سری نهم خاطرات کوتاه
هیفده. مقدمۀ هیفده میشود اینکه پدرم باید قبل از عید بازنشسته میشد. اما خب از آنجایی که نمیشود یکهو بچههای مردم را رها کرد، اصولن معلمهایی که وسط سال تحصیلی بازنشسته میشوند تا پایان آن سال تحصیلی کارشان را ادامه میدهند تا هم خدا را خوش بیاید و هم کمی آموزشوپرورش را بدهکار کنند! پدر من هم خودش را از این قاعدۀ نانوشته مستثنا نکرد... اما اصل سخنِ هیفده میشود اینکه یکیدو ساعت پیش، داخل اتاق، پشت میزم نشستهبودم و مثلن داشتم سؤال حل میکردم. اما از آنجایی که درِ اتاق باز بود و صدای پدر و مادرم که در هال نشستهبودند و داشتند با همدیگر صحبت میکردند با کیفیت دالبی داخل اتاق میشد، گوش من هم ناخواسته درگیر شنیدن صحبت آنها بود. داشتند درمورد حدس و گمانهایی که دربارۀ زمان بازگشایی مدرسهها و دانشگاهها مطرح شده حرف میزدند. پدرم گفت: «با این وضعیت بعیده مدرسهها باز بشه. تنها مشکلشون امتحاناته. ابتداییها که همینجور هم امتحانهاشون کیفی بود. احتمالن امتحانهای دبیرستان رو هم غیرحضوری کنن.» مادرم گفت: «یعنی میگی دیگه رفتیم تا مهر؟!» پدرم با شیطنت جواب داد: «شماها رو نمیدونم، ولی ما که دیگه کلن رفتیم که رفتیم!» (-: و بنده هم چنان داخل اتاق زدم زیر خنده که مطمئنم پسر پنجسالۀ واحد کناریمان که اتاقش دیواربهدیوار اتاق من است و بهواسطۀ بلندگوهای خوب کامپیوترش هرروز کلی آهنگ بچهگانه میشنوم، از خواب نازش پرید!
هیژده. چندروز پیش، بعد از ناهار، با پدر و مادرم نشستهبودیم و کودکیم را تحلیل میکردیم! رسیدیم به اینکه از همان کودکی هیچموقع خودم را دستِکم نمیگرفتم و اصطلاحن اعتمادبهنفس خوبی داشتم. داشتیم دلایلش را بررسی میکردیم. یکی مادرم میگفت و یکی من. یکی از مواردی که توی ذهنم بود و خودم کاملن متوجهش بودم و میدانستم در کودکی در جمعهایی که بودهام کلی روی اعتمادبهنفسم تأثیر داشته، معلمبودنِ پدر و مادرم بود. تا حدی که هنوز بعد از گذشت چندینسال، تصویر روزهای اول مهر دوران ابتدایی که معلمها شغل پدرهای بچهها را میپرسیدند و من هم با غرور بلند میشدم و میگفتم «معلم» کاملن یادم است. حتا بهخاطر دارم که معلم سال پنجممان، آقای دبستانی، از هر کسی که بلند میشد و خودش را معرفی میکرد، هم شغل پدرش را میپرسید و هم شغل مادرش را؛ و وقتی نوبت من رسید، چنان با غرور در جواب هر دو سؤال گفتم «معلم» که هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر میکنم موهای تنم سیخ میشوند! تازه این را هم اضافه کنید که چون آباده شهر کوچکی است و تقریبن تمام معلمها همدیگر را میشناختند، بعدش معلممان چندجملهای از پدر و مادرم تعریف کرد و من هم سینهسپرکرده و بادیبهغبغبانداخته و عینکآفتابیبهچشم (!) با لبخندی ملیح سر میچرخاندم و دور و برم را از زیر نظر مبارک میگذراندم! (-: تا به حال این داستان را برای پدر و مادرم تعریف نکردهبودم. وقتی نقلش کردم، پدرم گفت: «یعنی دوست نداشتی بگی دکتر؟!» گفتم: «اصلن! نمیدونید با چه قیافه و لحنی میگفتم معلم! انگار هیچکس دیگهای غیر از من توی کلاس نبود!»
خدا برای همدیگه حفظتون کنه.
قدر این روزها رو بیشتر بدون آقا امید، بیشتر از اون چیزی که الان میدونی! :))