من ز جا برخاستم...
کیفیت بهترش اینجاست: دریافت - 7.3 مگابایت
گفتمش:
ــ «شیرینترین آواز چیست؟»
چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،
قطرهقطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیرِ لب غمناک خواند:
ــ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
ــ «آنگه که از هم بگسلند...»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ــ «آرزویی دلکش است اما دریغ!
بختِ شورم ره برین امّید بست
وان طلاییزورقِ خورشید را
صخرههای ساحلِ مغرب شکست!...»
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دلِ من با دلِ او میگریست
گفتمش:
ــ «بنگر درین دریای کور
چشمِ هر اختر چراغِ زورقیست!»
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
ــ «چشمِ هر اختر چراغِ زورقیست
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف
ای دریغا شبروان! کز نیمهراه
میکشد افسونِ شب در خوابشان...»
گفتمش:
ــ «فانوسِ ماه
میدهد از چشمِ بیداری نشان...»
گفت:
ــ «اما در شبی اینگونه گنگ
هیچ آوایی نمیآید به گوش...»
گفتمش:
ــ «اما دلِ من میتپد
گوش کن، اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ــ «ای افسوس در این دامِ مرگ
باز صیدِ تازهای را میبرند
این صدای پای اوست!»
گریهای افتاد در من بیامان
در میان اشکها، پرسیدمش:
ــ «خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشمِ تاریکش شکفت
جوشِ خون در گونهاش آتش فشاند
گفت:
ــ «لبخندی که عشقِ سربلند
وقتِ مُردن بر لبِ مردان نشاند.»
من ز جا برخاستم
بوسیدمش.
ه.ا.سایه، تهران، 1334
:)