امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۴۵ ق.ظ

«سه روشِ سامورایی»

یا «به تعداد آدم‌ها راه هست برای رسیدن به جمع نسبیتیِ سرعت‌ها!»

 

نسبیت خاص -برای ذهن گالیله‌ای ما- نتیجه‌های اولیۀ غریب و درعین‌حال دوست‌داشتنی‌ای دارد. ساختار ریاضی زیبا و محکم این نظریه و تمام نتیجه‌های عجیب‌وغریب آن با شروع از 2 اصلی که اینشتین فرض کرد به‌راحتی قابل ردیابی هستند، یعنی اصل نسبیت و اصل ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه دست‌گاه‌های مرجع لخت مختلف. اصل نسبیت -در یک کلام- نمودِ تمام‌وکمالِ زیبایی‌شناسی فیزیک‌دان‌ها است. این اصل بیان می‌کند که تمام دست‌گاه‌های مرجع لخت با یک‌دیگر هم‌ارزند و قوانین فیزیک در آن‌ها شکل یکسانی دارند. به نظرتان فرض منطقی‌ای نمی‌آید؟ اشکال ندارد! فرض کنید این‌طور نبود... اگر قوانین فیزیک فقط برای شمایی که بی‌حرکت نشسته‌اید و دارید این کلمات را می‌خوانید کار می‌کردند و برای منی که نسبت به شما در حال حرکت‌ام و دارم برایتان آب‌پرتقال می‌آورم نتایج اشتباه می‌دادند، به چه‌درد می‌خوردند! (دستِ‌کم به درد من که نمی‌خوردند!) اصل دوم، همان چیزی است که اینشتین در مقالۀ معروف سال 1905 / 1284 خود، یعنی «پیرامون الکترودینامیک اجسام متحرک» که منجر به تولد نسبیت خاص شد، آن را فرض کرد. در حال حاضر می‌دانیم که می‌توان از این اصل چشم پوشید و به‌جای آن از اصلِ هم‌گنی فضا و زمان و هم‌سان‌گردی فضا استفاده کرد. اصل نسبیت به هم‌راه اصل اخیر دقیقن به همان نتایج قبلی منجر می‌شود و تغییری در نظریۀ نسبیت خاص به‌وجود نمی‌آورد. به‌ویژه وجود یک سرعت ثابت جهانی که از دید تمام دست‌گاه‌های مرجع لخت لایتغیر است (همان سرعت نور) بی‌درنگ از پذیرفتن این دو اصل ناشی می‌شود.

در این نوشته می‌خواهیم از 3 دیدگاه مختلف یکی از نتایج جالب نسبیت خاص را بررسی کنیم، یعنی رابطۀ جمع نسبیتی سرعت‌ها. ذهن گالیله‌ای ما می‌گوید که اگر من -در طول یک خط راست- با سرعت u نسبت به شما در حال دورشدن از شما باشم و خورشید هم -در طول همان خط راست- با سرعت v نسبت به من در حال دورشدن از من باشد، آن‌گاه او از دیدگاه شما دارد با سرعت w=u+v از شما دور می‌شود. اما در چارچوب نسبیت خاص این نتیجه صحیح نیست و فقط در سرعت‌های بسیار کم‌تر از سرعت نور تقریب نسبتن خوبی از جواب دقیق را به ما می‌دهد. داستان از همان اصلی که اینشتین فرض کرد سرچشمه می‌گیرد، یعنی ثابت‌ماندن سرعت نور از دیدگاه دست‌گاه‌های مرجع لخت مختلفی که نسبت به یک‌دیگر با سرعت ثابت در حال حرکت‌اند. نمودِ این جمله چیست؟ یعنی اگر شما -همان‌طور که سر جایتان نشسته‌اید- یک پرتوی نور را (به هر روشی!) بتابانید می‌بینید که آن پرتو با سرعت ثابت c از شما دور می‌شود. من هم که با سرعت u در حال دورشدن از شما هستم اگر پرتوی نوری را در همان جهت بتابانم می‌بینم که آن پرتو با سرعت c از من دور می‌شود. تا این‌جا درست. حال نکتۀ حائز اهمیت این‌جاست که شما پرتوی من را هم این‌طور می‌بینید که انگار با سرعت c از شما دور می‌شود، و نه c+u! (شاید به‌تر می‌بود از فعل «دیدن» استفاده نکنم، زیرا دیدن سازوکار خاص خودش را دارد که قبلن در این مقاله یکی از وجوه آن را بررسی کرده‌ام. به‌هرحال، حتمن متوجه می‌شوید که منظورم این است که سرعت هر دو پرتوی نوری که منِ در حال حرکت تابانده‌ام و آنی که خود شما تابانده‌اید نسبت به شما برابر c است.) همین نکته شاخک‌هایمان را تیز می‌کند که رابطۀ گالیله‌ای جمع سرعت‌ها کامل نیست و نیاز به اصلاح دارد.

سپس دو دست‌گاه مرجع لخت S و 'S را در نظر بگیرید که مانند شکل پایین محورهای مختصات آن‌ها موازی است. سرعت دست‌گاه 'S نسبت به دست‌گاه S برابر u و در جهت محور x است. هم‌چنین فرض می‌کنیم مبدأ زمان و مکان هر دو دست‌گاه در لحظۀ شروع، بر یک‌دیگر منطبق بوده‌اند. این پیکربندی را پیکربندی متعارف می‌نامیم. (فکر می‌کنم پیکربندی متعارف برگردان خوبی برای Standard Configuration باشد!)

 

روش نخست: یک دانش‌جوی فیزیکِ دوست‌داشتنی!

می‌دانیم تبدیلات لورنتس در شکل دیفرانسیلی برای پیکربندی متعارف به‌شکل زیر هستند:

که در آن c همان سرعت نور است و γ برابر است با . حال سرعت یک جسم متحرک که در جهت محور x حرکت می‌کند را در دست‌گاه 'S برابر 'v=dx'/dt و در دست‌گاه S برابر w=dx/dt در نظر می‌گیریم. هدف‌مان این است که با مشخص‌بودن u و v، سرعت جسم نسبت به دست‌گاه S یا همان w را محاسبه کنیم. برای این کار کافی است که معادلات تبدیلات لورنتس‌مان را بر یک‌دیگر تقسیم کنیم:

در نتیجه به‌دست می‌آوریم:

که همان رابطه‌ای است که به‌دنبال آن بودیم. دقت کنید که در حد سرعت‌های بسیار کم‌تر از سرعت نور، جملۀ دوم مخرج بسیار کوچک می‌شود و عملن می‌توانیم از آن در مقابل عدد 1 صرف نظر کنیم. می‌بینیم که در این تقریب، رابطۀ نهایی تبدیل به همان رابطۀ جمع گالیله‌ای سرعت‌ها که بالاتر به آن اشاره کردیم، یعنی w=u+v، می‌شود. 

 

روش دوم: همان دانش‌جوی فیزیک شهودش را چاشنی کار می‌کند!

فرض کنید دست‌گاه 'S قطاری است که با سرعت ثابت u نسبت به دست‌گاه S حرکت می‌کند. مانند شکل زیر در قسمتی از قطار یک لامپ قرار می‌دهیم که سیم D از آن آویزان است. یک میله با سرعت ثابت v نسبت به 'S در داخل قطار حرکت می‌کند. سرعت این میله نسبت به دست‌گاه S را برابر w درنظر بگیرید. طول این میله در دست‌گاه سکون برابر l0، در دست‌گاه 'S برابر 'l و در دست‌گاه S برابر l است. فرض کنید این میله به‌صورتی طراحی شده‌است که اگر با سیم D برخورد کند لامپ روشن می‌شود. حال می‌خواهیم این اتفاق، یعنی روشن‌شدن لامپ را از دید ناظرهای هر دو دست‌گاه S و 'S بررسی کنیم. بگذارید حورا را به‌عنوان ناظر دست‌گاه S و سیدمهدی را به‌عنوان ناظر دست‌گاه 'S درنظر بگیریم!  

بیایید از سیدمهدی که داخل قطار است شروع کنیم. از دیدگاه او مسئله بسیار ساده است. او می‌بیند که لامپ به‌مدت Δt'=l'/v روشن خواهد بود. از دیدگاه حورا، میله با سرعت w حرکت می‌کند، اما برای او لامپ هم با سرعت u در همان جهت در حال حرکت است (بدیهی است که w بزرگ‌تر از u است)، پس او می‌بیند که لامپ به‌مدت  روشن خواهد بود. از طرفی طبق پدیده‌های انقباض طول و اتساع زمان می‌دانیم که روابط زیر بین پارامترهای مسئله برقرار است:

با کمی بازی‌کردن با روابط بالا به‌راحتی می‌توانیم به نتیجۀ زیر برسیم:

که اگر آن را برحسب w حل کنیم، به‌دست خواهیم آورد:

که همان نتیجه‌ای است که از روش نخست به‌دست آوردیم. دیدیم که بدون استفادۀ مستقیم از تبدیلات لورنتس و صرفن با درنظرگرفتن مفاهیمی چون انقباض طول و اتساع زمان و البته بررسی مسئله‌ای مفید و مختصر، توانستیم رابطۀ صحیح جمع نسبیتی سرعت‌ها را به‌دست آوریم. خب برویم سراغ روشِ سوم!

 

روش سوم: تمامی انسان‌های 9 تا 99 ساله!

