امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ق.ظ

جیک‌جیکِ سرما

 

الآن دقیقن از همین زاویه‌ی عکس بالا دارم آزادی را می‌بینم و این کلمات را می‌نویسم. اذان که می‌گفتند باران با شدتی ملموس می‌بارید. نیم ساعت بعد که از خواب‌گاه زدم بیرون، شدت‌ش کم‌تر شده‌بود. الآن دیگر به‌صورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاه‌م را تا پایین ابروان‌م کشیده‌ام. هر چندکلمه‌ای که می‌نویسم دستان‌م را به‌ترتیب نزدیک دهان‌م می‌آورم و ها می‌کنم. عاشق بخاری‌ام که موقع هاکردن از دهان‌م خارج می‌شود. آسمان کم‌کم دارد می‌رود که روشن شود. دوروبرم خیل ماشین‌هایی است که می‌روند تا روز دیگری را شروع کنند. لب‌خندی روی صورت‌م می‌نشیند. از ذهن‌م می‌گذرد که الآن همه‌ی این ماشین‌ها دارند دورم می‌گردند؛ الهی! سر که بالا می‌کنم تصویر آزادی را روی لایه‌ی آبی که زیرش نشسته می‌بینم. تصویر از دم دو پای‌ش شروع می‌شود و روی زمین تا یک قدمی پاهای من پیش می‌آید. چند دقیقه‌ی پیش که در مسیر بودم، پیرمردهایی را دیدم که مقداری بیش‌تر از حد معمول در مسجدهای طرشت شمالی و جنوبی مانده‌بودند و حالا که من از کنار این مسجدها رد می‌شدم داشتند می‌رفتند سمت خانه‌هایشان. همان‌طور که شجریان در گوش‌م "ببار ای بارون! ببار..." را می‌خواند فکریِ این شدم که شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد، این است که یک روز صبح مثل همین امروز صبح که دارم به‌سمت آزادی حرکت می‌کنم و از جلوی دو مسجد بالا می‌گذرم، به‌جای دیدن چندین پیر فرتوت، تعدادی جوان را ببینم. آری، شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد این است که به نقطه‌ای برسیم که به‌جای این‌که پیرمردهایمان مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند، جوان‌هایمان بیایند و مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند. بگذریم. در این سرما موقع این حرف‌ها نیست! دوباره سرم را از صفحه‌ی روشن روبه‌روی‌م بلند می‌کنم و به بالا می‌نگرم. هوا روشن‌تر شده، و برای همین تصویر‌ آزادی محوتر. گنجشکی پله‌های کنار دست‌م را آرام بالا می‌‌آید و جیک‌جیک می‌کند. پاک‌بانی کمی آن‌طرف‌تر محوطه‌ی شرقی میدان را تمیز می‌کند و صدای جارویش به‌صورت متناوب به گوش‌م می‌رسد. خانمی دارد از زیر آزادی رد می‌شود. مردی از کنار دست‌م عبور می‌کند. ماشین‌ها هم‌چنان دارند دورم می‌گردند. ناگهان، چراغ‌های آزادی خاموش می‌شود -همین چراغ‌هایی که در عکس بالا می‌بینید. انگار مهمان پررویی بوده‌ام و زیادی مانده‌ام. بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و راه می‌افتم تا سری به ناصرخان بزنم و لختی بعد، پس از یک دوش آب گرم راهی دانش‌گاه شوم.
اما صبر کنید! قبل‌ش باید این کلمات را پست کنم!

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۶:۵۲
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

از کیهان تا ناصرخان

صبحِ شنبه. کلاس کیهان‌شناسی دکتر ابوالحسنی صبح‌های شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتم‌شان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد می‌کرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامده‌بود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیف‌م را روی یکی از صندلی‌های ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیه‌ای بعد دکتر را دیدم که از پله‌ها می‌آید پایین. بعد از سلام و صبح‌به‌خیر، بی‌مقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر کردم. در لحظه یادم نیامد چرا هفتۀ پیش نبودم. وارد کلاس شده‌بودیم و داشتم روی صندلی‌ام می‌نشستم که پراندم: «والا مشغول درس و زندگی بودیم دکتر!» با خندۀ همیشگی‌اش جواب داد: «کیهان خیلی مهم‌ه! مگه می‌شه روز رو بدون اون شروع کرد!» خندیدم و بعد از تایید، عذرخواهی کردم. سری به نشانۀ اشکالی ندارد تکان داد و بعد از لحظه‌ای فکرکردن با شیطنت اضافه کرد: «کار مهمی که برای سروسامون‌دادن به زندگی نداشتی؟!» زدم زیر خنده: «نه دکتر! زوده هنوز!»

 

بعدازظهرِ شنبه. جلسۀ هفتگی گروه دکتر باغرام بود. 4 نوامبر/13 آبان مقاله‌ای در nature astronomy منتشر شد که به‌نسبت سر و صدای زیادی کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم در موردش زده‌شد. همۀ تیترها حول این کلمات می‌گشت که این مقاله برخلاف مدل استاندارد کیهان‌شناسیِ فعلی یا همان ΛCDM، طبق داده‌های پلانک 2018 می‌گوید که جهان‌مان به‌جای این‌که مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی که به خودیِ خود بسیار بزرگ است! هر کار کردم نتوانستم مقاله را از ScienceHub دانلود کنم. نخستین‌بار بود که به این مشکل برمی‌خوردم. دست آخر به رضا [عبادی] پیام دادم تا از بلاد کفر برای‌م مقاله را بفرستد. فرستاد. انگار سایت‌های دانلود غیرمجاز مقالات در جاهایی که نباید، به‌تر کار می‌کنند! بگذریم و برسیم به جلسه. در نظرم بود از دکتر در مورد همین مقاله بپرسم. این‌که حرف اصلی‌اش چیست و چه‌قدر باید جدی‌اش گرفت؛ مخصوصن که پذیرفته‌بودم چندکلمه‌ای هم برای نخستین شمارۀ نشریۀ ژرفا (که احتمالن اسم‌ش بشود ژرفانامه) در مورد این موضوع بنویسم. تعدادمان کم بود؛ با خود دکتر ۷ نفر بودیم. هر جلسه به ارائۀ یکی از بچه‌ها و arXiv Review می‌گذرد تا نگاه کوچکی به آخرین مقالات زمینۀ مورد علاقه‌مان هم بیندازیم. قبل و بعد از این‌ها هم می‌رود پای صحبت در مورد مسائل ادبی-فرهنگی-اجتماعی-سیاسیِ داغ روز. از آخرین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و کتاب‌هایی که خوانده‌ایم بگیرید تا بحث ورود زنان به ورزش‌گاه و ... . بدیهتن این جلسه در مورد برف همان‌روز حرف زدیم و گرانی بنزین. اول کار دکتر گفت که نیامدنِ بچه‌ها حتمن به‌خاطر سرما و برف است. این‌گونه اصلاح کردم که «اتفاقن شاید به‌خاطر گرونی بنزین نتونستن خودشون رو برسونن!» باز هم بگذریم. ارائۀ جلسه خیلی طول کشید و عملن دیگر مجالی برای arXiv Review نبود. صرفن دکتر گفت که در نظرش بوده در مورد همین مقاله صحبت کند، که من هم فورن فرصت را غنیمت شمردم و سوال‌هایم را پرسیدم. خلاصه ربع‌ساعتی را هم به بحث در مورد این موضوع گذراندیم. نکتۀ جالب خاطره‌ای بود که دکتر آخر کار تعریف کرد:

