امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

طلسم مذکِر

نمی‌دانم چرا میانگین تعداد صفحات و تعداد کلماتی که در یک روز می‌خوانم و می‌نویسم در این یک هفته این‌قدر زیاد شده. هم‌زمان مجله‌ی ناداستان و ناصر ارمنیِ امیرخانی و نیایش چرنوبیلِ الکسیویچ را پیش می‌برم. شروعِ نوشتنِ یک داستانِ کوتاهِ کوتاه دیگر و دیدن سخرانی‌های همایشی که سه مطلب قبل ازش یاد شد را هم به کارهای روزانه‌ام اضافه کنید. قسمت بزرگی از ذهن‌م هم ناخودآگاه درگیر برنامه‌ریزی برای تابستان است. قسمت دیگری هم درگیر نشریه‌ی تکانه است که سال گذشته حال و روز خوبی نداشت و بچه‌های انجمن علمی اصرار دارند سردبیری سال آینده‌اش را بپذیرم و البته که می‌دانم با شلوغی کارهایم نمی‌توانم. هندل‌کردنِ (رتق‌وفتق؟) داوطلبانه‌ی چندین وعده‌ی غذای اتاق و بحث‌های سیاسی و اجتماعی گاه‌وبی‌گاه با بچه‌ها، مخصوصن درباره‌ی سفر نخست‌وزیر ژاپن به ایران و این‌که به قول آن‌ها باید دنبال نان باشیم که شینزو آب‌ه هم بماند! نمی‌دانم؛ شاید تاثیر امتحانات است! هرچه که هست، آدم می‌فهمد 24 ساعت چه‌قدر زیاد است... باری، حیف است از کلماتی که این مدت خوانده‌ام چیزی این‌جا نباشد. پس بیایید بخشی از جزء اولِ قسم سومِ جوامع الحکایات و لوامع الروایاتِ سدیدالدین محمد عوفی که در قسمت روایت‌های کهن شماره‌ی دوم ناداستان هم آورده‌اندش را بخوانید. خالی از لطف نیست.

 

🔹 یکی از لطیف‌طبعان در ری مذکِری کردی و به شهری از شهرهای عراق رفته‌بود. اهل آن خطه مرید و معتقد او شده‌بودند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل می‌نمودند و مدت شش ماه آن جماعت را وعظ گفت و ارادت خلق در حق او به کمال رسید. روزی بر بالای منبر مجلس می‌گفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشسته‌بودند و جام کلام گردان گشته و خلق مست شده و آتش دل‌ها روی به بالا داده و آب دیده‌ها سر به نشیب نهاده، در اثنای این حال جوانی بیامد و بی‌محابا به منبر او شد و گریبان او بگرفت و گفت: «ای طرار بازار تزویر و ای فتان ناپاک شریر، ای زرصورتِ مس‌سیرت و ای زاهدظاهرِ مفسدسریرت. ای خونی ناپاک، مدت یک سال است تا پدر من کُشته‌ای و همین ساعت برداری تخمی که کِشته‌ای. یک سال است که من تو را می‌جویم و در طلب تو به گرد عالم می‌پویم و از فراق پدر عزیز چهره به خون دیده می‌شویم.»

جماعت مستمعان چون این سخن بشنیدند گمان چنان بردند که مگر بر وی افترا می‌کند، خواستند که او را ادبی کنند. پس مذکر با آب دیده و سوز سینه گفت: «ای حاضران مجلس، مرا یقین است که ما را خدایی است و هر امروز را فردایی است. گیرم که این ساعت را انکار کنم اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر آشکار خواهد شد چنان‌که حق تعالی می‌فرماید: یوم تُبلى السرائر فما له مِن قوه و لا ناصر. هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم وقتی در ایام شباب که موسم دیوانگی است جنونی کرده‌ام و پدر او را کشته‌ام. اگر عفو می‌کند فاجره على الله و اگر قصاص می‌کند امروز به تیغ قصاص کشته شوم به از آنکه فردا به درکات جحیم گرفتار شوم.»
پس چون از منبر فرود آمد به میدان رفت و مدعی در عقب او می‌شد و جملگی آن خلق به نظاره به میدان شهر آمدند و چون آن جوان در میدان آمد، تیغی چون یک قطره آب به دست گرفته بود. پس طایفه‌ای گفتند که «از کشتن این عالم خوش‌سخن تو را چه به دست آید؟ او را به زر به ما بفروش که ما دیت پدر تو بدهیم و تو این قصاص در توقف دار.» جوان به منت بسیار به هزار دینار صلح کرد و هم در ساعت توزیع کردند و به مدعی دادند و جوان از سر آن دعوی درگذشت. آن عالم از شرم خلق بعد از آن سخن نگفت و از آن شهر بیرون رفت.
بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی گذر کردم، آن دو جوان را دیدم در خانه‌ی خمار تماشا می‌کردند و من به نزدیک ایشان رفتم و گفتم: «آن چه خصومت بود و این چه موافقت؟» هر دو بخندیدند و گفتند: «ما هر دو انباز بودیم و آن طلسمی بود که ساخته‌بودیم و بدان وجه هزار دینار به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج می‌کنیم تا چون آن نماند دامی دیگر نهیم و صیدی دیگر دراندازیم.»

 

_______________________________

بعدن‌نوشت: دیشب مسعود بهنود در دیدبان بی‌بی‌سی هم، هنگام معرفی این شماره‌ی ناداستان، گریز کوتاهی به این روایت زده که می‌توانید همین پایین ببینیدش.

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۵
امید ظریفی

نظرات (۲)

من همیشه معتقدم هم اتاقی‌هام، به خودشون مربوطه چی میخورن!
فکر کن یه روز ظهر بخوای برای ۱۲ نفر غذا درست کنی:|
پاسخ:
۱۲ نفر؟!
حالا ما کلن ۴ نفریم و جدای از بقیه‌ی مسائل، همین قابل درک می‌کنه این موضوع رو.
بلی ما یک سوییت هستیم که ۱۲ نفریم:))
اصلا تعداد خیلی تاثیرگذاره‌!
پاسخ:
عجب! :-/ بدونِ شک اصلن آسون نیست!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">