امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ق.ظ

دهه‌ی موردنظر با موفقیت به‌روزرسانی شد!

 چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خواب‌گاه تا انجمن

روز قبل‌ش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیب‌وغریب بنویسم، نشده. علی‌الحساب، اگر مشتاق‌ید، این متن کوتاه که برای روزنامه‌شریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...

چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامت‌م در تهران بود. باید سوال‌های امتحانی را طرح می‌کردم و برای یکی از مدرسه‌های یزد می‌فرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوال‌ها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمع‌کردن وسایل و تفکیک آن‌هایی که باید بمانند و آن‌هایی که باید بیایند هم‌راه‌م. ماندنی‌ها را باید در پلاستیک‌های زباله‌ی کوچکِ آبی‌رنگ دسته‌بندی می‌کردم و هر چنددسته را می‌گذاشتم داخل یک پلاستیک زباله‌ی بزرگِ سیاه‌رنگ. کار زمان‌بری است، اما در این دو سال حسابی حرفه‌ای شده‌ام. می‌دانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالش‌م را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیک‌ها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتناب‌ناپذیر که تک هم‌اتاقیِ حاضرت را عاصی می‌کند. جیم چندین‌بار بیدار شد؛ هربار فقط می‌توانستم ازش عذرخواهی کنم.

بلیت نگرفته‌بودم. می‌خواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمع‌کردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همه‌ی اتوبوس‌ها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید می‌جنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچه‌های دانش‌گاه تهران بیایند دانش‌گاه تا با هم جلسه‌ای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه می‌افتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمع‌کردن بقیه‌ی وسایل و وداع با اتاق و خواب‌گاه و دانش‌گاه و تهران. حسابی ذهن‌م مشغولِ کتاب‌هایم بود. همه‌ی علمی‌ها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومی‌ها نمی‌دانستم چه کنم. نیم‌کره‌ی چپ ذهن‌م می‌گفت: «آن‌هایی که می‌دانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیم‌کره‌ی راست ذهن‌م می‌گفت: «چه‌طور می‌توانی دوری‌شان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راست‌ش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندم‌شان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد راننده‌ی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو می‌توانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و این‌طور جواب‌ش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آن‌وقت این‌ها 50هزارتومان؟! گفت که این‌ها از 80 کیلو خیلی بیش‌تر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم...

اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانش‌گاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کرده‌بودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحان‌ها که نمی‌شد. آخرش افتاد همین چهارشنبه‌ی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفته‌بود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ این‌که چه کتاب‌هایی بگیریم فکر کرده‌بودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یک‌بار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانش‌گاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدن‌م به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یک‌ضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلی‌های انتهایی نشسته‌بودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف می‌زدیم که مهدی کادوهای علی را از کیف‌ش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم... نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کرده‌بود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولت‌آبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریه‌ام می‌گرفت... (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچه‌های چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.

 

 دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاق‌م

شب قبل‌ش نخوابیده بودم و یک‌ضرب بیدار بودم. به‌جایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خواب‌م به‌هم ریخته بود و سرم درد می‌کرد. یادم نمی‌آید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمان‌هایمان، دست‌زنان و سوت‌کشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاق‌م! (-: دقیقه‌ای بعد با چشمانی پف‌کرده و رگِ رویِ پیشانی‌ای که مثل قلب‌م می‌زد، روی مبل سه‌نفره‌ی کنار درِ بالکن نشسته‌بودم و شمع‌های روی کیکِ اتمامِ 20سالگی‌ام را فوت کردم...

 

 از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمی‌دانم...

