، نون حلال نیاد! مشتری که رفت یکی از ظرفها رو نشون دادم و گفتم که اندازهی این آشِ شلهقلمکار بدید. طرف ظرف رو پر کرد و گذاشت روی ترازو. شد هفتهزار تومن. رفتم سر کارتخوان تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم! شاید باورتون نشه، ولی به جای 70.000 ریال، 70.000.123 ریال کارت کشیدم! هفتادمیلیونوصدوبیستوسه ریال! به عبارتی هفتمیلیون تومن! واقعن کشیدمها (-: حالا چی شده بود؟ من به دلیل نامعلومی برای خودم هم، اصولن تندتند اعداد رو توی کارتخوان و خودپرداز وارد میکنم. مخصوصن موقع استفاده از کارتخوان، چون همیشه یه عملیاتِ مشابه تکرار میشه: کشیدن کارت، تایید، مبلغ، تایید، رمز، تایید و برداشتن رسید. خلاصه که اون روز صبح اینطوری شد که کارت رو کشیدم و دکمهیِ سبزِ تایید رو زدم و مبلغ رو وارد کردم و به خیال خودم دوباره دکمهیِ سبزِ تایید رو هم زدم و بعدش هم رمز کارت (که شما فرض کنید 0123 هست) رو وارد کردم و دوباره تایید رو زدم و منتظر موندم تا رسید بیاد بیرون! بعدِ چند لحظه دیدم که نه بوقِ «عملیات با موفقیت انجام شد» رو شنیدم و نه رسید اومد بیرون. نگاه کردم و دیدم که روی نمایشگر نوشته که «رمز را وارد کنید»! دوباره رمز رو وارد کردم و تایید رو زدم و این بین هم داشتم به این فکر میکردم که این چرا یه مرحله کار نکرد و چرا تاییدِ قبلی نخورده و این چیزها که دیدم یه رسید اومد جلوی روم که نشون میداد بنده چند لحظه پیش 70.000.123 ریال کارت کشیدم! (-: دیگه هیچی دیگه! مبلغ رو که دقیق نگاه کردم و اعداد سمتِ راستش رو دیدم تازه فهمیدم که تاییدِ دومی نخورده و رمز اولی که وارد کرده بودم اومده جلویِ مبلغ و باعثِ این شیرینکاری شده! اتفاقِ پیش اومده رو توضیح دادم به فروشنده و در کمال تعجبِ خودم، هم من و هم فروشنده به جای تعجب و جاخوردنِ طولانیمدت و اینها فقط داشتیم میخندیدیم! (یه لحظه خودتون رو بذارید جای من!) نمیدونستم الآن من باید ازش تشکر کنم، عذرخواهی کنم، اون باید تشکر کنه، عذرخواهی کنه یا چی! (-: از بدِ حادثه هم برای مبلغِ اصلی (که هفتهزار تومن بود) به جای 70000، 7000 وارد کرده بودم، که اگه اون رو درست میزدم، مبلغ نهایی میشد 700.000.123 ریال، یعنی هفتاد میلیون تومن که خب توی کارت نبود و پیامِ «موجودی کافی نیست» میداد و این مشکل هم پیش نمیاومد! بگذریم. خودش شاگرد بود. زنگ زد به صاحبکارش و قضیه رو گفت و اون هم گفت که فردا پول میاد به حساب و اون هم فردا و پسفردا و پسِپسفردا، دو تا سهمیلیون تومن و یه یهمیلیون تومن میریزه به حساب و تموم. شمارهی موبایل صاحبکارش رو گرفتم و دوباره با خنده عذرخواهی کردم و اومدم بیرون. از نونواییِ کنارش هم دو تا نون بربری خریدم و ایندفعه کارت رو دادم که خودش کارت بکشه و راه افتادم سمت خونه!
