از کیهان تا ناصرخان
صبحِ شنبه. کلاس کیهانشناسی دکتر ابوالحسنی صبحهای شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتمشان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد میکرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامدهبود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیفم را روی یکی از صندلیهای ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیهای بعد دکتر را دیدم که از پلهها میآید پایین. بعد از سلام و صبحبهخیر، بیمقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر کردم. در لحظه یادم نیامد چرا هفتۀ پیش نبودم. وارد کلاس شدهبودیم و داشتم روی صندلیام مینشستم که پراندم: «والا مشغول درس و زندگی بودیم دکتر!» با خندۀ همیشگیاش جواب داد: «کیهان خیلی مهمه! مگه میشه روز رو بدون اون شروع کرد!» خندیدم و بعد از تایید، عذرخواهی کردم. سری به نشانۀ اشکالی ندارد تکان داد و بعد از لحظهای فکرکردن با شیطنت اضافه کرد: «کار مهمی که برای سروساموندادن به زندگی نداشتی؟!» زدم زیر خنده: «نه دکتر! زوده هنوز!»
بعدازظهرِ شنبه. جلسۀ هفتگی گروه دکتر باغرام بود. 4 نوامبر/13 آبان مقالهای در nature astronomy منتشر شد که بهنسبت سر و صدای زیادی کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم در موردش زدهشد. همۀ تیترها حول این کلمات میگشت که این مقاله برخلاف مدل استاندارد کیهانشناسیِ فعلی یا همان ΛCDM، طبق دادههای پلانک 2018 میگوید که جهانمان بهجای اینکه مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی که به خودیِ خود بسیار بزرگ است! هر کار کردم نتوانستم مقاله را از ScienceHub دانلود کنم. نخستینبار بود که به این مشکل برمیخوردم. دست آخر به رضا [عبادی] پیام دادم تا از بلاد کفر برایم مقاله را بفرستد. فرستاد. انگار سایتهای دانلود غیرمجاز مقالات در جاهایی که نباید، بهتر کار میکنند! بگذریم و برسیم به جلسه. در نظرم بود از دکتر در مورد همین مقاله بپرسم. اینکه حرف اصلیاش چیست و چهقدر باید جدیاش گرفت؛ مخصوصن که پذیرفتهبودم چندکلمهای هم برای نخستین شمارۀ نشریۀ ژرفا (که احتمالن اسمش بشود ژرفانامه) در مورد این موضوع بنویسم. تعدادمان کم بود؛ با خود دکتر ۷ نفر بودیم. هر جلسه به ارائۀ یکی از بچهها و arXiv Review میگذرد تا نگاه کوچکی به آخرین مقالات زمینۀ مورد علاقهمان هم بیندازیم. قبل و بعد از اینها هم میرود پای صحبت در مورد مسائل ادبی-فرهنگی-اجتماعی-سیاسیِ داغ روز. از آخرین فیلمهایی که دیدهایم و کتابهایی که خواندهایم بگیرید تا بحث ورود زنان به ورزشگاه و ... . بدیهتن این جلسه در مورد برف همانروز حرف زدیم و گرانی بنزین. اول کار دکتر گفت که نیامدنِ بچهها حتمن بهخاطر سرما و برف است. اینگونه اصلاح کردم که «اتفاقن شاید بهخاطر گرونی بنزین نتونستن خودشون رو برسونن!» باز هم بگذریم. ارائۀ جلسه خیلی طول کشید و عملن دیگر مجالی برای arXiv Review نبود. صرفن دکتر گفت که در نظرش بوده در مورد همین مقاله صحبت کند، که من هم فورن فرصت را غنیمت شمردم و سوالهایم را پرسیدم. خلاصه ربعساعتی را هم به بحث در مورد این موضوع گذراندیم. نکتۀ جالب خاطرهای بود که دکتر آخر کار تعریف کرد:
