امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ق.ظ

من ز جا برخاستم...

کیفیت به‌ترش این‌جاست: دریافت - 7.3 مگابایت

 

گفتمش:

ــ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»

چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،

قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیرِ لب غمناک خواند:

ــ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»

 

گفتمش:

ــ «آنگه که از هم بگسلند...»

 

خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:

ــ «آرزویی دلکش است اما دریغ!

بختِ شورم ره برین امّید بست

وان طلایی‌زورقِ خورشید را

صخره‌های ساحلِ مغرب شکست!...»

 

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دلِ من با دلِ او می‌گریست

گفتمش:

ــ «بنگر درین دریای کور

چشمِ هر اختر چراغِ زورقی‌ست!»

 

سر به سوی آسمان برداشت گفت:

ــ «چشمِ هر اختر چراغِ زورقی‌ست

لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف

ای دریغا شبروان!‌ کز نیمه‌راه

می‌کشد افسونِ شب در خواب‌شان...»

گفتمش:

ــ «فانوسِ ماه

می‌دهد از چشمِ بیداری نشان...»

 

گفت:

ــ «اما در شبی این‌گونه گنگ

هیچ آوایی نمی‌آید به گوش...»

گفتمش:

ــ «اما دلِ من می‌تپد

گوش کن، اینک صدای پای دوست!»

گفت:

ــ «ای افسوس در این دامِ مرگ

باز صیدِ تازه‌ای را می‌برند

این صدای پای اوست!»

 

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان

در میان اشک‌ها، پرسیدمش:

ــ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»

شعله‌ای در چشمِ تاریکش شکفت

جوشِ خون در گونه‌اش آتش فشاند

گفت:

ــ «لبخندی که عشقِ سربلند

وقتِ مُردن بر لبِ مردان نشاند.»

من ز جا برخاستم

بوسیدمش.

ه.ا.سایه، تهران، 1334

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ق.ظ

همّت، همّت، اسپایدرمن

یکی‌دو هفته‌ی گذشته را درگیر اسباب‌کشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسباب‌کشی‌مان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبل‌ش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبل‌ترش بوده که اصلن نبوده‌ام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانی‌ترین و در عین حال راحت‌ترین اسباب‌کشی‌مان بود. طولانی بود، چون آرام‌آرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یک‌باره‌ی همه‌ی وسایل نبود و تنها وسیله‌ی نقلیه‌مان آسانسور باری بلوک‌مان بود که هی از 8 می‌رفت 2 و از 2 می‌رفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقه‌ی 8 و واحد 1 مجتمع‌مان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانه‌مان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچک‌تر است، یک اتاق کم‌تر دارد و طراح کابینت‌های آشپزخانه‌اش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبی‌هایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجره‌ی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز می‌شد که در فاصله‌ی چندمتری بلوک ما ساخته شده‌بود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون می‌بردم و بالا و پایین را نگاه می‌کردم، نه آسمان معلوم می‌شد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بی‌شاخ‌ودم پشت‌ش را به من کرده‌بود و در چندمتری پنجره‌ی اتاق‌م نشسته‌بود و بی‌توجه به محیط اطراف‌ش تخمه می‌شکست! اتاق فعلی 726م اما پنجره‌ی کوچکی دارد. البته خوبی‌اش این است که همین پنجره‌ی کوچک رو به خیابان باز می‌شود. تخت‌م را طوری گذاشته‌ام که وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم، می‌توانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقواره‌ی ساختمان درحال‌ساختِ آن‌ور خیابان هم داخل کادر است.

دیروز بعد از ظهر که روی تخت‌م دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دوره‌ی یزد بودن‌مان، یعنی سال‌های اول و دوم دبستان. با این‌که خانه‌مان طبقه‌ی دوم بود، اما بالکن به‌نسبت بزرگی داشت. این‌قدری برای جثه‌ی آن‌موقع‌ام بزرگ بود که با دوستان‌م می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحات‌م این بود که روزها می‌رفتم زیر آفتاب دراز می‌کشیدم و چشم می‌دوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکه‌ی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دست‌رس من بود و تقریبن به همه‌ی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور می‌دیدم داستان‌پردازی‌های خیالی‌ام را شروع می‌کردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آن‌سوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یک‌بار داستان این بود که هواپیما می‌شد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگ‌م به سمت‌ش شلیک می‌کردم. درگیری که بالا می‌گرفت دیگر نمی‌شد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت کولرمان سنگر می‌گرفتم و از آن‌جا جنگ را ادامه می‌دادم. هم‌زمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بی‌سیم سر خلبان‌هایشان داد می‌کشیدم که شهر دارد از دست می‌رود و چرا آن‌ها خودشان را نمی‌رسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچ‌موقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزی‌تر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عده‌ای هواپیما را دزدیده‌بودند و کنترل‌ش را به‌دست گرفته‌بودند و می‌خواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. این‌بار هی تار می‌انداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همان‌طور که چشمان‌م را بسته‌ام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنه‌ی هواپیما. بعد خود را می‌رساندم به شیشه‌ی کابین خلبان و آن را می‌شکاندم (آن‌موقع نمی‌دانستم که شکستن شیشه‌ی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن می‌شود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا می‌کردم!) و وارد هواپیما می‌شدم و تک‌تک دزدها را می‌کشتم و پرت‌شان می‌کردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت می‌کردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشه‌ی شکسته‌شده می‌رفتم بیرون و دوباره برمی‌گشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقت‌ها یک مِری‌جِینی هم در هواپیما بود که اصلن به‌خاطر او بود که می‌رفتم و هواپیما را از دست دزدها نجات می‌دادم! مهم نبود ماموریت‌م نجات شهر است یا نجات مِری‌جِین؛ باید همه‌ی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام می‌دادم، وگرنه شکست می‌خوردم. حالا یا هواپیمای دشمن به‌سلامت از بالای سرم عبور می‌کرد و شروع می‌کرد به بمب‌باران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مری‌جِین با دزدها می‌جنگیدم تا هواپیما را از دست‌شان نجات دهم، یکی‌شان از پشت به‌م حمله می‌کرد و از هواپیما پرت‌م می‌کرد بیرون. بگذریم که یک‌بار یکی از دزدها مِری‌جِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبال‌شان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.

