دید اندک بود و شب تاریک و موشک نابلد
پردۀ نخست
صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهانشناسی داشتم. میدانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانشگاه. کیفم را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلیهای لابی طبقۀ 1 دانشکده نشستم و آرامآرام 27 ساعت گذشته را در ذهنم مرور کردم. تا حالا نشدهبود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشتهباشد. اینبار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پلهها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمانش بهوضوح قرمز بود، اما -بهزور- لبخندش را نگه داشتهبود. گفت نمیداند باید چه بگوید. گفت گاهی اوقات حقیقت همینقدر محکم میخورد توی صورت آدم. گفت از دیروز حالش سر جایش نیست. گفت آن مرد را از نزدیک دیدهبوده. گفت چهقدر خاکی بوده و خالی از غرور... و بعد درسش را آغاز کرد و با لبخند همیشگیاش غرق شد در نوشتن معادلات و حرفزدن از فصل 10 واینبرگ و بررسی تورم بهعنوان آغازی بر افتوخیرهای کیهانی. قرمزیِ چشمانش کمکم محو شد. میدانم چهقدر عاشق تدریس است. میدانم اگر آن روز هر کاری به غیر از تدریس میخواست انجام دهد نمیتوانست. میانۀ کلاس استراحتی کوتاه داد و رفت تا لیوان چایش را پر کند. وقتی برگشت معلوم بود که دوباره پرندۀ ذهنش پر کشیده سمت اتفاق روز گذشته. خواست از دیدارش با سردار بگوید. از قبلش شروع کرد و بین صحبتهایش بارها گفت که نمیدانم باید اینها را بگویم یا نه. گفت چندمدت پیش پسر بشار اسد آمدهبود ایران، بیخبر و غیررسمی و در قالب سفری شخصی. گفت 18-19 ساله است و قیافهاش بیشتر به مادرش رفته و اروپاییطور است. گفت مانند پدربزرگش اسمش حافظ است، حافظ اسد. اینجا که رسید به یکی از بچههای ارشد آخر کلاس اشاره کرد و گفت که فلانی تو هم دیدیش! گفت المپیاد ریاضی میخوانده و انگار در کشورش هم مدال آورده. از ساده و بیپالایش بودنش گفت. گفت سردار به او گفتهبود تا وقتی در ایران هستی پدرت منم. گفت وقتی رسیدهبود ایران گفتهبود میخواهم شریف را ببینم و آنها هم با خودشان گفتهبودند بدهیمش دست کی که در شریف بگرداندش و رسیدهبودند به ابوالحسنی. گفت قضیه را که با من در میان گذاشتند به یک شرط قبول کردم و آن هم اینکه بعدش فرصتی بدهند تا با سردار دیدار کنم. بعد کمی از روزی گفت که رفتهبود و آوردهبودش شریف. آخر کار هم دوباره با خنده گفت نمیدانم درست بود اینها را بگویم یا نه، اما خیالی نیست، اگر جایی بگویید هم من تکذیب میکنم! سپس از دیداری گفت که مدتی بعدش با سردار داشته. گفت یک روز زنگ زدند و گفتند جلسهای هست و بیا؛ و وقتی رفتم دیدم که سردار هم هست. از صحبتهایشان گفت. از منش و سادگیاش گفت. گفت و گفت و گفت تا بغض کرد. از این گفت که سردار از اهمیت کار در دانشگاه برای تربیت دانشجویان گفتهبود. این را گفت و برگشت سمت تخته و اضافه کرد که نمیدانم واقعن کارم را خوب انجام میدهم یا نه. بعد، از آخر دیدار گفت. از انگشتری که از سردار گرفتهبود و در دستش بود. اضافه کرد وقتی سردار انگشتر را بهم داد گفت که خیلی از این انگشتر خوشم نمیآید، این فعلن باشد تا دفعۀ بعد یکدانه بهترش را بهت بدهم. به اینجای صحبتهایش که رسید لبخند تلخی زد. دفعۀ بعدی در کار نبود.
پردۀ دوم
ظهر روز واقعه با گوشی مادرم تماس گرفتم. پدرم گوشی را برداشت و آخرین اخبار هواپیما را از من جویا شد؛ اینکه چندتا شریفی در پرواز بودهاند و آیا میشناختمشان یا نه. حرفهایمان که تمام شد، گفتم گوشی را بدهند به مادرم. ثانیهای بعد صدای مادرم را از آن سمت تلفن شنیدم که میگفت نمیخواهد با من صحبت کند، چون برای چندمینبار در چند روزِ گذشته قرار است در مورد مسئلهای حرف بزنیم که اعصابش را خورد میکند. راست میگفت. شهادت سردار و داستانِ شروع جنگ و کشتههای کرمان چیزهایی نیستند که بشود مرگ 176 نفر دیگر را هم دنبالشان آورد. روزهای بعد روزهای بدی بود. بهصورت مستقیم هیچکدام از مسافران پرواز 752 هواپیمایی اوکراین را نمیشناختم، اما بعضن جزء دوستانِ سالبالاییهایی بودند که با هم در ارتباطیم. الآن که دارم این کلمات را مینویسم یاد فریادهای پدر یکی از دانشجویان سابقنشریفی میافتم. همان فریادهایی که در چندقدمیِ خودم هوا را میشکافتند و کلیپش هم همهجا پخش شد. بگذریم، برگردیم به عقب... از صبح شنبه اما همهچیز بدتر شد، حال من هم. اول صبح که خبرِ خطای انسانی آمد و لهم کرد و چندساعت بعد هم -که داشت حالم کمی بهتر میشد- ناگهان نخستین آشناها را در بین مسافران هواپیما پیدا کردم و دوباره له شدم. پریسا و ریرا، همسر و دختر حامد اسماعیلیون. حامد اسماعیلیون را بهخاطر شمارۀ نخست ناداستان میشناسم، از روز رونمایی مجله که رفتهبودم مرکز نبشی. مجله را خریدم و جلد پلاستیکی رویش را کندم و بعد از اینکه از محمد طلوعی خواستم تا برایم امضایش کند، کناری ایستادم و صفحهها را آرامآرام ورق زدم. صفحههای تبلیغاتی و تبریک پیشپیشِ سال 98 را رد کردم و رسیدم به نخستین صفحۀ اصلی مجله که چندکلمهای بود از مسکوب در مورد نوروز. صفحه زدم و اطلاعات مجله را سریع مرور کردم. صفحه زدم و رسیدم به فهرست. همانلحظه، بین همۀ عنوانها، عنوانِ یکی از متنهای بخش روایتهای زندگی نظرم را جلب کرد: «هوم». اعراب نداشت. اولِ کار آنچیزی خواندمش که به نشانۀ تایید بهکار میبریم. بعد یادم افتاد که موضوع شمارۀ نخست خانه است و این هوم هم حتمن همان home است. چشمم گشت سمت اسم نویسندهاش: «حامد اسماعیلیون». از همان لحظه هوم و حامد اسماعیلیون ناخودآگاه در ذهنم حک شدند. بعد از خواندن متن هم اثری که از خودشان توی ذهنم گذاشتند عمیقتر شد. متن کوتاهی بود، اما برای من شد یکی از بهترین متنهای این شماره و کلی باهاش کیف کردم. این شد که خط سیر متن و روایتی که حامد اسماعیلیون تعریف کردهبود در ذهنم ماند. آن روز صبح که خبردار شدم همسر و دختر حامد اسماعیلیون هم در آن پرواز بودهاند، شمارۀ نخست ناداستان کنار دستم نبود اما در ذهنم کلِ روایت هوم را مرور کردم. حامد اسماعیلیون در هوم قسمتی از داستان مهاجرت خانوادهشان به کانادا را روایت کرده و بهطبع از پریسا و ریرا هم یاد کرده. سخت است بهواسطۀ کلمات با شخصیتهایی واقعی آشنا شدهباشی و مدتی بعد ببینی اینطور پرپر شوند. امروز که اصفهانام، شمارۀ نخست ناداستان را از کتابخانهام برداشتم و دوباره آرامآرام همۀ صفحهها را ورق زدم تا رسیدم به فهرست. نگاهم چرخید سمت قسمت پایینی صفحه. جایی که برای هر متن بعد از خواندنش یکیدو جمله نوشتهام. برای هوم نوشتهبودم: «در مورد روزهای اول مهاجرت به کانادا و مستقرشدن در هانوورکلا! جملات و حسهای قشنگِ خوبی داشت!» هانوورکلا را که خواندم لبخندی روی لبم نشست. دست انداختم بین صفحات و صفحۀ 139 را آوردم و شروع به خواندن کردم. رسیدم به این جمله: «صبح از هانوور، روستای کوچکی در قلبِ برفی ایالت، تا واترلو رانندگی کردهبودیم. من به آنجا میگویم هانوورکلا، جایی است بین وایرتوندره و دورهامِ سُفلا.» لبخندم بزرگتر شد. اما دیری نپایید که پای پریسا و ریرا هم به کلماتی که جلوی رویم بود باز شد و اخمهایم در هم رفت. داستان اصلی هوم در مورد این است که در جایی افسر ادارۀ مهاجرت کانادا به نگارنده میگوید: «پس مراسم سوگندنامهی تابعیت را میگذاریم برای وقتی که به خانه برگشتید.» و نگارنده گیج میشود که چهطور میشود در ایران سوگند خورد. زیرا برای او «خانه» یعنی ایران و برای افسر ادارۀ مهاجرت کانادا یعنی کانادا. و این کشمکش ذهنی چنددقیقهای ادامه دارد تا بالاخره نگارنده منظور افسر ادارۀ مهاجرت را میفهمد. «کلاه مشکی را سرم میگذارم، بلند میشوم و با او دست میدهم. مناقشه بیفایده است. «هوم» در ذهن من جاری است و خودم میدانم کجاست. ممکن است طبق اوراق ادارههای صدور روادید در این گوشه و آن گوشهی دنیا معنای دیگری بیابد اما در ذهن من میتواند از آنجا تا اینجا، از روزی آفتابی در ارتفاعات البرز تا شبی برفگیر در هانوورکلا را در بر بگیرد.» این کلمات کلماتِ آخر هوم بود. وقتی دوباره متن را به پایان رساندم، چشم گرداندم و روی خط اول صفحۀ آخر ایستادم. «... ریرا میرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند.» بارها و بارها این جمله را خواندم و بغض کردم. ریرا میرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند... نه... دیگر ریرا نمیرود تا با همکلاسیهایش در اتاق بازی بازی کند... ریرا دست در دستِ مادرش میرود جایی دور، خیلی دور...
پرده میافتد
شاید خوب باشد تا از ناداستان فاصله نگرفتهایم، نگاهی هم به متن زیر بیندازیم. این کلمات قسمتی کوتاه از متن «خرابههای بیشکوه» است که محمد طلوعی در مورد سفرش به سوریه در شمارۀ سوم ناداستان که موضوعش سفر بود نوشته، در زمانی که تازه ارتش آزادیبخش سوریه راه افتادهبود و خبری از گروه مستقلی به اسم داعش نبود.
قرار بود با یک زندانی سیاسی سابق مصاحبه کنیم، زندانیای که سیوپنج سال در زندان اسد پدر و پسر بود. ندیده فکر میکردم او همهی آن چیزی است که میخواهم از دمشق ببینم، همهی صفتهای پنهانی که دمشق دارد. یک شرح مختصری از زندگیاش خوانده بودم، عادل نعیسه عضو حزب کمونیست سوریه. هفتادویک ساله. متولد دمشق، فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه دمشق. عکسش را هم دیدم. سری تاس با موهای سفید کنار شقیقه، چشمهایی سبز، چشمهایی که غم دارد، دندانهایی ردیف و سفید که حاصل سالها مراقبت در زندان بود و صورتی گلانداخته انگار هر دقیقه سرش را برگردانده و یک قلپ از بغلی کنیاکش نوشیده. عادل نعیسه را وقتی دیدم همهی آنها بود جز آن آدم غمناکی که خیال میکردم. ریشش را همین دو دقیقه قبل از اینکه ما برسیم تراشیده بود، پیراهن سهدکمهی سفیدی پوشیده بود و خنده از لبهاش نمیافتاد. به عنوان یک زندانی طولانیمدت نه عبوس بود نه دلشکسته نه شبیه زندانیهای چپ وطنیای که میشناختم از کسی طلبکار بود یا نمیدانم شاید فرصت نکرد این چیزها را نشانم بدهد یا زبانش آنقدر خوب نبود که بتواند به انگلیسی شکایت کند. در عوض شور و شوق تغییر داشت. این نیاز و شور به تغییر در همان ورودی خانهاش پیدا بود. خانهای دو طبقه بود کنار یکی از شاخههای رودخانهی برادا. آب همین رودخانه است که بخار میشود و به تپههای شمال شهر گیر میکند و شهر را شبیه شهری کنار دریا شرجی میکند. ورودی خانه که باغچهی کوچکی دارد پر است از درختچههای یاسمین. بوی گلها همهجا را برداشته وگرنه من از کجا میتوانستم بفهمم این درختچهها چی هستند. خانه ستونهای بلند دارد و با سنگهای سفیدی ساخته شده که رگههای اخرایی دارند. دستانداز پنجرهها و ایوان مشرف به باغ آهن سیاه است. همه چیز مال یک قرن پیش است حتی پلاک خانه. توی خانه معلوم میشود خانه سالها خالی بوده. تمام این سالها که عادل نعیسه در زندان بوده کسی نبوده در خانه زندگی کند. مادر و پدرش قبلا مرده بودند و برادرهاش که عضو حزب بودهاند بعد از دستگیری او همه رفتهاند آمریکا. می گویم: «بامزه نیست که همهی چپها از یک جایی میرند آمریکا.»
میگوید: «شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقتها آدمها احساساتشون رو درست تشخیص نمیدند.»
میگوید تمام این سالها که در زندان بوده میدانسته این اتفاق بالاخره میافتد، میدانسته این شکاف واقعی است و فقط نیاز به یک گُوِه داشته تا شکاف اجتماعی را عمیقتر کند. وقتی حزب بعث اینهمه به همهچیز و همهجا مسلط شده باید انتظار همچین اتفاقهایی را میداشته.
میگویم: «چی در زندان بوده که این اتفاقات را برایش قابل پیشبینی میکرده؟»
میگوید: «اخوانیها، کثافتی که توی سرشان بود. اسد و بشار حیواناند ولی اینها که میآیند حیوانترند. من در این شرایط اگر مجبور باشم انتخاب کنم طرفدار اسد میشوم. من با اینها در سلول بودم، من با اینها حرف زدم، با اینها بحث کردم.»
هنوز داعش نیامده، هنوز حرفهایی که عادل میزند شبیه پیشگوییهای کاساندر است. ارتش آزاد صورتی واقعا آزاد دارد. بشار در منفورترین صورتش است. تصویر رسانهها از سوریه کشوری است که یک حزب و یک آدم به گوی آتش تبدیلش کرده. حرفهای عادل نعیسه را همپالکیهای سابق و معارضین امروز هم قبول ندارند، خیال میکنند او خودش را به چیزی فروخته. وقتی در تلویزیون رسمی سوریه میآید و این حرفها را میزند همه از دوست و دشمن برایش شیشکی میبندند. او اما هیچچیزی برای از دست دادن یا به دستآوردن ندارد. میپرسم: «اگر این آشتیای که از آن حرف میزنید محقق شود چهکار میکنید، میخواهید در دولت باشید یا مثلا در مجلس؟ فکر میکنید کجا بیشتر مثمر ثمرید؟»
میدانم سوالم خیلی الکی است، رویم نمیشود بپرسم این چیزها که میگویی این تملقها که از اسد میکنی عوضش چه میخواهی، به خاطر همین سوالم را زرورق میکنم.
میخندد، بعد کمی فکر میکند و بلندتر میخندد، میگوید: «فکر میکنی من چیزی میخوام؟ اگر همهچیز خوب بشه اگر از این کثافتی که هستیم دربیاییم دوباره من رو میگیرن میبرن زندان. چون اونوقت قرار نیست من بین دشمنان امروز انتخاب کنم، اونوقت حتما به بشار باید فحش بدم بنابراین دوباره میگیرنم میبرنم زندان.»
آن لحظهای که میخندید انگار دوباره خودش را در زندان دیده بود، دوباره در یک جایی که نصف عمرش را گذرانده بود و این به خندهاش انداخته بود، این چند روز و ماهی که از زندان بیرون بود برایش شبیه شوخی بود.
پینوشت1: فکر میکنم همینقدر کافی است، که -بقیهاش را- تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.
پینوشت2: عنوان برگرفته از بیتی از حسین جنتی است:
گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش / دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد
عنوان رو که دیدم با خوذم گفتم: اه! باز از بدبختیامون نوشتن. ولی الان باید بگم: این بهترین و کاملترین پستی بود که تو این چند وقت خوندم.