بین راه همونطور که نمیتونستم خندهم رو کنترل کنم، به این فکر میکردم که الآن اگه یکی بیدار بشه و قضیه رو بگم، دیگه اینقدری شلوغپلوغ میشه که نمیتونم آشم رو بخورم! (-: پس سریع برم و تا کسی بیدار نشده صبحونهم رو بخورم و خواب خوششون رو به هم نریزم و وقتی بیدار شدن قضیه رو تعریف کنم! بخشی از ذهنم هم درگیر این بود که اگه کیفپول خودم رو برمیداشتم یا مبلغ اصلی رو درست وارد میکردم، این اتفاق نمیافتاد! رسیدم و رفتم توی آشپزخونه و حدودن نصف آش رو ریختم توی یه کاسه و آبِ نارنج هم ریختم روش و گذاشتم روی اپن، که یکی از مهمونهامون بیدار شد. تعارف زدم که بفرمایید آش، که گرونترین آشیئه که میتونید توی عمرتون بخورید! (-: بدیهتن نفهمید که چی شد! یه لیوان چایی ریختم و یه تیکه از نون بربری رو برداشتم و نشستم روی صندلی. اومدم لقمهی اول رو بخورم که مادرم بیدار شدن! (-: گفتم بیان بشینن روی صندلی تا داستان رو براشون تعریف کنم! به شدت داشتم میخندیدم و نمیدونستم که اصلن چطور باید شروع کنم. خیلی غیرقابل باوره که بگی به جای هفتهزار تومن، هفتمیلیون تومن کارت کشیدم. اینطور شروع کردم که: «مادر! من یه گندی زدم که البته تا سه روز دیگه درست میشه!» حالا مادرم هم تازه از خواب بیدار شده بودن و نمیتونستن حدس بزنن! و اصلن کدوم انسان عاقلی میتونه حدس بزنه که یه نفر به جای هفتهزار تومن، هفتمیلیون تومن کارت بکشه! خلاصه که نهایتن اینطوری شد که گفتم: «مادرم! این کاسهی آشی که میبینید اینجاست، سهونیممیلیون پولشئه!» و دیگه گفتم قضیه رو! لحظهی اول بدیهیه که جا خوردن، ولی وقتی گفتم با طرف صحبت کردم، روال شد دیگه. بعد با مادرم رفتیم که به پدرم بگیم. کنار پدرم دراز کشیدم و از خواب و بیداری بیدارشون کردم و قضیه رو گفتم. با همین لحن که: «پدرم من رفتم نیمکیلو آش خریدم، هفتمیلیون تومن!» (-: در همون حالت خوابیده کلی با رویِ باز نصیحتم کردن که «پسر! آخه حواست کجا بود؟!» و «حالا اگه اشتباهی هفتادهزار تومن میریختی، باز قابل درک بود! آخه چجوری تونستی به جای هفتهزار تومن، هفتمیلیون تومن بریزی؟!» از اینجور حرفها! (-: وقتی هم که داشتیم از اتاق میرفتیم بیرون بهم گفتن که «یه موقع یه جا نگی که کجایی و چی میخونیها! درست نیست!» :-|
خلاصه تا چند دقیقه بعد دیگه همه بیدار بودن و من هم هی قضیه رو با خنده تعریف میکردم و این بین نگاهم هم به کاسهیِ آش دستنخوردهیِ رویِ اپن بود که هنوز نتونسته بودم بخورمش! حدودن بعد نیمساعت دیگه داستان تموم شد و من هم رفتم سراغ کاسهی سهونیممیلیونی و وقتی داشتم با یه تیکه نون تهش رو پاک میکردم، توی فکر این بودم که همین یه لقمه صدهزارتومنی برام آب خورده! (-:
پینوشت1: به مشکلات زندگی بخندید! حتا اگر بزرگترین گندِ زندگیتان را زده باشید! (-:
پینوشت2: فقط یه بار بیشتر از این مبلغ کارت کشیدم و اون هم برمیگرده به همین روزهایِ سالِ پیش که با پسرعموم رفتیم و از یه جا دو تا لپتاپ رو به همراهِ مخلفاتشون خریدیم به دهمیلیونوخوردهای تومن. البته پارسال وقتی اون مبلغ رو توی کارتخوانِ لپتاپفروشی وارد کردم، دو تا لپتاپ توی دستم بود، ولی حالا هفتمیلیون تومن داده بودم برای نیمکیلو آش! چه وضعِ پسرفتِ اقتصادیئه آخه! :-|
پینوشت3: اون بنده خدا هم تا الآن دو تا سهمیلیون رو ریخته و فقط یهمیلیونِ فردا مونده. نگران باشید!
باسلام و عرض ادب خدمت شما مدیر محترم وبلاگ
واقعا مطلب خیلی خوبی نوشته بودید با دقت آن را مطالعه کردم و خیلی دنبال چنین مقاله و محتوایی بودم که به صورت واضح و شفاف توضیح داده باشد. امیدوارم همیشه محتوا های خیلی خوبی تولید کنید. در پناه خداوند موفق و پیروز باشید.