ما یه پیرمرد و پیرزن توی فامیل‌مون داریم که حول‌وحوش 90 سالی عمر دارن. چند روز پیش که رفته‌بودیم خونه‌شون، یه‌دفعه پیرمرد موبایل‌ش رو بیرون آورد و همین خبر رو نشون‌م داد و گفت: «خبر داری که جهان‌مون بسته است؟!» من هم با تعجب تایید کردم. بعد با هیجان ادامه داد: «می‌دونی که این مسائل خیلی مهم‌ه! باید روشون وقت بذارید.» من هم گفتم: «بله! بله! ما هم همین کارها رو داریم می‌کنیم!» (-:

 

نخستین ساعاتِ یک‌شنبه. از دانش‌گاه که رسیدم خواب‌گاه، روی تخت‌م دراز کشیدم و از خستگی خواب‌م برد. سه-چهار ساعتی خوابیدم. نیم ساعتی از یک‌شنبه گذشته بود که بیدار شدم. روی تخت‌م نشستم تا سیستم‌عامل‌م بالا بیاید. بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. ناداستان 4 را باز کردم و یکی دیگر از اندک روایت‌های مانده‌اش را خواندم. حول‌وحوش ساعت 1 بود که به قصد گلاب‌به‌روی‌تان (!) از اتاق زدم بیرون که محمد [شیخی] را در راه‌رو دیدم. ایستادیم به صحبت. از امتحان حالت جامدی که حدود 14 ساعت دیگر داشتیم صحبت کردیم؛ دقیقه‌ای بعد رسیدیم به شمارۀ پاییز مجلۀ IAS که تازه منتشر شده؛ دقیقه‌ای بعدتر صحبت‌مان رفت سمت گرانی بنزین و قطعی اینترنت؛ لختی بعدش هم مشغول صحبت از آینده و ترسیم ایده‌آل‌هایمان شدیم. گفتم‌ش که با همۀ این داستان‌های local، به‌صورت global به آینده امیدوارم. از این گفتم که مسئولین الآن کشور، همان مسئولین 30 سال و 40 سال پیش‌اند. از این گفتم که 30-40 سال دیگر، دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها نیستند و ماهاییم که آن‌موقع سر کاریم. از این گفتم که به نسل خودمان امید دارم. او اما به‌اندازۀ من خوش‌بین نبود. شاید حق با او باشد. بالاخره حرف‌هایمان تمام شد. وقتی برگشتم اتاق، ساعت از 2 گذشته‌بود.  

 

صبحِ دوشنبه. بین نم‌نم باران وارد مغازۀ ناصرخان شدم. سلامی کردم و پشت میز کنار دخل نشستم. پروندۀ ویژۀ شمارۀ شنبۀ این هفتۀ روزنامۀ شریف در مورد جای‌گاه دانش‌گاه در محله‌ی طرشت بود‌. این‌که حضور ما آرامش سابق این محلۀ باقدمتِ تهران را از جهات مختلف به‌هم زده، چه از لحاظ سروصداهای شبانه‌ی خواب‌گاه‌ها و چه از لحاظ امنیت که بودنِ دانش‌جویان پای خفت‌گیرها را هم به این محله باز کرده و چه از خیلی لحاظ‌های دیگر. خلاصه که به همین مناسبت، عکس روی جلد را اختصاص داده‌بودند به ناصرخان. از اول دوتا نسخه از روزنامه را برداشته‌بودم که یکی‌اش را برای ناصرخان ببرم. روبه‌روی من ایستاده‌بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد که رو به او گفتم: «ناصرخان! دیدید شمارۀ آخر روزنامۀ شریف رو؟» با لب‌خندی برگشت سمت‌م و «آره‌»ای گفت و بعد اضافه کرد که «اتفاقن یه شماره‌اش رو برام آوردن.» و بعد دست کرد و از قفسه‌های پشت دخل‌ش یک شماره از روزنامۀ شنبه را بیرون آورد و گذاشت روی میز من. گفتم: «من هم یه شماره براتون آورده‌بودم که داریدش انگار.» سر صحبت باز شد. از این گفت که با همۀ حرف‌هایی که در پروندۀ این شماره نوشته‌اند موافق نیست و از این‌که عکس او را روی جلد زده‌اند شاید این‌طور برداشت شود که تمام حرف‌های داخل پرونده را از زبان او نوشته‌اند. بعد اضافه کرد که یک‌بار دیگر هم در قسمت «نیش شتر» صفحۀ آخر روزنامه از او یاد کرده‌بودند که «از نیویورک تا دکۀ ناصرخان، فقط املتِ این‌جا!» این را می‌گوید و می‌خندد. اما بی‌درنگ این‌گونه ادامه می‌دهد که البته منش و معرفت نسل جدید کم شده و قبلن‌ها بارها شده که بچه‌های دانش‌گاه برای‌ش سوغاتی آورده‌اند. این را که می‌گوید با خودم فکر می‌کنم که دفعۀ بعد باید برای‌ش یک چیزی بیاورم! انگار انتظار دارد از ما! (-:

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۷
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

ما که دربندیم کجا، میدان آزادی کجا

چنددقیقه‌ای می‌شد که شب شده‌بود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده می‌آمدیم که گفت: «امروز بیش‌تر شبیه خواب بود برام.» راست می‌گفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چه‌قدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقات‌ش را خواب دیده‌بودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شده‌بودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کله‌پاچه‌فروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معتقد بود کوچک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کرده. ساعتی بعد داخل بازار تجریش بودیم. بازاری‌ها مراسم عزاداری داشتند. داخل مغازه‌ای در میانه‌های بازار بودیم که دسته‌شان رسید جلوی مغازه. مغازه‌دار سریع پرید و چراغ‌های مغازه را خاموش کرد. عذرخواهی کردم و چرایی‌اش را پرسیدم. گفت رسم است که تا وقتی جلوی مغازه هستند به احترام‌شان چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم. احترامی که چندان معتقد به آن نبود. دقیقه‌ای بعد راه افتادیم سمت دربند. نخستین‌بارمان بود که می‌رفتیم آن‌جا. بسیار باصفا بود. سرد هم بود. می‌گفت انگار آمده‌ایم شمال. راست می‌گفت. ناهار را در رستورانی کنار آب روانِ آن‌جا خوردیم و بعد از آن هم کمی استراحت کردیم. در این بین شعر «یک متر و هفتادصدمِ» سیمین را برای‌ش خواندم. عکس‌العمل‌ش این بود که واقعن این‌قدر بلند بوده سیمین! لختی بعد مسیر را کمی دیگر به‌سمت بالا ادامه دادیم. وقتی دکه‌داری به‌مان گفت که اگر تا 2 ساعت دیگر هم بروید به ته‌ش نمی‌رسید، جهت حرکت را عوض کردیم و به سمت پایین راه افتادیم... دیروز برای من از 7 صبح شروع شد و 10 شب هم تمام. همین.

