تقتق...
کنارِ پنجره و دری است که به بالکن مشترک اتاقمان باز میشود. میزم را میگویم. از صبح نشستهام پشتش و مشغول رتقوفتق کارهایم هستم. سر که میچرخانم سمت پنجره، چیزی از حیاط خوابگاه و بلوکِ روبهروییمان مشخص نیست؛ فقط سرسبزی درختهای داخل حیاط است که سر به آسمان کشیدهاند و آبیِ آسمانی که کمکم به سیاهی میزند. درِ بالکن باز است و هرازچندگاهی نسیمی خنک به سر و صورتم میوزد. چند وقتی است که ج خردهنانهایی که خشک شدهاند را لب بالکن میگذارد برای پرندهها. دیروز که از مسافرت برگشت هم تکهنانی دیگر گذاشت آنجا. از صبح که اینجا نشستهام صدای تقتقِ خردشدنش به گوشم میرسد. گنجشکها و قمریها میآیند و قوت امروز و این ساعتشان را برمیدارند و میروند. از صبح هربار که صدای تقتق آمده، برگشتهام سمت پنجره برای دیدن پرندهها. نمیدانم چندبار. حسابش از دستم در رفته. دهبار... بیستبار... صدبار... نمیدانم. اما هربار که برگشتهام، بیدرنگ آن پرنده پر زده و رفته. بیشتر از یکی-دو ثانیه نتوانستهام نگاهشان کنم. بارها و بارها امتحان کردهام. تا سرم پایین و چشمم روی کتاب است و یا زل زدهام به صفحهی لپتاپ، صدای تقتق تکهنان میآید، اما تا سر برمیگردانم سمت پنجره -حتا خیلی آرام- فورن پرواز میکنند و میروند. نمیدانم چرا. حتا همین الآنی که دارم این متن را مینویسم هم یکبار دیگر این اتفاق افتاد و ... باز هم بیدرنگ پرید و رفت. اصلن حس خوبی نیست. احساس میکنم با من حرف دارند، از این کارشان منظور دارند، مثل وقتی که کار اشتباهی کردهای و مادرت برای تنبیهت کممحلی میکند تا بفهمی که فهمیدهاست و باید برای عذرخواهی آماده بشوی و این را هم میدانی که توضیحدادن و توجیهکردن فایدهای ندارد، دقیقن همان دلشوره و همان احساس گناه. نمیدانم باید بگویم دلیل کممحلیِ امروزِ پرندهها را میدانم یا نمیدانم... حتمن میدانم. اما نمیدانم باید از چه کسی عذرخواهی کنم. از پرندهها؟ از درختها؟ از آسمان؟ از صاحبِ اینها؟ نمیدانم... فقط احساس خوبی ندارم و میخواهم پرندههای آسمان این شهر آنقدری با من خوب باشند که دستِکم اجازه بدهند چند لحظهای از پشت پنجره نگاهشان کنم و لذت ببرم. همینقدر برایم کافیست.
در حق من از هرآنچه دانی مَگُذر
وَز کردهی روشن و نهانی مَگُذر
تو نوری و من شیشه، خدایا چه کُنی؟!
از بندهی خود اگر توانی مَگُذر!