در این روش نیز دوباره با همان قطار روش قبلی (دست‌گاه 'S) سروکار داریم که با سرعت u نسبت به دست‌گاه S در جهت x حرکت می‌کند. این‌بار تنها این پیش‌فرض را در ذهن نگه می‌داریم که سرعت نور در دست‌گاه‌های مرجع لخت متفاوت، ثابت و برابر c است و هر اطلاعات علمی دیگری را از ذهن‌مان بیرون می‌ریزیم. یادآوری می‌کنیم که پیکربندی‌مان هم همان پیکربندی متعارف است. تا اطلاع ثانوی تمام پارامترها را نسبت به S می‌سنجم. بیایید فرض کنیم در لحظه‌ای معین، یک پرتوی نور و یک شخص، مانند طاها، که در انتهای قطار قرار دارند هم‌زمان شروع به حرکت به‌سمت جلوی قطار می‌کنند. سرعت پرتوی نور را c و سرعت طاها را w در نظر بگیرید. بدیهی است که پرتوی نور در زمانی مانند T، و زودتر از طاها، به جلوی قطار می‌رسد و مسابقه را می‌برد! سپس پرتوی نور از دیوارۀ جلویی قطار بازتاب می‌شود و به عقب برمی‌گردد و در زمانی مانند 'T (بعد از بازتاب) دوباره به طاها می‌رسد. دیدار دوبارۀ پرتوی نور و طاها در محلی نرسیده به دیوارۀ جلویی قطار رخ می‌دهد که از آن به‌اندازۀ کسر f از کل طول قطار L فاصله دارد. توجه کنید که مقدار f مستقل از چارچوب است، زیرا دربارۀ این‌که محل دیدارِ دوباره در کجای قطار است هیچ اختلاف نظری بین ناظرهای لخت مختلف وجود ندارد. حال کار خود را با بررسی سه واقعیت ساده پیش می‌بریم.

یک. کل مسافتی که طاها از ابتدای حرکت تا مواجهۀ دوباره با پرتوی نور پیموده برابر است با مسافت عقب تا جلوی قطار که پرتوی نور می‌پیماید، منهایِ مسافتی که پرتوی نور در بازگشت تا محل مواجهه با طاها طی می‌کند:

دو. مسافتی که پرتوی نور از انتها تا جلوی قطار طی می‌کند برابر است با طول قطار، به‌اضافۀ مسافتی که قطار در طی این مدت می‌پیماید:

سه. مسافتی که پرتوی نور هنگام بازگشت از جلوی قطار تا رسیدن به طاها می‌پیماید برابر است با طول قطار از جلو تا نقطۀ دیدار، منهایِ مسافتی که قطار در طی بازگشت پرتوی نور طی می‌کند:

حال می‌توانیم از معادلۀ نخست و از حذف L بین معادلۀ دوم و سوم، نسبت T'/T را به دو طریق محاسبه کنیم:

از برابر قراردادن آن‌ها به‌راحتی به‌دست می‌آوریم:

دقت کنید که در طی استدلال‌مان از این نکته که سرعت قطار ناصفر است حرفی نزدیم، پس می‌توانیم مطمئن باشیم که این نتیجه در دست‌گاه 'S نیز صادق خواهد بود. پس بیایید به چارچوب قطار برویم. (اطلاع ثانوی!) می‌دانیم که مقدار c و f دست‌خوش تغییر نمی‌شوند. بدیهی است که در این چارچوب داریم v=0. پس اگر سرعت طاها را در چارچوب قطار v بنامیم، از رابطۀ بالا داریم:

حال اگر دو رابطۀ اخیر را با یک‌دیگر برابر قرار دهیم، با کمی عملیات جبری می‌توانیم w را برحسب باقی پارامترها محاسبه کنیم:

که همان چیزی است که می‌خواستیم! دیدیم که در مسیر استنتاج رابطۀ f، که همانا رابطۀ اصلی این قسمت است، از هیچ «چیز» خاصی استفاده نکردیم. حقیقت این است که گالیله هم می‌توانست به این نتیجه برسد. تنها بخش استدلال ما که تفکر بعد از سال 1905 / 1284 را در بر می‌گیرد، این است که در این رابطه می‌توان سرعت نور را در رفت‌وآمد به دست‌گاه‌های مرجع لخت مختلف ثابت فرض کرد. و همین کلید طلایی ما برای رسیدن به پاسخ بود!

 

دیدیم که توانستیم از 3 دیدگاه مختلف، رابطۀ جمع نسبیتی سرعت‌ها را به‌دست آوریم. با این‌که بررسی و رسیدن به پاسخ یک مسئله به روش‌های مختلف بسیار جذاب و دوست‌داشتنی است، اما باید دقت کنیم که انتظار چنین چیزی را هم داشتیم، زیرا تمامی مفاهیمی که در این 3 روش از آن‌ها استفاده کردیم مفاهیمی قابل اعتماد در چارچوب نسبیت خاص هستند که از همان اصل‌های نخستین ناشی می‌شوند. کار ما این بود که توانستیم از هر کدام از این مفاهیم به‌جا و درست استفاده کنیم.

حال در نقطۀ خوبی هستیم تا ذهن‌مان را ببریم به‌سمت یک مسئلۀ مشابه اما کمی متفاوت. در این نوشته فرض کردیم که سرعت جسم متحرک در جهت محور x است و توانستیم با دو روش شهودی (به‌غیر از استفاده از تبدیلات لورنتس) رابطۀ جمع نسبیتی سرعت‌ها را به‌دست آوریم. حال فرض کنید دست‌گاه‌های S و 'S مانند قبل در پیکربندی متعارف هستند، اما این‌بار به‌جای این‌که سرعت جسم‌مان در جهت x باشد، در صفحۀ y-z باشد، یعنی عمود بر جهت سرعت نسبی دست‌گاه‌هایمان. آیا می‌توانید بدون استفاده از تبدیلات لورنتس و مراجعۀ صرف به مفاهیمی مانند انقباض طول و اتساع زمان یا اصل ناوردایی سرعت نور، تبدیلات نسبیتی سرعت‌ها را در این حالت به‌دست آورید؟!

 

 

منبع‌ها:

1. J. H. Luscombe, "Core principles of special and general relativity," CRC Press (2019).

2. N. David Mermin, "Relativistic addition of velocities directly from the constancy of the velocity of light," Am. J. Phys. 51, 1130–1131 (Dec. 1983). English version - Persian version

3. A. Gjurchinovski, "Relativistic addition of parallel velocities from Lorentz contraction and time dilation,” Am. J. Phys. 74, 838–839 (2006).

4. M. S. Greenwood, "Relativistic addition of velocities using Lorentz contraction and time dilation," Am. J. Phys. 50, 1156–1157 (1982).

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ

دید اندک بود و شب تاریک و موشک نابلد

پردۀ نخست

صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهان‌شناسی داشتم. می‌دانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانش‌گاه. کیف‌م را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلی‌های لابی طبقۀ 1 دانش‌کده نشستم و آرام‌آرام 27 ساعت گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. تا حالا نشده‌بود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشته‌باشد. این‌بار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پله‌ها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمان‌ش به‌وضوح قرمز بود، اما -به‌زور- لب‌خندش را نگه داشته‌بود. گفت نمی‌داند باید چه بگوید. گفت گاهی اوقات حقیقت همین‌قدر محکم می‌خورد توی صورت آدم. گفت از دیروز حال‌ش سر جایش نیست. گفت آن مرد را از نزدیک دیده‌بوده. گفت چه‌قدر خاکی بوده و خالی از غرور... و بعد درس‌ش را آغاز کرد و با لب‌خند همیشگی‌اش غرق شد در نوشتن معادلات و حرف‌زدن از فصل 10 واینبرگ و بررسی تورم به‌عنوان آغازی بر افت‌وخیرهای کیهانی. قرمزیِ چشمان‌ش کم‌کم محو شد. می‌دانم چه‌قدر عاشق تدریس است. می‌دانم اگر آن روز هر کاری به غیر از تدریس می‌خواست انجام دهد نمی‌توانست. میانۀ کلاس استراحتی کوتاه داد و رفت تا لیوان چای‌ش را پر کند. وقتی برگشت معلوم بود که دوباره پرندۀ ذهن‌ش پر کشیده سمت اتفاق روز گذشته. خواست از دیدارش با سردار بگوید. از قبل‌ش شروع کرد و بین صحبت‌هایش بارها گفت که نمی‌دانم باید این‌ها را بگویم یا نه. گفت چندمدت پیش پسر بشار اسد آمده‌بود ایران، بی‌خبر و غیررسمی و در قالب سفری شخصی. گفت 18-19 ساله است و قیافه‌اش بیش‌تر به مادرش رفته و اروپایی‌طور است. گفت مانند پدربزرگ‌ش اسم‌ش حافظ است، حافظ اسد. این‌جا که رسید به یکی از بچه‌های ارشد آخر کلاس اشاره کرد و گفت که فلانی تو هم دیدی‌ش! گفت المپیاد ریاضی می‌خوانده و انگار در کشورش هم مدال آورده. از ساده و بی‌پالایش بودن‌ش گفت. گفت سردار به او گفته‌بود تا وقتی در ایران هستی پدرت من‌م. گفت وقتی رسیده‌بود ایران گفته‌بود می‌خواهم شریف را ببینم و آن‌ها هم با خودشان گفته‌بودند بدهیم‌ش دست کی که در شریف بگرداندش و رسیده‌بودند به ابوالحسنی. گفت قضیه را که با من در میان گذاشتند به یک شرط قبول کردم و آن هم این‌که بعدش فرصتی بدهند تا با سردار دیدار کنم. بعد کمی از روزی گفت که رفته‌بود و آورده‌بودش شریف. آخر کار هم دوباره با خنده گفت نمی‌دانم درست بود این‌ها را بگویم یا نه، اما خیالی نیست، اگر جایی بگویید هم من تکذیب می‌کنم! سپس از دیداری گفت که مدتی بعدش با سردار داشته. گفت یک روز زنگ زدند و گفتند جلسه‌ای هست و بیا؛ و وقتی رفتم دیدم که سردار هم هست. از صحبت‌هایشان گفت. از منش و سادگی‌اش گفت. گفت و گفت و گفت تا بغض کرد. از این گفت که سردار از اهمیت کار در دانش‌گاه برای تربیت دانش‌جویان گفته‌بود. این را گفت و برگشت سمت تخته و اضافه کرد که نمی‌دانم واقعن کارم را خوب انجام می‌دهم یا نه. بعد، از آخر دیدار گفت. از انگشتری که از سردار گرفته‌بود و در دست‌ش بود. اضافه کرد وقتی سردار انگشتر را به‌م داد گفت که خیلی از این انگشتر خوش‌م نمی‌آید، این فعلن باشد تا دفعۀ بعد یک‌دانه به‌ترش را به‌ت بدهم. به این‌جای صحبت‌هایش که رسید لب‌خند تلخی زد. دفعۀ بعدی در کار نبود.