 

 

پ.ن1: تنها نکته‌ای که مانده این است که شخصیت‌های این پاراگراف، دو نفر نبودند، سه نفر بودند. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، یک نفر بودند.

پ.ن2: به‌قول سیدطاها، یه اصل فلسفی وجود داره که می‌گه: اگه چندتا تعطیلی تپل رو پشت سر بذارید و به خونواده سر نزنید، این خونواده است که توی تعطیلی بعدی به شما سر می‌زنه! (-: خلاصه که بماند به یادگار از چهارشنبه‌ای که 15 آبان‌ماه بود، دقیقن وسط پاییز.

پ.ن3: بیش از دو هفته می‌شد که ننوشته‌بودم. چه‌قدر به این کلمات نیاز داشتم.

پ.ن4: عنوان رو هم دیگه همگی می‌دونید که تغییریافتۀ مصرعی از علی‌رضا بدیع‌ه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۸
امید ظریفی
شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۰ ق.ظ

سرو

نمی‌شود با سایه و شعرش دم‌خور بود و مرتضا کیوان را نشناخت. مرتضا فارغ از هر تفکری که داشت، کارش مبارزه با ظلم بود، فریادزدنِ بی‌عدالتی و خفقان بود. مرتضا هرچه نباشد، «سروِ» شعرهای سایه است. «سرو»ی که بعد از شعر سایه، نماد شهید شد در ادبیات‌مان؛ و در همۀ این سال‌ها برای خودِ سایه، نمادِ مرتضا کیوان ماند. مرتضایی که حکومت قبل تحمل دیدن قبری که خودش او را در آن گذاشته‌بود را هم نداشت و بعد از مدتی قبر او و باقی یاران‌ش را خراب کرد و به‌جایشان درخت کاشت. مرتضایی که وقتی سایه 60 سال پس از مرگ‌ش -که خودش عمری دراز است- پشت تریبونی می‌رود و بهانه پیش می‌آید که از همین داستان بگوید، به شعری کوتاه و سه مصرعی اشاره می‌کند که سال‌ها بعد از آن اتفاق برای مرتضا گفته و بر روی بشقابی نوشته و به هم‌سرش پوری تقدیم کرده:

ساحت گور تو سروستان شد

ای عزیز دل من

تو کدامین سروی؟

و نشان به این نشان که همین سه مصرعی که خواندن‌ش برای شما سه ثانیه هم نشد، برای سایه سی ثانیه طول می‌کشد؛ قرمز می‌شود، مکث می‌کند، سرش را پایین می‌اندازد، بغض گلویش را می‌گیرد، انگشتان‌ش را به هم می‌ساید، و آخر بعد از سی ثانیه خواندنِ این سه مصرع را تمام می‌کند؛ انگار که رفیق‌ش را همین چند دقیقۀ پیش از دست داده‌ باشد. حکومت شاه، مرتضا کیوان را در بامداد 27 مهرماه 1333 به‌همراه پنج نفر دیگر از اعضای حزب توده اعدام کرد. سایه در آبان‌ماه همان سال در شعر «هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه» می‌گوید:

آخر ای صبحدمِ خون‌آلود

آمد آن خنجرِ بیداد فرود

شش ستاره به زمین درغلتید

شش دلِ شیر فروماند از کار

شش صدا شد خاموش.

بانگِ خون در دلِ ریشم برخاست

پُر شدم از فریاد

هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه

دلِ من بود که بر خاک افتاد.

در آن روز، مرتضا 33ساله است و دقیقن 4 ماه از ازدواج‌ش با پوری در 27 خردادماه می‌گذرد. عجیب‌تر نامه‌ای است که او چندساعت قبل از اعدامِ خود نوشته. انگار نه انگار که دستی که این نامه را می‌نویسد، لختی بعد دیگر توان حرکت ندارد. انگار نه انگار که ذهنی که دستور جاری‌شدنِ این کلمات بر کاغذ را می‌دهد دقیقه‌ای بعد از کار می‌افتد. انگار نه انگار که قلبی که خونِ درون‌ش جوهر قلمِ نویسنده است، دقیقه‌ای بعد از تپش باز می‌ایستد:

 

 

این نامه را می‌خوانم و در دقتی که مرتضا کیوان در نوشتن‌ش به‌خرج داده می‌مانم، در سادگی و روانیِ زبان‌ش می‌مانم، در رعایت علائم نگارشی و تشدیدها می‌مانم. این نامه را می‌خوانم و به جملۀ «دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند» می‌رسم و یاد بند یکی‌مانده‌به‌آخرِ «ارغوانِ» سایه می‌افتم که می‌گوید:

ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!

تو برافراشته باش

شعرِ خونبارِ منی

یادِ رنگینِ رفیقانم را

بر زبان داشته باش.

این نامه را می‌خوانم و به درخواستی که مرتضا از هم‌سرش می‌کند می‌رسم، این‌که مواظب دل‌درد خود باشد. سایه در همان سخنرانی که بالاتر ازش یاد کردم از پوری -که جلویش نشسته- اجازه می‌گیرد و داستانی از همان سال‌ها تعریف می‌کند که پوری دردهای ماهانۀ سختی داشته، و پزشک هم به‌ترشدن‌ش را در گرو ازدواج او می‌بیند. پوری و مرتضا ازدواج می‌کنند، اما زندگی آن‌ها -تا قبل از دست‌گیریِ مرتضا- به 70 روز هم نمی‌رسد. حالا کیوان چندساعتی تا مرگ فاصله دارد، اما نگران دردهای پوری است. از طرفی به‌هیچ‌عنوان به خود اجازه نمی‌دهد که بخواهد در نامۀ آخرش مستقیمن بنویسد که از نظرش ازدواج مجدد پوری اشکال ندارد، چون اصلن از فکرش هم نمی‌گذرد که این‌قدر ادعای مالکیت او را داشته‌ باشد؛ پس فقط می‌گوید: «پوری‌جان دلم میخواهد بفکر دل‌درد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد». بگذریم که پوری حرف‌ مرتضا را گوش نکرد.

آری... کیوان ستاره شد / که بگوید / آتش / آنگاه آتش است / کز اندرون خویش بسوزد / وین شامِ تیره را بفروزد.

 

 


 

آخرنوشت: روزِ اربعین از مرتضا کیوان نوشتن و از هر بشر دیگری -غیر از حسین (ع)- نوشتن سخت است. از حسین (ع) نوشتن هم سخت است. هی کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنی، هی سعی می‌کنی خودت را بگذاری جای افراد اصلی داستان، هی احساسات‌ت به غلیان می‌افتد، هی اشک‌های سایه می‌آید جلوی چشم‌ت؛ اما وقتی یاد حسین (ع) می‌افتی، همۀ این‌ها رخت برمی‌بندند و می‌روند و تو می‌مانی و بزرگ‌ترین غمِ عالم. به قولِ خودِ سایه:

یا حسین بن علی

خون گرم تو هنوز

از زمین می‌جوشد

هرکجا باغ گل سرخی هست

آب از این چشمۀ خون می‌نوشد.