خودمونی‌ش کنیم! حقیقت این‌ه که یک سال از نوشتنِ این متن می‌گذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجان‌زده نیستم برای ورود به دهه‌ی سوم زندگی. از اون کارها و حرف‌ها و سفرها و کلمه‌هایی که اون‌موقع توی ذهن‌م بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اون‌موقع توی ذهن‌م نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر می‌کنم توی نقطه‌ی خوبی قرار دارم برای به‌پایان‌رسوندنِ دهه‌ی دوم زندگی‌م. دهه‌ای که اول و آخرش توی زندگی همه‌مون خیلی متفاوت‌ه. دهه‌ای که توی اوج کودکی شروع می‌شه و توی یکی از به‌ترین نقطه‌های جوونی تموم. دهه‌ای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نمایی‌ه. دهه‌ای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادی‌ای که توی ذهن‌م بود رسیدم. دهه‌ای که توی اون فهمیدم آدم‌ها افتخارات‌شون نیستن، تفکرات‌شون‌ن. دهه‌ای که... و خوش‌حال‌م بابت ورود به دهه‌ی سوم زندگی. دهه‌ای که احتمالن توی اون بیش‌ترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ می‌ده. دهه‌ای که جوونیِ آدم رو هم‌راهِ خودش به‌دوش می‌کشه. دهه‌ای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر می‌شه. دهه‌ای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قابل قبولی می‌رسه. دهه‌ای که...

بس‌ه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدش‌ه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همه‌ی این عددها خیلی کم‌ن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-:

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۰۷:۲۶
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مردِ پرسش‌ها

صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

جثه‌ی 18 کیلو و 300 گرمی‌اش را بغل کرده‌ام و روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده‌ام و به سوال‌هایش پاسخ می‌دهم. نگاه‌ش به هم‌راهِ سوال‌هایش از ماکت نقره‌ای‌رنگ برج میلاد سر می‌خورد روی مجسمه‌ی سنگی سمت راستِ طبقه‌ی دوم.

+ این چی‌ه؟

-  این مجسمه‌س.

+ مجسمه چی‌ه؟

-  مجسمه، صورت کوچیک‌شد‌ه‌ی یه آدم‌ه که با سنگ یا چوب درست‌ش می‌کنن.  

+ آدم؟

-  آره. الآن این صورت یه آدم‌ه. می‌بینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.

+ آها...

-  می‌دونی این کی‌ه؟

+ نه.

-  این کوروش‌ه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.

+ (متفکر به مجسمه نگاه می‌کند)

-  دوهزار سال پیش. یعنی خیلی‌خیلی قبل.

+ چی‌کاره بوده؟

-  گفتم که پادشاه ایران بوده.

+ آها... (دست‌ش را به سمت مجسمه دراز می‌کند) این چی‌ه دورش؟

-  این تسبیح‌ه.

+ تسبیحِ آبی!

-  آره! تسبیحِ آبی! قشنگ‌ه؟

+ (می‌خندد) آره...

- اسم هیچ‌کدوم از دوست‌هات کوروش هست؟

+ دوست‌هام؟ کوروش؟ نه!

 

شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

روی تخت‌م دراز کشیده‌ام و برای استراحت چشمان‌م را بسته‌ام. درِ اتاق‌م را باز می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌ش می‌کنم. لب‌خندِ گشادش تبدیل به خنده‌ای صدادار می‌شود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمان‌م را می‌بندم. ثانیه‌ای بعد صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمت‌ش. روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده.

+ (لب‌خندش ادامه دارد) کوروش هنوز اون‌جائه!

-  (می‌خندم) آره، نمی‌تونه تکون بخوره!

دوهزار سال پیش من نبودم؟

-  (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش می‌شه خیلی قبل‌تر. خیلی‌خیلی قبل‌تر.

+ (ذهن‌ش مشغول است)

-  دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامان‌ت، نه آقایی، نه مامان‌جون.

+ مامانِ تو هم نبوده؟ 

-  نه، مامانِ من هم نبوده. همه‌ی آدم‌های دنیا که الآن زنده‌ان اون‌وقت نبودن.

+ دادایی هم نبوده؟

-  وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگ‌تری.

+ کوروش الآن کجائه؟

-  کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.

+ آدم‌ها وقتی می‌میرن چی می‌شه؟

-  (مکالمه دارد پیچیده می‌شود و نمی‌شود خوابیده به آن ادامه داد. برمی‌خیزم و لب تخت می‌نشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ می‌دهم) آدم‌ها وقتی می‌میرن، روح‌شون می‌ره اون دنیا.

+ روح چی‌ه؟

-  (می‌فهمم خراب کرده‌ام! کمی فکر می‌کنم) روح... روح یه چیزی‌ه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمی‌تونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستان‌م را تکان می‌دهم) این‌جوری‌اینجوری کنیم.