بگذریم... شاید تفاوت دنیای بچه‌ها با آدم‌بزرگ‌ها همین است. دنیای بچه‌ها خانه‌ای است که برای دادن آدرس‌ش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدم‌بزرگ‌ها خانه‌ای است که دادن سه عدد برای یافتن‌ش کافی است. دنیای بچه‌ها کل آسمان است، با همه‌ی خیال‌پردازی‌های قشنگ و بچگانه‌اش. خیال‌پردازی‌هایی که کل زندگی‌شان است. در مقابل، دنیای آدم‌بزرگ‌ها انگار تکه‌ای کوچک از آسمان است که تازه نصف‌ش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راست‌ش را بخواهید، دل‌‌م برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش می‌کردم و ایران بازی را 3-1 می‌برد و وقتی ظهر برمی‌گشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می‌کردم که ایران چه‌طور و با گل‌های چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپ‌م هم صحنه‌ی گل‌ها را بازسازی می‌کردم. آری، حسابی دل‌م برای دوران کودکی‌ام تنگ شده. دنیای کودکی‌ام را می‌خواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمب‌‌باران هواپیماهای دشمن نجات می‌دهم. همان دنیایی که در آن نمی‌گذارم هواپیمارباها مِری‌جِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل می‌زند و واقعن هم می‌زند و باور دارم که می‌زند. شک دارید؟ این هم صحنه‌ی آهسته‌اش... 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

داشتیم؟ نداشتیم...

فیلم کوتاه زیر رو اولین‌بار توی دوران راه‌نمایی دیدم. نمی‌دونم از کجا به دست‌م رسید؛ اما بسیار ازش خوش‌م اومد. اون‌موقع تازه تلویزیون LED خریده‌بودیم. من هم این فیلم رو ریخته‌بودم روی یه فلش و زده‌بودم‌ش به تلویزیونِ نونوارشده‌مون و برای هرکسی که می‌اومد خونه‌مون پخش‌ش می‌کردم. جدای از حرفی که داشت، این‌قدر از ایده‌ی پشت‌ش و نحوه‌ی ساخت‌ش خوش‌م اومده‌بود، که اگه بگم همون‌موقع بیش از صدبار دیدم‌ش، بی‌راه نگفتم. توی چندسالِ گذشته هم چندین‌بار به‌ش برخوردم و هربار دوباره نشستم پاش. این شد که حتا الآن هم، بعد از گذشت هفت-هشت سال، هنوز تک‌تک دیالوگ‌هایی که توی فیلم می‌گن و تک‌تک آهنگ‌هایی که می‌خونن رو به‌ترتیب حفظ‌م و می‌‌تونم با لحن خود بچه‌ها بخونم! خلاصه پیش‌نهاد می‌کنم چنددقیقه‌ای وقت بذارید و فیلم کوتاه روزی که فارسی داشتیم رو ببینید. کیفیت‌ش هم همینی‌ه که هست! (-:

 

 

قبل از نوشتن این کلمات، کمی این‌ور و اون‌ور جست‌وجو کردم تا اطلاعات بیش‌تری در مورد فیلم به‌دست بیارم. نویسنده و کارگردان فیلم امید عبداللهی‌ه و این فیلم رو سال 79 توی یکی از مدرسه‌های روستای ظفرآباد استان فارس که اون موقع معلم همون‌جا بوده ساخته. اطلاعات بیش‌تر توی سایت کارگردان هست. باقی بقا.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۱ ق.ظ