کربلایی است دل‌م... 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۰۳:۳۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ

ثابتی در تبعیدِ ابدی

در شمارۀ دوم ایوان و در نوشتۀ «دیدار رخ‌سارِ جستار» کمی در مورد جستار حرف زدم و تعریف‌های زیر را از صفحۀ آخر کتاب‌های مجموعۀ جستار روایی نشر اطراف آوردم؛ تعریف‌هایی که به خوبی تفاوت مقاله و جستار و جستار روایی را مشخص می‌کند.

 

 

از همان بار نخست که کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم را ورق زدم و کلمات بالا را خواندم، جرقه‌ای در ذهن‌م زد برای نوشتنِ یک جستار روایی علمی. نمی‌دانم این اسم قبلن وجود داشته یا نه، اما چیز خاصی هم نیست، همان جستار روایی است که موضوع‌ش یک مسئلۀ علمی است. اواخر تابستان بود که موقعیت‌ش پیش آمد تا چنین متنی را برای شباهنگ (نشریۀ گروه نجوم دانش‌کدۀ فیزیک‌مان) بنویسم. اولِ کار در نظرم بود که حجم نوشته‌ام حدودن دو برابرِ مقدار فعلی بشود، اما اگر می‌خواستم تا این حد پیش ببرم‌ش، خیلی تخصصی می‌شد و دیگر نمی‌شد اسم جستار روایی علمی روی‌ش گذاشت و آن را مناسب برای مخاطبِ [تقریبن] عام دانست. این شد که به جای 3000 کلمه‌ای که در ذهن‌م بود، به همین 1600 کلمه‌ای که پیشِ روی شماست راضی شدم. 

همگی بعضی از ثوابت بنیادی طبیعت را می‌شناسیم. عددهایی که در جاهای مختلف فیزیک با نمادهایی جالب نمایان می‌شوند؛ مثلِ سرعت نور c، ثابت جهانی گرانش G و ثابت پلانک h که هرکدام مقدار عددی خاص خود را دارند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، سعی کرده‌ام در این نوشته با مورد آخر -یعنی ثابت آقای پلانک!- کمی بازی کنم. سوال اصلی این است که اگر این ثوابت به‌جای مقدار فعلی‌شان، مقدار دیگری داشتند چه بلایِ قابل ملاحظه‌ای بر سر دنیایمان می‌آمد؟! مثلن چه می‌شد اگر سرعت نور به‌جایِ 300000 [کیلومتر بر ثانیه] برابر 600000 [کیلومتر بر ثانیه] بود؟! از نظر من که سوال جالبی است و جای فکر بسیاری دارد. اگر مشتاق‌ید که با زبانی ساده کمی بیش‌تر در مورد این وضوع بدانید، احتمالن خواندنِ این نوشته کمک خوبی به‌تان می‌کند. (-:

 

 ثابتی در تبعیدِ ابدی - 1.0 مگابایت

 شمارۀ سیزدهم نشریۀ شباهنگ - 11.7 مگابایت

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۲:۴۳
امید ظریفی
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۰ ق.ظ

انقباض طول؟ آری. مشاهده‌اش؟ خیر!

تابستان پارسال بود که شروع کردم به نوشتن مقاله‌ای در مورد یکی از پیامدهای نسبیت خاص برای نشریۀ تکانه، به‌نامِ عنوانِ همین پست. چندروزی از شروع ترم سوم گذشته‌بود که کارش تمام شد و تحویل‌ش دادم. اما چرخ روزگار این‌گونه گشت که آن شمارۀ تکانه، دقیقن یک سال فرصت انتشار نیافت. بچه‌هایی که مسئول بودند می‌گفتند صفحه‌آرایی به مشکل خورده. در این یک سال، خیلی با خودم کلنجار رفتم که مطلبی که نوشته‌بودم را شخصن منتشر کنم؛ اما هر شب جوانک نحیفی به‌نامِ اخلاق حرفه‌ای علمی به خواب‌م می‌آمد و من هم وقتی چهرۀ مظلوم‌ش را می‌دیدم بی‌خیال می‌شدم! (-: خلاصه، بالاخره اواخر دو هفتۀ پیش بود که این شمارۀ مفصلِ 70صفحه‌ای جامانده از سال پیش هم راهی چاپ‌خانه شد و از یک‌شنبۀ هفتۀ گذشته هم با جلدی که نمایش‌گر چهرۀ لاندائو بود در اختیار فیزیک‌خوانان قرار گرفت!

یک‌شنبه صبح، یکی‌دو ساعتی خودم رفتم پشتِ دخلی که در هم‌کف دانش‌کده و در کنار دست‌گاهِ قهوه‌تحویل‌دهِ خودکار (منظورم همان coffee vending machine است!) پهن کرده‌بودند و با کمک یکی دیگر از بچه‌ها فروش این شماره را شروع کردیم. در لحظه به ذهن‌م رسید که کمی بازارگرمی کنم و این شد که به بچه‌ها و اساتیدی که برای خرید می‌آمدند می‌گفتیم که اسم‌تان را هم می‌نویسیم و در نهایت بین همۀ خریدارها قرعه‌کشی می‌کنیم و برای کسی که اسم‌ش بیرون بیاید از همین دست‌گاه کناری قهوه می‌خریم، به دل‌خواهِ خودش. وقتی هم بچه‌های مسئول مطرح کردند که خب آمدیم اسم کسی در آمد که نمی‌شناختیم‌ش، جواب دادم که آن‌قدر قرعه‌کشی می‌کنیم تا اسم کسی در بیاید که می‌شناسیم‌ش! یک اتفاق جالب این بود که یکی از بچه‌ها به دلار تکانه را خرید. یک تک‌دلاری داد و یک جلد را برداشت و رفت. قیمت تکانه 12هزار تومان است، و این یعنی بیش از 500تا تک‌تومانی به او تخفیف دادیم.

این شمارۀ تکانه خوبی‌هایی دارد و بدی‌هایی. نقطۀ منفی‌ای که خیلی توی ذوق می‌زند، همین تأخیر یک‌ساله‌اش است. البته مخاطب عام که چیزی از این تأخیر نمی‌داند، ماهایی که در بطن کار بودیم بدی حساب‌ش می‌کنیم. از آن‌طرف اما نقاط مثبت این شماره کم نیست. از سطح بالای کیفی و کمی‌اش گرفته تا صفحه‌آرایی جدیدی که پر از ایده است. البته نقدهایی به همین صفحه‌آرایی دارم (مثل این‌که در عنوان مطلب خودم به‌جای «انقباض طول» نوشته شده «انقباض طولی»)، اما به جرئت می‌توانم بگویم که این شمارۀ تکانه متفاوت‌ترین صفحه‌آرایی را بین کل نشریات علمی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دانش‌گاه -که در این دو سال دیده‌ام- داشته.