+ توی قلب‌مون‌ه؟

-  آره...

+ وقتی می‌میریم روح‌مون کجا می‌ره؟

-  وقتی می‌میریم روح‌مون می‌ره اون دنیا. می‌ره توی آسمون‌. اون بالایِ بالا.

+ (هیجان‌زده می‌شود) بالا؟! چه‌طوری؟ جادویی؟

-  آره! جادویی می‌ره بالا.

+ من بی‌بی‌گلابتون‌م مرده. مامانِ آقایی بوده. سه‌تا گنجیشک هم داشتم که مردن.

-  روحِ همه‌شون رفته اون بالا توی آسمون...

+ وقتی رفتیم بالا می‌تونیم این‌جا رو ببینیم؟

-  آره! وقتی رفتیم اون بالاها، می‌تونیم کلِ این‌جا رو ببینیم.

+ کوروش هم رفته توی آسمون؟

-  آره! اون هم رفته اون بالابالاها.

+ می‌تونه ما رو ببینه؟

-  آره، از اون بالا می‌تونه ما رو ببینه. (دستان‌م را رو به سقف تکان می‌دهم) به‌ش دست تکون بده!

+ الآن ما توی خونه‌ایم! این‌جا ما رو نمی‌بینه. باید نصفه‌شب بریم بیرون، اون‌جا براش دست تکون بدیم.

-  (می‌خندم) آره! راست می‌گی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.

+ (می‌آید و کنار دست‌م روی تخت می‌نشیند و سوال‌هایش را ادامه می‌دهد) روح چه شکلی‌ه؟

-  (جوابی ندارم. مِن‌مِن می‌کنم...)

+ (خودش ادامه می‌دهد) مثل همین‌هاست که پتو می‌اندازن روی سرشون؟

-  (صدایم را می‌کشم) نه! 

+ همون روح‌ها که توی کارتن‌ها کارتون‌ها هست.

-  اون‌ها روح نیستن. اون‌ها شَبح‌ان.

+ شششَ... 

-  اون‌ها واقعی نیستن. نقاشی‌ان. فقط توی همون کارتن‌هان کارتون‌هان.

+ (معلوم است قانع نشده. از چشمان‌ش می‌خوانم که دارد به‌م می‌گوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بین‌مان برقرار می‌شود. خداروشکر خودش بحث را عوض می‌کند) روح چه‌قدره؟

-  (حسابی موتور مغزم دارد کار می‌کند که ساده‌ترین جواب‌ها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت می‌خرم) یعنی چی چه‌قدره؟

+ (می‌خندد) یعنی چه‌قدره خب!

-  (اگر هرکس دیگری این سوال را می‌پرسید می‌توانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب می‌دهم) روحِ هرکسی اندازه‌ی خودش‌ه.

+ اون بالا می‌ریم پیش خدا؟

-  (خوش‌حال‌م که از این سوال هم گذشته) آره! آره! می‌ریم پیش خدا.

+ روحِ خدا چه‌قدره؟

-  (اوهوع! بدتر شد که! جواب می‌دهم) روح خدا خیلی بزرگ‌ه. از روح همه‌ی آدم‌ها بزرگ‌تره. اگه روح همه‌ی آدم‌ها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگ‌تره. 

+ (هم‌چنان می‌خندد؛ اما معلوم است که جواب‌های ناشیانه‌ام به سوال‌های اخیرش حسابی ذهن‌ش را به‌هم ریخته. می‌پرسد) اندازه‌ی خیابون؟

-  نه، خیلی بزرگ‌‌تر!

+ اندازه‌ی خونه؟

-  بزرگ‌تر!

+ (به موبایل‌‌م که روی زمین است اشاره می‌کند) اندازه‌ی موبایل؟

-  (می‌خندم و تشرِ مهربانانه‌ای می‌زنم) دارم می‌گم بزرگ‌تر!

+ آها! فکر کردم می‌گی کوچیک‌تره.

-  نه! روحِ خدا از همه‌چی بزرگ‌تره. هرچی که بتونی توی ذهن‌ت بیاری، از اون هم بزرگ‌تره. اصلن نمی‌شه به‌ش فکر کرد...

قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف...

