امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مردِ پرسش‌ها

صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

جثه‌ی 18 کیلو و 300 گرمی‌اش را بغل کرده‌ام و روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده‌ام و به سوال‌هایش پاسخ می‌دهم. نگاه‌ش به هم‌راهِ سوال‌هایش از ماکت نقره‌ای‌رنگ برج میلاد سر می‌خورد روی مجسمه‌ی سنگی سمت راستِ طبقه‌ی دوم.

+ این چی‌ه؟

-  این مجسمه‌س.

+ مجسمه چی‌ه؟

-  مجسمه، صورت کوچیک‌شد‌ه‌ی یه آدم‌ه که با سنگ یا چوب درست‌ش می‌کنن.  

+ آدم؟

-  آره. الآن این صورت یه آدم‌ه. می‌بینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.

+ آها...

-  می‌دونی این کی‌ه؟

+ نه.

-  این کوروش‌ه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.

+ (متفکر به مجسمه نگاه می‌کند)

-  دوهزار سال پیش. یعنی خیلی‌خیلی قبل.

+ چی‌کاره بوده؟

-  گفتم که پادشاه ایران بوده.

+ آها... (دست‌ش را به سمت مجسمه دراز می‌کند) این چی‌ه دورش؟

-  این تسبیح‌ه.

+ تسبیحِ آبی!

-  آره! تسبیحِ آبی! قشنگ‌ه؟

+ (می‌خندد) آره...

- اسم هیچ‌کدوم از دوست‌هات کوروش هست؟

+ دوست‌هام؟ کوروش؟ نه!

 

شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

روی تخت‌م دراز کشیده‌ام و برای استراحت چشمان‌م را بسته‌ام. درِ اتاق‌م را باز می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌ش می‌کنم. لب‌خندِ گشادش تبدیل به خنده‌ای صدادار می‌شود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمان‌م را می‌بندم. ثانیه‌ای بعد صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمت‌ش. روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده.

+ (لب‌خندش ادامه دارد) کوروش هنوز اون‌جائه!

-  (می‌خندم) آره، نمی‌تونه تکون بخوره!

دوهزار سال پیش من نبودم؟

-  (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش می‌شه خیلی قبل‌تر. خیلی‌خیلی قبل‌تر.

+ (ذهن‌ش مشغول است)

-  دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامان‌ت، نه آقایی، نه مامان‌جون.

+ مامانِ تو هم نبوده؟ 

-  نه، مامانِ من هم نبوده. همه‌ی آدم‌های دنیا که الآن زنده‌ان اون‌وقت نبودن.

+ دادایی هم نبوده؟

-  وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگ‌تری.

+ کوروش الآن کجائه؟

-  کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.

+ آدم‌ها وقتی می‌میرن چی می‌شه؟

-  (مکالمه دارد پیچیده می‌شود و نمی‌شود خوابیده به آن ادامه داد. برمی‌خیزم و لب تخت می‌نشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ می‌دهم) آدم‌ها وقتی می‌میرن، روح‌شون می‌ره اون دنیا.

+ روح چی‌ه؟

-  (می‌فهمم خراب کرده‌ام! کمی فکر می‌کنم) روح... روح یه چیزی‌ه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمی‌تونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستان‌م را تکان می‌دهم) این‌جوری‌اینجوری کنیم.

+ توی قلب‌مون‌ه؟

-  آره...

+ وقتی می‌میریم روح‌مون کجا می‌ره؟

-  وقتی می‌میریم روح‌مون می‌ره اون دنیا. می‌ره توی آسمون‌. اون بالایِ بالا.

+ (هیجان‌زده می‌شود) بالا؟! چه‌طوری؟ جادویی؟

-  آره! جادویی می‌ره بالا.

+ من بی‌بی‌گلابتون‌م مرده. مامانِ آقایی بوده. سه‌تا گنجیشک هم داشتم که مردن.

-  روحِ همه‌شون رفته اون بالا توی آسمون...