 


 

بگذارید بروم سراغ اصل مطلب. منطقی‌اش این است که برای خواندن نوشتۀ من [و باقی نوشته‌های این شمارۀ تکانه] بلند شوید بروید اتاق انجمن علمی و مجله را بخرید. اما خب تا آن حدی حق آب و گِل دارم که اجازۀ انتشار رایگان نوشتۀ خودم برای شما را از مسئولان تکانه بگیرم. پس اگر علاقه‌مندِ خواندنِ این مطلب هستید لازم نیست جایی بروید؛ همین‌جا بمانید و به خواندنِ اندک کلمات باقی‌مانده ادامه دهید. اگر هم می‌خواهید به بقیۀ نوشته‌های این شماره نگاهی بیندازید، اندکی صبر کنید تا نسخه‌های کاغذی تکانه برکت شود، پس از آن نسخۀ پی‌دی‌اف‌ش را هم منتشر می‌کنند؛ من هم داخل همین پست می‌گذارم‌ش.

زیاده‌گویی نکنم. در خلاصۀ ابتدایی این نوشته نوشته‌ام:

 

پدیده‌ی انقباض طول که یکی از پیامدهای نسبیت خاص است، تا بیش از ۵۰ سال بعد از فرمول‌بندی آن توسط اینشتین، این‌گونه تعبیر می‌شد که ناظرهای مختلف، طول اجسامی را که نسبت به آن‌ها حرکت می‌کنند، کوتاه‌تر از طول واقعی آن‌ها اندازه‌گیری و مشاهده می‌کنند؛ اما مطمئنن باید بین «اندازه‌گیری‌کردن» و «مشاهده‌کردن» تمایز قائل شویم. اگر مشاهده‌کردن را دیدنِ یک پدیده از چشم یک ناظرِ زنده (مانند انسان) تعریف کنیم، آن‌موقع سازوکار و چگونگیِ کارکردِ قوه‌ی بینایی انسان نیز باید مورد توجه قرار گیرد؛ موضوعی که در اندازه‌گیری‌کردن از آن چشم‌پوشی می‌کنیم و در صورت وجود هم، اثرهای آن را از بین می‌بریم. در این نوشته این موضوع را نشان می‌دهیم که انقباض طول اگرچه قابل پیش‌بینی و اندازه‌گیری است، اما برای انسان قابل مشاهده نیست؛ اما ممکن است این سؤال پیش بیاید که اگر پیامدِ انقباض طول، کوتاه‌تر دیده‌شدن اجسام از چشمِ انسان نیست، پس چیست؟ بدون تأثیر که نمی‌شود!

 

 انقباض طول؟ آری. مشاهده‌اش؟ خیر! -1.91 مگابایت

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۷:۱۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۲ ب.ظ

به بهانۀ نوبل 2019 فیزیک

یه حساب سرانگشتی کردم؛ بیش از 7000 کلمۀ منتشرنشده دارم. یه مقالۀ علمی، یه جستار روایی علمی، یه داستان کوتاه و یه داستان نسبتن کوتاه، که البته دوتای اولی اون‌جاهایی که باید منتشر شدن و توی چند روز آینده این‌جا هم می‌ذارم‌شون. دوتای آخر اما نیاز به این دارن که بیش‌تر روشون کار بشه. و این‌ها همه جدای از کلی داستان و متنِ نوشته‌نشده در مورد روزمرۀ این روزهام‌‌ه که بسیار دوست دارم در موردشون بنویسم، اگه وقت بشه. 

امروز کلی خوش‌حال شدم. برنده‌های نوبل فیزیک 2019 اعلام شدن و جیمز پیبلزِ 84ساله هم یکی از سه برندۀ اون بود. به این‌صورت که نصف جایزه به پیبلز رسید به‌خاطر دست‌آوردهای عظیمی که توی کیهان‌شناسی داشته و نصف دیگه هم به‌صورت مشترک به مایکل مِیِر و دیدیِر کوئیلوز داده‌شد به‌‌خاطر این‌که اولین افرادی بودن که سال 1995 تونستن نخستین سیاره‌های فراخورشیدی رو ببینن. به‌قول پویان [مینایی]، کارشون هم‌ردیف کار گالیله‌ست. گالیله تونست برای اولین‌بار به‌صورت غیر مستقیم قمرهایی که دور سیارات منظومۀ شمسی می‌گشتن رو کشف کنه و مِیِر و کوئیلوز هم تونستن برای نخستین‌بار به‌صورت غیر مستقیم سیاره‌هایی که دور بعضی از ستاره‌های کهکشان‌مون می‌گردن رو کشف کنن. اما نکتۀ جالب برای من، دادنِ نوبل به پیبلز بود. توی سال‌های اخیر همیشه نوبل رو به بهونۀ یه کار خاص به افراد می‌دادن، مثلن به‌خاطر optical tweezers یا دیدنِ امواج گرانشی یا ساخت لامپ نور آبی یا پیش‌بینی ذرۀ هیگز توسط خودش؛ اما عنوانی که به‌خاطر اون نصف جایزۀ نوبل امسال رو به پیبلز دادن این‌ه: «برای دست‌آوردهای نظری در کیهان‌شناسی فیزیکی». به‌نوعی مثل نوبل ادبیات که اصولن اون رو به یه اثر خاص نمی‌دن، بل‌که به فلان‌نویسنده می‌دن به‌خاطر بهمان‌کارهایی که توی مجموعه‌ای از نوشته‌هاش کرده.

توی روزهای پیش سعی کردم توی جمع‌هایی که بودم بحث پیش‌بینی برنده‌های نوبل رو پیش بکشم و نظر بچه‌ها و اساتید رو بپرسم. خودم توی ذهن‌م بود که شاید نوبل رو به تیم تلسکوپ افق روی‌داد (EHT) بدن به‌خاطر کار ده‌ساله‌ای که روی داده‌های گرفته‌شده از مرکز کهکشان M87 کردن و بالاخره تونستن چندماه پیش، نخستین عکس ما آدم‌ها از یه سیاه‌چاله رو به‌مون نشون بدن. به کلی از بچه‌ها هم قول شیرینی داده‌بودم اگه پیش‌بینی‌م درست از آب در بیاد! اما فکر نمی‌کردم دیگه این‌قدر مستقیم نوبل به یه کیهان‌شناس برسه. فقط چند دقیقه از اعلام اسامی گذشته‌بود و توی لابی دانش‌کده راه می‌رفتم و متن کوتاهی رو برای این خبر آماده می‌کردم که دیدم دکتر ابوالحسنی هم‌راه حامد [منوچهری کوشا] به‌سرعت از پله‌ها پایین می‌آن. سلام کردم و بی‌درنگ گفتم: «تبریک می‌گم دکتر!» دکتر ابوالحسنی هم با همون عجله خندید و جواب داد که: «آره! دیدی! به پیبلز دادن!» و هم‌راه حامد از دانش‌کده خارج شدن. حالا باید سر کلاس کیهان‌شناسیِ شنبه کلی بحث کنیم باهاشون سر کارهای پیبلز!