 

توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده! (-:

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

فارسینگلیسی

از کانال مفصل توییتر فارسی، فوروارد کرد:

مرا کیفیت چشم تو coffeeست

ریاضت‌کِش به فنجانی بسازد

 

جواب دادم:

و این دنیا همیشه دارِ funnyست

خرِ سرخوش به دالانی بسازد

همین! (-:

 

پی‌نوشت: مدتی‌ست که چندین مطلبِ مفصلِ نصفه‌نیمه گوشه‌ی قسمتِ «مطالب آماده‌ی انتشار» خاک می‌خورد. امیدوارم همت کنم، برشان دارم، خاک رویشان را بتکانم، و بگذارم‌شان لب طاقچه‌ی این خانه.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ب.ظ

فضیلت‌های صبح‌گاهی!

شانزدهِ نمل: و سلیمان وارث داوود شد و گفت: «ای مردم! به ما زبان پرندگان آموخته‌اند، و از هرچیز بهره‌ای به ما عطا شده. بی‌گمان این، همان برتری آشکار است.»

 

+ با کیفیت بالا ببینید! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ب.ظ

واینبرگ و خیام

سال 2015 بود که استیون واینبرگ کتابی در مورد تاریخ علم منتشر کرد با عنوان To Explain the World: The Discovery of Modern Science. امروز بعدازظهر روی صندلی کوچکِ روبه‌روی بخش کتاب‌های فیزیکی کتاب‌فروشی سوره‌مهر نشسته بودم و ترجمه‌ی کتاب String Theory for Dummies (بله! درست می‌خونید! استرینگ تئوری فور دامیز!) رو ورق می‌زدم که نگاه‌م افتاد به کتابی با عنوان «تاریخ علم» که اسم واینبرگ هم کمی پایین‌تر به عنوان نویسنده‌ش به چشم می‌خورد. کتاب رو برداشتم و فهرست‌ش رو نگاه کردم. خودش بود. بسی خوش‌حال شدم از ترجمه‌شدن‌ش. چیزی که این کتاب رو نسبت به بقیه‌ی کتاب‌های تاریخ علم متمایز می‌کنه این‌ه که اصولن کتاب‌های تاریخ علم رو دانش‌مندهای برجسته‌ای ننوشتن، اما این کتاب این شانس رو به‌مون می‌ده که این‌بار تاریخ علم رو از دیدگاه یکی از برجسته‌ترین فیزیک‌دان‌های حالِ حاضر بخونیم. کتاب از چهار بخش اصلیِ «فیزیک یونان»، «اخترشناسی یونان»، «قرون وسطا» و «انقلاب علمی» تشکیل شده. همون‌طور که از عنوان‌ها مشخص‌ه، نویسنده کار رو از دوران یونان باستان شروع می‌کنه و تا کمی بعد از نیوتن ادامه می‌ده. یکی از زیربخش‌های بخشِ سوم در مورد اعراب‌ه و برای همین از ایران و رابطه‌ی بین علم و دین هم توی این قسمت از کتاب به مراتب حرف زده‌شده که به‌نسبت برای ما ایرانی‌ها هم جالب‌ه و هم بسیار مهم. با این‌که همه‌ی کتاب رو نخوندم، اما مطمئنن خوندن‌ش رو به هر فیزیک‌خوان و علاقه‌مندی توصیه می‌کنم.