 

پردۀ دوم

ظهر روز واقعه با گوشی مادرم تماس گرفتم. پدرم گوشی را برداشت و آخرین اخبار هواپیما را از من جویا شد؛ این‌‌که چندتا شریفی در پرواز بوده‌اند و آیا می‌شناختم‌شان یا نه. حرف‌هایمان که تمام شد، گفتم گوشی را بدهند به مادرم. ثانیه‌ای بعد صدای مادرم را از آن سمت تلفن شنیدم که می‌گفت نمی‌خواهد با من صحبت کند، چون برای چندمین‌بار در چند روزِ گذشته قرار است در مورد مسئله‌ای حرف بزنیم که اعصاب‌ش را خورد می‌کند. راست می‌گفت. شهادت سردار و داستانِ شروع جنگ و کشته‌های کرمان چیزهایی نیستند که بشود مرگ 176 نفر دیگر را هم دنبال‌شان آورد. روزهای بعد روزهای بدی بود. به‌صورت مستقیم هیچ‌کدام از مسافران پرواز 752 هواپیمایی اوکراین را نمی‌شناختم، اما بعضن جزء دوستانِ سال‌بالایی‌هایی بودند که با هم در ارتباط‌یم. الآن که دارم این کلمات را می‌نویسم یاد فریادهای پدر یکی از دانش‌جویان سابقن‌شریفی می‌افتم. همان فریادهایی که در چندقدمیِ خودم هوا را می‌شکافتند و کلیپ‌ش هم همه‌جا پخش شد. بگذریم، برگردیم به عقب... از صبح شنبه اما همه‌چیز بدتر شد، حال من هم. اول صبح که خبرِ خطای انسانی آمد و له‌م کرد و چندساعت بعد هم -که داشت حال‌م کمی به‌تر می‌شد- ناگهان نخستین آشناها را در بین مسافران هواپیما پیدا کردم و دوباره له شدم. پریسا و ری‌را، هم‌سر و دختر حامد اسماعیلیون. حامد اسماعیلیون را به‌خاطر شمارۀ نخست ناداستان می‌شناسم، از روز رونمایی مجله که رفته‌بودم مرکز نبشی. مجله را خریدم و جلد پلاستیکی رویش را کندم و بعد از این‌که از محمد طلوعی خواستم تا برای‌م امضایش کند، کناری ایستادم و صفحه‌ها را آرام‌آرام ورق زدم. صفحه‌های تبلیغاتی و تبریک پیش‌پیشِ سال 98 را رد کردم و رسیدم به نخستین صفحۀ اصلی مجله که چندکلمه‌ای بود از مسکوب در مورد نوروز. صفحه زدم و اطلاعات مجله را سریع مرور کردم. صفحه زدم و رسیدم به فهرست. همان‌لحظه، بین همۀ عنوان‌ها، عنوانِ یکی از متن‌های بخش روایت‌های زندگی نظرم را جلب کرد: «هوم». اعراب نداشت. اولِ کار آن‌چیزی خواندم‌ش که به نشانۀ تایید به‌کار می‌بریم. بعد یادم افتاد که موضوع شمارۀ نخست خانه است و این هوم هم حتمن همان home است. چشم‌‌م گشت سمت اسم نویسنده‌اش: «حامد اسماعیلیون». از همان لحظه هوم و حامد اسماعیلیون ناخودآگاه در ذهن‌م حک شدند. بعد از خواندن متن هم اثری که از خودشان توی ذهن‌م گذاشتند عمیق‌تر شد. متن کوتاهی بود، اما برای من شد یکی از به‌ترین متن‌های این شماره و کلی باهاش کیف کردم. این شد که خط سیر متن و روایتی که حامد اسماعیلیون تعریف کرده‌بود در ذهن‌م ماند. آن روز صبح که خبردار شدم هم‌سر و دختر حامد اسماعیلیون هم در آن پرواز بوده‌اند، شمارۀ نخست ناداستان کنار دست‌م نبود اما در ذهن‌م کلِ روایت هوم را مرور کردم. حامد اسماعیلیون در هوم قسمتی از داستان مهاجرت خانواده‌شان به کانادا را روایت کرده و به‌طبع از پریسا و ری‌را هم یاد کرده. سخت است به‌واسطۀ کلمات با شخصیت‌هایی واقعی آشنا شده‌باشی و مدتی بعد ببینی این‌طور پرپر شوند. امروز که اصفهان‌ام، شمارۀ نخست ناداستان را از کتاب‌خانه‌ام برداشتم و دوباره آرام‌آرام همۀ صفحه‌ها را ورق زدم تا رسیدم به فهرست. نگاه‌م چرخید سمت قسمت پایینی صفحه. جایی که برای هر متن بعد از خواندن‌ش یکی‌دو جمله نوشته‌ام. برای هوم نوشته‌بودم: «در مورد روزهای اول مهاجرت به کانادا و مستقرشدن در هانوورکلا! جملات و حس‌های قشنگِ خوبی داشت!» هانوورکلا را که خواندم لب‌خندی روی لب‌م نشست. دست انداختم بین صفحات و صفحۀ 139 را آوردم و شروع به خواندن کردم. رسیدم به این جمله: «صبح از هانوور، روستای کوچکی در قلبِ برفی ایالت، تا واترلو رانندگی کرده‌بودیم. من به آنجا می‌گویم هانوورکلا، جایی است بین وایرتون‌دره و دورهامِ سُفلا.» لب‌خندم بزرگ‌تر شد. اما دیری نپایید که پای پریسا و ری‌را هم به کلماتی که جلوی روی‌م بود باز شد و اخم‌هایم در هم رفت. داستان اصلی هوم در مورد این است که در جایی افسر ادارۀ مهاجرت کانادا به نگارنده می‌گوید: «پس مراسم سوگندنامه‌ی تابعیت را می‌گذاریم برای وقتی که به خانه برگشتید.» و نگارنده گیج می‌شود که چه‌طور می‌شود در ایران سوگند خورد. زیرا برای او «خانه» یعنی ایران و برای افسر ادارۀ مهاجرت کانادا یعنی کانادا. و این کشمکش ذهنی چنددقیقه‌ای ادامه دارد تا بالاخره نگارنده منظور افسر ادارۀ مهاجرت را می‌فهمد. «کلاه مشکی را سرم می‌گذارم، بلند می‌شوم و با او دست می‌دهم. مناقشه بی‌فایده است. «هوم» در ذهن من جاری است و خودم می‌دانم کجاست. ممکن است طبق اوراق اداره‌های صدور روادید در این گوشه و آن گوشه‌ی دنیا معنای دیگری بیابد اما در ذهن من می‌تواند از آنجا تا اینجا، از روزی آفتابی در ارتفاعات البرز تا شبی برف‌گیر در هانوورکلا را در بر بگیرد.» این کلمات کلماتِ آخر هوم بود. وقتی دوباره متن را به پایان رساندم، چشم گرداندم و روی خط اول صفحۀ آخر ایستادم. «... ری‌را می‌رود تا با همکلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند.» بارها و بارها این جمله را خواندم و بغض کردم. ری‌را می‌رود تا با همکلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند... نه... دیگر ری‌را نمی‌رود تا با هم‌کلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند... ری‌را دست‌ در دستِ مادرش می‌رود جایی دور، خیلی دور...

 

پرده می‌افتد

شاید خوب باشد تا از ناداستان فاصله نگرفته‌ایم، نگاهی هم به متن زیر بیندازیم. این کلمات قسمتی کوتاه از متن «خرابه‌های بی‌شکوه» است که محمد طلوعی در مورد سفرش به سوریه در شمارۀ سوم ناداستان که موضوع‌ش سفر بود نوشته، در زمانی که تازه ارتش آزادی‌بخش سوریه راه افتاده‌بود و خبری از گروه مستقلی به اسم داعش نبود.