+ وقتی رفتیم بالا می‌تونیم این‌جا رو ببینیم؟

-  آره! وقتی رفتیم اون بالاها، می‌تونیم کلِ این‌جا رو ببینیم.

+ کوروش هم رفته توی آسمون؟

-  آره! اون هم رفته اون بالابالاها.

+ می‌تونه ما رو ببینه؟

-  آره، از اون بالا می‌تونه ما رو ببینه. (دستان‌م را رو به سقف تکان می‌دهم) به‌ش دست تکون بده!

+ الآن ما توی خونه‌ایم! این‌جا ما رو نمی‌بینه. باید نصفه‌شب بریم بیرون، اون‌جا براش دست تکون بدیم.

-  (می‌خندم) آره! راست می‌گی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.

+ (می‌آید و کنار دست‌م روی تخت می‌نشیند و سوال‌هایش را ادامه می‌دهد) روح چه شکلی‌ه؟

-  (جوابی ندارم. مِن‌مِن می‌کنم...)

+ (خودش ادامه می‌دهد) مثل همین‌هاست که پتو می‌اندازن روی سرشون؟

-  (صدایم را می‌کشم) نه! 

+ همون روح‌ها که توی کارتن‌ها کارتون‌ها هست.

-  اون‌ها روح نیستن. اون‌ها شَبح‌ان.

+ شششَ... 

-  اون‌ها واقعی نیستن. نقاشی‌ان. فقط توی همون کارتن‌هان کارتون‌هان.

+ (معلوم است قانع نشده. از چشمان‌ش می‌خوانم که دارد به‌م می‌گوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بین‌مان برقرار می‌شود. خداروشکر خودش بحث را عوض می‌کند) روح چه‌قدره؟

-  (حسابی موتور مغزم دارد کار می‌کند که ساده‌ترین جواب‌ها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت می‌خرم) یعنی چی چه‌قدره؟

+ (می‌خندد) یعنی چه‌قدره خب!

-  (اگر هرکس دیگری این سوال را می‌پرسید می‌توانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب می‌دهم) روحِ هرکسی اندازه‌ی خودش‌ه.

+ اون بالا می‌ریم پیش خدا؟

-  (خوش‌حال‌م که از این سوال هم گذشته) آره! آره! می‌ریم پیش خدا.

+ روحِ خدا چه‌قدره؟

-  (اوهوع! بدتر شد که! جواب می‌دهم) روح خدا خیلی بزرگ‌ه. از روح همه‌ی آدم‌ها بزرگ‌تره. اگه روح همه‌ی آدم‌ها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگ‌تره. 

+ (هم‌چنان می‌خندد؛ اما معلوم است که جواب‌های ناشیانه‌ام به سوال‌های اخیرش حسابی ذهن‌ش را به‌هم ریخته. می‌پرسد) اندازه‌ی خیابون؟

-  نه، خیلی بزرگ‌‌تر!

+ اندازه‌ی خونه؟

-  بزرگ‌تر!

+ (به موبایل‌‌م که روی زمین است اشاره می‌کند) اندازه‌ی موبایل؟

-  (می‌خندم و تشرِ مهربانانه‌ای می‌زنم) دارم می‌گم بزرگ‌تر!

+ آها! فکر کردم می‌گی کوچیک‌تره.

-  نه! روحِ خدا از همه‌چی بزرگ‌تره. هرچی که بتونی توی ذهن‌ت بیاری، از اون هم بزرگ‌تره. اصلن نمی‌شه به‌ش فکر کرد...

قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف...

 

توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده! (-:

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۵
امید ظریفی

نظرات (۵)

۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۱ زهرا هستم!
من یه سخنِ بی‌ربط بگم و برم! د:
کارتون نه کارتن!
کارتون اون برنامه کودکاست، کارتن اون جعبه‌هاست که توش وسیله می‌چینن برای جابه‌جایی.