اما به عنوان حاشیه‌ی متن: کتاب رو برداشتم و یه چای مخلوط سفارش دادم و رفتم توی کافه‌ی وسط کتاب‌فروشی نشستم برای این‌که دقیق‌تر به‌ش نگاه بندازم. داشتم همین بخش اعراب رو می‌خوندم که دیدم از خیام هم یاد شده. هرچند چند جمله‌ای که واینبرگ در مورد خیام گفته‌بود (و توی عکس زیر براتون آوردم و می‌تونید با کلیک‌کردن بزرگ‌ش کنید) اصلن دقیق نبود، اما همین‌که از چند بیتی از رباعی‌های خیام هم یاد کرده‌بود مشتاق‌م کرد که یه نگاه به متن اصلی بندازم تا ببینم ترجمه‌های فیتزجرالد از این چند رباعی خیام چه‌طور بوده. موبایل‌م رو برداشتم و کتاب رو باز کردم و همین تکه ازش رو آوردم. چندتا نکته نظرم رو جلب کرد. یک این‌که واقعن همین‌که فیتزجرالد تونسته تا همین حد، و با حفظ نسبیِ قافیه، رباعی‌های خیام رو به انگلیسی برگردونه واقعن جالب‌ه (هرچند تفاوت معنایی و اون خطی که رباعی‌های خیام روی ذهن و قلب ما فارسی‌زبان‌ها می‌اندازه اصلن توی نسخه‌ی ترجمه‌شده‌ش نیست)؛ دو این‌که توی کتاب اصلی سه‌تا رباعی از خیام اومده‌بود، اما توی ترجمه چهارتا بودن؛ و سومی هم همین قسمتی‌ه که زردرنگ‌ش کردم. یه نمونه‌ی قشنگ از سانسور، که تازه فقط به حذف اون جمله بسنده نشده و به‌جاش یه جمله‌ی دیگه توی متنِ ترجمه‌شده اومده تا یه‌خورده ورق رو به سمت خیام برگردونه! خلاصه که دست ممیز گرامی درد نکنه!

باقی بقایِ ایشون! (-:

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

طلسم مذکِر

نمی‌دانم چرا میانگین تعداد صفحات و تعداد کلماتی که در یک روز می‌خوانم و می‌نویسم در این یک هفته این‌قدر زیاد شده. هم‌زمان مجله‌ی ناداستان و ناصر ارمنیِ امیرخانی و نیایش چرنوبیلِ الکسیویچ را پیش می‌برم. شروعِ نوشتنِ یک داستانِ کوتاهِ کوتاه دیگر و دیدن سخرانی‌های همایشی که سه مطلب قبل ازش یاد شد را هم به کارهای روزانه‌ام اضافه کنید. قسمت بزرگی از ذهن‌م هم ناخودآگاه درگیر برنامه‌ریزی برای تابستان است. قسمت دیگری هم درگیر نشریه‌ی تکانه است که سال گذشته حال و روز خوبی نداشت و بچه‌های انجمن علمی اصرار دارند سردبیری سال آینده‌اش را بپذیرم و البته که می‌دانم با شلوغی کارهایم نمی‌توانم. هندل‌کردنِ (رتق‌وفتق؟) داوطلبانه‌ی چندین وعده‌ی غذای اتاق و بحث‌های سیاسی و اجتماعی گاه‌وبی‌گاه با بچه‌ها، مخصوصن درباره‌ی سفر نخست‌وزیر ژاپن به ایران و این‌که به قول آن‌ها باید دنبال نان باشیم که شینزو آب‌ه هم بماند! نمی‌دانم؛ شاید تاثیر امتحانات است! هرچه که هست، آدم می‌فهمد 24 ساعت چه‌قدر زیاد است... باری، حیف است از کلماتی که این مدت خوانده‌ام چیزی این‌جا نباشد. پس بیایید بخشی از جزء اولِ قسم سومِ جوامع الحکایات و لوامع الروایاتِ سدیدالدین محمد عوفی که در قسمت روایت‌های کهن شماره‌ی دوم ناداستان هم آورده‌اندش را بخوانید. خالی از لطف نیست.

 

🔹 یکی از لطیف‌طبعان در ری مذکِری کردی و به شهری از شهرهای عراق رفته‌بود. اهل آن خطه مرید و معتقد او شده‌بودند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل می‌نمودند و مدت شش ماه آن جماعت را وعظ گفت و ارادت خلق در حق او به کمال رسید. روزی بر بالای منبر مجلس می‌گفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشسته‌بودند و جام کلام گردان گشته و خلق مست شده و آتش دل‌ها روی به بالا داده و آب دیده‌ها سر به نشیب نهاده، در اثنای این حال جوانی بیامد و بی‌محابا به منبر او شد و گریبان او بگرفت و گفت: «ای طرار بازار تزویر و ای فتان ناپاک شریر، ای زرصورتِ مس‌سیرت و ای زاهدظاهرِ مفسدسریرت. ای خونی ناپاک، مدت یک سال است تا پدر من کُشته‌ای و همین ساعت برداری تخمی که کِشته‌ای. یک سال است که من تو را می‌جویم و در طلب تو به گرد عالم می‌پویم و از فراق پدر عزیز چهره به خون دیده می‌شویم.»