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

پدر را نمی‌شناختم. پسر را اما به‌خاطر فعالیت‌های ترویج علم‌گونه‌اش می‌شناختم. سه-چهار سال پیش بود که سه‌شنبه شب‌ها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز می‌کردم و منتظر می‌شدم که برنامه‌ی چراغ‌خاموش شروع شود. هرچه‌قدر دیدن برنامه‌های تلویزیونی را از طریق اینترنت می‌پسندم، معتقدم که برنامه‌های رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درست‌وحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع خاص خودش را داشت که پسرِ مجری آن را با مهمان برنامه پیش می‌برد. قسمت پرسش و پاسخِ شنوندگان هم به راه بود. منتظر می‌شدم تا پسرِ مجری موضوع برنامه را اعلام کند و سپس بی‌درنگ اسم و فامیل و این‌که از کجا هستم را در قسمت اس‌ام‌اس گوشی‌ام می‌نوشتم و بعد هم یک سوال مرتبط اما الکی می‌زدم تنگ‌ش و بعد هم‌راه صدای پسرِ مجری نمره‌ی برنامه را می‌نوشتم و می‌فرستادم‌ش. فکر می‌کنم اس‌ام‌اس من اولین اس‌ام‌اسی بود که اهالی برنامه‌ی چراغ‌خاموش سه‌شنبه شب‌ها دریافت می‌کردند. پسرِ مجری هم هربار اسم‌م را می‌خواند و چندین‌بار هم کلی کیف کرد که از یزد هم شنونده دارند -و نمی‌دانم چرا یادش نمی‌ماند که یک «امید ظریفی از یزد»ی همیشه هست- و بعد سوال‌م را از مهمان برنامه می‌پرسید و من هم به جواب سوال‌م که اصولن هم می‌دانستم‌ش گوش می‌کردم و بعد هم مشغول ادامه‌ی برنامه می‌شدم... غریبه که نیستید! راست‌ش آن اواخر دیگر فقط برای این‌که پسرِ مجری اسم‌م را بخواند پای برنامه‌ می‌نشستم. اول وقتی جواب سوال‌م را از زبان مهمان برنامه می‌شنیدم صفحه‌ی رادیو تهران را می‌بستم؛ یکی-دو هفته بعد، وقتی سوال‌م را می‌خواند؛ و یکی-دو هفته بعدترش همین‌که اسم‌م را می‌خواند! این شد که به خودم نهیبی زدم و دیگر هیچ «امید ظریفی از یزد»ی برای برنامه‌ی رادیویی‌ای که مجری‌اش حافظ آهی بود، سوال نفرستاد. بگذریم...

این کلمات را فقط به‌خاطر نخستین کلمه نوشتم، به‌خاطر پدری که نمی‌شناختم‌ش. پدری که چندروزی است عزم سفر کرده. پدری که در همین چندروز فهمیده‌ام که چه‌قدر شعرخواندن‌ش را دوست دارم، چه‌قدر بلندبلند فکرکردن‌ش را دوست دارم. بگذریم...

 

 

ته‌نوشت: عنوان هم مصرعی است از حافظ؛ آهی نه، خالی!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ

رمز واردشده نامعتبر است!

این مطلب، ترجمه‌ی نوشته‌ی کلار فریدمن‌ در بخش تک‌صفحه‌ای Shouts & Murmurs شماره‌ی 22 جولای 2019 مجله‌ی نیویورکر، با عنوان «This Password is Invalid»ئه. شاید خوندن متن اصلی برای بعضی‌ها دوست‌داشتنی‌تر باشه.

 

سایت: از این‌که تصمیم گرفتید عضو سایت ما بشید بسیار ممنون‌یم. لطفن رمز حساب کاربری خودتون رو انتخاب کنید.

رمز: lovedogs

خطا: رمز باید حداقل دارای 9 کاراکتر باشه. استفاده از یه عدد هم الزامی‌ه.

 

رمز: ilovemydog2

خطا: رمز باید شامل عددی باشه که به‌راحتی نشه حدس‌ش زد.

 

رمز: ilovemydog8

خطا: خوب‌ه. داری گرم می‌شی؛ اما کافی نیست.

 

رمز: ilovemydog88

خطا: اوه‌اوه! سردتر.

 

رمز: mydogismybestfriend1

خطا: آخی! رمز نباید این‌قدر ناراحت‌کننده باشه که.

 

رمز: mydogisAGoodfriend1

خطا: رمز نباید یه‌مقدار ناراحت‌کننده‌تر باشه؟

 

رمز: ihaveHumanFriends1

خطا: رمز نباید شامل دروغ‌های واضح باشه.

 

رمز: 4Desklamp

خطا: رمز نباید شامل چیزهایی باشه که روی میز‌ت‌ه و داری به‌شون نگاه می‌کنی.

 

رمز: 4EverJeremyAndKate

خطا: رمز نباید شامل توهم‌های غیرقابل دسترس باشه. جِرمی با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. وقت‌ش‌ه به خودت بیای کِیت.

 

رمز: 1Alldogsgotoheaven

خطا: سگ‌هایی که مرتکب قتل می‌شن چی؟ اون‌ها هم می‌رن بهشت؟

 

رمز: DogDog35

خطا: سگی که به‌طور تصادفی مرتکب قتل می‌شه چی؟ مثلن سگی رو تصور کن که داره جلوی یه ماشین می‌دوه و برای همین ماشین از جاده خارج می‌شه و می‌خوره به یه درخت و آتیش می‌گیره و توی شعله‌های آتیش خودش منفجر می‌شه. دقت کن که همه‌ی سرنشین‌های ماشین کشته می‌شن، از جمله زنی که پزشک کودکان بوده. اما سگ که نمی‌خواسته این کار رو بکنه. اون فقط داشته یه خرگوش رو تعقیب می‌کرده. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: DogDog42

خطا: سگی که فرصت این رو داره که جون یه سگ دیگه رو نجات بده اما این کار رو نمی‌کنه چی؟ کاری که اون انجام داده از لحاظ اخلاقی اشتباه نیست، بل‌که این‌که کاری انجام نداده از لحاظ اخلاقی اشتباه‌ئه. آیا این سگ می‌ره بهشت؟ آیا کارهایی که انجام نمی‌دیم می‌تونن تبدیل بشن به کارهایی که انجام دادیم؟

 

رمز: 35ILoveCartoons

خطا: سگی که صاحب‌ش دکتر داروسازی‌ه که برای سود خودش مقدار بیش‌تری مواد مخدر توی نسخه‌ی مردم می‌نویسه چی؟ این سگ به‌طور مستقیم توی رشد آمار مصرف مواد مخدر کشور نقش نداره؛ اما به‌هرحال داره به‌صورت غیرمستقیم با زندگی‌کردن بین خونواده‌ای ثروت‌مند و داشتن یه تخت‌خواب مخمل از این داستان سود می‌بره. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: 44PlsJustLetMeLogIn!!!!

خطا: رمز حداکثر می‌تونه شامل یه کاراکتر جدای از کاراکترهای حرف و عدد باشه.

 

رمز: 7JsusChrst**! [معلوم‌ه اون دوتا ستاره حاصل سانسور هستن دیگه؟!]

خطا: نباید برای چنین مسائل پیشِ پا افتاده‌ای از اسم اعظم استفاده کنی!

 

رمز: 777ButImJewish

خطا: بدترش نکن دختر!

 

رمز: iH8You69

خطا: ما بچه‌ها رو این‌جا راه نمی‌دیم‌ها!

 

رمز: x99WEDLJUCJ457iL

خطا: متاسفانه قابل قبول نیست. اما یه اتفاق تصادفی جالب! این دقیقن رمز هم‌سر جدید جرمی‌ه. جدن احتمال‌ش چه‌قدره چنین اتفاقی بیفته؟ 

 

رمز:  3lovedogs

سایت: تبریک می‌گم! بالاخره رمزت انتخاب شد! حالا دیگه به‌راحتی می‌‌تونی وارد حساب کاربری‌ت توی سایت YouveGotMailFan.com بشی و با بقیه‌ی اعضای «You’ve Got Mail» در مورد به‌ترین فیلمی که تابه‌حال ساخته شده صحبت کنی. اما یادت باشه که چیزی رو اسپویل نکنی!

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۴
امید ظریفی
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ

مردِ تعجب‌های آمیخته با حسادت

۴ سال‌ش است. داداییِ کوچک‌ترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزه‌میزه است! از دادایی‌اش بیش‌تر لج‌بازی می‌کند و کم‌تر حرف می‌زند. تن به بوسه نمی‌دهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستان‌ت می‌گریزد.

آن‌روزهایی که آمده‌بودند خانه‌مان، زاینده‌رود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پل‌های رویش پیدایمان نشد. هفته‌ی بعدش که دیگر رفته‌بودند و مقامِ مهمانیت‌مان (!) را به خانواده‌ی خاله‌اش سپرده‌بودند، آب زاینده‌رود دوباره راه افتاد. و چه خوب است جاری‌بودن آب در میان شلوغی خیابان‌های شهری. دم غروب‌‌ها، مردم خستگیِ روزشان را می‌آورند و آن‌جا به آب روان می‌سپارند و می‌روند تا روز را با آسودگی تمام کنند. این مدت با هر اصفهانی‌ای که صحبت کرده‌ام، خواسته یا ناخواسته گریزی زده به زاینده‌رودِ زنده و خدا را شکر کرده. بی‌تردید بزرگ‌ترین موهبت برای یک شهر، آبی روان است که طول شهر را می‌پیماید. بگذریم...

با خانواده‌ی خاله‌اش رفته‌بودیم کنار زاینده‌رود. شب بود. مثل همه‌ی مردم، خاله‌اش استوری‌ای از آب روان زاینده‌رود گذاشت. قاب تصویر، از بالا به پایین، شامل آسمانِ تاریک بود و روشنی چراغ‌های سی‌وسه‌پل و سیاهیِ آبِ زاینده‌رودِ جاری. ساعتی بعد، پسرک موبایل مادرش را برداشته‌بود و ویس زیر را به استوری خاله‌اش ریپلای کرده‌بود.

 

بشنویدش! (-:

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ب.ظ

پیرِ پرنیان‌اندیشِ من

قبل از ظهر است. روی مبل سه‌نفره‌ی داخل پذیرایی دراز کشیده‌ام و کتاب‌م را می‌خوانم. باباجون سینی به‌دست و با لب‌خندِ همیشگیِ روی لب‌ش وارد پذیرایی می‌شود و می‌گوید: «بیا این‌ها رو تمیز کنیم.» برمی‌خیزم و روی مبل می‌نشینم. پوستِ خربزه‌هایی است که دیشب خوردیم...

رسم دیرینه‌ی خانه‌ی باباجون و مامان‌جون این است که ناهار را زود می‌خورند. نیم‌ساعتی بعد از ناهار چای‌ می‌آورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی به‌طول می‌انجامد. سپس مراسم میوه‌خوری برقرار است. فصل‌های مختلف، میوه‌های مختلف. زمستان‌ها، پرتقال و سیب و انگور؛ تابستان‌ها، هندوانه و خربزه و طالبی. یکی از خوشی‌های کودکی تا الآن‌م این است که بعد از خوردن میوه‌های تابستانی، با باباجون بنشینیم و از خجالت پوست‌هایشان درآییم. از نظر باباجون کار مهمی است. به‌شدت با اسراف مخالف است. خیس‌شدن را تبدیل می‌کند به خیسیدن و «بخور تا بخیسی!»‌ای می‌گوید و کار را شروع می‌کند.
یادم است یک‌بار که اوایل دبیرستان بودم، داخل اتاق‌کوچکه‌ی خانه‌شان نشسته‌بودیم و مشغول صحبت‌های پدربزرگ-نوه‌ای خودمان بودیم که گفت: «من برای اون دنیام از هیچی نمی‌ترسم. نه به کسی بد نگاه کردم، نه مال کسی رو دزدیدم، نه حق کسی رو خوردم... فقط از دوتا چیز خیلی می‌ترسم.» مکث کرد. حسابی ذهن‌م به‌کار افتاد که این دو چیز چه می‌تواند باشد. ادامه داد: «یکی از جک‌وجونورهایی که کشتم. یکی از میوه‌ها و غذاهایی که توی خونه‌م بودن و خراب شدن و ریختیم رفتن.» راست‌ش را بخواهید مغزم قفل کرد. پیرمرد به کجا رسیده که خلاف‌سنگین‌هایش، کشتنِ پشه و مگس‌ و مارمولک‌های داخل خانه‌اش است و بیرون‌ریختنِ غذاهای خراب‌شده! البته که مثالی برای دومی در ذهن ندارم.
خلاصه، باباجون آمد و نشست کنارم. سینی را گذاشت روی میز و گفت: «بخور که از لذت‌ش سیر نمی‌شی!» لب‌خند شدم و گفتم: «خربزه‌ها رو خوردید و پوست‌ش رو آوردید برای ما؟!» چهره‌اش باز شد و خنده شد و گفت: «بخور تا یه قصه‌ای برات تعریف کنم.» و چند‌ثانیه بعد شروع کرد:

می‌گن یه روز سه‌تا رفیق با هم هم‌سفر بودن. پیاده داشتن می‌رفتن یه شهری. چندتا خربزه هم همراه‌شون بوده. بالاخره یه‌جا می‌ایستن که خربزه‌ها رو بخورن. کارشون که تموم می‌شه، اولی به اون دوتا می‌گه: «نمی‌خواد پوست‌هاش رو تمیز کنید. بذاریم همین‌جور باشن که اگه یکی رد شد، بگه یه اربابی از این‌جا رد شده.» اون دو نفر هم مِن‌مِن‌کنان قبول می‌کنن. آماده‌ی رفتن که می‌شن، دومی برمی‌گرده به اون دوتا می‌گه: «می‌گم که بیاید پوست‌هاش رو هم تمیز کنیم که اگه یه نفر رد شد، بگه یه نوکری هم داشته این ارباب.» خلاصه، قبول می‌کنن و می‌شینن و حسابی پوست‌ها رو هم تمیز می‌کنن. این‌بار آماده‌ی رفتن که می‌شن، سومی می‌گه: «می‌گم‌ها! بیاید پوست‌هاش رو هم بخوریم که اگه یه نفر رد شد، با خودش بگه که این اربابه یه الاغ هم داشته!»

حسابی می‌خندیم... دقیقه‌ای بعد، مامان‌جون با یک تکه خربزه می‌آید داخل پذیرایی و رو به باباجون، با غیظِ دوستانه‌اش می‌گوید: «چی‌چی برداشتی آوردی برای بچه‌م!» و بشقاب خربزه‌ را روی میز می‌گذارد. تشکر می‌کنم و نوش جانی می‌گوید. باباجون سینی را برمی‌دارد و از روی مبل بلند می‌شود؛ سپس به بشقابِ روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید: «نوکر که شدیم. تو این رو بخور که ارباب شی!»

