جیکجیکِ سرما
الآن دقیقن از همین زاویهی عکس بالا دارم آزادی را میبینم و این کلمات را مینویسم. اذان که میگفتند باران با شدتی ملموس میبارید. نیم ساعت بعد که از خوابگاه زدم بیرون، شدتش کمتر شدهبود. الآن دیگر بهصورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاهم را تا پایین ابروانم کشیدهام. هر چندکلمهای که مینویسم دستانم را بهترتیب نزدیک دهانم میآورم و ها میکنم. عاشق بخاریام که موقع هاکردن از دهانم خارج میشود. آسمان کمکم دارد میرود که روشن شود. دوروبرم خیل ماشینهایی است که میروند تا روز دیگری را شروع کنند. لبخندی روی صورتم مینشیند. از ذهنم میگذرد که الآن همهی این ماشینها دارند دورم میگردند؛ الهی! سر که بالا میکنم تصویر آزادی را روی لایهی آبی که زیرش نشسته میبینم. تصویر از دم دو پایش شروع میشود و روی زمین تا یک قدمی پاهای من پیش میآید. چند دقیقهی پیش که در مسیر بودم، پیرمردهایی را دیدم که مقداری بیشتر از حد معمول در مسجدهای طرشت شمالی و جنوبی ماندهبودند و حالا که من از کنار این مسجدها رد میشدم داشتند میرفتند سمت خانههایشان. همانطور که شجریان در گوشم "ببار ای بارون! ببار..." را میخواند فکریِ این شدم که شاید تنها چیزی که میتواند همهمان را یک قدم به جلو ببرد، این است که یک روز صبح مثل همین امروز صبح که دارم بهسمت آزادی حرکت میکنم و از جلوی دو مسجد بالا میگذرم، بهجای دیدن چندین پیر فرتوت، تعدادی جوان را ببینم. آری، شاید تنها چیزی که میتواند همهمان را یک قدم به جلو ببرد این است که به نقطهای برسیم که بهجای اینکه پیرمردهایمان مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند، جوانهایمان بیایند و مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند. بگذریم. در این سرما موقع این حرفها نیست! دوباره سرم را از صفحهی روشن روبهرویم بلند میکنم و به بالا مینگرم. هوا روشنتر شده، و برای همین تصویر آزادی محوتر. گنجشکی پلههای کنار دستم را آرام بالا میآید و جیکجیک میکند. پاکبانی کمی آنطرفتر محوطهی شرقی میدان را تمیز میکند و صدای جارویش بهصورت متناوب به گوشم میرسد. خانمی دارد از زیر آزادی رد میشود. مردی از کنار دستم عبور میکند. ماشینها همچنان دارند دورم میگردند. ناگهان، چراغهای آزادی خاموش میشود -همین چراغهایی که در عکس بالا میبینید. انگار مهمان پررویی بودهام و زیادی ماندهام. بلند میشوم. بلند میشوم و راه میافتم تا سری به ناصرخان بزنم و لختی بعد، پس از یک دوش آب گرم راهی دانشگاه شوم.
اما صبر کنید! قبلش باید این کلمات را پست کنم!
در این جهان خوشتر از عشق نیافتم
بهتر اگر بگویم، جز عشق نیافتم
وقتی به جهان نگاه میکنی، وجودت پر از معنی میشه و همه با تو صحبت میکنن... اونجاست که یه نفس عمیق، آرامش کل هستی رو جمع میکنه تو وجودت. مخصوصا اگه بعد از بارون باشه!
( البته شاید این تجربه محدود به من باشه به خاطر نعمت توانایی مکش بالا توسط دماغ مذکور :) )
بگذریم، سعدی بهتر میگه:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست...
(البته نظر بنده به ابیاتی که شاعر در ادامه آورده نزدیکتر هست :) )
در نهایت،
برادر قدر این آزادی رو بدون، دارایی با ارزشی داری :)