 

قرار بود با یک زندانی سیاسی سابق مصاحبه کنیم، زندانی‌ای که سی‌وپنج سال در زندان اسد پدر و پسر بود. ندیده فکر می‌کردم او همه‌ی آن چیزی است که می‌خواهم از دمشق ببینم، همه‌ی صفت‌های پنهانی که دمشق دارد. یک شرح مختصری از زندگی‌اش خوانده بودم، عادل نعیسه عضو حزب کمونیست سوریه. هفتادویک ساله. متولد دمشق، فارغ‌التحصیل حقوق از دانشگاه دمشق. عکسش را هم دیدم. سری تاس با موهای سفید کنار شقیقه، چشم‌هایی سبز، چشم‌هایی که غم دارد، دندان‌هایی ردیف و سفید که حاصل سال‌ها مراقبت در زندان بود و صورتی گل‌انداخته انگار هر دقیقه سرش را برگردانده و یک قلپ از بغلی کنیاکش نوشیده. عادل نعیسه را وقتی دیدم همه‌ی آن‌ها بود جز آن آدم غمناکی که خیال می‌کردم. ریشش را همین دو دقیقه قبل از اینکه ما برسیم تراشیده بود، پیراهن سه‌دکمه‌ی سفیدی پوشیده بود و خنده از لب‌هاش نمی‌افتاد. به عنوان یک زندانی طولانی‌مدت نه عبوس بود نه دل‌شکسته نه شبیه زندانی‌های چپ وطنی‌ای که می‌شناختم از کسی طلب‌کار بود یا نمی‌دانم شاید فرصت نکرد این چیزها را نشانم بدهد یا زبانش آن‌قدر خوب نبود که بتواند به انگلیسی شکایت کند. در عوض شور و شوق تغییر داشت. این نیاز و شور به تغییر در همان ورودی خانه‌اش پیدا بود. خانه‌ای دو طبقه بود کنار یکی از شاخه‌های رودخانه‌ی برادا. آب همین رودخانه است که بخار می‌شود و به تپه‌های شمال شهر گیر می‌کند و شهر را شبیه شهری کنار دریا شرجی می‌کند. ورودی خانه که باغچه‌ی کوچکی دارد پر است از درختچه‌های یاسمین. بوی گل‌ها همه‌جا را برداشته وگرنه من از کجا می‌توانستم بفهمم این درختچه‌ها چی هستند. خانه ستون‌های بلند دارد و با سنگ‌های سفیدی ساخته شده که رگه‌های اخرایی دارند. دست‌انداز پنجره‌ها و ایوان مشرف به باغ آهن سیاه است. همه چیز مال یک قرن پیش است حتی پلاک خانه. توی خانه معلوم می‌شود خانه سال‌ها خالی بوده. تمام این سال‌ها که عادل نعیسه در زندان بوده کسی نبوده در خانه زندگی کند. مادر و پدرش قبلا مرده بودند و برادرهاش که عضو حزب بوده‌اند بعد از دستگیری او همه رفته‌اند آمریکا. می گویم: «بامزه نیست که همه‌ی چپ‌ها از یک جایی می‌رند آمریکا.»
می‌گوید: «شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقت‌ها آدم‌ها احساساتشون رو درست تشخیص نمی‌دند.»
می‌گوید تمام این سال‌ها که در زندان بوده می‌دانسته این اتفاق بالاخره می‌افتد، می‌دانسته این شکاف واقعی است و فقط نیاز به یک گُوِه داشته تا شکاف اجتماعی را عمیق‌تر کند. وقتی حزب بعث این‌همه به همه‌چیز و همه‌جا مسلط شده باید انتظار همچین اتفاق‌هایی را می‌داشته.
می‌گویم: «چی در زندان بوده که این اتفاقات را برایش قابل پیش‌بینی می‌کرده؟»
می‌گوید: «اخوانی‌ها، کثافتی که توی سرشان بود. اسد و بشار حیوان‌اند ولی این‌ها که می‌آیند حیوان‌ترند. من در این شرایط اگر مجبور باشم انتخاب کنم طرفدار اسد می‌شوم. من با اینها در سلول بودم، من با اینها حرف زدم، با اینها بحث کردم.»
هنوز داعش نیامده، هنوز حرف‌هایی که عادل می‌زند شبیه پیشگویی‌های کاساندر است. ارتش آزاد صورتی واقعا آزاد دارد. بشار در منفورترین صورتش است. تصویر رسانه‌ها از سوریه کشوری است که یک حزب و یک آدم به گوی آتش تبدیلش کرده. حرف‌های عادل نعیسه را هم‌پالکی‌های سابق و معارضین امروز هم قبول ندارند، خیال می‌کنند او خودش را به چیزی فروخته. وقتی در تلویزیون رسمی سوریه می‌آید و این حرف‌ها را می‌زند همه از دوست و دشمن برایش شیشکی می‌بندند. او اما هیچ‌چیزی برای از دست دادن یا به دست‌آوردن ندارد. می‌پرسم: «اگر این آشتی‌ای که از آن حرف می‌زنید محقق شود چه‌کار می‌کنید، می‌خواهید در دولت باشید یا مثلا در مجلس؟ فکر می‌کنید کجا بیشتر مثمر ثمرید؟»
می‌دانم سوالم خیلی الکی است، رویم نمی‌شود بپرسم این چیزها که می‌گویی این تملق‌ها که از اسد می‌کنی عوضش چه می‌خواهی، به خاطر همین سوالم را زرورق می‌کنم.
می‌خندد، بعد کمی فکر می‌کند و بلندتر می‌خندد، می‌گوید: «فکر می‌کنی من چیزی می‌خوام؟ اگر همه‌چیز خوب بشه اگر از این کثافتی که هستیم دربیاییم دوباره من رو می‌گیرن می‌برن زندان. چون اون‌وقت قرار نیست من بین دشمنان امروز انتخاب کنم، اون‌وقت حتما به بشار باید فحش بدم بنابراین دوباره می‌گیرنم می‌برنم زندان.»
آن لحظه‌ای که می‌خندید انگار دوباره خودش را در زندان دیده بود، دوباره در یک جایی که نصف عمرش را گذرانده بود و این به خنده‌اش انداخته بود، این چند روز و ماهی که از زندان بیرون بود برایش شبیه شوخی بود.

 

 

پی‌نوشت1: فکر می‌کنم همین‌قدر کافی است، که -بقیه‌اش را- تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.

پی‌نوشت2: عنوان برگرفته از بیتی از حسین جنتی است:

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش / دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۰۰
امید ظریفی
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ

یه استخر و دو شیر!

سؤال چی‌ئه؟

یکی از شب‌های اوایل زمستون بود. در حال برگشتن از دانش‌گاه به خواب‌گاه بودم و با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم. بعد از صحبت‌های مرسوم، حرف‌هامون گشت سمت بدفهمی‌های دانش‌جوهای دبیریِ ریاضیِ مادرم. حقیقت این‌ه که بخش زیادی از صحبت‌های تلفنی ما دو نفر، خارج از احوال‌پرسی‌ها و حرف‌های مادر-پسریِ معمول‌ه. وقتی صحبت از روزمرگی‌ها و آخرین اخبار خونواده تموم بشه، اصولن چنددقیقه‌ای هم در مورد مسائل علمی، مثل همین کج‌فهمی‌های جالب دانش‌جوها یا فلان‌مبحث ریاضی که موردعلاقۀ من هم هست صحبت می‌کنیم. اون شب مادرم یکی از سؤال‌هایی که به دانش‌جوهای دبیریِ ریاضی‌ش داده‌بود رو هم‌راه با بعضی از جواب‌های اون‌ها به‌م گفت. در نظرم جالب افتاد و برای همین تصمیم گرفتم که خودم هم با سؤالی مشابه یه داده‌گیری کوچیک انجام بدم... این شد که چند روز پیش توی اینستاگرام از ملت پرسیدم که: «یه شیر آب، استخری رو توی 1ونیم ساعت پر می‌کنه و یه شیر آب دیگه همون استخر رو توی 3 ساعت. اگه دوتاش رو با هم باز کنیم، استخر توی چندساعت پر می‌شه؟» و دو گزینۀ 4ونیم ساعت و 2 ساعت رو گذاشتم پیشِ روشون تا یکی رو انتخاب کنن. (قبل از این‌که ادامۀ متن رو بخونید، کمی فکر کنید. جواب شما چی‌ئه؟)

 

جوابِ ملت چی بود؟ جوابِ درست چی‌ئه؟

اگه سؤال رو درست فهمیده‌باشیم، خیلی راحت می‌تونیم یه حد بالا برای جواب تعیین کنیم. و اگه این کار رو انجام بدیم می‌بینیم که هیچ‌کدوم از دوتا گزینۀ بالا درست نیستن. چرا؟ خب، وقتی یکی از شیرها به‌تنهایی استخر رو توی 1ونیم ساعت پر می‌کنه، بدیهی‌ئه که اگه یه شیر دیگه بیاد کمک‌ش، در این حالت حتمن استخر توی زمانی کم‌تر از 1ونیم ساعت پر می‌شه؛ حتا اگه شیر دوم قدرت زیادی نداشته باشه و به‌تنهایی توی صد سال استخر رو پر کنه! این که از پاسخ درست، اما جواب‌هایی که ملت دادن (و نتیجۀ نهایی‌ش رو می‌تونید توی نمودار زیر ببینید) بسیار جالب‌ن و موضوع خوبی‌ن برای این‌که کمی بررسی‌شون کنیم و ببینیم که چه عواملی باعث می‌شه که ملت نتونن به این سؤال جواب درست بدن.

 

 

چرا 4ونیم ساعت؟

بیاید از پرت‌ترین جواب شروع کنیم. (ببخشید اگه جواب اولیۀ شما همین گزینه بود!) در مجموع، 13 نفر این گزینه رو انتخاب کرده‌ن. چرا باید کسی این گزینه رو انتخاب کنه؟ چیزی که مشخص‌ه این‌ه که افرادی که این گزینه رو انتخاب کرد‌ه‌ن -صرف‌نظر از مفهوم سؤال- اومده‌ن 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو با هم جمع کرده‌ن و تمام! چرا؟ چون این دسته اصلن مفهوم سؤال رو درک نکرده‌ن و همون‌طور که توی ناخودآگاه‌شون دوتا شیر آب رو کنار هم‌دیگه گذاشته‌ن و باز کرده‌ن، اعداد توی سؤال رو هم کنار هم‌دیگه گذاشته‌ن و جمع کرده‌ن. پس مشکل اول این‌ه که بعضی افراد اصلن مسئله رو درست درک نمی‌کنن، و به همین دلیل، طبیعتن شانسی هم برای درست پاسخ‌دادن به‌ش ندارن.

