بندی ز تاسیانِ سایه
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهودهست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوقِ زندگی آواز میخواندند
و تا پایان به راهِ روشنِ خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را
ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو، ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی
عزیزم!
کارِ دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خونِ شهیدان میدمد امروز
نویدِ روزِ آزادیست.
تهران، 30 خردادماه 1332
آزادی
ای شادی!
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی
با این دلِ غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد.
غمهامان سنگین است
دلهامان خونین است
از سر تا پامان خون میبارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دلِ عاشق را
در راهِ تو آماجِ بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخنگفتن میآشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
میکندیم.
وقتی که در آن کوچهی تاریکی
شب از پیِ شب میرفت
و هول سکوتش را
بر پنجرهی بسته فرومیریخت
ما بانگِ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریبِ دیو
در رختِ سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد
ما رمزِ تو را چون اسمِ اعظم
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
میگفتیم.
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امّید
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد
آن بذر که در خاک چمن میشد
آن نور که در آینه میرقصید
در خلوتِ دل با ما نجوا داشت
با هر نفَسی مژدهی دیدارِ تو میآورد.
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نامِ تو را زمزمه میکردیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها
آن شبهای ظلمتِ وحشتزا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان
آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتم:
روزی که تو بازآیی
من قلبِ جوانم را
چون پرچمِ پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرقِ خونین را
بر بامِ بلندِ تو
خواهم افراشت.
می گفتم:
روزی که تو بازآیی
این خونِ شکوفان را
چون دستهگلِ سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقهی بازو را
در گردنِ مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست
از خون است
این حلقهی گل خون است
گل خون است...
ای آزادی!
از رهِ خون میآیی
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دستِ تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟
تهران، 3 اسفدماه 1357