راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
پدر را نمیشناختم. پسر را اما بهخاطر فعالیتهای ترویج علمگونهاش میشناختم. سه-چهار سال پیش بود که سهشنبه شبها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز میکردم و منتظر میشدم که برنامهی چراغخاموش شروع شود. هرچهقدر دیدن برنامههای تلویزیونی را از طریق اینترنت میپسندم، معتقدم که برنامههای رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درستوحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع خاص خودش را داشت که پسرِ مجری آن را با مهمان برنامه پیش میبرد. قسمت پرسش و پاسخِ شنوندگان هم به راه بود. منتظر میشدم تا پسرِ مجری موضوع برنامه را اعلام کند و سپس بیدرنگ اسم و فامیل و اینکه از کجا هستم را در قسمت اساماس گوشیام مینوشتم و بعد هم یک سوال مرتبط اما الکی میزدم تنگش و بعد همراه صدای پسرِ مجری نمرهی برنامه را مینوشتم و میفرستادمش. فکر میکنم اساماس من اولین اساماسی بود که اهالی برنامهی چراغخاموش سهشنبه شبها دریافت میکردند. پسرِ مجری هم هربار اسمم را میخواند و چندینبار هم کلی کیف کرد که از یزد هم شنونده دارند -و نمیدانم چرا یادش نمیماند که یک «امید ظریفی از یزد»ی همیشه هست- و بعد سوالم را از مهمان برنامه میپرسید و من هم به جواب سوالم که اصولن هم میدانستمش گوش میکردم و بعد هم مشغول ادامهی برنامه میشدم... غریبه که نیستید! راستش آن اواخر دیگر فقط برای اینکه پسرِ مجری اسمم را بخواند پای برنامه مینشستم. اول وقتی جواب سوالم را از زبان مهمان برنامه میشنیدم صفحهی رادیو تهران را میبستم؛ یکی-دو هفته بعد، وقتی سوالم را میخواند؛ و یکی-دو هفته بعدترش همینکه اسمم را میخواند! این شد که به خودم نهیبی زدم و دیگر هیچ «امید ظریفی از یزد»ی برای برنامهی رادیوییای که مجریاش حافظ آهی بود، سوال نفرستاد. بگذریم...
این کلمات را فقط بهخاطر نخستین کلمه نوشتم، بهخاطر پدری که نمیشناختمش. پدری که چندروزی است عزم سفر کرده. پدری که در همین چندروز فهمیدهام که چهقدر شعرخواندنش را دوست دارم، چهقدر بلندبلند فکرکردنش را دوست دارم. بگذریم...
تهنوشت: عنوان هم مصرعی است از حافظ؛ آهی نه، خالی!