 

چرا 2 ساعت؟

اما چی توی ذهن بیش از نیمی از پاسخ‌دهنده‌ها گذشته که گزینۀ 2 ساعت رو انتخاب کرده‌ن؟ من اسم این چیز رو می‌ذارم سندروم کنکور! کنکور شما رو جوری بار می‌آره که در برخورد با یه مسئله دنبال جواب درست نباشید، بل‌که به‌جاش دنبال حذف گزینه‌های غلط باشید و از این راه به جواب درست برسید. مطمئنن تعداد زیادی از کسایی که این گزینه رو انتخاب کرده‌ن، با خودشون گفته‌ن که وقتی یکی از شیرها توی 1ونیم ساعت استخر رو پر می‌کنه و شیر دیگه توی 3 ساعت، امکان نداره که با هم‌دیگه توی 4ونیم ساعت استخر رو پر کنن، پس این گزینه حذف می‌شه و اون یکی گزینه درست‌ه. اگه شما جزء کسایی هستید که در نگاه اول این گزینه رو انتخاب کردید، شاید برگردید و به من بگید که «خب چرا جواب درست رو توی گزینه‌ها نیاوردی؟! اگه گزینۀ 1 ساعت رو می‌آوردی ما درست جواب می‌دادیم!» و خب باید بگم که در این صورت من هم جواب می‌دم که «بله! در توانایی‌های شما که شکی نیست! ولی بیا قبول کنیم که اگه سؤال رو درست درک کرده‌بودی، موقعی که می‌خواستی روی گزینۀ 2 ساعت ضربه بزنی، باید از ذهن‌ت می‌گذشت که وقتی یه شیر به‌تنهایی توی 1ونیم ساعت استخر رو پر می‌کنه، چه‌طور وقتی یه شیر دیگه می‌آد کمک‌ش زمانِ پرشدنِ استخر بیش‌تر می‌شه!»

 

حالا جوابِ دقیق چنده؟

تا این‌جای کار استدلال کردیم که جواب نهایی باید حتمن کم‌تر از 1ونیم ساعت باشه؛ اما حالا چه‌طور می‌تونیم جواب نهایی رو به‌دست بیاریم؟ کافی‌ئه ببینیم بعد از گذشت یک ساعت چه‌قدر از استخر پر می‌شه، یعنی به‌نوعی سرعت پرشدن استخر توسط شیرها رو حساب کنیم. این پارامترها پارامترهایی هستن که در حالتی که هر دو شیر بازن می‌تونیم با هم جمع‌شون کنیم. شیر اول توی 1 ساعت، 2/3 استخر رو پر می‌کنه، یعنی سرعت‌ش 2/3 استخر بر ساعت‌ه (!)، شیر دوم هم توی یک ساعت 1/3 استخر رو پر می‌کنه، یعنی سرعت‌ش 1/3 استخر بر ساعت‌ه. پس وقتی هر دوتا شیر رو با هم باز کنیم، توی هر ساعت 3/3 استخر رو پر می‌کنن، که یعنی در کل 1 ساعت طول می‌کشه تا کل استخر پر بشه. خوش‌بختانه 37 نفر (حدود یک‌سوم پاسخ‌دهنده‌ها) فریب گزینه‌هایی که جلوشون بود رو نخوردن و جواب درست رو جداگونه برام فرستادن. حالا یا جواب دقیق رو گفتن، یا به همین نکته اشاره کردن که جواب درست باید کم‌تر از 1ونیم ساعت باشه، که از نظر من کافی‌ئه و نشون‌دهندۀ این‌ه که سؤال رو کاملن درک کرده‌ن.

 

موردِ عجیب‌تر!

این سؤال رو توی یکی از مهمونی‌های خونوادگیِ چند روز پیش هم مطرح کرده‌م، اما این‌بار گزینه‌ای رو مشخص نکردم و صرفن گفتم که جواب‌هاتون رو بگید. یکی از جواب‌ها 2ساعت‌وربع بود! چرا 2ساعت‌وربع؟ چون پاسخ‌دهنده در اقدامی انقلابی میان‌گینِ 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو گرفت و به این جواب رسید! حالا این‌که دقیقن چی توی ذهن‌ش گذشته، دیگه من ایده‌ای براش ندارم! به‌نظر شما چرا باید این مسئله رو به میان‌گین‌گیری ربط داد؟    

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۳
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

قصۀ ما...

کیفیتِ درست‌ودرمون‌ش رو از این‌جا بشنوید.

شعر و صدا: ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

پی‌نوشت: ده روزی‌ئه که میون گیجی و منگیِ ناشی از شرایط و فکر و خیالِ پیوسته و بالا و پایین‌کردنِ اتفاقاتِ رخ‌داده، هر وقت فرصت کرده‌م نشسته‌م به گوش‌دادنِ صدای زرویی و آلبوم «بامعرفت‌های عالم» تا آرامش صداش کمی آروم‌م کنه. چه‌قدر خوب‌ه محبوب دل مردم باشی و ناخودآگاه به دل‌شون بشینی. چه‌قدر خوب‌ه ساده باشی و بی‌پالایش. چه‌قدر خوب‌ه زرویی‌بودن... کسی که بعد از یک سال از نبودن‌ش، هنوز هم برام زنده‌ست.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۲۱:۵۵
امید ظریفی
شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ

[...]

همیشه سعی‌م بر این بوده که سوار جریانات اجتماعی و سیاسی نشوم و ساکت بمانم. می‌خواهد صعود تیم ملی به جام جهانی بوده‌باشد یا مرگ آیت‌الله. دلیل‌ش هم این است که واقعن معتقدم در عصر ارتباطات، انسان‌ها از حقیقت دورتر شده‌اند و شاید به‌ترین راه برای رسیدن به حقیقت صبر باشد. اما از آن‌طرف، تا شده سعی کرده‌ام کمی حساب‌شده -مستقیم یا غیرمستقیم- از اعتقادات و از چیزهایی که در ذهن‌م می‌گذرد هم بگویم. این‌بار اما این‌قدر فرکانس اتفاق‌ها و بلاها بالا رفته که با عرض شرمندگی از خودم، صبری برایم باقی نمانده. یک تیر خلاص می‌خواستم، که صبح امروز شلیک شد.

فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا. می‌دانم بعدن از این کارم و از این بی‌پرده حرف‌زدن‌م پشیمان می‌شوم؛ اما احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، تا آخر عمر هروقت یاد دی‌ماه 98 بیفتم خودم را سرزنش کنم بابت این سکوت. یک‌بار به یکی گفتم من احتمالن سی سال دیگر باید بچه‌ام را که یحتمل هم‌سن‌وسالِ الآنِ خودم است نصیحت کنم، و نمی‌توانم کارهایی که خودم الآن می‌کنم را آن‌موقع به او بگویم نکن... راست‌ش را بخواهید احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، فردا نمی‌توانم به وجدان‌م اجازه بدهم که دست به قلم ببرد و در مورد یک موضوع اجتماعی بنویسد، هرچند که نظر الآن‌م چرند و پرند و اشتباه باشد. باری، فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

The Legend of 1900

All that city... You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۲:۴۶
امید ظریفی
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

روستای محوشده

شنبۀ روز دانش‌جو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در هم‌کف کتاب‌خانۀ مرکزی جمع شده‌بودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او به‌مناسبت روز دانش‌جو یک بسته شکلات برای‌مان آورده‌بود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برای‌ش دیده‌بودیم. ارائه‌ها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستان‌های همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ این‌موقع‌های سال است. آخر کار صحبت‌مان رسید به فیلم‌ها و کتاب‌های جدیدی که خوانده‌ایم. دکتر کتاب «روستای محوشده» که نشر نو به‌تازگی منتشر کرده‌بود را معرفی کرد و خلاصۀ داستان‌ش را برای‌مان گفت. واکنش یکی از بچه‌ها این بود که اگر این برای اون‌وری‌ها داستان‌‌ه، برای ما خاطره‌ست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا به‌مناسبت روز دانش‌جو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.

داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا به‌نام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار می‌شوند و می‌خواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، می‌بینند که نمی‌توانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش می‌شود و جلوتر نمی‌رود. نامه‌رسان آن منطقه هم هرچه پدال می‌زند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای هم‌سایه را طی کند موفق نمی‌شود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدال‌زدن به روستای هم‌سایه می‌رسید، آن روز صبح با دو ساعت پدال‌زدن هم به‌جایی نرسید. «به‌نظر می‌رسید خط مستقیمی که روی آن حرکت می‌کرد بی‌پایان بود، انگار هرچه پیش می‌رفت، کش می‌آمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راه‌های ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شده‌بود. اهالی شاتیون فقط می‌توانستند با هم‌دیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیون‌ها کار نمی‌کردند و از همه مهم‌تر اینترنت نیز قطع شده‌بود! اهالی شاتیون دچار بلایی شده‌بودند که از کل دنیا جدایشان می‌کرد.

در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکل‌شان حل شود. اما فردا هم می‌آید و وضع تغییری نمی‌کند. در طول روزهای بعد، که آرام‌آرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را می‌پذیرند می‌بینند که با مشکلات جدی‌ای روبه‌رو هستند. دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آن‌ها تمام می‌شود. همین اتفاق هم می‌افتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کم‌یاب می‌شود. صف‌های طولانی خرید شکل می‌گیرد و نظام کوپنی برقرار می‌شود و سوختِ موجود در روستا به‌شکل زجرآوری سهمیه‌بندی می‌شود. یکی از کشاورزان شورش می‌کند و می‌خواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیش‌آمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامه‌های کلیسای روستا زیاد می‌شود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دست‌به‌دامنِ خدا می‌شوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمی‌بینند از کلیسا هم دست می‌کشند...

داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیش‌تر آن‌ها می‌گذرم. اتفاقاتی که می‌توانید به‌راحتی آن‌ها را روی جایی بسیار بزرگ‌تر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهت‌شان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبه‌ای می‌گوید: «البته من با خلق این شخصیت‌ها می‌خواستم تفاوت بینش‌ها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آن‌هایی که در این لحظات از کمونیسم طرف‌داری می‌کنند همان‌هایی هستند که قبل از همه گرسنه‌اند». خلاصه، فکر می‌کنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بده‌کار باشد!

 

 

پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: «احساس می‌کنم امید داره انتقام اون واژه‌های مظلومی رو می‌گیره که یک زمانی در خط فارسی به‌صورت «ببهترین شکلیکه» و «آنوقتها» نوشته می‌شدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:

پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت این‌که بنشینم در ذهن‌م مرتب‌شان کنم و بنویسم‌شان نیست. برای همین است که دوتا-یکی می‌کنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم می‌گویم تا مثلن خودم را راضی کرده‌باشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که می‌خواستی نوشته‌ای! اما صد و بل‌که هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیل‌کردن!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۳
امید ظریفی
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شب‌های روشن

پنج‌شنبۀ هفتۀ گذشته بود که دل‌م هوای این را کرد که کتابی که در حال خواندن‌ش بودم را کنار بگذارم و کتاب جدیدی را شروع کنم. کتابی که سریع بخوانم‌ش و بعد از آن دوباره برگردم سر کتاب نخست. کوتاه‌بودن‌ش برای‌م مهم بود. بلند شدم و نگاهی به قفسه‌ام انداختم. کتاب‌هایم را تقریبن براساس قطر و قطع‌شان مرتب کرده‌ام؛ آن‌ها که قطر بیش‌تر و قطع بزرگ‌تری دارند سمتِ راست‌اند و آن‌ها که قطر کم‌تر و قطع کوچک‌تری دارند سمت چپ. پس رفتم سراغ سمت چپی‌ها. چشم‌م از قدرت بی‌قدرتانِ واتسلاف هاول و سه روز به آخر دریای نشر اطراف سر خورد روی شب‌های روشنِ داستایفسکی و همان‌جا ایستاد. اگر چه نیازی است به علیِ شریعتی را کنار می‌گذاشتم، شب‌های روشن کم‌قطرترین و کوچک‌قطع‌‌ترین کتاب بین کتاب‌های تهران‌م بود و به‌ترین انتخاب برای چیزی که دنبال‌ش بودم. برش داشتم و شروع‌ش کردم. تا روز بعد تمام شد و بعد از آن نشستم به خواندن نقدها و حرف‌هایی که درموردش نوشته شده‌بود.

داستان در اصل گفت‌وگوی دختر و پسری جوان در طول چندشب است. آن‌ها برای نخستین‌بار یک‌دیگر را در کنار آب‌راه فانتانکا در پترزبورگ می‌بینند. اتفاقی کوچک باعث می‌شود اعتمادی بین‌شان شکل بگیرد و به صحبت بنشینند؛ صحبتی که شب‌های بعد هم در همان مکان و در همان ساعت از شب تکرار می‌شود. هر دو حرف‌ها و دردهایی دارند که تا آن‌موقع نخواسته‌اند یا نتوانسته‌اند پیش کسی ازشان دم بزنند و برای همین این فرصت را غنیمت می‌شمارند  تا با صدای بلند کمی از خودشان بگویند. پسر فردی بی‌دست‌وپا و منزوی است. او بیش‌ترِ وقت خود را به پرسه‌زدن در شهر می‌گذراند و با این‌که ته دل‌ش دوست دارد با خانم‌ها در ارتباط باشد، اما از این کار خجالت می‌کشد. دختر کم‌سن‌وسال‌تر است، اما عشق و فراقی قدیمی را به‌دوش می‌کشد؛ عشقی که دلیل منتظرماندن‌ش در کنار آب‌راه است. در طول این چندشب، آن‌ها از حال و گذشتۀ خود با یک‌دیگر می‌گویند. پسر از تنهایی‌اش می‌گوید و عدم توانایی‌اش در ارتباط مؤثر با دیگران؛ دختر هم از مادربزرگی حرف می‌زند که با او زندگی می‌کند. مادربزرگی که دید بسیار بدی به جامعه دارد و نمی‌گذارد نوه‌اش به‌راحتی از خانه بیرون برود... فکر می‌کنم همین‌قدر کافی است! جلوتر بروم داستان لو می‌رود!      

با کمی گشت‌وگذار فهمیدم که 9-8 فیلم سینمایی با اقتباس‌ از این کتاب داستایفسکی ساخته شده. نخستین‌شان محصول دهۀ 1950 میلادی بود و آخرین‌شان هم برمی‌گشت به سال 2009. کلن همیشه از دیدن فیلمِ کتاب‌هایی که خوانده‌ام لذت برده‌ام. شاید یک‌مقداری از این شوق برمی‌گردد به این‌که در ناخودآگاه‌م این‌طور فکر می‌کنم که یک‌عده‌ای آمده‌اند فلان‌کتاب را از داخل کتاب‌خانه‌ام برداشته‌اند و رفته‌اند از روی آن فیلم ساخته‌اند! و برای همین است که حس می‌کنم منی که فلان‌کتاب را خوانده‌ام، نقش اندکی در ساختن فیلم‌ش هم داشته‌ام. باکی هم از روبه‌روشدن با این حقیقت که شاید موقع ساخته‌شدن آن فیلم اصلن در این دنیا نبوده‌ام یا اگر بوده‌ام هم در حال تاتی‌کردن بوده‌ام ندارم! نکتۀ جالب اما این بود که نام یک فیلم ایرانی هم در آن لیست به چشم می‌خورد: فیلمی با همین نامِ شب‌های روشن، به کارگردانی فرزاد مؤتمن، محصول سال 1381 یا 1382.

بعدازظهر دوشنبه بود که نشستم و این فیلم را هم دیدم. همان‌طور که انتظار داشتم برای‌م بسیار لذت‌بخش بود. از شنیدن کلماتی که چند روز قبل خوانده‌بودم‌شان و حالا از زبان بازی‌گرها بیرون می‌آمد به شوق می‌آمدم. اما چیزی که باعث شد لذت‌م از دیدن فیلم دوچندان شود، این بود که کارگردان به متن کتاب کاملن وفادار نمانده‌بود (یا نتوانسته‌بود بماند!) و همین باعث شده‌بود ایده‌های جالب و دوست‌داشتنی‌ای جلوی دوریبن رخ بدهد. به‌عنوان مثال، شخصیت پسر منزوی داستان داستایفسکی با یک استاد ادبیاتِ پر از اعتمادبه‌نفس جای‌گزین شده‌است. کسی که از عمد خودش را دور از انسان‌ها نگه می‌دارد و گمان می‌کند که همۀ آن‌ها فاسدند. کسی که اتفاقن مورد توجه خانم‌های اطراف‌ش است اما خودش آن‌ها را پس می‌زند. شخصیت دختر داستان داستایفسکی و گذشتۀ آن هم تغییراتی داشته اما برعکسِ شخصیت پسر، فرم کلی شخصیت او حفظ شده. در کتاب چندین‌بار می‌خوانیم که دو شخصیتِ داستان دستان هم‌دیگر را به‌گرمی می‌فشارند و به صحبت‌شان ادامه می‌دهند، چیزی که مطمئنن از مانع ارشاد نمی‌گذرد! حال فکر می‌کنید ایدۀ سازنده‌های فیلم برای منتقل‌کردن احساس موجود در این قسمت‌های داستان چه بوده؟ ایدۀ جالبی زده‌اند! در این قسمت‌ها یکی از شخصیت‌ها از دیگری می‌خواهد که برای‌ش شعر بخواند. به همین راحتی! و همین باعث شده که فیلم پر باشد از شعرهایی از سعدی و حافظ و اخوان و شاملو و ... که در نوع خود در سینمای ما بی‌همتاست. همین.

  

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ب.ظ

تخت یا بسته؟ اصلن مسئله این نیست!

این متن را برای شمارۀ نخست ژرفانامه نوشتم که دیروز در دانش‌کده‌مان منتشر شد. ژرفانامه قرار است نشریۀ علمی-فرهنگی انجمن علمی میان‌رشته‌ای ژرفا باشد. قبلن هم در پاراگراف دوم این‌جا گریزی به موضوعِ این نوشته زده‌بودم. می‌توانید این متن را در سایت ژرفا هم بخوانید -با رسم‌الخطِ معمولی که دوست‌ش دارید!

 

 

4 نوامبر 2019 / 13 آبان‌ماه 1398 مقالۀ اغواگری در مجلۀ Nature Astronomy با عنوان «شواهد پلانک برای جهانی بسته و بحرانی احتمالی در کیهان‌شناسی» منتشر شد که سروصدای زیادی به‌پا کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم درمورد آن زده‌شد. عموم متن‌هایی که در مورد این مقاله نوشته‌شد با این دید بود که مطالعۀ جدید نویسندگان این مقاله -یعنی دی‌وَلنتینو1، مِلکیوری2 و سیلک3– نشان می‌دهد که تا کنون در مورد انحنای جهان در اشتباه بوده‌ایم و جهان‌مان به‌جای این‌که مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی بسیار بزرگ که نمی‌شود به‌راحتی از کنار آن عبور کرد. پس شاید بد نباشد تا کمی دقیق‌تر به این موضوع نگاهی بیندازیم.