جماعت مستمعان چون این سخن بشنیدند گمان چنان بردند که مگر بر وی افترا می‌کند، خواستند که او را ادبی کنند. پس مذکر با آب دیده و سوز سینه گفت: «ای حاضران مجلس، مرا یقین است که ما را خدایی است و هر امروز را فردایی است. گیرم که این ساعت را انکار کنم اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر آشکار خواهد شد چنان‌که حق تعالی می‌فرماید: یوم تُبلى السرائر فما له مِن قوه و لا ناصر. هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم وقتی در ایام شباب که موسم دیوانگی است جنونی کرده‌ام و پدر او را کشته‌ام. اگر عفو می‌کند فاجره على الله و اگر قصاص می‌کند امروز به تیغ قصاص کشته شوم به از آنکه فردا به درکات جحیم گرفتار شوم.»
پس چون از منبر فرود آمد به میدان رفت و مدعی در عقب او می‌شد و جملگی آن خلق به نظاره به میدان شهر آمدند و چون آن جوان در میدان آمد، تیغی چون یک قطره آب به دست گرفته بود. پس طایفه‌ای گفتند که «از کشتن این عالم خوش‌سخن تو را چه به دست آید؟ او را به زر به ما بفروش که ما دیت پدر تو بدهیم و تو این قصاص در توقف دار.» جوان به منت بسیار به هزار دینار صلح کرد و هم در ساعت توزیع کردند و به مدعی دادند و جوان از سر آن دعوی درگذشت. آن عالم از شرم خلق بعد از آن سخن نگفت و از آن شهر بیرون رفت.
بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی گذر کردم، آن دو جوان را دیدم در خانه‌ی خمار تماشا می‌کردند و من به نزدیک ایشان رفتم و گفتم: «آن چه خصومت بود و این چه موافقت؟» هر دو بخندیدند و گفتند: «ما هر دو انباز بودیم و آن طلسمی بود که ساخته‌بودیم و بدان وجه هزار دینار به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج می‌کنیم تا چون آن نماند دامی دیگر نهیم و صیدی دیگر دراندازیم.»

 

_______________________________

بعدن‌نوشت: دیشب مسعود بهنود در دیدبان بی‌بی‌سی هم، هنگام معرفی این شماره‌ی ناداستان، گریز کوتاهی به این روایت زده که می‌توانید همین پایین ببینیدش.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۱ ب.ظ

سری هفتم خاطرات کوتاه

سیزده.

صبحِ جمعه، 26 بهمن‌ماه 97، طرشت، دیزی‌سرای ناصرخان.
غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چی‌چی اومده بود این‌جا. همین که غذاها رو تست می‌کنه...» گفتم: «مستر تیستر!»
گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. هم‌راهِ شریک کاری‌ش. دو ساعت و نیم این‌جا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو سال‌ه می‌خوام بیام این‌جا ولی جور نمی‌شه. چه‌قدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا رو نگیری، اصلن اسم‌ت رو نمی‌برم. منم گفتم چرا نگیرم قربون‌ت برم!
گفتم: پس تا یکی‌دو روز دیگه ویدئوش رو هم می‌ذاره توی صفحه‌ش.
گفت: آره، گفت حتمن می‌ذارم و برات می‌فرستم. حالا جواد می‌ذاره.
لب‌خندی زدم و شروع کردم به خوردن املت. کمی که گذشت با خودم گفتم شاید خود مستر تیستر لایوی-چیزی گذاشته باشد. موبایل‌م را برداشتم و رفتم داخل صفحه‌اش و دیدم که بله، حدس‌م درست بوده. ناصرخان را صدا زدم و گفتم: «لایوش رو همون دیروز گذاشته.» آمد و یکی‌دو دقیقه‌ی اول و صحبت‌های خودش را دید و بعدش گفت: «بس‌ه! برا خودمون می‌فرسته. تو غذاتو بخور!»

خندیدم و گوشی‌ام را بستم و گذاشتم روی میز و لقمه‌ی بعدی را گرفتم.

 

چهارده.

صبحِ پنج‌شنبه، 23 خردادماه 98، طرشت، همان جای بالا!