 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۴
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۴۵ ب.ظ

سری هشتم خاطرات کوتاه

پانزده. بهمن‌ماهِ 96 بود و مقصدِ هواپیما کیش. من از تهران می‌رفتم. خانواده و باقی هم‌سفران تا شیراز می‌راندند و از آن‌جا تا مقصد را هوایی می‌آمدند. برنامه‌ریزی را آن‌ها انجام داده‌بودند و کارِ من فقط این بود که به آن‌ها بپیوندم. هواپیما کوچک بود. واردش که می‌شدی، ردیف سمت چپ سه‌صندلی‌ای بود و -اگر اشتباه نکنم- ردیف سمت راست دوصندلی‌ای. جای من یکی از صندلی‌های وسطِ ردیف سمت چپ بود. سمت راست‌م جوانی خوش‌پوش بود و سمت چپ‌م مردی میان‌سال. صندلی‌های ردیف عقبی را چند دختر بیست‌وچند ساله پر کرده‌بودند. چشم‌تان روز بد نبیند! از وقتی نشستند، یک‌ریز شروع کردند به حرف‌زدن، از همه‌چیز. بعد از چنددقیقه دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. از دست‌شان عصبی شده‌بودم. تنها کاری که برای در امان‌ماندن از جمله‌های ناتمام‌شان می‌توانستم انجام دهم این بود که هندزفری‌ام را داخل گوش‌هایم بگذارم. همین کار را کردم. چندباری در بین مسیر هندزفری را برداشتم تا ببینم هنوز هم صحبت‌هایشان ادامه دارد یا نه. هربار در حال حرف‌زدن بودند، به بلندترین شکل ممکن. شاید هم من حساس شده‌بودم؛ نمی‌دانم! خلاصه، چند دقیقه‌ای بعد از این‌که زیباییِ دریا را از پنجره‌ی هواپیما دیدم و محو آن شدم، آماده‌ی فرود شدیم. هواپیما نشست. باید برای پیاده‌شدن چنددقیقه‌ای منتظر می‌ماندیم. در این بین، صحبت‌شان رسیده‌بود به برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌شان. صدای یکی‌شان را شنیدم که با ذوق گفت: «فردا شب هم که می‌ریم کنسرت ب.ب!» درست می‌شنیدم؟! کنسرت ب.ب؟! پورخندی زدم و ابرویی بالا انداختم. ترحّم‌م نسبت به‌شان برانگیخته شد. در دل‌م به‌شان گفتم: «از تهران بلند شدید اومدید کیش که برید کنسرت ب.ب؟ واقعن حال‌تون خوب‌ه؟!» گذشت و دقیقه‌ای بعد بالاخره از هواپیما پیاده شدیم و کابوس پشت سرم تمام شد. ساعتی بعد با خانواده و هم‌سفران دور میز شام نشسته‌بودیم که بحث برنامه‌های تفریحی روزهای آینده‌ی خودمان پیش آمد. آن آشنایمان که مسئول هماهنگی برنامه‌ها بود، رو به من گفت: «راستی! فردا شب هم قراره بریم کنسرت ب.ب!» :-/

 

شانزده. مسیر اصفهان-تهران و بالعکس قطار ندارد. داردها، ولی کم دارد. همین است که کلن روی حمل‌ونقل ریلی حساب نمی‌کنم. حمل‌ونقل هوایی هم که هیچ‌جوره نمی‌ارزد. چرا؟ عرض می‌کنم. اصولن پروازهای خارجیِ به مقصد تهران، فرودگاه امام می‌نشینند. اگر یکی از این پروازها به هر دلیلی نتواند در فرودگاه امام بنشیند، می‌رود فرودگاه مهرآباد می‌نشیند. حال اگر رفت مهرآباد و دید که آن‌جا هم نمی‌تواند بنشیند، بلند می‌شود می‌آید فرودگاه اصفهان می‌نشیند. می‌خواهم بگویم که مسیر هوایی تهران-اصفهان این‌قدر کم است. این است که اگر حتا پول بلیت هواپیما هم بیرزد، طول مسیر نمی‌ارزد. بالاخره آدم عاقل می‌خواهد وقتی چندصدهزار تومان پول بلیت می‌دهد، دستِ‌کم یک ساعت که در هواپیما باشد دیگر! باری، اواخر تابستان 97 بود و از اصفهان عازم تهران بودم برای شروع ترم سوم. در کنار وسایلِ همیشگی‌ای که به اصرار مادرم باید می‌بردم، کلی کتاب هم هم‌راه‌م بود. قرار بود با اتوبوس بروم؛ اما نمی‌دانم کی و کجا ایده‌ی هواپیما مطرح شد و نمی‌دانم‌تر که چه شد که مقبول افتاد! می‌دانستم به‌خاطر کتاب‌ها کلی اضافه‌بار می‌خورم. وزن کتاب‌ها را با ترازوی کنار یخچال‌مان اندازه گرفتیم. قیمت هرکیلو اضافه‌بار را هم چک کردیم. مظنه بالا نبود، اما همه‌ی قیمت‌ها برای اوایل دهه‌ی نود بود. خلاصه، هرطور شد بلیت را گرفتم، ساعت 7ونیم صبح. خوابیدیم. صبح هم‌راه یکی از مهمان‌هایمان راه افتادیم سمت فرودگاه اصفهان. از گیری که نگهبانِ دمِ در به بطری آب‌غوره‌ی داخل کولی‌ام داد که بگذریم، می‌رسیم به تحویل‌دادنِ بارها. ساکی که پر از کتاب بود را به‌زور روی ریل گذاشتم. متصدی گفت که وزن‌ش زیاد است. گفتم که همه‌اش کتاب است! گفت: «چه فرقی می‌کند! زیاد است.» پرسیدم که چه کنم. جواب داد که برو قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کن. رفتیم قسمت بسته‌بندی و دو تکه‌اش کردیم و مقداری از کتاب‌ها را گذاشتیم داخل یک کارتون. [مظنه‌ی بسته‌بندی چه‌قدر بالاست!] دوباره راه افتادیم سمت قسمت دریافت کارت پرواز. ساک و کارتون را گذاشتم روی ریل. متصدی گفت که می‌شود 120هزار تومن. این‌قدر جا خوردم که این‌بار چیزی نگفتم! دوروبر قیمت بلیت بود! از حرف‌هایی که بین من و متصدی و مهمان‌مان زده‌شد چیزی یادم نیست. فقط یادم هست که مرد قدبلندی که نزدیک‌مان ایستاده بود و با مردی کت‌وشلواری حرف می‌زد، صحبت‌ش را قطع کرد و از متصدی، مقدارِ اضافه‌بار و هزینه‌ی آن را پرسید. بعد هم به متصدی دستور داد: «نمی‌خواد براشون اضافه‌بار بزنی. همون 30 کیلو رو بزن.» و برگشت سمت من و ادامه داد: «هفتِ صبحی از خودم هم این‌قدر پول بگیرن اعصاب‌م خورد می‌شه. برو کارت پروازت رو بگیر پسر!» (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۷ ب.ظ