مدل پذیرفته‌شدۀ فعلی برای کیهان را مدل استاندارد کیهان‌شناسی یا ΛCDM می‌نامند (Λ نشان‌دهندۀ ثابت کیهان‌شناسی یا همان انرژی تاریک است و CDM هم خلاصه‌شدۀ Cold Dark Matter). جالب است بدانید که جیمز پیبلز4، برندۀ امسال جایزۀ نوبل فیزیک، نقش قابل ملاحظه‌ای در سروسامان‌دادن به این مدل داشته. ΛCDM موفقیت چشم‌گیری در توضیح قسمت بزرگی از مشاهدات سال‌های اخیر داشته‌است، که از بین آن‌ها می‌توان به پیش‌بینی قله‌ها و دره‌های دیده‌شده در طیف زاویه‌ای ناهم‌سان‌گردی‌های تابش زمینۀ کیهان یا همان CMB5 اشاره کرد. یکی از پیش‌بینی‌های اصلی این مدل این است که جهان ما دارای هیچ انحنایی نیست و مانند یک صفحه تخت است. به‌علاوه، تخت‌بودن جهان یکی از نتایج نخستینِ نظریۀ پذیرفته‌شدۀ تورم6 که بسیاری از مشکلات بحرانی کیهان‌شناسی فریدمانی را حل می‌کند نیز هست.

اما داستانِ داغِ این روزها از یک ناسازگاری در داده‌های سال 2018 / 1397 پلانک سرچشمه می‌گیرد. ناسازگاری‌ای که کشفِ آن چیز جدیدی نیست و خود تیم پلانک هم سال گذشته در یکی از مقاله‌های تحلیلی خود به آن اشاره کرده‌است. حال نویسندگان مقالۀ اخیر ادعا کرده‌اند که این ناسازگاری را می‌توان به روشی حل کرد، اما بهای آن این است که فرض تخت‌بودن جهان را کنار بگذاریم و بپذیریم که جهان بسته باشد؛ فرضی که با توضیحات پاراگراف پیشین برای بسیاری از کیهان‌شناسان غیرقابل پذیرش است. آنتونی لوییس7، کیهان‌شناسِ دانشگاه ساسکس و عضو قسمت تحلیل دادۀ تیم پلانک، معتقد است که آن‌ها قبلاً این موضوع را در معمایی مشابه به‌دقت بررسی کرده‌اند، و به این نتیجه رسیده‌اند که به‌ترین توضیح برای این ویژگی خاص داده‌های CMB، که دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک آن را شاهدی بر بسته‌بودنِ جهان دانسته‌اند، این است که به آن‌ها به‌عنوان خطایی آماری نگاه کنیم. گریم اَدیسون8، کیهان‌شناس دانش‌گاه جان هاپکینز، که در هیچ‌کدام از دو تحلیل بالا نقشی نداشته می‌گوید: «در این‌که این علائم تا حدی وجود دارند هیچ چون‌وچرایی وجود ندارد. اختلاف نظرهای موجود صرفن در تفسیر آن‌ها است».

مشاهدات مختلفی که در سال‌های بعد از 2000 / 1379 انجام شده‌اند نشان از این می‌دهند که جهان ما بسیار شبیه به جهانی تخت است. بنابراین چگالی آن هم باید به چگالی بحرانی بسیار نزدیک باشد -یعنی تقریبن به‌اندازۀ 5.7 اتم هیدروژن در هر مترمکعب. تلسکوپ پلانک با سنجیدن این‌که چه‌مقدار از پرتوهای CMB در طی مسیر خود در طول 13.8 میلیارد سال گذشته، تحت اثر لنز گرانشی منحرف شده‌اند چگالی جهان را اندازه‌گیری می‌کند. هرچه این پرتوها با مادۀ بیش‌تری روبه‌رو شوند، بیش‌تر تحت تأثیر اثر لنز گرانشی قرار می‌گیرند. بنابراین جهت نهایی آن‌ها دیگر نشان‌دهندۀ نقطۀ شروع حرکت آن‌ها در جهان اولیه نیست. این موضوع، در داده‌ها خود را به‌صورت اثر تارشدگی9 نشان می‌دهد، که خاستگاه همان قله‌ها و دره‌هایی است که بالاتر در مورد آن‌ها صحبت شد.

اگر جهان تخت باشد، کیهان‌شناسان انتظار دارند که با توجه به نوسان‌های تصادفی آماری داده‌ها، اندازه‌گیری انحنای آن با خطایی به‌اندازۀ یک انحراف استاندارد10 برابر صفر شود. اما نتیجۀ مطالعه‌های انجام‌شده توسط هر دو گروه این بوده که این خطا حدودن برابر 3.4 انحراف استاندارد است. بدین صورت، تخت‌بودن جهان‌مان اتفاقی بزرگ است. می‌توان نشان داد که در این صورت، احتمال تخت‌بودن جهان تقریبن هم‌ارز با احتمال این است که یک سکه را 11بار بیندازیم و هر 11بار شیر بیاید. اتفاقی که احتمال رخ‌دادنش کم‌تر از 1 درصد است (در حقیقت از 0.1 درصد هم کم‌تر است). با استفاده از همین تناظر، دی‌ولنتینو و هم‌کارانش در خلاصۀ مقالۀ اخیر خود ادعا می‌کنند جهان ما با احتمال بیش از 99 درصد بسته است. اما تیم پلانک معتقد است که این موضوع یا یک اتفاق است و یا از اثری نانشناخته که باعث انحراف پرتوهای CMB می‌شود نشئت می‌گیرد.

تیم پلانک مقدار عناصر کلیدی جهان (مانند میزان مادۀ تاریک و انرژی تاریک) را با اندازه‌گیری تغییرات رنگ پرتوهای CMB که از نقاط مختلف آسمان به‌سمت ما می‌آیند به‌دست می‌آورد. ناسازگاری این‌جاست که آن‌ها برای بررسی پرتوهایی که از تمام آسمان به ما می‌رسند، یک‌بار آسمان را به ناحیه‌هایی کوچک تقسیم می‌کنند و یک‌بار به ناحیه‌هایی بزرگ، و در کمال ناباوری دو جواب متفاوت را در این دو حالت به‌دست می‌آورند. تفاوتی که باعث همان خطایی می‌شود که بالاتر در مورد آن صحبت شد. خطایی که دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک معتقدند که اگر جهان‌مان را بسته فرض کنیم، از بین می‌رود. ویل کینی11، کیهان‌شناس دانش‌گاه بوفالو، این مزیت مدل جهان بسته را بسیار جالب می‌داند، اما به این نکته هم اشاره می‌کند که اختلاف بین نتایج تقسیم‌بندی آسمان به ناحیه‌های کوچک و بزرگ، به‌سادگی می‌توانند ناشی از نوسان‌های آماری یا حتی نتیجۀ خطایی ناشناخته در اندازه‌گیری اثر لنز گرانشی باشد.

ویژگی‌های کلی جهان ما طبق مدل ΛCDM تنها به شش پارامتر کلیدی وابسته است که به‌خوبی توسط این مدل پیش‌بینی می‌شوند. مقالۀ اخیر پیش‌نهاد می‌کند که شاید نیازمند این باشیم که پارامتر هفتمی را به مدل دوست‌داشتنی ΛCDM اضافه کنیم: عددی که انحنای جهان را توصیف می‌کند. همان‌طور که گفته‌شد، افزودن این پارامتر باعث سازگاری به‌تر داده‌های به‌دست‌آمده از اثر لنز گرانشی می‌شود. اما ΛCDM به خودیِ خود بسیاری از ویژگی‌های جهان را به‌درستی پیش‌بینی می‌کند و به همین دلیل ادعای جامعۀ کیهان‌شناسی این است که پیش از جدی‌گرفتن این ناهنجاری و افزودن پارامتر هفتم، باید همۀ مواردی که ΛCDM در مورد آن‌ها درست کار می‌کند را به‌دقت بررسی کرد.

اما روش لنز گرانشی تنها روش اندازه‌گیری انحنای کیهان نیست. داده‌های CMB یک راه دیگر12 نیز برای به‌دست‌آوردن انحنای کیهان پیش روی ما می‌گذارند، که از ذکر جزئیات آن می‌گذرم و صرفاً به نتیجۀ نهایی آن اشاره می‌کنم که همان کیهان تخت است. به‌علاوه، نتیجۀ بررسی مستقل تیم BOSS13 روی مشاهدۀ سیگنال‌های کیهانی (نوسان‌های آکوستیک باریونی14) نیز نشان از تخت‌بودن کیهان می‌دهد. تیم پلانک در قسمتی از تحلیل سال 2018 / 1397 خود، نتیجۀ بررسی اندازه‌گیری اثر لنز گرانشی را با نتیجۀ دو اندازه‌گیری بالا ترکیب می‌کند و مقدار انحنای کیهان را به‌صورت میانگین با خطایی در حدود یک انحراف استاندارد برابر صفر به‌دست می‌آورد.

دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک این‌گونه فکر می‌کنند که کنارهم‌قراردادنِ نتایج این سه اندازه‌گیری مختلف باعث می‌شود تا این حقیقت که داده‌های این اندازه‌گیری‌ها با هم ناسازگاری دارند روشن نشود. ملکیوری می‌گوید: «نکتۀ اصلی بسته‌بودن جهان نیست، بلکه مسئلۀ اصلی ناسازگاری بین داده‌ها است. ناسازگاری‌ای که نشان از این دارد که در حال حاضر، مدل کاملی برای کیهان وجود ندارد و ما داریم چیزی را نادیده می‌گیریم.» به عبارت دیگر، حرف او این است که ΛCDM در خوش‌بینانه‌ترین حالت، ناکامل و در بدبینانه‌ترین حالت، غلط است.