مرد هیکلیِ میز کناری‌‌ام ناصرخان را صدا می‌زند. ناصرخان برمی‌گردد سمت صدا. مرد ادامه می‌دهد: «دم‌ت گرم دو تا املت با سوسیس برای ما بزن. فقط خیلی سفت نشه، بذار یه‌کم شل باشه.» ناصرخان سری تکان می‌دهد و زیر لب -ولی به‌صورتی که مرد بشنود- می‌گوید: «باشه! ببین چه‌قدر دستور می‌ده!» و هر دو می‌خندند.
دقیقه‌ای بعد صبحانه‌ی میز کناری آماده شده. ناصرخان از روی یخچالی که سالن مغازه را از آشپزخانه‌اش جدا کرده برش می‌دارد و می‌آورد و می‌گذارد روی میز کناری و با آب‌وتاب مکالمه‌ای را با مرد شروع می‌کند:
- دیروز یه مهمون ویژه داشتم.
- کی؟
- حسین فریدونِ روحانی!
- ئه!
- آره. گفت یه وقت عکس‌مون رو نذاری توی اینستاگرام! منم گفتم خیال‌ت تخت، می‌دونم، هوا ابری‌ه!

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۱
امید ظریفی
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ

تق‌تق...

کنارِ پنجره و دری است که به بالکن مشترک اتاق‌مان باز می‌شود. میزم را می‌گویم. از صبح نشسته‌ام پشت‌ش و مشغول رتق‌وفتق کارهایم هستم. سر که می‌چرخانم سمت پنجره، چیزی از حیاط خواب‌گاه و بلوکِ روبه‌رویی‌مان مشخص نیست؛ فقط سرسبزی درخت‌های داخل حیاط است که سر به آسمان کشیده‌اند و آبیِ آسمانی که کم‌کم به سیاهی می‌زند. درِ بالکن باز است و هرازچندگاهی نسیمی خنک به سر و صورت‌م می‌وزد. چند وقتی است که ج خرده‌نان‌هایی که خشک شده‌اند را لب بالکن می‌گذارد برای پرنده‌ها. دیروز که از مسافرت برگشت هم تکه‌نانی دیگر گذاشت آن‌جا. از صبح که این‌جا نشسته‌ام صدای تق‌تقِ خردشدن‌ش به گوش‌م می‌رسد. گنجشک‌ها و قمری‌ها می‌آیند و قوت امروز و این ساعت‌شان را برمی‌دارند و می‌روند. از صبح هربار که صدای تق‌تق آمده، برگشته‌ام سمت پنجره برای دیدن پرنده‌ها. نمی‌دانم چندبار. حساب‌ش از دست‌م در رفته. ده‌بار... بیست‌بار... صدبار... نمی‌دانم. اما هربار که برگشته‌ام، بی‌درنگ آن پرنده پر زده و رفته. بیش‌تر از یکی-دو ثانیه نتوانسته‌ام نگاه‌شان کنم. بارها و بارها امتحان کرده‌ام. تا سرم پایین و چشم‌م روی کتاب است و یا زل زده‌ام به صفحه‌ی لپ‌تاپ، صدای تق‌تق تکه‌نان می‌آید، اما تا سر برمی‌گردانم سمت پنجره -حتا خیلی آرام- فورن پرواز می‌کنند و می‌روند. نمی‌دانم چرا. حتا همین الآنی که دارم این متن را می‌نویسم هم یک‌بار دیگر این اتفاق افتاد و ... باز هم بی‌درنگ پرید و رفت. اصلن حس خوبی نیست. احساس می‌کنم با من حرف دارند، از این کارشان منظور دارند، مثل وقتی که کار اشتباهی کرده‌ای و مادرت برای تنبیه‌ت کم‌محلی می‌کند تا بفهمی که فهمیده‌است و باید برای عذرخواهی آماده بشوی و این را هم می‌دانی که توضیح‌دادن و توجیه‌کردن فایده‌ای ندارد، دقیقن همان دل‌شوره و همان احساس گناه. نمی‌دانم باید بگویم دلیل کم‌محلیِ امروزِ پرنده‌ها را می‌دانم یا نمی‌دانم... حتمن می‌دانم. اما نمی‌دانم باید از چه کسی عذرخواهی کنم. از پرنده‌ها؟ از درخت‌ها؟ از آسمان؟ از صاحبِ این‌ها؟ نمی‌دانم... فقط احساس خوبی ندارم و می‌خواهم پرنده‌های آسمان این شهر آن‌قدری با من خوب باشند که دستِ‌کم اجازه بدهند چند لحظه‌ای از پشت پنجره نگاه‌شان کنم و لذت ببرم. همین‌قدر برایم کافی‌ست.