بندی ز تاسیانِ سایه

برای روزنبرگ‌ها

 

خبر کوتاه بود:

- «اعدام‌شان کردند.»

خروشِ دخترک برخاست

لبش لرزید

دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،

گریه را سر داد...

و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.

 

- چرا اعدامشان کردند؟

می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود

چرا اعدام‌شان کردند؟

 

- عزیزم دخترم!

آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:

دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا

طلا، این کیمیای خونِ انسان‌ها

خدایی می‌کند آنجا

شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور

هنوز از ننگِ آزارِ سیاهان دامن‌آلوده‌ست.

در آنجا حق و انسان حرف‌هایی پوچ و بیهوده‌ست

در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است

و دست و پای آزادی‌ست در زنجیر...

 

عزیزم دخترم!

   آنان

برای دشمنی با من

برای دشمنی با تو

برای دشمنی با راستی

اعدام‌شان کردند

و هنگامی که یاران

با سرودِ زندگی بر لب

به سوی مرگ می‌رفتند

امیدی آشنا می‌زد چو گل در چشم‌شان لبخند

به شوقِ زندگی آواز می‌خواندند

و تا پایان به راهِ روشنِ خود باوفا ماندند.

 

عزیزم!

      پاک کُن از چهره اشکت را

       ز جا برخیز!

تو در من زنده‌ای، من در تو، ما هرگز نمی‌میریم

من و تو با هزارانِ دگر

          این راه را دنبال می‌گیریم

از آنِ ماست پیروزی

از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی

عزیزم!

      کارِ دنیا رو به آبادی‌ست

و هر لاله که از خونِ شهیدان می‌دمد امروز

نویدِ روزِ آزادی‌ست.

تهران، 30 خردادماه 1332


 

آزادی

 

ای شادی!

آزادی!

ای شادیِ آزادی!

روزی که تو بازآیی

با این دلِ غم‌پرورد

من با تو چه خواهم کرد.

 

غم‌هامان سنگین است

دل‌هامان خونین است

از سر تا پامان خون می‌بارد

ما سر تا پا زخمی

ما سر تا پا خونین

ما سر تا پا دردیم

ما این دلِ عاشق را

در راهِ تو آماجِ بلا کردیم.

 

وقتی که زبان از لب می‌ترسید

وقتی که قلم از کاغذ شک داشت

حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخن‌گفتن می‌آشفت

ما نامِ تو را در دل

چون نقشی بر یاقوت

می‌کندیم.

 

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی

شب از پیِ شب می‌رفت

و هول سکوتش را

بر پنجره‌ی بسته فرومی‌ریخت

ما بانگِ تو را با فورانِ خون

چون سنگی در مرداب

بر بام و در افکندیم.

 

وقتی که فریبِ دیو

در رختِ سلیمانی

انگشتر را یک‌جا با انگشتان می‌برد

ما رمزِ تو را چون اسمِ اعظم

در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

 

از می از گل از صبح

از آینه از پرواز

از سیمرغ از خورشید

می‌گفتیم.

 

از روشنی از خوبی

از دانایی از عشق

از ایمان از امّید

می‌گفتیم.

 

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد

آن بذر که در خاک چمن می‌شد

آن نور که در آینه می‌رقصید

در خلوتِ دل با ما نجوا داشت

با هر نفَسی مژد‌ه‌ی دیدارِ تو می‌آورد.

 

در مدرسه در بازار

در مسجد در میدان

در زندان در زنجیر

ما نامِ تو را زمزمه می‌کردیم

آزادی!