اما رسیدن به این‌که ΛCDM مدلی ناکامل است، موضوع عجیب‌وغریب یا ناراحت‌کننده‌ای نیست. در حقیقت از قبل هم می‌دانستیم که ΛCDM کامل نیست. به‌عنوان نمونه، به‌نظر می‌رسد که ΛCDM مقدار اشتباهی را برای آهنگ انبساط فعلی کیهان یا همان ثابت هابل پیش‌بینی می‌کند. موضوعی داغ و مهم در جامعۀ فعلی کیهان‌شناسی که به مسئلۀ ثابت هابل معروف است. حال اگر فرض تخت‌بودن جهان را با بسته‌بودنِ آن جای‌گزین کنیم، نه‌تنها این مشکل حل نمی‌شود که پیش‌بینی مدل جدیدمان از آهنگ انبساط کیهان بدتر هم می‌شود.

با همۀ حرف‌های گفته و نگفته، ویل کینی حرف آخر را به‌خوبی، طنازانه و قاطعانه می‌زند: «همه‌چیز را زمان مشخص می‌کند؛ اما به‌شخصه نگرانی وحشت‌ناکی نسبت به این مورد ندارم. این مورد شبیه ناهنجاری‌هایی است که ثابت شده دیر یا زود بخار می‌شوند و می‌روند!»

 

منبع‌ها:

1. di Valentino, E & Melchiorri, A & Silk, J. Planck evidence for a closed Universe and a possible crisis for cosmology. Nature Astronomy (2019). Original paper and “Behind the paper” text written by first author.

2. Wolchover, N. What shape is the universe? A new study suggests we’ve got it all wrong. Quanta Magazine (2019)

 

پاورقی‌ها:

1. Eleonora di Valentino     2. Alessandro Melchiorri     3. Joseph Silk     4. James Peebles     5. Cosmic Microwave Background     6. Inflation     7. Antony Lewis     8. Graeme Addison     9. Blurring Effect     10. Standard Deviation     11.Will Kinney     12. Measurement Lensing Reconstruction     13. Baryonic Oscillation Spectroscopic Survey     14. Baryon Acoustic Oscillations

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۳:۰۱
امید ظریفی
جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۱ ب.ظ

از خودزندگی‌نامه تا زندگی‌نگاره

معنی و تعریف. خودزندگی‌نامه یا اتوبیوگرافی به گونه‌ای از زندگی‌نامه‌نویسی اطلاق می‌شود که توسط خود فرد نگاشته شود. واژه‌ی اتوبیوگرافی از کلمه‌ی یونانی autobiographia گرفته‌شده که در آن autos به معنای خود، bios به معنای زندگی و graphien به معنای نوشتن است. به نظر می‌رسد تعریف این گونۀ ادبی با اختلاف نظرهای بسیاری همراه بوده و به همین دلیل، مرزبندی جامعی برای آن ارائه نشده‌است. با این وجود، بیش‌ترِ این تعریف‌ها را می‌­توان به دو دستۀ کلی تقسیم کرد.

نخست: بعضی زندگی­نامۀ خودنگاشت را نوعی از زندگی­نامه‌نویسی به‌حساب می‌­آورند که در آن نویسنده زندگی‌اش را به قلم خودش روایت می‌­کند. در واقع این گروه هر نوشته‌ای که نویسنده در آن حرفی از خود به میان آورده باشد را خودزندگی‌­نامه می‌دانند.

دوم: بعضی دیگر خودزندگی­‌نامه را در مقایسه با انواع ادبی دیگر تعریف می­‌کنند. مانند تعریف لیون استراشی که خودزندگی‌نامه را «دقیق‌­ترین و لطیف‌ترین گونۀ نوشتاری» بیان کرده‌است. این افراد خودزندگی‌نامه را به‌وسیلۀ ویژگی­‌های مشترک آن و دیگر گونه‌­های ادبی تعریف می‌­کنند؛ مانند انیس المقدسی که از این گونۀ ادبی به‌عنوان تلفیقی از پژوهش تاریخی و داستان‌سرایی یاد می‌کند.

نخستین‌ها. همان‌طور که قابل حدس است، اختلافات موجود در تعریف این گونۀ ادبی منجر به ناشناخته‌ماندن زمان و مکان دقیق و اصلی پیدایش آن شده‌است. طرف‌داران تعریف نخست، کلمه‌های حکاکی‌شده بر قبور پیشینیان را قدیمی‌ترین نوع خودزندگی‌نامه می‌دانند. از آن‌جایی که مصریانِ عصرِ فراعنه به حکاکی فعالیت­‌ها و تاریخ‌شان بر روی قبور، اهرام، معابد و مجسمه‌­هایشان مشهورند، ویل دورانت این گونۀ ادبی را دست‌آورد تمدن مصر باستان می‌داند و بر این عقیده است که برخی از پاپیروس­‌هایی که از ادبیات مصر باستان به جا مانده، دربردارندۀ بخشی از اتوبیوگرافی است. پاپیروس‌هایی که تاریخ پیدایش آن‌ها به 2000 سال قبل از میلاد برمی‌گردد. برخی دیگر از پژوهش‌گران اما بر این باور هستند که زادگاه خودزندگی‌نامه تنها به مصر باستان منحصر نمی‌شود و این گونۀ ادبی در تمدن‌­های کهن دیگر، مانند بابل نیز ریشه داشته‌است. طرف‌داران تعریف دوم، با توجه به ساختار خاصی که برای خودزندگی‌نامه درنظر می­‌گیرند، آن را گونه‌ای نو می‌دانند؛ همانند جورج مای که این گونۀ ادبی را جدیدترین گونۀ ادبی می‌داند. این گروه زادگاه خودزندگی‌­نامه را مغرب‌زمین و ریشۀ پیدایش آن را در اعترافات مسیحیان نزد کشیشان می‌دانند. با وجود این‌که اعترافات سنت اگوستین (354-430 م) قدیمی‌ترین اعتراف موجود است، اما بسیاری از پژوهشگران -مانند جورج مای- بر این باور هستند که خودزندگی‌نامه با همه‌ی ساختار فنی‌­اش، با اعتراف‌های ژان ژاک روسو ظهور کرده‌است و آن‌چه پیش‌تر با این عنوان شناخته می‌شده، تمامیِ چارچوب­‌های لازم برای این گونۀ ادبی را ندارد. با این حال، نمی‌توان تمامی آثار نگاشته‌شده با این عنوان در روزگاران قدیم را نادرست دانست. باید توجه داشت که هر اثر ادبی، در پیشینۀ خود، آثار دیگری دارد که به آن اثر جهت داده و باعث شکل‌گیری و انسجام آن شده تا به مرحله‌ای برسد که بتوان آن را در گونه‌ای مستقل از دیگران و با عنوانی جدید عرضه کرد.

زندگی‌نگاره چیست؟ با معنای کلی جستار و برخی از انواع آن در شمارۀ پیشین ایوان آشنا شدیم. زندگی‌نگاره یا memoir و جستار شخصی دو فرم اصلیِ ناداستان هستند که شباهت‌های بسیاری با یک‌دیگر دارند. واضح‌ترین تفاوت زندگی‌نگاره و جستار شخصی در دامنه و حجم آن‌ها است. زندگی‌نگاره داستانی اصلی از زندگی را روایت می‌کند؛ در صورتی که جستار شخصی کوتاه است و فضای کمتری در اختیار دارد. از طرف دیگر، موضوعات ظریف‌تر در جستارهای شخصی به‌تر پرداخته می‌شوند و نویسنده سعی می‌کند بر یک واقعه یا یک تصویر تمرکز کند. کشف موضوع جدیدی در سفر به طبیعت،‌ تجربۀ کوتاهی در مواجهه با یک بیماری، یا تجربۀ چشیدن یک غذای جدید موضوعاتی برای جستار شخصی هستند؛ درحالی‌که در زندگی‌نگاره طیف وسیع‌تری از وقایع، مورد بحث است و می‌تواند بازه‌‌ای زمانی به بلندی تمام کودکی نویسنده را در بر بگیرد.

تفاوت خودزندگی‌نامه و زندگی‌نگاره در چیست؟ خودزندگی‌نامه داستان کلی زندگی یک فرد است؛ درحالی‌که زندگی‌نگاره باید در یک حوزۀ خاص باشد که توجه خواننده را جلب کند. برای مثال، هر نویسنده یک اتوبیوگرافی دارد، اما در عین حال می‌تواند چندین زندگی‌نگاره از اتفاقات مختلف زندگی خود داشته باشد؛ از دوران کودکی‌اش که در سختی گذشته گرفته تا بیماری درمان‌ناپذیر برادر یا خواهرش یا تجربه‌اش از جنگ. در خودزندگی‌نامه نویسنده مسیر کلی زندگی‌اش را مرور می‌کند و خواننده این مسیر را دنبال می‌کند، درحالی‌که زندگی‌نگاره در مورد یکی از تجربه‌های خاص نویسنده است؛ یعنی چیزی که هیچ‌کس به اندازۀ خود نویسنده بر آن احاطه ندارد.

از برای تشکر. این نوشته، خلاصۀ تعمیم‌یافتۀ مقاله‌ای منتشرنشده از حورا رضایی است. نگارنده بر خود لازم می‌داند از ایشان تشکر کند. منبع دیگر این نوشته، وب‌گاه ناداستان: به‌تر از داستان است.

 

 

پی‌نوشت: این نوشته در شمارۀ سوم ایوان (تابستان 98) چاپ شده. (همین مطلب در ویرگولِ ایوان در این‌جا.)

تکرار مکررات: ایوان فصل‌نامه‌ای است برای متن و داستان، زیر نظر کانون شعر و ادب دانش‌گاه شریف.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
امید ظریفی