موقع گپ‌زدن در مورد برنده‌های امسال نوبل بود که دکتر باغرام گفت: «حدود 10 سال پیش بود که پیبلز رو توی پریمیتر دیدم که با نیایش افشردی پشت یه میز نشسته‌بودن و با هم گپ می‌زدن. من هم به‌شون اضافه شدم و شروع به صحبت کردیم. خیلی جالب‌ه! یه جایی از صحبت‌هامون پیبلز گفت که همۀ کارهایی که توی کیهان‌شناسی انجام داده‌م ابتره و اشتباه!» و چه‌قدر می‌شه از این جمله چیز یاد گرفت...

 

 

پ.ن: Quanta Magazine یه متن خوب در مورد جزئیات کارهای افراد بالا منتشر کرده که اگه علاقه‌مندید توصیه می‌کنم از این‌جا بخونیدش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۲
امید ظریفی
يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

خداروشکر...

از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و سروش و عرفان و علی و ابوالفضل و الباقیِ بچه‌ها، خوش اومدید! (-:

این چندکلمه رو این‌جا نوشتم تا خودم رو مقید کنم که در آینده حتمن از داستان‌های سفر یزد و مکالمات‌مون توی این تابستون مفصل بنویسم. همین.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

یک گزارش بلند و دو گزارش کوتاه دربارۀ دیروز و امروز

یک. چرا طرشت را دوست دارم؟

دیروز صبح زود رسیدم تهران، ترمینال آزادی. توی خواب و بیداری بودم که صدای رانندۀ اتوبوس را شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیکلِ آزادی را دیدم که پشت درخت‌های دوروبرش قایم شده‌بود. وسایل‌م را جمع کردم و پیاده شدم. با چشم‌های خواب‌آلوده‌ای که داشتم، از خیر اسنپ و داستان‌های مشابه گذشتم و همان‌جا سوار پراید سفیدی شدم به مقصد خواب‌گاه. راننده مرد خوبی بود. کلی کمک‌م کرد برای جابه‌جایی وسایل. خلاصه، ساعت 6ونیم بود که وارد خواب‌گاه شدم. وسایل‌م را گوشه‌ای از حیاط گذاشتم. روز نخست تحویل اتاق‌ها بود و من هم جزء نخستین نفراتی بودم که می‌رسیدم. البته باید تا ساعت 8 صبر می‌کردم تا مسئول خواب‌گاه بیاید و کلید اتاق جدیدمان را ازش بگیرم. تا 7 خودم را با نمازی که نفهمیدم قبل، حین یا بعد از طلوع آفتاب بود و فکرکردن به پادکستی که 5-4 ساعت پیش در بین مسیر گوش کرده‌بودم‌ش، مشغول کردم. یعنی قسمت شانزدهم پادکست بی‌پلاس که در مورد کتاب The Road to Character بود و روز قبل‌ش محسن [مهرانی] پیش‌نهادش کرده‌بود. قبلن هم امیرپویا [جان‌قربان] توصیه کرده‌بود که حتمن گوش‌ش کنم.

چندماهی می‌شد که دوست داشتم شروع کنم به گوش‌دادنِ بعضی پادکست‌ها، مخصوصن بی‌پلاس و فردوسی‌خوانی، اما هیچ‌موقع همت نکرده‌بودم. هربار که رفته‌بودم تا قسمتی از بی‌پلاس را گوش کنم، وقتی زمان طولانی‌اش را دیده‌بودم، از خیرش گذشته‌بودم و به‌جایش صفحۀ یوتوب Perimeter یا IAS را باز کرده‌بودم و مشغول یکی از سخنرانی‌های عمومی آن‌جاها شده‌بودم. اما این‌بار، آخر شب و درون اتوبوس، زمان مناسبی برای گوش‌دادن به حرف‌های لی اسمولین در مورد کارهای اینشتین یا دیدن گفت‌وگوی رابرت دایکراف و ادوارد ویتن در مورد داد و ستدِ فیزیک و ریاضیات نبود. این شد که هندزفری‌ام را داخل گوش‌م گذاشتم و بالاخره قسمت شانزدهم بی‌پلاس را با سرعت 1.5x پلی کردم. تجربۀ بسیار جالبی بود. فحوای کلام‌ش هم بسیار مهم بود. در مورد دو نوع از خودمان و جنگ پنهان بین آن‌ها حرف می‌زد، خودِ جنگندۀ پیش‌رو و خودِ صبورِ ایثارگر. خلاصه که پیش‌نهاد می‌کنم زمانی را خالی کنید و به این قسمت بی‌پلاس گوش دهید. بعد از آن هم فرصت را غنیمت شمردم و تا گرم بودم سری به پادکست فردوسی‌خوانی هم زدم و قسمت نخست آن را هم گوش دادم. چند روز پیش در سان 3 متنی را که سازنده‌اش در مورد چه‌گونگی به‌وجود آمدن این پادکست نوشته‌بود خوانده‌بودم و ذهن آماده‌ای برای روبه‌روشدن با آن داشتم. این یکی هم بسیار دوست‌داشتنی بود. در خیال خودم شده‌بودم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا آخرِ تابستانی باید با این دنیاهای جدید آشنا شوم، زل زده‌بودم به دوربین خیالیِ مهران مدیری! 

تا ساعت 7 صبح دیروز پیش رفتیم. خستۀ مسیر بودم. گرسنه‌ام هم بود. بدیهتن در چنین حالتی و در چنین زمانی و در چنین مکانی فقط یک چیز می‌تواند حال آدم را خوب کند و آن هم سرزدن به بزرگ‌مغازۀ کوچکِ ناصرخان بعد از 12 هفته است. یاد حرف مادرم افتادم که چندوقت پیش برای‌م تعریف کرده‌بود. دخترخاله‌اش وقتی فهمیده‌بود که خواب‌گاه ما در محلۀ طرشت است، به مادرم گفته‌بود که به من بگوید که حتمن به دیزی‌سرای ناصرخان سر بزنم. مادرم هم لب‌خندی زده‌بود و جواب داده‌بود که که کجای کاری دخترخاله جان! وسایل‌م را همان گوشۀ حیاط خواب‌گاه رها کردم و فقط کیف لپ‌تاپ‌م را برداشتم و راه افتادم سمت مغازۀ ناصرخان. وارد شدم و همان دم در «سلام ناصرخان»ی گفتم و پشت یکی از جاهای تک‌نفره نشستم. نمی‌دانم قبلن گفته‌ام یا نه که توی مغازۀ ناصرخان نمی‌توانید هرجا که خواستید بنشینید. بسته به تعداد نفرات‌تان فقط جاهای خاصی را می‌توانید انتخاب کنید؛ وگرنه ناصرخان با جملۀ «اون‌جا بشینی راحت‌تری. آره، بلند شو اون‌جا بشین» به‌سمت یکی از جاهای مجاز راهنمایی‌تان می‌کند! مثل بیش‌تر مواقع املت سفارش دادم. ناصرخان هم سرحال بود. غلام که املت را آورد، ناصرخان هم پشت میز روبه‌روی من، کنار مردی میان‌سال نشست و با هم مشغول خوردن سرشیر-عسل شدند. از قضا، این مرد را قبلن چندین‌بار در مغازۀ ناصرخان دیده‌بودم. هربار که غذایش تمام می‌شد و از مغازه می‌رفت بیرون، ناصرخان زیر لب تیکه‌ای کوچک به‌ش می‌انداخت. به شوخی هم نبود، کاملن جدی. در این تابستانی که نبودم، نمی‌دانم چه شده‌بود که حالا کنار هم نشسته‌بودند و صبحانه می‌خوردند و خوش‌وبش می‌کردند.

