دههی موردنظر با موفقیت بهروزرسانی شد!
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوالها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمعکردن وسایل و تفکیک آنهایی که باید بمانند و آنهایی که باید بیایند همراهم. ماندنیها را باید در پلاستیکهای زبالهی کوچکِ آبیرنگ دستهبندی میکردم و هر چنددسته را میگذاشتم داخل یک پلاستیک زبالهی بزرگِ سیاهرنگ. کار زمانبری است، اما در این دو سال حسابی حرفهای شدهام. میدانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالشم را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیکها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتنابناپذیر که تک هماتاقیِ حاضرت را عاصی میکند. جیم چندینبار بیدار شد؛ هربار فقط میتوانستم ازش عذرخواهی کنم.
بلیت نگرفتهبودم. میخواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمعکردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همهی اتوبوسها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید میجنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچههای دانشگاه تهران بیایند دانشگاه تا با هم جلسهای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه میافتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمعکردن بقیهی وسایل و وداع با اتاق و خوابگاه و دانشگاه و تهران. حسابی ذهنم مشغولِ کتابهایم بود. همهی علمیها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومیها نمیدانستم چه کنم. نیمکرهی چپ ذهنم میگفت: «آنهایی که میدانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیمکرهی راست ذهنم میگفت: «چهطور میتوانی دوریشان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راستش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندمشان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد رانندهی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو میتوانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و اینطور جوابش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آنوقت اینها 50هزارتومان؟! گفت که اینها از 80 کیلو خیلی بیشتر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم...
اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانشگاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کردهبودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحانها که نمیشد. آخرش افتاد همین چهارشنبهی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفتهبود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ اینکه چه کتابهایی بگیریم فکر کردهبودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یکبار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانشگاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدنم به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یکضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلیهای انتهایی نشستهبودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف میزدیم که مهدی کادوهای علی را از کیفش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم... نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کردهبود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولتآبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریهام میگرفت... (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچههای چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.
❷ دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاقم
شب قبلش نخوابیده بودم و یکضرب بیدار بودم. بهجایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خوابم بههم ریخته بود و سرم درد میکرد. یادم نمیآید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمانهایمان، دستزنان و سوتکشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاقم! (-: دقیقهای بعد با چشمانی پفکرده و رگِ رویِ پیشانیای که مثل قلبم میزد، روی مبل سهنفرهی کنار درِ بالکن نشستهبودم و شمعهای روی کیکِ اتمامِ 20سالگیام را فوت کردم...
❸ از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمیدانم...
خودمونیش کنیم! حقیقت اینه که یک سال از نوشتنِ این متن میگذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجانزده نیستم برای ورود به دههی سوم زندگی. از اون کارها و حرفها و سفرها و کلمههایی که اونموقع توی ذهنم بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اونموقع توی ذهنم نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر میکنم توی نقطهی خوبی قرار دارم برای بهپایانرسوندنِ دههی دوم زندگیم. دههای که اول و آخرش توی زندگی همهمون خیلی متفاوته. دههای که توی اوج کودکی شروع میشه و توی یکی از بهترین نقطههای جوونی تموم. دههای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نماییه. دههای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادیای که توی ذهنم بود رسیدم. دههای که توی اون فهمیدم آدمها افتخاراتشون نیستن، تفکراتشونن. دههای که... و خوشحالم بابت ورود به دههی سوم زندگی. دههای که احتمالن توی اون بیشترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ میده. دههای که جوونیِ آدم رو همراهِ خودش بهدوش میکشه. دههای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر میشه. دههای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قابل قبولی میرسه. دههای که...
بسه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدشه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همهی این عددها خیلی کمن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-: