پیرِ پرنیاناندیشِ من
قبل از ظهر است. روی مبل سهنفرهی داخل پذیرایی دراز کشیدهام و کتابم را میخوانم. باباجون سینی بهدست و با لبخندِ همیشگیِ روی لبش وارد پذیرایی میشود و میگوید: «بیا اینها رو تمیز کنیم.» برمیخیزم و روی مبل مینشینم. پوستِ خربزههایی است که دیشب خوردیم...
رسم دیرینهی خانهی باباجون و مامانجون این است که ناهار را زود میخورند. نیمساعتی بعد از ناهار چای میآورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی بهطول میانجامد. سپس مراسم میوهخوری برقرار است. فصلهای مختلف، میوههای مختلف. زمستانها، پرتقال و سیب و انگور؛ تابستانها، هندوانه و خربزه و طالبی. یکی از خوشیهای کودکی تا الآنم این است که بعد از خوردن میوههای تابستانی، با باباجون بنشینیم و از خجالت پوستهایشان درآییم. از نظر باباجون کار مهمی است. بهشدت با اسراف مخالف است. خیسشدن را تبدیل میکند به خیسیدن و «بخور تا بخیسی!»ای میگوید و کار را شروع میکند.
یادم است یکبار که اوایل دبیرستان بودم، داخل اتاقکوچکهی خانهشان نشستهبودیم و مشغول صحبتهای پدربزرگ-نوهای خودمان بودیم که گفت: «من برای اون دنیام از هیچی نمیترسم. نه به کسی بد نگاه کردم، نه مال کسی رو دزدیدم، نه حق کسی رو خوردم... فقط از دوتا چیز خیلی میترسم.» مکث کرد. حسابی ذهنم بهکار افتاد که این دو چیز چه میتواند باشد. ادامه داد: «یکی از جکوجونورهایی که کشتم. یکی از میوهها و غذاهایی که توی خونهم بودن و خراب شدن و ریختیم رفتن.» راستش را بخواهید مغزم قفل کرد. پیرمرد به کجا رسیده که خلافسنگینهایش، کشتنِ پشه و مگس و مارمولکهای داخل خانهاش است و بیرونریختنِ غذاهای خرابشده! البته که مثالی برای دومی در ذهن ندارم.
خلاصه، باباجون آمد و نشست کنارم. سینی را گذاشت روی میز و گفت: «بخور که از لذتش سیر نمیشی!» لبخند شدم و گفتم: «خربزهها رو خوردید و پوستش رو آوردید برای ما؟!» چهرهاش باز شد و خنده شد و گفت: «بخور تا یه قصهای برات تعریف کنم.» و چندثانیه بعد شروع کرد:
میگن یه روز سهتا رفیق با هم همسفر بودن. پیاده داشتن میرفتن یه شهری. چندتا خربزه هم همراهشون بوده. بالاخره یهجا میایستن که خربزهها رو بخورن. کارشون که تموم میشه، اولی به اون دوتا میگه: «نمیخواد پوستهاش رو تمیز کنید. بذاریم همینجور باشن که اگه یکی رد شد، بگه یه اربابی از اینجا رد شده.» اون دو نفر هم مِنمِنکنان قبول میکنن. آمادهی رفتن که میشن، دومی برمیگرده به اون دوتا میگه: «میگم که بیاید پوستهاش رو هم تمیز کنیم که اگه یه نفر رد شد، بگه یه نوکری هم داشته این ارباب.» خلاصه، قبول میکنن و میشینن و حسابی پوستها رو هم تمیز میکنن. اینبار آمادهی رفتن که میشن، سومی میگه: «میگمها! بیاید پوستهاش رو هم بخوریم که اگه یه نفر رد شد، با خودش بگه که این اربابه یه الاغ هم داشته!»
حسابی میخندیم... دقیقهای بعد، مامانجون با یک تکه خربزه میآید داخل پذیرایی و رو به باباجون، با غیظِ دوستانهاش میگوید: «چیچی برداشتی آوردی برای بچهم!» و بشقاب خربزه را روی میز میگذارد. تشکر میکنم و نوش جانی میگوید. باباجون سینی را برمیدارد و از روی مبل بلند میشود؛ سپس به بشقابِ روی میز اشاره میکند و میگوید: «نوکر که شدیم. تو این رو بخور که ارباب شی!»