ما یه پیرمرد و پیرزن توی فامیلمون داریم که حولوحوش 90 سالی عمر دارن. چند روز پیش که رفتهبودیم خونهشون، یهدفعه پیرمرد موبایلش رو بیرون آورد و همین خبر رو نشونم داد و گفت: «خبر داری که جهانمون بسته است؟!» من هم با تعجب تایید کردم. بعد با هیجان ادامه داد: «میدونی که این مسائل خیلی مهمه! باید روشون وقت بذارید.» من هم گفتم: «بله! بله! ما هم همین کارها رو داریم میکنیم!» (-:
نخستین ساعاتِ یکشنبه. از دانشگاه که رسیدم خوابگاه، روی تختم دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد. سه-چهار ساعتی خوابیدم. نیم ساعتی از یکشنبه گذشته بود که بیدار شدم. روی تختم نشستم تا سیستمعاملم بالا بیاید. بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. ناداستان 4 را باز کردم و یکی دیگر از اندک روایتهای ماندهاش را خواندم. حولوحوش ساعت 1 بود که به قصد گلاببهرویتان (!) از اتاق زدم بیرون که محمد [شیخی] را در راهرو دیدم. ایستادیم به صحبت. از امتحان حالت جامدی که حدود 14 ساعت دیگر داشتیم صحبت کردیم؛ دقیقهای بعد رسیدیم به شمارۀ پاییز مجلۀ IAS که تازه منتشر شده؛ دقیقهای بعدتر صحبتمان رفت سمت گرانی بنزین و قطعی اینترنت؛ لختی بعدش هم مشغول صحبت از آینده و ترسیم ایدهآلهایمان شدیم. گفتمش که با همۀ این داستانهای local، بهصورت global به آینده امیدوارم. از این گفتم که مسئولین الآن کشور، همان مسئولین 30 سال و 40 سال پیشاند. از این گفتم که 30-40 سال دیگر، دیگر هیچکدام از آنها نیستند و ماهاییم که آنموقع سر کاریم. از این گفتم که به نسل خودمان امید دارم. او اما بهاندازۀ من خوشبین نبود. شاید حق با او باشد. بالاخره حرفهایمان تمام شد. وقتی برگشتم اتاق، ساعت از 2 گذشتهبود.
صبحِ دوشنبه. بین نمنم باران وارد مغازۀ ناصرخان شدم. سلامی کردم و پشت میز کنار دخل نشستم. پروندۀ ویژۀ شمارۀ شنبۀ این هفتۀ روزنامۀ شریف در مورد جایگاه دانشگاه در محلهی طرشت بود. اینکه حضور ما آرامش سابق این محلۀ باقدمتِ تهران را از جهات مختلف بههم زده، چه از لحاظ سروصداهای شبانهی خوابگاهها و چه از لحاظ امنیت که بودنِ دانشجویان پای خفتگیرها را هم به این محله باز کرده و چه از خیلی لحاظهای دیگر. خلاصه که به همین مناسبت، عکس روی جلد را اختصاص دادهبودند به ناصرخان. از اول دوتا نسخه از روزنامه را برداشتهبودم که یکیاش را برای ناصرخان ببرم. روبهروی من ایستادهبود و به تلویزیون نگاه میکرد که رو به او گفتم: «ناصرخان! دیدید شمارۀ آخر روزنامۀ شریف رو؟» با لبخندی برگشت سمتم و «آره»ای گفت و بعد اضافه کرد که «اتفاقن یه شمارهاش رو برام آوردن.» و بعد دست کرد و از قفسههای پشت دخلش یک شماره از روزنامۀ شنبه را بیرون آورد و گذاشت روی میز من. گفتم: «من هم یه شماره براتون آوردهبودم که داریدش انگار.» سر صحبت باز شد. از این گفت که با همۀ حرفهایی که در پروندۀ این شماره نوشتهاند موافق نیست و از اینکه عکس او را روی جلد زدهاند شاید اینطور برداشت شود که تمام حرفهای داخل پرونده را از زبان او نوشتهاند. بعد اضافه کرد که یکبار دیگر هم در قسمت «نیش شتر» صفحۀ آخر روزنامه از او یاد کردهبودند که «از نیویورک تا دکۀ ناصرخان، فقط املتِ اینجا!» این را میگوید و میخندد. اما بیدرنگ اینگونه ادامه میدهد که البته منش و معرفت نسل جدید کم شده و قبلنها بارها شده که بچههای دانشگاه برایش سوغاتی آوردهاند. این را که میگوید با خودم فکر میکنم که دفعۀ بعد باید برایش یک چیزی بیاورم! انگار انتظار دارد از ما! (-:
روح داره پستت. زنده شدم.