در حق من از هرآن‌چه دانی مَگُذر

وَز کرده‌ی روشن و نهانی مَگُذر

تو نوری و من شیشه، خدایا چه کُنی؟!

از بنده‌ی خود اگر توانی مَگُذر!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۳
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ب.ظ

ریضـــ پلاس ـــفیز

رابرت دایکراف توی یه قسمت از سخنرانی آغازین خودش توی همایش The Universe Speaks in Numbers، که چند روز پیش توی IAS برگزار شد، یه دیالوگ جالب از فاینمن و عطیه گفت که نقل به مضمون‌ش می‌کنم.

 

ریچارد فاینمن: برای کسانی که خیلی از ریاضیات سر در نمی‌آورند بسیار سخت است که زیبایی‌های طبیعت، عمیق‌ترین زیبایی‌های طبیعت، را احساس کنند... اگر شما می‌خواهید برای قدردانی از طبیعت به مطالعه‌ی آن بپردازید، باید بتوانید به زبانی که او صحبت می‌کند، صحبت کنید... با این حال، من فکر می‌کنم اگر در حال حاضر تمام ریاضیاتی که تا کنون فراگرفته‌ایم یک‌باره از بین برود، فیزیک فقط به مدت یک هفته عقب می‌ماند!

مایکل عطیه: البته این یک هفته همان هفته‌ای است که خدا در آن جهان را آفرید!

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۰۳ ب.ظ

ملایِ فیزیک‌دان!

روزی حکیمی در جمع مریدان، بعد از بسم الله، سخنان خود را این‌گونه آغاز کرد:

«بگذارید با حکایتی از ملانصرالدین عقده‌ی سخن بگشایم. گویند روزی ملا به بازار رفت و مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب خرید. سپس آن‌ها را در خورجینی ریخت و آن خورجین به دوش گرفت و سوار الاغ‌ش شد و به طرف خانه راه افتاد. در بین راه، یکی از دوستان‌ش که آن حال را دید، ندا سر داد: «ملاجان! چرا خورجین را به ترک الاغ نمی‌اندازی که آسوده‌تر باشی؟» ملا پاسخ داد: «دوست عزیز! من مرد منصفی هستم. خدا را خوش نمی‌آید که هم خودم سوار الاغ شوم و هم خورجین را روی حیوان زبان‌بسته بیندازم!»

باری، از حکایت بالا مبرهن می‌شود که ملا شهود فیزیکیِ درست‌وحسابی‌ای نداشته؛ هرچند الاغ‌ش حتمن درک می‌کرده که خورجینِ روی دوش ملا و خورجینِ روی ترک خودش، برای او فرقی ندارد. این یعنی الاغ ملا از خود ملا بیش‌تر می‌فهمد!

اما دست نگه دارید عزیزانِ من...

بیایید کمی دقیق‌تر به این حکایت نگاه کنیم. باری، توصیف و نتیجه‌گیری بالا صحیح است، اما تا زمانی که گرانش را در سطح زمین ثابت فرض کنیم! از آن‌جایی که هرچه از سطح زمین بالاتر برویم وزن چیزها کم‌تر می‌شود، به این نکته پی می‌بریم که اتفاقن حرف ملا درست است و خورجین روی دوش ملا سنگینی کم‌تری برای الاغ دارد تا خورجین روی ترک خود الاغ!»

به این‌جای صحبت‌ها که رسید، نیمی از مریدان جامه دریدند و سر به خیابان‌های اطراف گذاشتند و نیم دیگر گوگل‌های خود را بالا آورده و مشغول جست‌وجوی زمان حیات ملا شدند که اگر قبل از نیوتن می‌زیسته، کپی‌رایت قانون گرانش را از وی صلب سلب کرده و به ملا بسپارند!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۳
امید ظریفی