یکی بود، یکی نبود...
تا قبل از اینکه بیایم اینجا همیشه از خودم میپرسیدم چهطور توانستهاند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم میپرسیدم، اما از خودشان هیچموقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبودهام [غریبه که نیستید، بعضیوقتها هم بهخیال خودم واقعن تمرکز کردهام، ولی نمیدانم چرا هیچوقت برایم میوه نیاوردهاند!] اما همیشه فکر میکردم که اینجا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که میآید و برمیگردد ساعتها حرف دارد از آن دقایق. راستش را بخواهید الآن که اینجا هستم هم نمیتوانم امتحان کنم تا ببینم میشود در شلوغی تمرکز کرد یا نه. وقتی رسیدم اینجا خلوت بود، خیلی خلوت، یعنی اصلن هیچکس نبود. فقط من بودم. خب در این شرایط تمرکزکردن راحتتر است، خیلی راحتتر. البته کسانی هم هستند که اینجا و آنجا و آنیکیجا برایشان فرقی نمیکند. یکبار یکیشان...
مشغول فکرکردن به همین مسئله بودم و میخواستم مثالی برای خودم بزنم که ننه را دیدم که از آن دورها میآید. بیستودو سال بود که ندیدهبودمش، از وقتی سه سالم بود. تقصیر خودش بود، نباید میرفت. باری، با همان صورت گرد و قد خمیدهاش آرامآرام آمد و کنار دستم نشست. سرم را در آغوش گرفت و بوسید. فرقی نکردهبود. در تمام این سالها اسمش برای من گره خوردهبود به کلمۀ آرامش. نمیدانم چرا. حالا هم کمی آرامش با خودش آوردهبود. بعد از احوالپرسیها و قربانصدقههایش گفت که صدای ذهنت دارد تا آنورها میآید. نگاهی به جهت انگشت اشارهاش انداختم. چیزی دستگیرم نشد. پرسید که میخواهی برایت قصه بگویم. گفتم احترامت واجب ننه، اما داشتم فکر میکردم، بگذار این فکرم را هم به آخر برسانم بعد برایم قصه بگو. سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد...
یکبار یکیشان -برخلاف بقیه- گفت که آنموقع اصلن حس خاصی نداشته و اینها همهاش نوعی رسمورسوم است و چه چرخیدنِ ما دور آن و چه چرخیدنِ سرخپوستها دور آتش و ما نباید... همینطور که داشت ادامه میداد صدایش را در مغزم قطع کردم. از ذهنم گذشت که خب وقتی بچۀ اول دبستانی را که به دودوتا-چهارتا هم نرسیده بگذاری پای کلاس درسی که معلمش دارد با آبوتاب آنالیز تابعی درس میدهد، خب معلوم است که بچه بعد از ده دقیقه اعصابش خورد میشود و با خودش میگوید این چرندوپرندها چیست و تکهای به معلم میاندازد و از کلاس بیرون میرود. آمدم همین مثال را برایش بزنم، اما دیدم همسرش هم همانجا نشسته و شاید بدش بیاید. بعد یادم آمد که این سفر در اصل ماه عسلشان بوده... از قیاسی که چندلحظۀ پیش در ذهنم کردهبودم پشیمان شدم. میدانی چرا ننه؟ خب معلوم است در ماه عسل چشم آدم غیر از یار را نمیبیند، حالا چه خانۀ خدا در مکه باشد، چه سواحل شیطان در سیدنی!
ننه خندید. گفت من که نمیفهمم چه میگویی. من هم خندیدم. گفتم ولش کن، مهم نیست... نفسی عمیق کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمانم را بستم. گفتم حالا برایم قصه بگو ننه. صدای ننه در گوشم پیچید: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود...
من اسفند ۹۲ تجربهاش کردم. ماهعسلم نبود البته؛ ولی از اون حسوحالی که انتظارش رو داشتم، از اونچه دیگران برام تعریف کرده بودن، از اون معنویت خاص و بکری که جای دیگه نشه پیداش کرد، چیزی ندیدم. نمیگم هست یا نیست؛ میگم من ندیدمش؛ اما اگه به عبادت و نیایش دستهجمعی، ارتباط مستقیم با مسلمانها از ملیتهای مختلف و شناخت جایگاه خودمون بهعنوان یه مسلمان، یه مسلمان شیعه یا یه مسلمان شیعهی ایرانی بین باقی مسلمانها علاقه داشته باشی احتمالاً جالب خواهد بود.