         آزادی!

                   آزادی!

 

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها

آن شب‌های ظلمتِ وحشت‌زا

آن شب‌های کابوس

آن شب‌های بیداد

آن شب‌های ایمان

آن شب‌های فریاد

آن شب‌های طاقت و بیداری

در کوچه تو را جُستیم

بر بام تو را خواندیم

آزادی!

         آزادی!

                   آزادی!

 

می‌گفتم:

روزی که تو بازآیی

من قلبِ جوانم را

چون پرچمِ پیروزی

برخواهم داشت

وین بیرقِ خونین را

بر بامِ بلندِ تو

خواهم افراشت.

 

می گفتم:

روزی که تو بازآیی

این خونِ شکوفان را

چون دسته‌گلِ سرخی

در پای تو خواهم ریخت

وین حلقه‌ی بازو را

در گردنِ مغرورت

خواهم آویخت.

 

ای آزادی!

بنگر!

     آزادی!

این فرش که در پای تو گسترده‌ست

از خون است

این حلقه‌ی گل خون است

گل خون است...

 

ای آزادی!

          از رهِ خون می‌آیی

                                اما

می‌آیی و من در دل می‌لرزم:

این چیست که در دستِ تو پنهان است؟

این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟

ای آزادی!

           آیا

              با زنجیر

می‌آیی؟

تهران، 3 اسفدماه 1357

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۷
امید ظریفی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۳ ق.ظ

هُوم

محمد: توی اروپا با یهودی‌هایی صحبت کردم که می‌گفتن «ما اعتقادی به خدا نداریم» و وقتی می‌پرسیدم که آیا شما یهودی هستید، جواب می‌دادن «آره، ما یهودی هستیم، ولی به خدا اعتقاد نداریم»! تو به خدا اعتقاد داری؟

اسوِتا: اول از همه بگم که این سوال خیلی سوالِ شخصی‌ای‌ه؛ اما بله، تو می‌تونی یهودی باشی و خدا رو قبول نداشته باشی؛ چون در اصل یهود یه سنت‌ه. سنتی‌ه که فرهنگ داره، موسیقی داره، غذا داره، رسم و رسومات داره. مثلن ما یه مراسم سنتی داریم به اسم پِسَح که همه‌جور آدمی توی اون شرکت می‌کنه. این یه مراسم مذهبی‌ه، اما کسایی که توی اون شرکت می‌کنن لزومن مذهبی نیستن.

محمد: بله! اما موسیقی و فرهنگ و تاریخ و این‌طور چیزها بر مبنای کشوره، نه مذهب... 

اسوِتا: (لب‌خندِ تلخی می‌زند) ما برای سال‌ها کشوری نداشتیم، برای قرن‌ها، برای دوهزار سال. کشور ما... خونه‌ی ما هرجایی بود که می‌تونستیم نفس بکشیم.
 

 

این کلمات قسمتی بود از صحبت‌های محمد دلاوری با اسوِتا کُندیش، خواننده‌ی یهودی‌ای که کودکی‌اش را در اسرائیل گذرانده، در کافه‌ای در آلمان، در مستندِ تازه‌منتشرشده‌ی متولد اورشلیم. مستندِ کوتاهی که دیدن‌ش را به‌شدت توصیه می‌کنم. روایتی از محمد دلاوری که در طول سفرش به یکی-دو کشور اروپایی، با چندین یهودی (از همین خانم کُندیشِ خواننده گرفته تا خاخامی یهودی و خبرنگاری که در جنگ 22روزه در ارتش اسرائیل بوده) صحبت می‌کند و نظرشان را در مورد صهیونیسم و اسرائیل می‌پرسد. هرچه نباشد، این 40 دقیقه فرصتی است برای شنیدنِ حرف‌های آن طرف دعوا! فرصتی که کم پیش می‌آید. 

در موردِ اول تا آخر مستند حرف‌های زیادی می‌شود زد. کلن ساخته‌های حسین شمقدری را می‌پسندم. از انقلاب جنسی‌ها و میراث آلبرتاها گرفته تا الف‌الف پاریس و همین متولد اورشلیمِ یک‌روزه. جدای از دغدغه‌‌مندی‌اش، این‌که موضوعاتی را انتخاب می‌کند که به هر دلیلی کم‌تر در جامعه‌ی ما مورد بحث قرار گرفته‌اند برای‌م قابل ستایش است. یکی از تکنیک‌هایِ جالبی هم که تقریبن در همه‌ی مستندهایش مشهود است این است که درست است که در ساخته‌هایش هر حرفی را می‌زند و هر ایدئولوژی‌ای را به مخاطب نشان می‌دهد؛ اما آخرِ کار، مستند را با چیزی که تفکر و اعتقاد خودش است به پایان می‌رساند تا بیش‌تر در ذهن مخاطب بماند. خیلی زیرپوستی و شیک! فعلن همین...

+ دیدنِ این ویدئو را از دست ندهید. اول‌ش جالب بود و آخرش زیبا.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۳:۳۳
امید ظریفی