تا ملانقطی‌گری دیگر، بدرود!
پاسخ:
اتفاقن دوتاشون «کارتون» بودن؛ اول صبحی کردم‌شون «کارتن». نمی‌دونم چرا! :-/
بسی ممنون! (-:
مثل اینکه آن‌ها به حقیقت نزدیک‌ترند...
ما آن‌قدر دور شده‌‎ایم که باید دهان بگشاییم برای پاسخ، اما آن‌ها پاسخ بی‌پاسخ‌ترین سوالات ما را در عمق چشمانشان پناه داده‌اند....
همیشه به معصومیت 18کیلویی‌ها، ببخشید 18کیلو و 300گرمی‌ها :)، حسرت خورده‌ام و این بار نیز هم.
پاسخ:
به‌قولِ فروغ:
می‌سوزم از این دورویی و نیرنگ
یک‌رنگیِ کودکانه می‌خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموش‌ت
یک بوسه‌ی جاودانه می‌خواهم...
۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۲ حورا رضایی
یه چیز خیلی‌خیلی بی‌ربط:
واقعاً جوجو مویز یه دونه‌اش کافی نبود؟ حتماً باید پنج تا ازش می‌خوندی تا به عمق  فاجعه پی ببری؟
پاسخ:
چهارتا! اون زرده رو هنوز نخوندم. بقیه رو هم سال کنکور خوندم. فکر می‌کنم برای سرگرمیِ موردنیازِ اون‌موقع‌م بسیار مناسب بودن. آدم سال کنکور نمی‌تونه عباس معروفی بخونه! (-:
 
اما...
راست‌ش من (به‌عنوان مخاطب و نه منتقد) معتقدم اصلن عمق فاجعه‌ای وجود نداره. جدای از این‌که به‌چشم دیدم و معتقدم کتاب‌های مویز افراد زیادی رو کتاب‌خون کرده (منظورم کتاب‌خونِ تقریبن درست‌وحسابی‌ه و نه کتاب‌خونِ اینستاگرامی، کما این‌که دسته‌ی دوم هم کم نبودن) و برای شروع به خوندن می‌تونن بسیار گزینه‌های خوبی باشن، معتقدم که مویز واقعن ذهن بازی داره برای روایت‌کردن داستانی که توی ذهن‌ش‌ه. البته که سلیقه‌های مختلفی وجود داره. من هرچندمدت یه‌بار دوست دارم کتابی رو برای خوندن انتخاب کنم که خیلی ذهن‌م رو مشغول نکنه و با یه داستان نسبتن جالب، بیش‌تر احساسات‌م رو به بازی بگیره؛ حالا یا طنز یا تراژدی. و این چهارتا کتاب این کار رو به‌خوبی انجام دادن. شاید از بقیه‌شون خوش‌م نیاد؛ نمی‌دونم!

و...
شما چندتا از کتاب‌های مویز رو خوندید؟ چون فکر می‌کنم «من پیش از تو» به‌خاطر خیلی از مسائلِ تاثیرگذارِ جانبی، مورد خوبی برای قضاوت نیست.

+ این کلمه‌ها به معنی قدیسه‌کردن مویز نیست. معتقدم مویز نه اون‌قدر عجیب‌وغریب قوی‌ه که کتاب‌هاش برای چندسال پرفروش‌ترین کتاب‌های دنیا و ایران باشن و نه اون‌قدر ضعیف که یه کتاب‌ش رو هم نشه خوند. باید قبول کنیم که مویز به‌هرحال به درد یه قشری از جماعت کتاب‌خون می‌خوره. (-:

