شاید گنجشکانه
... درویشجان! من میدانم، شما هم میدانید، اصلن بحث اینها نیست. از من و ما آنقدر بافراستتر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه... همینطور هم گفتید، دقیقن همینطور، با همین ویرگولها و کسرهها و سهنقطهها و تنوین نصب و استِ محاورهایشدهای که به احترام شما با ن و نیمفاصله ننوشتمشان. باشد... باشد... بله، میدانم، یا علی مددی را جا انداختم... اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیعبند جملات هر کسوناکسی بشود که فاتحهمان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواستان به اینجا بود مطمئنن حواستان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکیدو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. بهخاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق میکرد، نه برای ما. بگذریم... میگفتم... حرفم این است که من هم این را میدانم... یعنی فهمیدهام... یعنی حسش کردهام... چلاندن را میگویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمی اسکرولتان را پایینتر ببرید، مشخص است...
[سکوت]
هی هرچه میخواهم به این فکر نکنم که شاید شما دارید توی ذهنتان من را با آن پسربچه مقایسه میکنید، هی نمیتوانم... قبول دارم. کاردرستتر از او نبوده و نیست... من هم ادعایی ندارم... اما بینی و بینالله وقتی ما همسن آنموقعِ این پسربچه بودیم، ته خلافمان این بود که برویم آشغالها را بگذاریم پشت دیوار همان خانهای که رویش نوشته بود «لعنت بر پد...» و جلدی بپریم پشت کاجهای گلشن روبهرویی و منتظر بمانیم تا مردک با آن هیکل درشتش بیاید بیرون و نگاهی به کنار دیوار بیندازد و جملۀ روی دیوار را -با اصلاح فعل- ادا کند و ما هم پقی بزنیم زیر خنده... آری، ته خلافمان این بود، دیگر عشق و عاشقی و روزهای آفتاب مهتابی پیشکش! میخواهم بگویم اگر از این زاویه نگاه کنید، تازه شاید ما قافیه را از آن پسربچه بردهباشیم!
[سکوت]
خب... گفتم که، حالا کمی اوضاع فرق کرده... یعنی ما هم دیگر بزرگ شدهایم... چلاندن را میگویم. خوب چلانده شد. شیرهاش هم مطبوع بود، خیلی... مگر خودتان نبودید که میگفتید مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا! شرط اولش را که خودم اعتراف کردم. شرط دومش را هم که هر که نداند، شما خوب میدانید که برقرار است. میماند بعد از ثُمَّ... همۀ گیروگرفتاری ما هم بهخاطر بعد از همین ثُمَّ است. این مسئولان اینجا به هیچ صراطی مستقیم نیستند. از وقتی آمدهام نگهم داشتهاند همین گوشه. هرچه میگویم مگر شهدا را یکضرب نمیفرستید VIP، پوزخندی میزنند و جوری نگاه میکنند که انگار با دیوانه طرفاند. آخر الامر، چند روز پیش یکیشان زبان باز کرد و گفت که تازه شانس آوردهای همینجا این گوشه را برایت خالی کردیم، وگرنه اولِ کار گفتهبودند یکضرب بروی پایین! باورتان میشود؟! پایین! خودتان را بگذارید جای من... با هزار امید و آرزو و اعتقاد آنجا را بگذرانی و پس از لختی بلند بشوی بیایی اینجا به این امید که یکضرب از آن خط ردت کنند و ببرندت بالا، ولی بعد فقط یک گوشۀ کوچک کنار مردم عادی نصیبت شود، تازه آن هم با کلی منت...
[سکوت و هقهق]
درویش مصطفا جان! دستم به همین لباس یکدست سفیدت... شما کارتان درست است... بیایید پیش اینها ضمانت ما را بکنید. بگویید که ما را میشناختید. بگویید که دو شرط قبل از ثُمَّ را دارم. بگویید که آنجا طغیان نکردم... اینها گوششان بدهکار نیست... همۀ امیدم به شماست... حالا که آمدهاید اینطرف بروید دو کلمهای با اینها صحبت کنید... حرف من را که گوش نمیدهند، حرف شما اما برو دارد...
[هقهق]
یا علی مددی...
[نامهای بود به درویش مصطفایِ منِ او]
[بهدعوتِ آقاگل]
اینکه زبان نوشته به زبان خود امیرخانی نزدیک بود، خیلی بهم چسبید. :)
یک اعترافی هم بکنم حالا که اسم کتاب منِ او به میان اومد. منِ او رو توی کتابخانهام دارم؛ ولی کتاب از خودم نیست. از کتابخانۀ عمومی سمیرمه و با حساب امسال، میشه سومین سالی که دستم مونده. : |
کتاب رو گرفتم و خوندم. بعد داده بودم دست پسردائیم تا اون هم بخونه و بعد هم کلاً ناپدید شد. البته من هم تصورم این بود که خب، قبل از اسبابکشی به کاشون تمامی کتابهای کتابخونه رو برگردوندم. حتی وقتی از کتابخانه تماس گرفته بودن که آقای داودی هنوز کتاب دستت هست؟ گفته بودم نه. همه رو تحویل دادم. اونها هم گفتن خیلی خب. حله و قطع کردن. ولی تابستون امسال بود که دیدم دختر دایی گرامی کتاب رو بهم داد و گفت فکر کنم این باید مال تو باشه. این شکلی شد که یکی از کتابهای کتابخانه مدتهاست که دست منه. شاید روزی روزگاری پسش دادم.
همین.