امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۱ ب.ظ

سری هفتم خاطرات کوتاه

سیزده.

صبحِ جمعه، 26 بهمن‌ماه 97، طرشت، دیزی‌سرای ناصرخان.
غلام که املت را آورد، ناصرخان شروع کرد: «آره. دیروزم این مستر چی‌چی اومده بود این‌جا. همین که غذاها رو تست می‌کنه...» گفتم: «مستر تیستر!»
گفت: آره، مستر تیستر! دیروز ظهر اومد. با دو تا بنز آخرین مدل. هم‌راهِ شریک کاری‌ش. دو ساعت و نیم این‌جا بود. گفت باید بشینی باهامون دیزی بخوری، مام نشستیم. گفت دو سال‌ه می‌خوام بیام این‌جا ولی جور نمی‌شه. چه‌قدر مشتی بود. آخر کارم گفت که اگه پول غذا رو نگیری، اصلن اسم‌ت رو نمی‌برم. منم گفتم چرا نگیرم قربون‌ت برم!
گفتم: پس تا یکی‌دو روز دیگه ویدئوش رو هم می‌ذاره توی صفحه‌ش.
گفت: آره، گفت حتمن می‌ذارم و برات می‌فرستم. حالا جواد می‌ذاره.
لب‌خندی زدم و شروع کردم به خوردن املت. کمی که گذشت با خودم گفتم شاید خود مستر تیستر لایوی-چیزی گذاشته باشد. موبایل‌م را برداشتم و رفتم داخل صفحه‌اش و دیدم که بله، حدس‌م درست بوده. ناصرخان را صدا زدم و گفتم: «لایوش رو همون دیروز گذاشته.» آمد و یکی‌دو دقیقه‌ی اول و صحبت‌های خودش را دید و بعدش گفت: «بس‌ه! برا خودمون می‌فرسته. تو غذاتو بخور!»

خندیدم و گوشی‌ام را بستم و گذاشتم روی میز و لقمه‌ی بعدی را گرفتم.

 

چهارده.

صبحِ پنج‌شنبه، 23 خردادماه 98، طرشت، همان جای بالا!

مرد هیکلیِ میز کناری‌‌ام ناصرخان را صدا می‌زند. ناصرخان برمی‌گردد سمت صدا. مرد ادامه می‌دهد: «دم‌ت گرم دو تا املت با سوسیس برای ما بزن. فقط خیلی سفت نشه، بذار یه‌کم شل باشه.» ناصرخان سری تکان می‌دهد و زیر لب -ولی به‌صورتی که مرد بشنود- می‌گوید: «باشه! ببین چه‌قدر دستور می‌ده!» و هر دو می‌خندند.
دقیقه‌ای بعد صبحانه‌ی میز کناری آماده شده. ناصرخان از روی یخچالی که سالن مغازه را از آشپزخانه‌اش جدا کرده برش می‌دارد و می‌آورد و می‌گذارد روی میز کناری و با آب‌وتاب مکالمه‌ای را با مرد شروع می‌کند:
- دیروز یه مهمون ویژه داشتم.
- کی؟
- حسین فریدونِ روحانی!
- ئه!
- آره. گفت یه وقت عکس‌مون رو نذاری توی اینستاگرام! منم گفتم خیال‌ت تخت، می‌دونم، هوا ابری‌ه!

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۳
امید ظریفی

نظرات (۶)

۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۵ פـریـر بانو
شاید باورتون نشه ولی یکی از حسرت‌هام اینه چرا پسر نیستم که مشتری ثابت یکی از این سفره‌خونه‌ها و قهوه‌خونه‌های قدیمی بشم و برم اونجا به حال و هواش و مردمی که میان نگاه کنم. به‌نظرم کلی لحظه‌ و حرف‌ جالب هست اونجا که جون می‌ده برای نوشتن و کلی آدم که لاتیشون پره و صحبت کردنشون داش‌مشتی‌طور! 
حیییییییف! :))
پاسخ:
از دستِ من هم کاری برنمی‌آد غیر از این‌که تایید کنم واقعن تجربه‌ی دوست‌داشتنی‌ای‌ه و حسرت‌تون رو بیش‌تر کنم. (-:
هرموقع که می‌رم این‌جا آروم‌آروم غذا می‌خورم که بیش‌تر طول بکشه و مشتری‌های بیش‌تری رو ببینم. داستان‌هایِ خودِ ناصرخان و دیزی‌سراش یه سمت، داستان‌هایِ مشتری‌هاش یه سمت دیگه. کلی قصه‌های جالب دارن.
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۱ خورشید ‌‌‌
چه خوب بود :))
پاسخ:
خواهش می‌کنم (-:
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۰ פـریـر بانو
ممنون که بر حسرت‌های من افزودید. :| :))
اگه ضبط صدای آدم‌ها بدون اجازهٔ خودشون یک‌کار غیراخلاقی نبود به یکی می‌گفتم این‌کار رو واسم بکنه حتی! حیف که این‌دست رضایت‌ها واسم مهمه. :/
تنها راهش اینه که خودم رو شکل پسرها کنم و با یه همراه برم. :)) که البته این هم ایدهٔ عجیب و خوفناکیه! :/
دلم می‌خواد یه داستان بلند فصل‌دار بنویسم از قصهٔ آدم‌هایی که اونجاها میان و می‌رن. واسه همین میلم می‌کشه که تجربه‌اش کنم. و از منی که یه روز رفتم لباس‌فروشی ایستادم تا موقعیت شغلی و سختی‌های شغل شخصیت رمانم رو از نزدیک لمس کنم، ازم بعید نیست یه‌روز پسر شم و برم قهوه‌خونه که بعد بتونم داستانش رو بنویسم. :| :))
پاسخ:
خواهش می‌کنم! (-:
تجربه‌کردن موقعیت‌ها و مکان‌های جدید و سروکله‌زدن با ملتی که نقش زیادی توی زندگی روزمره‌ی آدم ندارن، همیشه جذاب‌ه. به من باشه که می‌گم عملی کنید این ایده رو! البته می‌تونید به‌جای قهوه‌خونه که یه محیط کاملن مردونه داره فعلن از جاهایی شروع کنید که حضور خانم‌ها توی اون‌ها روال‌تر باشه. مثلن همین دیزی‌سراها عملن همه‌شون خونوادگی‌ هستن.
+ مشتاق خوندن رمانی که یکی از شخصیت‌هاش لباس‌فروش‌ه هستم. (-:
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۱ פـریـر بانو
همینطوره. :)
بله این کار رو هم می‌شه کرد. اولش باید بگردم دنبال یه همراه و بعد عملیش کنم. پیشنهاد خوبی بود. ممنون.

تموم شدنش دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه. ان‌شاءالله که عمرم اجازه بده بنویسم و به پایان برسونم این رمان رو. مرسی از لطف شما. 
پاسخ:
خواهش می‌کنم...
ان‌شاءالله هم این تجربه‌ی جدید و هم تموم‌شدنِ رمان، به زودیِ زود!
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۸ פـریـر بانو
تشکر. :)
پاسخ:
سلامت باشید. (-:
یعنی دیزی‌سرا مردونه است؟-_-
برید بابا!
عمریه دارم برنامه می‌چینم با دوستام بریم چنین جایی دیزی بخوریم:|
حریر بیا بریم:))
پاسخ:
نه دیگه! نتیجه این شد که اتفاقن محیط دیزی‌سراها خونوادگی‌ه و مشکلی نیست. (-:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">