++ آرتور کریستال توی کتاب «فقط روزهایی که می‌نویسم» یه جستار داره در مورد دعوای داستان ادبی و داستان ژانر که حرف‌هایی که اون‌جا می‌زنه، یه‌مقدار مرتبط‌ه به این صحبت‌های ما. نمی‌دونم خوندیدش یا نه.
۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۳ حورا رضایی
فقط روزهایی که می‌نویسم رو نخوندم هنوز.
باز هم من رو پارسال برای نشر آتیسا ویرایش کردم؛ البته ناشر بدعهدی کرد توی شناسه‌ی هیچ‌کدوم از کتاب‌هایی که سفارش داده بود، نه اسم ویراستار رو زد، نه موسسه. 
آخرین نامه‌ی معشوق و ماه عسل در پاریس هم به‌ترتیب ویرایش و نمونه‌خوانی‌اش به موسسه سپرده شده بود که من فقط کار نهایی رو چک می‌کردم، اولی رو کامل نخوندم، دومی رو چرا.
ببین، اینکه یه وقت‌هایی داستانِ به اصطلاح سبک می‌تونه زنگ تفریح خوبی برای ذهن باشه رو قبول دارم؛ خودم هم از این روش استفاده می‌کنم، حتی وقتی هما پوراصفهانی توی سایت نودوهشتیا می‌نوشت یه رمانش رو کامل خوندم. رمان زرد هم کم نخوندم. بالاخره یکی از راه‌های شناختن نوشته‌‌های خوب خوندن نوشته‌های بده؛ ولی الان ترجیح می‌دم نوشته‌های سبک از نویسنده‌های کمترشناخته‌شده بخونم تا نوشته‌های سبک پرسروصدا. سبک اول متضاد سنگینه و سبک دوم متضاد فخیم.
جدا از این حرف‌ها، من با نوشته‌های بعضی از نویسنده‌ها مشکل شخصی دارم، یکی‌اش هم همین جوجو مویزه. اگه درست توی ذهنم مونده باشه، بولد شدن اسم مویز زمانی کلید خورد که یکی از خواهران فرجاد توی برنامه‌ی دورهمی نوشته‌های این نویسنده رو توصیه کرد؛ عمداً کلمه‌ی توصیه رو به کار بردم. و به‌نظر من یه سری از کتاب‌های این‌چنینی دارن حق کتاب‌های خوبی که ناشناخته موندن رو ضایع می‌کنن؛ مشکل اصلی من با جوجو مویز و روزبه معین و پوراصفهانی و خیلی‌های دیگه اینه.  
پاسخ:
جدای از ابراز ناراحتی بابت این بی‌اخلاقی‌های بین (به‌اصطلاح) اهل فرهنگ؛ خوش‌حال‌م که توی خوندن هرازچندگاهیِ کتاب‌های این‌چنینی هم‌نظریم. (-:
از این برنامه‌ی دورهمی خبر نداشتم؛ ولی به‌هرحال نمی‌شه جلوی چنین مواردی رو گرفت. وقتی یه‌سری افراد به‌هردلیلی توی جامعه بولد شدن، کلیت جامعه به ناچاری به اون‌ها نگاه می‌کنه، چه توی سلیقه‌ی مطالعه، چه توی انتخابات! از اون‌طرف هم فکر می‌کنم فقط این مورد تاثیرگذار نبوده. فیلم این کتاب هم ساخته شده و همین خودش مخاطب زیادی رو جذب می‌کنه. خیلی از موارد دیگه رو هم می‌شه نام برد که دومینووار باعث پرفرو‌ش‌شدن مویز شدن که بماند.

+ از خانم پوراصفهانی چیزی نخوندم؛ اما فکر می‌کنم یه تفاوت خیلی بزرگ بین معین و مویز هست که باعث می‌شه من مویز رو به هیچ عنوان کنار معین قرار ندم. همون‌طور که گفتم معتقدم مویز دست‌ِکم می‌تونه داستان‌ش رو خیلی خوب و جذاب روایت کنه؛ اما معین به‌وضوح فقط یه کپشن‌نویس‌ه، نه یه داستان‌نویس. توی قسمت‌های بسیار زیادی از کتاب‌ش به‌راحتی می‌شه دید که کلمات رو داره به هر قیمتی کنار هم می‌چینه تا بتونه آخر کار یه جمله‌ی مثلن قشنگ یا تاثیرگذار بگه! و این حالِ من رو در جای‌گاه مخاطب هم می‌زنه!
۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۰ حورا رضایی
البته نقطه‌ی مشترک نویسنده‌هایی که اسم‌شون رو آوردم همون دلیلم بود که گفتم، نه سبک داستان‌ها یا نگارش‌شون و...
پاسخ:
آره، در اون تاثیرگذاری شکی نیست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">