صبحانه‌ام را خوردم و با مغازۀ ناصرخان هم دیداری تازه کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. هنوز ربع‌ساعتی تا 8 مانده‌بود. روی سکوی کنار بلوک 3، بغل وسایل‌م نشستم. مردی که نمی‌شناختم‌ش درحال رنگ‌کردن بلوک‌های سیمانی دور باغ‌چۀ روبه‌روی دفتر مدیریت بود. مثل این‌که قرار بود همگی یکی‌درمیان سبز و سفید شوند. سفیدها را روز قبل رنگ کرده‌بودند و امروز نوبت سبزها بود. باز هم چنددقیقه‌ای خودم را مشغول کردم تا بالاخره مسئول خواب‌گاه بیاید. اسم‌ش آقای مهربانی است. خوش‌برخورد و کارراه‌بینداز است، اما به‌سختی لب‌خند می‌زند و بسیار هم جدی‌ست. اهل تسنن هم هست. اول کار اشتباهی کلید اتاق 323 را به‌م داد. من هم ماندم که من اشتباه می‌کنم یا او؛ چون تا جایی که یادم می‌آمد اتاق 223 را رزرو کرده‌بودیم. کلید را گرفتم و از دفتر بیرون رفتم. به امیرحسین پیامک دادم و پرسیدم که کدام طبقه بودیم. جواب داد دوم. برگشتم و کلیدِ درست را گرفتم و راه افتادم سمت اتاق جدیدمان. خداروشکر امسال وضعیت اتاق‌ها بسیار به‌تر از پارسال است. یادم است که پارسال با جواد هم‌زمان رسیدیم و کلید اتاق را تحویل گرفتیم. در را که باز کردیم خشک‌مان زد. هنوز نصف وسایل قبلی‌ها آن‌جا بود. روی زمین،گوشۀ دیوارها پر از ذرات ریزِ سیاهی بود که آخر هم نفهمیدم چه بودند و از کجا آمده‌بودند. فرش اتاق را هم برده‌بودند برای شست‌وشو. روی کمدها و یخچال هم کاملن سیاه بود و چرب. زیاده‌گویی نکنم. با جواد یک سطل آشغال بزرگ (برای آوردن آب) و دوتا تی پیدا کردیم و افتادیم به جان اتاق. قشنگ یک روز کامل وقت‌مان را گرفت تا توانستیم کاری کنیم که بشود در اتاق نفس کشید. امسال اما وضع تمیزی اتاق‌ها خوب است. کف زمین و داخل یخ‌چال و روی کمدها تمیز بود. فرش را هم قبلن شسته‌بودند. فقط روی میز و داخل قفسه‌های کتاب خوب تمیز نشده‌بودند که دیگر الآن شده‌اند.

از پیش‌رفت وضعیت خواب‌گاه نسبت به پارسال گفتم، از پس‌رفت‌ش هم بگویم. پارسال موقع تحویل اتاق‌ها، درِ انبار روزی 8-7 ساعت برای برداشتن وسایلی که گذاشته‌بودیم تهران بمانند باز بود. امسال اما اعلام کردند که درِ انبار فقط روزی 2 ساعت باز است، آن هم از 5 تا 7 بعدازظهر. این بود که تا آن‌موقع نمی‌توانستم به وسایل‌م دست‌رسی داشته‌باشم. البته بعد از آن‌موقع هم نتوانستم، چون حول‌وحوش ساعت 4 بعدازظهر، روی فرشِ خشک‌وخالیِ داخلِ اتاق خواب‌م برد تا چنددقیقه مانده به 7. بیدار شدم و موبایل‌م را برداشتم و به مسئول انبار زنگ زدم. جواب داد که دیگر داریم می‌رویم و ان‌شاءالله فردا. و این یعنی باید 24 ساعت دیگر بدون کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و کتری برقی، و از همه مهم‌تر بدونِ چای سر کنم. باز هم در خیال خودم شدم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا باید دقیقن در این زمان خواب‌م ببرد، زل زدم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!

چنددقیقه بعدش از خواب‌گاه زدم بیرون تا بروم پیرایش‌گاه. البته ما این‌قدر اتوکشیده صدایش نمی‌کنیم؛ یا می‌گوییم سلمونی یا می‌گوییم اصلاح! دیگر صدای اذان هم بلند شده‌بود. داخل سلمونی که شدم، صاحب مغازه بی‌درنگ گفت که سه نفر جلوت هستن. عجله‌ای نداشتم. قبول کردم و نشستم. دو نفر از سه نفری که جلوتر از من بودند، دبستانی بودند. بوی ماه مهر! موبایل‌م را بیرون آوردم تا کارهای نکرده‌ام را انجام دهم. اول رفتم سراغ متنی که رضا [عبادی] از ینگۀ دنیا در مورد مدرسۀ تابستانۀ مفصلی که با عنوان «از کوانتوم تا کیهان: ایده‌ها و کاربردها» اوایل تابستان امسال، همین بیخ گوش خودمان در ترکیه، با حضور تعدادی از فیزیک‌دان‌های شناخته‌شدۀ جهان برگزار شد، برای تکانه نوشته‌بود. چه‌قدر متن دوست‌داشتنی‌ای بود. غبطۀ آدم را برمی‌انگیخت! وقتی منتشر شد، لینک‌ش را می‌گذارم که اگر علاقه‌مند بودید بخوانیدش. (تا یادم نرفته بگویم که ویدئوی لکچرهای این مدرسه را هم چندروزی است که در این‌جا قرارداده‌اند. دیدن‌شان حتمن برای فیزیک‌خوانانی که علاقۀ مرتبط با این گرایش‌ها دارند مفید است.) بعد از متن رضا، مشغول خواندن متنی در مورد فلسفۀ مکانیک نیوتونی در خبرگزاری مهر (!) شدم که یکی از بچه‌ها به اشتراک‌ گذاشته‌بودش. این بین بود که یکی از کاسب‌های محل وارد سلمونی شد (هنوز نمی‌دانم سلمونی را به مکان می‌گویند یا به شخص یا به هردو!) و بعد از خوش‌وبشی با صاحب‌مغازه، از او و ما مشتری‌ها پرسید که چای می‌خوریم یا نه. تشکر کردیم و او هم رفت بیرون و دقیقه‌ای بعد سینی‌به‌دست بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و تعارف کرد و از رسم هم‌سایۀ آن‌وری گفت که هرسال، هفتمِ امام حسین (ع) نذر دارند و چای می‌دهند. به مرد چهارشانۀ سمت چپ‌‌م که بعد از من آمده‌بود، تعارف کردم و هم‌زمان یکی از استکان‌ها را برداشتم. مرد گفت که اصلن اهل چای نیست و شاید در یک سال گذشته ده تا لیوان چای هم نخورده باشد. این‌جا بود که من هم سفرۀ دل‌م را باز کردم و از علاقۀ شدیدم (بخوانید اعتیاد! :-/) به چای گفتم. آخر کار هم از همان آقایی که چای آورده‌بود دوباره تشکر کردم، چون از صبحِ زود که در مغازۀ ناصرخان یک لیوان چای خورده‌بودم، دیگر نتوانسته‌بودم چای بخورم تا الآن! دقیقه‌ای بعد و پس از حدود یک‌ساعت‌ونیم انتظار، بالاخره نوبت من شد و رفتم و نشستم روی صندلی مربوطه...

