مردِ تعجبهای آمیخته با حسادت
۴ سالش است. داداییِ کوچکترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزهمیزه است! از داداییاش بیشتر لجبازی میکند و کمتر حرف میزند. تن به بوسه نمیدهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستانت میگریزد.
آنروزهایی که آمدهبودند خانهمان، زایندهرود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پلهای رویش پیدایمان نشد. هفتهی بعدش که دیگر رفتهبودند و مقامِ مهمانیتمان (!) را به خانوادهی خالهاش سپردهبودند، آب زایندهرود دوباره راه افتاد. و چه خوب است جاریبودن آب در میان شلوغی خیابانهای شهری. دم غروبها، مردم خستگیِ روزشان را میآورند و آنجا به آب روان میسپارند و میروند تا روز را با آسودگی تمام کنند. این مدت با هر اصفهانیای که صحبت کردهام، خواسته یا ناخواسته گریزی زده به زایندهرودِ زنده و خدا را شکر کرده. بیتردید بزرگترین موهبت برای یک شهر، آبی روان است که طول شهر را میپیماید. بگذریم...
با خانوادهی خالهاش رفتهبودیم کنار زایندهرود. شب بود. مثل همهی مردم، خالهاش استوریای از آب روان زایندهرود گذاشت. قاب تصویر، از بالا به پایین، شامل آسمانِ تاریک بود و روشنی چراغهای سیوسهپل و سیاهیِ آبِ زایندهرودِ جاری. ساعتی بعد، پسرک موبایل مادرش را برداشتهبود و ویس زیر را به استوری خالهاش ریپلای کردهبود.
بشنویدش! (-: