شبهای روشن
پنجشنبۀ هفتۀ گذشته بود که دلم هوای این را کرد که کتابی که در حال خواندنش بودم را کنار بگذارم و کتاب جدیدی را شروع کنم. کتابی که سریع بخوانمش و بعد از آن دوباره برگردم سر کتاب نخست. کوتاهبودنش برایم مهم بود. بلند شدم و نگاهی به قفسهام انداختم. کتابهایم را تقریبن براساس قطر و قطعشان مرتب کردهام؛ آنها که قطر بیشتر و قطع بزرگتری دارند سمتِ راستاند و آنها که قطر کمتر و قطع کوچکتری دارند سمت چپ. پس رفتم سراغ سمت چپیها. چشمم از قدرت بیقدرتانِ واتسلاف هاول و سه روز به آخر دریای نشر اطراف سر خورد روی شبهای روشنِ داستایفسکی و همانجا ایستاد. اگر چه نیازی است به علیِ شریعتی را کنار میگذاشتم، شبهای روشن کمقطرترین و کوچکقطعترین کتاب بین کتابهای تهرانم بود و بهترین انتخاب برای چیزی که دنبالش بودم. برش داشتم و شروعش کردم. تا روز بعد تمام شد و بعد از آن نشستم به خواندن نقدها و حرفهایی که درموردش نوشته شدهبود.
داستان در اصل گفتوگوی دختر و پسری جوان در طول چندشب است. آنها برای نخستینبار یکدیگر را در کنار آبراه فانتانکا در پترزبورگ میبینند. اتفاقی کوچک باعث میشود اعتمادی بینشان شکل بگیرد و به صحبت بنشینند؛ صحبتی که شبهای بعد هم در همان مکان و در همان ساعت از شب تکرار میشود. هر دو حرفها و دردهایی دارند که تا آنموقع نخواستهاند یا نتوانستهاند پیش کسی ازشان دم بزنند و برای همین این فرصت را غنیمت میشمارند تا با صدای بلند کمی از خودشان بگویند. پسر فردی بیدستوپا و منزوی است. او بیشترِ وقت خود را به پرسهزدن در شهر میگذراند و با اینکه ته دلش دوست دارد با خانمها در ارتباط باشد، اما از این کار خجالت میکشد. دختر کمسنوسالتر است، اما عشق و فراقی قدیمی را بهدوش میکشد؛ عشقی که دلیل منتظرماندنش در کنار آبراه است. در طول این چندشب، آنها از حال و گذشتۀ خود با یکدیگر میگویند. پسر از تنهاییاش میگوید و عدم تواناییاش در ارتباط مؤثر با دیگران؛ دختر هم از مادربزرگی حرف میزند که با او زندگی میکند. مادربزرگی که دید بسیار بدی به جامعه دارد و نمیگذارد نوهاش بهراحتی از خانه بیرون برود... فکر میکنم همینقدر کافی است! جلوتر بروم داستان لو میرود!
با کمی گشتوگذار فهمیدم که 9-8 فیلم سینمایی با اقتباس از این کتاب داستایفسکی ساخته شده. نخستینشان محصول دهۀ 1950 میلادی بود و آخرینشان هم برمیگشت به سال 2009. کلن همیشه از دیدن فیلمِ کتابهایی که خواندهام لذت بردهام. شاید یکمقداری از این شوق برمیگردد به اینکه در ناخودآگاهم اینطور فکر میکنم که یکعدهای آمدهاند فلانکتاب را از داخل کتابخانهام برداشتهاند و رفتهاند از روی آن فیلم ساختهاند! و برای همین است که حس میکنم منی که فلانکتاب را خواندهام، نقش اندکی در ساختن فیلمش هم داشتهام. باکی هم از روبهروشدن با این حقیقت که شاید موقع ساختهشدن آن فیلم اصلن در این دنیا نبودهام یا اگر بودهام هم در حال تاتیکردن بودهام ندارم! نکتۀ جالب اما این بود که نام یک فیلم ایرانی هم در آن لیست به چشم میخورد: فیلمی با همین نامِ شبهای روشن، به کارگردانی فرزاد مؤتمن، محصول سال 1381 یا 1382.
بعدازظهر دوشنبه بود که نشستم و این فیلم را هم دیدم. همانطور که انتظار داشتم برایم بسیار لذتبخش بود. از شنیدن کلماتی که چند روز قبل خواندهبودمشان و حالا از زبان بازیگرها بیرون میآمد به شوق میآمدم. اما چیزی که باعث شد لذتم از دیدن فیلم دوچندان شود، این بود که کارگردان به متن کتاب کاملن وفادار نماندهبود (یا نتوانستهبود بماند!) و همین باعث شدهبود ایدههای جالب و دوستداشتنیای جلوی دوریبن رخ بدهد. بهعنوان مثال، شخصیت پسر منزوی داستان داستایفسکی با یک استاد ادبیاتِ پر از اعتمادبهنفس جایگزین شدهاست. کسی که از عمد خودش را دور از انسانها نگه میدارد و گمان میکند که همۀ آنها فاسدند. کسی که اتفاقن مورد توجه خانمهای اطرافش است اما خودش آنها را پس میزند. شخصیت دختر داستان داستایفسکی و گذشتۀ آن هم تغییراتی داشته اما برعکسِ شخصیت پسر، فرم کلی شخصیت او حفظ شده. در کتاب چندینبار میخوانیم که دو شخصیتِ داستان دستان همدیگر را بهگرمی میفشارند و به صحبتشان ادامه میدهند، چیزی که مطمئنن از مانع ارشاد نمیگذرد! حال فکر میکنید ایدۀ سازندههای فیلم برای منتقلکردن احساس موجود در این قسمتهای داستان چه بوده؟ ایدۀ جالبی زدهاند! در این قسمتها یکی از شخصیتها از دیگری میخواهد که برایش شعر بخواند. به همین راحتی! و همین باعث شده که فیلم پر باشد از شعرهایی از سعدی و حافظ و اخوان و شاملو و ... که در نوع خود در سینمای ما بیهمتاست. همین.
انگیزه ای شد که من هم برم و شبهای روشن رو ببینم
اولین بار که این کار رو کردم و بعد از خوندن یه کتاب رفتم و فیلم اش رو دیدم، مربوط بود به انجمن شاعران مرده. حسی که به آدم میده حس عقابیه که از بالا صحرا رو دیده و به ذره ذره ی اتفاقاتش مسلطه و هربار که نگاه میکنه میفهمه چی عوض شده یا سر جای خودش نیست. وقتی تو ذهنت مقایسه میکنی، ذهنت پیگیر تره و فیلم رو هم بهتر میبینی و این خوشاینده واقعا