اما کمی هم دربارۀ عنوان این بخش حرف بزنیم. هرموقع یک‌جایی از علاقه‌ام به طرشت گفته‌ام، یکی پیدا شده و پرسیده که از چیِ طرشت خوش‌ت می‌آد آخه! دیروز هم بعد از استوری‌ای که در این رابطه گذاشتم، یکی از بچه‌ها دوباره همین سوال را ازم پرسید. من هم وقتی در حال قدم‌زدن در کنار یکی از خانه‌های قدیمی طرشت که در مسیر خواب‌گاه‌مان است بودم، این‌طور جواب‌ش را دادم: 

 

دو. وقتی مصدر «رفتن»مان ماضی شود...

دیشب پیام‌ش پخش شد. یکی دیگر از بچه‌های دانش‌گاه هم رفت. در این دو سالی که این‌جا بوده‌ام، خبرهای فوت کم نبوده. از آشنایانِ اساتید و کارمندان بگیرید تا نگه‌بان در جنوبی و از همه بدتر خودِ دانش‌جوها و اساتید. اول کار این تعداد خبر فوت واقعن برای‌م عجیب و سوال‌برانگیز بود. بعدتر کمی قابل درک‌تر شد برای‌م این موضوع. به‌هرحال [فکر می‌کنم] شریف حدود 15هزار نفر دانش‌جو و استاد و کارمند دارد و طبیعتن همین باعث می‌شود خبرهای فوت بیش‌تری به گوش آدم برسد. اما فرق‌ مورد اخیر با بقیه‌ای که در این دو سال رفته‌اند این بود که او این‌بار فیزیکی بود و ورودی 96. خیلی کم در دانش‌گاه دیده‌بودم‌ش. بچه‌ها می‌گفتند کل سال اول را مرخصی گرفته‌بوده. سال دوم اما کمی بیش‌تر می‌دیدم‌ش. سلام‌وعلیک نداشتیم، اما به‌هرحال فیزیکی بود و ورودی 96...

چند روز پیش هم خبر فوت یکی از اساتیدِ سابق ولی جوان دانش‌کدۀ برق به گوش‌م رسید که دو-سه سالی بود که رفته‌بود سوئیس. نیمه‌های تابستان هم دوباره یک خبر دیگر و این‌بار یکی از دانش‌جوهای م.شیمی. این یکی را به دلایلی از سال اول می‌شناختم و با هم سلام‌وعلیک داشتیم. یک سال از من بزرگ‌تر بود. از آن‌هایی که در مناسبت‌های مختلف برای‌ت پیام تبریک و تسلیت و التماس دعایِ از پیش نوشته‌شده می‌فرستند. بعد از عید یک‌بار در دانش‌گاه دیدم‌ش. موهایش بلند و شلخته بود و چشم‌هایش زرد. آن‌قدر با او راحت نبودم که علت‌ش را بپرسم. دیگر ندیدم‌ش تا نیمۀ تابستان خبر فوت‌ش را یکی از کانال‌های دانش‌گاه گذاشت.

راست‌ش را بخواهید فکر می‌کردم در مقابل این خبرها واکسینه شده‌ام؛ اما دیشب که خبر را دیدم، چنان ذهن‌م مشغول شد که نتوانستم درست‌وحسابی بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یک ساعت از این دنده به آن دنده شدم تا بالاخره خواب‌م برد. به مرگ فکر می‌کردم. به این‌که هروقت اهمیت بعضی مسائل مادی برای‌م زیاد شده، یکی از این خبرها آمده و ترمزم را کشیده و با صدای بلند سرم داد زده که آهای یارو! ببین برای چی داری این‌قدر حرص می‌خوری! دِ آخه اگه بری، به چه دردت می‌خوره این‌هایی که روز و شب‌ت رو باهاشون پر کردی...

شنیدن این خبرها بد است. رفتنِ هم‌سن‌وسال‌هایم بد است. تمام‌شدنِ ناگهانی زندگی‌ای که حتمن هزار آرزو پشت‌ش بوده بد است. اما... اما از یک جهت تلنگر محکمی است برای ما که مانده‌ایم. تلنگر محکمی است برای ما که اصلن به رفتن فکر نمی‌کنیم. همین است که فردای روزی که این‌دست خبرها را می‌شنوم، حال‌م خوب است. حال‌‌م خوب است و با دید درست‌تری به زندگی نگاه می‌کنم و آرام‌ترم. این‌قدر آرام که چنین خبری را بدونِ هیچ هراسی می‌پیچم بین دو موضوع مختلف و جلوی شما می‌گذارم که بخوانیدش.  

 

سه. اهل سریال نیستم، غیر از هیولا!

دیروز ظهر آخرین قسمت هیولا را هم دیدم. سریالی که از اواخر ترم پیش و از همان اوایل انتشارش دنبال‌ش می‌کردم. قسمت‌های نخستین‌ش هم‌زمان شده‌بود با قسمت‌های پایانی Game of Thrones. یادم است وقتی من هیولا می‌دیدم و بچه‌های اتاق Game of Thrones، این‌طور ساختم که

خاک روی قله‌ها را یک‌به‌یک بوسیده‌ایم

بر دمِ سرد هوای این وطن تابیده‌ایم

محض مصراع پسین من می‌کنم یک اعتراف

در میان «got»بینان ما «هیولا» دیده‌ایم! (-:

همان‌طور که اول کار خود مهران مدیری گفت، هیولا سریال مهمی بود. من از ساخت و ساختمان فیلم‌نامه و طراحی صحنه و شخصیت‌پردازی و کارگردانی چیزی نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که این سریال دست روی مهم‌ترین نکته‌ها و مشکلات این مملکت گذاشته‌بود، از فساد سیستماتیکی که در کشور وجود دارد تا مسئلۀ مافیای کنکور که از پرداختنِ به آن در سریالی با این حجم از مخاطب، بسیار هیجان‌زده شدم. دمِ همۀ عوامل‌ش گرم.

 

بالایی لیوان چایی‌نباتی است که امروز صبح از سوپری خواب‌گاه گرفتم.

خیلی زیاده‌گویی کردم؛

ارادت...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ق.ظ

تابستانۀ موقتِ من

می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌دزده. اصلن دزدیدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: «خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: «معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم... 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: «تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: «مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه...

:-)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۵
امید ظریفی