امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۰ ق.ظ

سرو

نمی‌شود با سایه و شعرش دم‌خور بود و مرتضا کیوان را نشناخت. مرتضا فارغ از هر تفکری که داشت، کارش مبارزه با ظلم بود، فریادزدنِ بی‌عدالتی و خفقان بود. مرتضا هرچه نباشد، «سروِ» شعرهای سایه است. «سرو»ی که بعد از شعر سایه، نماد شهید شد در ادبیات‌مان؛ و در همۀ این سال‌ها برای خودِ سایه، نمادِ مرتضا کیوان ماند. مرتضایی که حکومت قبل تحمل دیدن قبری که خودش او را در آن گذاشته‌بود را هم نداشت و بعد از مدتی قبر او و باقی یاران‌ش را خراب کرد و به‌جایشان درخت کاشت. مرتضایی که وقتی سایه 60 سال پس از مرگ‌ش -که خودش عمری دراز است- پشت تریبونی می‌رود و بهانه پیش می‌آید که از همین داستان بگوید، به شعری کوتاه و سه مصرعی اشاره می‌کند که سال‌ها بعد از آن اتفاق برای مرتضا گفته و بر روی بشقابی نوشته و به هم‌سرش پوری تقدیم کرده:

ساحت گور تو سروستان شد

ای عزیز دل من

تو کدامین سروی؟

و نشان به این نشان که همین سه مصرعی که خواندن‌ش برای شما سه ثانیه هم نشد، برای سایه سی ثانیه طول می‌کشد؛ قرمز می‌شود، مکث می‌کند، سرش را پایین می‌اندازد، بغض گلویش را می‌گیرد، انگشتان‌ش را به هم می‌ساید، و آخر بعد از سی ثانیه خواندنِ این سه مصرع را تمام می‌کند؛ انگار که رفیق‌ش را همین چند دقیقۀ پیش از دست داده‌ باشد. حکومت شاه، مرتضا کیوان را در بامداد 27 مهرماه 1333 به‌همراه پنج نفر دیگر از اعضای حزب توده اعدام کرد. سایه در آبان‌ماه همان سال در شعر «هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه» می‌گوید:

آخر ای صبحدمِ خون‌آلود

آمد آن خنجرِ بیداد فرود

شش ستاره به زمین درغلتید

شش دلِ شیر فروماند از کار

شش صدا شد خاموش.

بانگِ خون در دلِ ریشم برخاست

پُر شدم از فریاد

هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه

دلِ من بود که بر خاک افتاد.

در آن روز، مرتضا 33ساله است و دقیقن 4 ماه از ازدواج‌ش با پوری در 27 خردادماه می‌گذرد. عجیب‌تر نامه‌ای است که او چندساعت قبل از اعدامِ خود نوشته. انگار نه انگار که دستی که این نامه را می‌نویسد، لختی بعد دیگر توان حرکت ندارد. انگار نه انگار که ذهنی که دستور جاری‌شدنِ این کلمات بر کاغذ را می‌دهد دقیقه‌ای بعد از کار می‌افتد. انگار نه انگار که قلبی که خونِ درون‌ش جوهر قلمِ نویسنده است، دقیقه‌ای بعد از تپش باز می‌ایستد:

 

 

این نامه را می‌خوانم و در دقتی که مرتضا کیوان در نوشتن‌ش به‌خرج داده می‌مانم، در سادگی و روانیِ زبان‌ش می‌مانم، در رعایت علائم نگارشی و تشدیدها می‌مانم. این نامه را می‌خوانم و به جملۀ «دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند» می‌رسم و یاد بند یکی‌مانده‌به‌آخرِ «ارغوانِ» سایه می‌افتم که می‌گوید:

ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!

تو برافراشته باش

شعرِ خونبارِ منی

یادِ رنگینِ رفیقانم را

بر زبان داشته باش.

این نامه را می‌خوانم و به درخواستی که مرتضا از هم‌سرش می‌کند می‌رسم، این‌که مواظب دل‌درد خود باشد. سایه در همان سخنرانی که بالاتر ازش یاد کردم از پوری -که جلویش نشسته- اجازه می‌گیرد و داستانی از همان سال‌ها تعریف می‌کند که پوری دردهای ماهانۀ سختی داشته، و پزشک هم به‌ترشدن‌ش را در گرو ازدواج او می‌بیند. پوری و مرتضا ازدواج می‌کنند، اما زندگی آن‌ها -تا قبل از دست‌گیریِ مرتضا- به 70 روز هم نمی‌رسد. حالا کیوان چندساعتی تا مرگ فاصله دارد، اما نگران دردهای پوری است. از طرفی به‌هیچ‌عنوان به خود اجازه نمی‌دهد که بخواهد در نامۀ آخرش مستقیمن بنویسد که از نظرش ازدواج مجدد پوری اشکال ندارد، چون اصلن از فکرش هم نمی‌گذرد که این‌قدر ادعای مالکیت او را داشته‌ باشد؛ پس فقط می‌گوید: «پوری‌جان دلم میخواهد بفکر دل‌درد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد». بگذریم که پوری حرف‌ مرتضا را گوش نکرد.

آری... کیوان ستاره شد / که بگوید / آتش / آنگاه آتش است / کز اندرون خویش بسوزد / وین شامِ تیره را بفروزد.

 

 


 

آخرنوشت: روزِ اربعین از مرتضا کیوان نوشتن و از هر بشر دیگری -غیر از حسین (ع)- نوشتن سخت است. از حسین (ع) نوشتن هم سخت است. هی کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنی، هی سعی می‌کنی خودت را بگذاری جای افراد اصلی داستان، هی احساسات‌ت به غلیان می‌افتد، هی اشک‌های سایه می‌آید جلوی چشم‌ت؛ اما وقتی یاد حسین (ع) می‌افتی، همۀ این‌ها رخت برمی‌بندند و می‌روند و تو می‌مانی و بزرگ‌ترین غمِ عالم. به قولِ خودِ سایه:

یا حسین بن علی

خون گرم تو هنوز

از زمین می‌جوشد

هرکجا باغ گل سرخی هست

آب از این چشمۀ خون می‌نوشد.

کربلایی است دل‌م... 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۲۷
امید ظریفی

نظرات (۲)

۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۳ مهدی صالح پور

چه متن کامل و جامع و خوبی... مرسی :)

پاسخ:
خواهش می‌کنم آقا. بسی ممنون‌م. (-:
۲۲ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۸ کوکب الباجی

خوش به حال اونهایی که کم ولی زیبا زندگی کردند مثل یه گل که عمرش کمه و ولی تا بوده زیبایی اضافه کرد به جایی که نفس کشید

پاسخ:
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه‌ی صاحب‌عیار ما نرسد
دریغ قافله‌ی عمر کان‌چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره‌گذار ما نرسد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">